آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-436- منبع محبت

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دارم دچار خودشفقتی می‌شم. با رابطه سالم. این مهم‌ترین داراییمه در حال حاضر. خودشفقتیم‌کمک می‌کنه اعتماد به نفس انجام کار داشته باشم. وارد کار جدیدی شدم که اگرچه پوزیشنش برام ایده‌آل نیست اما محیط خوبی داره و لینک‌های خوبی می‌تونم بسازم. انسان‌ها به نظر امنن و می‌شه باهاشون ارتباط گرفت. از کار قبلی تمام و کمال اومدم بیرون. یک دعوای مفصل کردم و تموم شد. سلامت زندگیم رو به دست آوردم و فکر می‌کنم کار درستی بود. باید ازش می‌گذشتم. این بار نه فقط برای خودم که برای اینکه به آدما چیزهایی رو یادآوری کنم.

دو روز در هفته می‌رم سر کار جدید. صبح تا ظهر. کارهاش معمولا بیشتر از اون طول نمی‌کشه. گاهی کار گرافیکی‌ طول می‌کشه به خونه، اما ترجیحم اینه که آخر هفته‌هام رو از دست ندم. تلاش می‌کنم براش. مهم‌ترین چالش این روزام پایان‌نامه‌ایه که تموم نمی‌شه. موضوعم رو بسیار دوست دارم و بعدتر مفصل‌تر درباره‌ش صحبت می‌کنم. مصاحبه‌هاش انجام شده اما نوشتنتش، نه! تا پنجم تیر فرصت هست که امتحانا رو بدم و تمومش کنم. انگار جدی جدی دارم فارغ‌التحصیل می‌شم. حشن فارغ‌آلتحصیلی هم یحتمل برگزار می‌شه اما اصلا حوصله‌ش رو ندارم. حالا بهش فکر خواهم کرد. حرف‌های زیادی دارم. خوشحالی‌های زیادی هم و دردهای زیادی هم. این روزا خیلی فکر می‌کنم به این قصه. که چقدر در پس خوشحالی‌هام از دست دادن هست. چه چیزهایی که مجبورم ازش کنده بشم تا خوشحال و سالم باشم. چه آدم‌هایی که حذف شدن، چه محبت‌هایی که تموم شدن و چه دردهایی. دیروز داشتم به همین مسئله فکر می‌کردم که من چقدر دردهای کوچک و بزرگی رو با بابام تجربه کردم. اون نخواسته آسیب بزنه اما رفتارش آسیب‌زننده بوده. که از من محبت رو گرفت و ترسوند برای محبت کردن بهش. که من حس ناکافی بودن گرفتم. فکر کردم محبت جوابگو نیست و حالا که آدمای درستی رو پیدا کردم برای محبت کردن، دیگه محبتی ندارم که به بابام بدم. این حذف شدنه برام دردناکه. اینکه نمی‌خوام هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم قلبم رو به درد میاره. این از رنج‌های خانواده است. هر بار به این فکر می‌کنم یاد اون خاطره می‌افتم که داییم اینا اومده بودن خونمون. من در پرفشارترین روزهای کاریم بودم، درس‌های زیاد، کار زیاد، چالش‌های رابطه‌‌ای که بهش فکر می‌کردم، چالش‌های دوستی و و و. مدت‌ها بود سرکار می‌ٰفتم اما خانواده هیچ وقت ازم نپرسیده بود کار چطوریه؟ و وقتی داییم اینا اومدن خونمون و صبح من رفتم سرکار و برگشتم دیدم همه چقدر باهام مهربونن و دارن قربون صدقه‌م می‌رن و زن داییم و داییم انقدر خوشحالی کردن از کار کردنم که بسیار اشکی و شرمنده شدم. کار کردن من مسئله خاصی نبود و خیلی هم جای افتخار نداشت. منم مثل بقیه. مسئله این بود که من احساس توجه کردم. چیزی که مدت‌ها از خانواده می‌خواستمش و بهم نمی ‌دادن و وقتی از یک آدم غیر گرفتمش حالم به شدت بد شد. چون اون مخبت مال بابام بود اما از اون نگرفته بودمش. این خیلیی درد بزرگیه برای من. این روزها هم همینه. که حالا که آدمایی رو پیدا کردم که باهام مهربونن و بهم توجه می‌کنن نمی‌تونم راحت و بی‌دغدغه دریافت‌کننده باشم. دلم نمیاد پس بزنم و می‌خوام اون محبت رو اما اشکی هم می‌شم. چون یادم میفته چه محبت‌هایی داشتم و حیف شدن و من چقدر یه مدت حس می‌کردم بی‌فایده است محبت کردن.

آره. این درد و رنج این روزامه که نمی‌دونم چقدر می‌شه ازش حرف زدو  درسته. اما خب هست.

  • آسو نویس

-435- ناکافی

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۳۸ ق.ظ

احساس شدید دور بودن از خود و بی‌تمرکزی می‌کنم. وقتام خالی شده، بیشتر از حد معمول و همین باعث می‌شه احساس ناکفایتی داشته باشم. هم‌زمان شدنش با بعضی اتفاقات هم شدتش رو بیشتر می‌کنه، از طرفی فکر می‌کنم شاید خدا من رو شناخته و دیده توانایی حمل استرس رو ندارم که این دوران رو برام خلوت کرده. امروز به زهرا داشتم می‌گفتم قبلا من در روز کارای بیشتری می‌کردم اما این روزا کاری نمی‌کنم و تموم می‌شه. من روزای شلوغ مدرسه می رفتم و یه عالمه در رفت‌وآمد بودم، دانشگاه می‌رفتم، کتاب می‌خوندم و کارهای انجمن رو انجام می‌دادم و باز هم قبل اذان خونه بودم. الان و این روزا هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمی‌دم اما وقتم برکت نداره. دارم به شرایط کاری جدید فکر می‌کنم. هنوز و هنوز. اما به چیز جدیدی نرسیدم، رزومه‌ها جوابگو نیستن و اون روز داشتم با خودم فکر می‌کردم که کار منطقی اینه که تمرکز کنم روی مهارت‌های جدید و خودم رو توسعه بدم، نمی‌شه هی گفت من بلدم و بلدم و هیچ دوره‌ی خاصی رو ندید. برای همین به دیجیتال مارکتینگ فکر می‌کنم، به نظرم کاریه که شبیهمه، بیشتر از چیزهای دیگه و تجربه کار تو انجمن بهم نشون داد توش خوبم. مشورتی که کردم با آدم‌ها نتیجه‌ؤ این شد که رهنما کالج از همه‌جا بهتره و دوره‌های اون‌جا از اواخر خرداد شروع می‌شه و من منتظر دریافت اطلاعیه‌هاشونم.

به لحاظ مالی در شرایط خوبی نیستم. اصلا اصلا و این هم خیلی حالم رو بد می‌کنه، پول گرفتن از بابا و آروم آروم خرج کردن برام مطلوب نیست ولی خب باید بگذرونم. راه درآمدی دیگه‌ای ندارم.

ازین سمت موضوع پایان‌نامه هم هست که دارم سعی می‌کنم دقیقش کنم. کار سختیه اما فکر کنم داره شکل می‌گیره. خودم دلم می‌خواست درباره مکان‌هایی در شهر که به انسان‌ها احساس معنا و تعلق می‌ده بنویسم اما انگار این موضوع بیشتر پدیدارشناسانه است تا مردم‌نگارانه. پیشنهاد یک آدمی این بود که درباره آدمایی بنویسم که به واسطه تجربه زندگی در خونه‌های مختلف احساس هویت نمی‌کنن نسبت به محله و خونه‌شون ولی وای، یک فصل از یک کتاب اتنوگرافی خوندم که خیلی نظرم رو جلب کرد، اون فصل درباره این بود که آدم‌ها چه چیزهایی رو، روی شومینه می‌ذارن و اون رو معناپردازی کرده بود، حالا دارم به این هم فکر می‌کنم. اگر بخوام برم تو این حوزه، کارم انسان‌شناسی تفسیری می‌شه اما موضوع قبلی شهری-اقتصادی. حالا باز هم باید فکر کنم و نظریات رو بالا پایین کنم.

در کل دارم سعی می‌کنم زندگی‌م رو مرتب کنم. کار راحتی نیست. چون در لحظه احساس پوچی می‌کنم و می‌خوام بزنم زیر همه‌چی، ولی باید ادامه بدم و خودم رو نجات بدم. حس بدی دارم. کار نکردن، درسِ درست نخوندن. دوستی‌های از دست رفته، همه و همه ناراحتم می‌کنن. بخش خوبی از زمان رو توی خونه‌م و حالم رو بد می‌کنه. امروز می‌خوام بعضی دوستی‌هام رو نجات بدم، برای همین قرار گذاشتم غزاله رو ببینم. 

  • آسو نویس

-434- باید بیشتر حرف زد

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ب.ظ

خیلی وقته منتظرم بیام این‌جا. اما دست و دلم به نوشتن نمی‌ره. نه به خاطر اینکه لزوما اوضاع بده که نه. چیزهایی وجود داره که قلبم رو خوشحال می‌کنه اما مشخصا دغدغه‌های جدی‌ای دارم که باید سعی کنم ازشون حرف بزنم. مثلا اینکه قبل عید، وقتی تو واپسین روزهای ۱۴۰۱ با زهرا طبق رسم هرساله‌مون رفته بودیم تجریش داشتیم با هم ازین صحبت می‌کردیم که چقدر چیزهایی رو تجربه می‌کنیم که درباره‌شون اصلا صحبت نمی‌کنیم. برعکس قبل! چیزها رو ایگنور می‌کنیم و موشکافیشون نمی‌کنیم. خودمون و اکت‌هامون رو نمی‌ذاریم وسط و به درستی و غلطیش فکر نمی‌کنیم. شبیه آدم بزرگایی شدیم که فقط یه سری کارا رو انجام می‌دن که انجام داده باشن و حسمون این بود که جفتمون ازین حالمون بده. ایگنور کردن مداوم نسخه ما نیست و داره حالمون رو بد می‌کنه اما همچنان انگار حاضر نیستیم ازش حرف بزنیم و یا نمی‌تونیم. یکی از این دو تا. اما همون گفت‌وگوی کوتاه من رو روشن‌تر کرد. احساس کردم دوباره تونستم ذره‌ای به احساساتم دسترسی داشته باشم.

مهم‌ترین حس این روزهام همینه! از دست دادن دسترسی به حس‌ها و این برای من خیلی عجیب و سمی‌ه. چون این کار برای من راحت بود، اصلا راحت چیه! جزئی از شخصیتم بود و حالا که دسترسی ندارم همه‌ش و مدام حس سنگینی دارم. آره. دقیق‌ترین حسم همینه. سنگین بودن. دلیلش هم ننوشتن مداومه. وقتی نمی‌نویسم همه چیز توی ذهنم تلنبار می‌شه ( انقدر که حتی الآن که شروع به نوشتن کرد احساس می‌کنم دارم اشکی می‌شم و این خوبه) حالا که این پرانتز رو باز کردم بذار اینو بگم که امروز وقتی داشتیم با ریحانه توی دانشکده صحبت می‌کردیم برگشت گفت هیجاناتی داره که فکر می‌کنه یا با اشک تخلیه می‌شه یا با راه رفتن و یادم افتاد که من هم چقدر اینطوری بودم و چقدر این روزا از دستش دادم، چقدر ایگنور کردن هیجاناتم و حس‌هام چیزهای زیادی رو از من گرفته، حتی حتی حتی! خلاقیتم رو ازم گرفته چون چیزها گفته و نوشته نمی‌شن و تو ذهنم برای همیشه می‌مونن و این فضای ذهنی‌م رو اشغال می‌کنه و فرصت فکر کردن درباره چیزای جدید رو ازم می‌گیره. آه. چه ظلمی به خودم کردم و چقدر خوب که این‌جام و دارم سعی می‌کنم بنویسم.

هنوز چالش شغلی دارم. بیشتر از قبل. مدرسه جوابم رو نمی‌ده و من رو در یک تعلیق بسیار بد نگه داشته که حسابی عصبانی‌م کرده و حس می‌کنم بهم توهین شده. به شدت بهم برخورده و ناراحتم. اوایلش حاضر نبودم با بقیه درباره‌ش حرف بزنم. یکی دو بار هم که سعی کردم گریه‌م گرفت و امروز همینطوری که نشسته بودیم پیش هستی و زهرا بهشون گفتم احساس بدی دارم و از حس‌م‌ گفتم و داستان رو تعریف کردم. چه هم‌صحبتی خوبی بود و دوست! آخ از دوست که چه نعمت بزرگیه و من این روزا درست و حسابی بهش نمی‌پردازم و قدردانش نیستم. موقع خروج از دانشکده حس کردم سبک‌ترم و چقدر خوب شد که ازش صحبت کردم.

آره خلاصه که مدرسه چالش بزرگی داره و احتمالا دیگه اون‌جا مشغول نخواهم بود. حوصله تعریف کردنش رو این‌جا ندارم اما فکر می‌کنم این بار من رفتار حرفه‌ای و درستی داشتم و کنار نکشیدم و جدی جدی مشکل اونان. البته که رفتار مدرسه ناراحتم می‌کنه و به نوعی به شعورم توهین شده اما یک چیز دیگه که فارغ از مدرسه اذیتم می‌کنه خود پروسه کار نکردنه! اینطور در خونه بودن حالم رو بد می‌کنه. می‌دونین حس می‌کنم من بعدهایی دارم که با کار کردن فعال می‌شه و حالم رو بهتر می‌کنه، من واقعا ذره‌هایی از خلاقیت داشتم، ارتباط‌گیری بلد بودم و می‌تونستم کارها رو پیش ببرم و حالا تو این وضعیت که در هیچ موقعیت شغلی‌ای نیستم فقط دوست دارم گریه کنم. به محیط‌های کاری ایده آلم فکر کردم اما چالشی که این محیط‌ها دارن اینه که نیازمند معرفی یک آدم‌ن. من رزومه‌ خوبی دارم و رزومه‌م نشون می‌ده که به درد اون مکان‌ها و موقعیت‌ها می‌خورم اما رزومه کافی نیست. مثلا من دوست دارم توی نشر اطرراف کار کنم، یا حتی نهنگ. جایی که محیط گروهی داشته باشه، شبیه استارتاپ اما منظم‌تر و مشخص‌تر، با انسان‌های امنی که تولید محتوا می‌کنن و خلاقیت در اون‌ها موضوعیت داره. اما خب. اطراف و نهنگ سری پیش رزومه‌م رو ریجکت کردن. این بار رزومه رو تغییر دادم و ارسال کردم. نمی‌دونم. واقعا ناراحتم که اون نقطه ایده‌آلم قدم‌های پیشینی‌ای نداره و من نمی‌دونم چطور بهش برسم. یاد دبیرستانم می‌افتم، اون موقع که پلن دوستی با آدم‌های جدیدی رو داشتم و واقعا براش قدم مشخص کرده بودم و پیش می‌ٰفت اما الآن یه آرزوی دور دارم که قدم‌های رسیدن بهش معلوم نیست و آخ حالم از این مدلی بودن به هم می‌خوره. ازین‌که فقط تو وهم و رویام.

این آسو نیست. آسویی که من می‌شناختم و دوستش داشتم ایده‌آل‌تر بود. روزهایی که وقتم رو بیرون از خونه می‌گذروندم، رویا می‌پروروندم و کار می‌کردم، درس می‌خوندم، پروژه‌های انجمن رو پیش می‌بردم و شت پادکست می‌ساختم. سرچ می‌کردم و چیزهای تازه یاد می‌گرفتم. تمام روز درگیر بودم و حالا! فقط منتظرم شب بشه. خی‌لی اذیتم. به شدت و هر بار که یاد شرایطم می‌افتم گریه‌م می‌‌گیره.

دلم نمی‌خواد آدما دلداری‌م بدن و وقتی این کار رو می‌کنن اذیت می‌شم. حس می‌کنم قدرت همدلی‌م کم شده و جادوم رو از دست دادم. حس می‌کنم دیگه هرگز نمی‌تونم دوستای تازه پیدا کنم، واقعا دچار افسردگی ناشی از خونه‌نشینی شدم. خلاقیتم ته کشیده. مدت‌هاست که ایده جدیدی به ذهنم نمی‌رسه و اگر ایده‌ای دارم هم زورم به انجام دادنش نمی‌رسه، کاملا حس می‌کنم اندازه رویاهام نیستم و این خی‌لی حس به درد نخوریه.

 

پ.ن:‌ولی باهام حرف بزنید. بهم بگین شده تا حالا حس کنین جادوتون رو از دست دادین؟ حس کنین یه نقطه قوت داشتین و اون رو دیگه ندارین؟ با این حس چی کار می‌کنین؟

پ.ن: و بهم بگین به نظرتون چه فرصت‌های شغلی‌ای می‌تونم داشته باشم. به من میاد کجا کار کنم و چه شغلی مناسبمه؟

  • آسو نویس

-433- گفتم بهت یه چاهه انتهاش رو نرو

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ق.ظ

واقعا بهم برمی‌خوره و قلبم درد می‌گیره. می‌دونی درد گرفتنش هم کم‌کم نیستا. یه هو تیر می‌خوره توش وقتی یه چیزایی یادم می‌آد. مثلا یادم میاد که یک ساله زیارت درست و حسابی نرفتم. یادم می‌آد چقدر آدم دور و برم رفتن مشهد و کربلا و برگشتن و من تمام مدت نشسته بودم کنج اتاقم و وای خیلی درد داره. خی‌لی درد داره. از اون بیشتر می‌دونین چی درد داره؟ اینکه یادم میاد اسمم دراومد برای کربلا و با دستای لعنتی خودم دکمه انصراف رو زدم. این باعث می‌شه اشکم بند نیاد. و خیلی شرمندگی بدی در مقابل خوده. چون یادم میاد من به خاطر همه آدمای دور و برم زیارتمو کنسل کردم. دلم می‌خواد واقعا بمیرم با چنین یادآوری‌ای. مهم‌ترین حسی که این روزا دارم اینه که از خودم کنده شدم و این در تمامی ابعاد زندگیم مشهوده. شرایط کاری‌م در بدترین حالت خودشه. شرایط درسیم هم. شرایط دوستی‌م هم. شرایط خودم هم. واقعا نسبت به خودم خی‌لی حس دور شدن دارم.

حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم هیچ دوستی جدیدی رو تجربه کنم. حس می‌کنم بلد نیستم با آدما ارتباط بگیرم. احساس می‌کنم اون نیروی جادویی‌ای که همیشه از آسو آدما به یاد می‌آوردن کاملا از بین رفته. هیچی از خودم ندارم و حالم از خودم به هم می‌خوره. انقدر که حاضر شدم بیام اینجا بنویسم و دارم از اشک می‌میرم. حس می‌کنم روزهام در روزمرگی حل شدن. وای حتی نمی‌تونم این‌جا رو ادامه بدم اما پستش می‌کنم. که یادم باشه یه روزی از خودم متنفر و منزجر بودم.

  • آسو نویس

-432- دیر و دوره، اما میاد

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ

این روزا فقط سعی می‌کنم با نوشتن و اشک ریختن و دلداری دادن خودم رو آروم کنم. ذهنه دیگه! چیزایی به ذهنش میاد و می‌ره. این روزا به ذهنم میاد حالا که تموم توجه مامان و بابام به داداشم اینا معطوفه و براشون همه کار می‌کنن، نکنه به من چیزی نرسه. حتی به فکر الآن نیستم، می‌ترسم برای روزهای بعد، برای روزهایی شبیه الآن داداشم اینا که من توشم چیزی باقی نمونه. می‌ترسم مامان و بابام تموم بشن. اما خودم رو دلداری می‌دم. می‌گم آسو ذهنت رو محدود نکن. خدایی که تو می‌ؤناختی این نبودا! تو خدای جبران‌کننده رو می‌شناختی. تو ذکر رو لب‌ت یا جبار بودا. یادت رفته آسو؟ یادت رفته پارسال این موقع همه‌ش تو مود تو نیکی می‌کن و در دجله انداز بودی؟ یادت رفته خدا همیشه چه چیزایی برات کنار گذاشته بوده؟ یادته پارسال کربلات کنسل شد و افسرده شدی اما شب‌ قدر رو تو حرم امام علی بودی؟ یادته آسو؟ یادته مهر خدایی رو که می‌شناسی؟ یادته چقدر همیشه مراقبت بوده؟ یادته هر بار همه‌چیز رو طوری پیش برده که زندگی‌ت توی چشم نباشه؟ یادته ازت مراقبت کرده؟ پس شک نکن بهش. شک نکن بهش. شک نکن بهش. سخته، اما زمستون تا نباشه، بهار نیست. باید به اوج استیصال و نیازش برسی که خدا بهت بده. الآن که آروم کنارت راه می‌رم و گاهی دستام تو جیبته، این روزا که پیشت چشمام رو می‌بندم و می‌آم بگم خسته‌م اما زبونم بسته‌س. می‌گم آسو، آسو. آسو. خدات رو یادت نره. خدای جبران‌کننده خودت رو! راستی. خدای جبران‌کننده نه! خدای بسیار جبران کننده. همین برای قوت قلب این روزهات کافیه. پس زنده بمون، سخته، دوره، دیره. اما، زنده بمون. بهـار می‌رسه.

امروز چهلمین حدیث کسا رو خوندم، توی امامزاده صالح. به فال نیک می‌گیرمش. غمگینم. غمگینم. غمگینم. با زور خودم رو می‌کشم. می‌دونین چطوری؟ انگار که پام جلو نمیاد، باید با دستام پام رو بگیرم، بکشمش جلو، و باز قدم بعدی رو بردارم. راه رفتن برام این روزها این شکلیه.

  • آسو نویس

-431- در رهگذار باد، نگهبان لاله بود

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۱ ب.ظ

باشه. حساسیت از منه. اما درد می‌کشم و حتی پذیرفتن این پیش‌فرض که من حساسم از درد ماجرا برای من کم نمی‌کنه. می‌فهمین چی می‌گم؟ من باز هم با هر کلمه‌ای که از بقیه می‌شنوم درد می‌کشم. با شنیدن هر کلمه که کوچیک‌ترین ارتباطی باهام داره قلبم درد می‌گیره. وقتی دارم کتاب می‌خونم یک هو می‌بینم که چشم‌هام تر شده. شبا قبل خواب شبیه آدمایی که باید قرصشون رو بخورن و بخوابن، گریه‌م رو می‌کنم و می‌خوابم. توی برنامه روزانه‌م وسط درس خوندن زمانی رو برای گریه کردن در نظر گرفتم که شاید برام راحت‌تر بگذره و شاید این اشک‌ها تموم بشه. اما نمی‌شه. این اشک‌ها تموم نمی‌شه و من قلبم درد می‌کنه. قلبم و چشمام مدام اشکی‌ن. دیشب دیگه واقعا کله‌م خراب شد. به خدا گفتم باشه! من حساس شدم اما بحث من و تو چیز دیگه‌ایه. من از بنده‌ها توقع ندارم و از همه‌شون از دونه به دونه‌شون ناامیدم اما از تو که نباید ناامید بشم! دیروز وسط ظرف شستن چیزی گفتم که زن‌داداشم گفت تو چقدر از فلان چیز ناامید شدی و من از درون گریه‌م گرفت. می‌خواستم بگم آره نمی‌تونی ببینی من از چه چیزهای بزرگی ناامید شدم. پرونده چه چیزای بزرگی رو تو ذهنم بستم و تکلیفم رو با خودم روشن کردم. از چه چیزایی صرف نظر کردم و ازشون دست کشیدم که اگر می‌دیدی اون وقت می‌فهمیدی این فاطمه‌ای که می‌شناسی رو هیچ‌جوره نمی‌شناسی. اون موقع بود که می‌فهمیدی چی پشت این آسوی به ظاهر خستگی‌‌ناپذیر پنهان شده. آره. خلاصه که این روزا جدای غمگین بودن به خیلی چیزها فکر می‌کنم. به جایگاه آدما توی خانواده فکر می‌کنم. به اینکه چی توی خانواده‌ها هویت افراد رو مشخص می‌کنه و به این فکر کردم برای دختری که توی خانواده سنتی مذهبی متولد می‌شه هر تلاشی جهت درس خوندن و موقعیت اجتماعی کسب کردن گویی برای خودشه و بالا بردن رتبه‌ش در اجتماع و هویت واقعی‌ؤ در خنه هیچ ربطی به اون نداره و اگر اون ملاک‌ها و معیارهای توی خونه رو نداشته باشی بقیه چیزها مهم نیست. انگار که باید هزاران تا هویت برای خودت بسازی. با خودم زیاد فکر می‌کنم که چرا کافی نیستم؟ چرا این خانواده هیچ‌جوره ازم راضی نمی‌شن و چرا هر قدمی که برمی‌دارم این‌طور به بن‌بست می‌رسه. می‌خوام فریاد بزنم و بگم به خدا زیادی رو صبر و تحمب من حساب باز کردین من خی‌لی خسته‌تر از این حرفام. من جونی برام نمونده که شما می‌خواین تیکه‌پاره‌ش کنین. سر جزییات کوچیک هم اذیتم می‌کنین. بهم اعتماد نمی‌کنین و من خسته‌م ازتون. از همه‌تون. دیروز مامانم هزاران بار من رو نشوند و بلند کرد و هزار جور حرف بهم زد چون بهم اعتماد نداشت. چون فکر می‌کنه من نمی‌‌تونم از پس هیچی بربیام. این روزا به این فکر می‌کنم که اگر هیچ امیدی به آینده نداشتم چقدر چیزها دارک‌تر از اینی که هست می‌ؤد. چه چیزهایی رو کنار می‌ذاشتم، چون هرگز دیده نمی‌شد. اما نمی‌خوام. می‌خوام بجنگم. می‌خوام برای داشتنت بجنگم. برای این «مـایی» که ساختیم بجنگم و کوتاه نیام، بیخیال هرچی بشم می‌دونم که بیخیال این نمی‌شم.

  • آسو نویس

-430- دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

این حس و حال من رو می‌ترسونه. شبیه روزهای المپیاده. روزهایی که دیده نمی‌شدم اما تلاش می‌کردم. توی چشم نبودم اما تلاش می‌کردم. روزایی که حتی لحظه‌ای به نتیجه فکر نمی‌کردم و مدام تمام فکر و ذهنم تلاش کردن بود. روزایی که آدما بهم می‌گفتن نمی‌تونی و من تنهایی پای تصمیمم وایستادم. روزایی که در دوستیام دچار چالش بودم. یار هم‌قدمی نداشتم اما باز هم تلاش می‌کردم. روزایی که وسط درس خوندن خسته و اشکی می‌شدم اما کوتاه نمی‌اومدم. برام مهم نبود که مهم نیستم، برام مهم نبود که آدما می‌گن این چه کاریه. من فقط تلاش می‌کردم. یادمه خسته هم می‌ؤدم. یادمه یک بار تو مترو دوستای هم‌مدرسه‌ایم رو دیدم که داشتن می‌رفتن بیرون و من چون درس داشتم نرفتم. یادمه خی‌لی گریه کردم. با اینکه انتخاب خودم بود اما خسته هم شده بودم. دلم می‌خواست کیف کنم. می‌ترسیدم نکنه یه روزی برسه که با خودم بگم از روزهای دبیرستانم استفاده نکردم. می‌ترسیدم. چون آدمای بهتر از خودم رو می‌دیدم و می‌گفتم نکنه من لایقش نباشم؟ و بابتش به شدت می‌ترسیدم. احساس می‌کردم این تنها راهیه که به من هویت می‌ده اما باز هم به نتیجه فکر نمی‌کردم. قبول شدم. رفتم دوره. آدمای زیادی باهام شادی نکردن. آدم‌های کمی پیشم موندن. آدمای کمی من رو فهمیدن و من خی‌لی خسته بودم. برنز شدم. تموم شد. باختم. برده بودما! اما باخته بودم. بعدش خی‌لی گریه کردم. خی‌لی افسرده شدم. خی‌لی ناراحت شدم که تموم اون روزای شادی کسی رو نداشتم که باهام شادی کنه. دستام ترسیدن. کم‌جون شدم. قلبم سرد شد و سرماش رو حس کردم. این روزا که درس می‌خونم و کسی اون‌طوری که باید کنارم نیست، این روزا که وسط درس خوندن تو ذهنم یادم میاد چقدر از سمت خانواده اذیتم، این روزا که دردهای شخصی‌م خی‌لی بالان و رقت قلبم رو هزاره. این روزا که به نتیجه فکر نمی‌کنم و فقط پیش می‌رم. این روزا که کسی نمی‌فهمه دارم چی کار می‌کنم و هر کسی زندگی خودش رو داره. زیاد یاد اون موقع می‌افتم و راستش، می‌ترسم. می‌ترسم که باز برسه و من خسته باشم. می‌ترسم وصال با خستگی زیاد همراه باشه اما هنوز نمی‌تونم دل بکنم. من شیرینی رسیدن رو تجربه کردم، همون‌طور که درد رسیدن رو هم تجربه کردم. این‌که برسی اما کسی نباشه که باهاش خوشحالی کنی. این درد بزرگیه. اما نمی‌تونم لذتش رو انکار کنم. لذت‌بخش بود. همون اشک‌ها، همون لبخندهای تنهایی و یا با آدم‌های محدود رو می‌خوام. برای همینه که نمی‌خوام کنار بکشم. دردم میادا! دردم میاد که دیده نمی‌شم اما خب.

غمگینم و بیشتر از غمگین بودن اشکی‌م. دردهای نهفته‌ام این روزها به تناسب شرایط زیاد بالا میاد و دردسترسمه. یادمه زینب سادات موقع ازدواجش توی کانالش نوشته بود که آدم ناخوداگاه نسخه منعطف و پرشور مامانش رو موقع این موقعیت دیگران به یاد میاره و ذهنش مقایسه میکنه با حالت الانش که هیچ شوری نداره و غمگین می‌شه. راست می‌گه. همه درد منم همینه، که نسخه خانواده‌م روی درون نمی چرخه. هیچ‌کس موفقیت‌ها و قدم‌های من رو نمی‌بینه. هیچ‌کس دستاوردهای من رو نمی‌بینه. نمی‌خوام بگم دستاوردهای بزرگی‌ن، بحثم انقدر گنده نیست. منظورم چیزهای کوچکه، که وقتی چیز جدیدی می‌پوشم بشنوم که «بهت میاد» که وقتی قدمی برمی‌دارم و نمی‌شه بشنوم « اشکال نداره خودت مهمی» که وقتی شیرینی جدیدی یاد می‌گیرم ازش بخورن و نگن ما اهل شیرینی نیستیم. می‌دونین؟ من همین همراهی‌های کوچیک رو می‌خوام. ارشد و المپیاد و کار و.. بهانه‌ست. من توجه‌شون رو می‌خوام... گاهی می‌گم فاطمه بپذیر دیگه! بپذیر که خواستنی نیستی. درد داره. بله. اما بپذیر. یک بار برای همیشه این توقع رو تموم کن و در خودت فرو نرو. دیگه دفعه بعد بابتش اشکی نشو. اما خب، می‌شم. درد بیشترش هم اونجاییه که این نسخه از مامان و بابام رو برای دیگران می‌بینم، نسخه مهربون و ساپورتیو و همراهشون رو و راستش خی‌لی خسته‌م برای اینکه تلاشی بکنم. روزبه‌روز بیشتر توی غارم فرو می‌رم. باشه، بخشی‌ش هم تقصیر منه. منم خی‌لی جاها کمک نخواستم و عادتشون دادم به اینکه محبت نمی‌خوام اما کی این رو در من نهادینه کرده و من چرا با دیگران اینطور نیستم؟ چندبار سرکوب شدم و حالم بد شده که نخواستم دوباره تکرارش کنم. این روزها که تو رابطه‌م بیشتر ترس‌های خانواده میاد جلوی چشمم. بیشتر می‌فهمم چه مشکلات پیشینی‌ای دارم که الآن حالم رو در رابطه هم دگرگون می‌کنه و من رو از می‌ترسونه. ترس‌هام از گذشته‌س، مال رابطه‌م نیست. از خانواده دلگیرم. از این‌که کسی به این فکر نمی‌کنه که آسو زنده‌س؟ آسو نیاز به کمک داره؟ آسو! ما هستیما. آسو غصه نخوری، نگران نشی. انگار که آسو بی‌ترس‌ترین و مستقل‌ترین و بی‌حس‌ترین موجود دنیاست و از سنگه! انگار همه می‌تونن باهاش هرطوری دوست دارن حرف بزنن و رفتار کنن و اون باید لبخند بزنه. گاهی می‌ترسم، می‌گم این چه نسخه‌ایه که از تو ساخته شده در خانواده؟ تو انقدر سنگدل و بی‌اهمیتی؟ بس که هر بار مجبور شدم به خاطر اینکه آسیب نبینم خودم رو دور کنم. بس‌که همیشه کنار کشیدم وقتی محبت‌هاشون رو به دیگران دیدم و خودم نادیده گرفته شدم. بس‌که همیشه فکر کردم ناکافی‌م و هر کاری کنم اندازه نمی‌شم. راضی نمی‌شن!

درد بزرگ این روزهام اینه که من به شدت نیاز به کمک و همراهی دارم. نیاز دارم مامان و بابام کنارم وایستن. انگار از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومده. همیشه می‌ترسیدم نکنه من از اونایی بشم که همه‌ش دلم بخواد به خانواده طرف مقابل پناه ببرم اما داره این‌طور می‌شه. همه‌ش می‌خوام فرار کنم. می‌خوام دور بشم. می‌خوام از همه عالم و آدم فرار کنم. اما باز برمی‌گردم پیش تو. نمی‌ةونم ازت دور بشم. باز خودمو می‌بینم که کنار تو نشستم و تو با چشمات منو نگاه می‌کنی و من از اینکه بابتم نگران می‌شی شرمنده می‌شم.

ترس‌هام رو دارم زندگی می‌کنم.

این روزها نیاز دارم تو خانواده حمایت بشم، دلم می‌خواد درباره‌م حرف زده بشه، سرنوشتم مهم باشه، آدما بابتم احساس شادی کنن. دلم می‌خواد ببینن چه چیزایی وجود داره، دلم می‌خواد از شادی‌هام صحبت کنم، از غم‌هام، از زندگی‌م. اما خب این‌جا مرکزیت توجه روی آدم‌های دیگه‌ است. «دیگری‌های متعدد»، داداش‌هام. بنایی. فامیل، دوست‌های خانوادگی، کار، همسایه‌ها و و و. هیچ کدومشون من نیستم. این‌جا هیچ‌کس نیست که براش مهم باشم. حالم به هم می‌خوره از تو خونه موندن. نسبت به هر چیزی حساسم و هر محرکی بلافاصله چشمام رو اشکی می‌کنه. هیچ محبتی ازم بیرون نمیاد و خسته‌م از برای دیگران بودن. دلم می‌خواد فقط برای یک دوران کوتاه و مقطعی دیده بشم و بهم توجه بشه. با خودم فکر می‌کنم. می‌گم فاطمه این مشکل رو قبلا نداشتی! شاید جدیده. اما جواب ترسناکی داره. جواب ترسناک هم اینه که تا الآن تو موقعیتی نبودی که انقدر به توجه و حمایتشون نیاز داشته باشی، وگرنه همیشه همین بوده. تا وقتی مستقل بودی و کارت بهشون گره نخورده بوده همه چی خوب بوده. قلبم موقع مرور این‌ها درد می‌گیره. قلبم درد می‌گیره از این‌که هیچ‌وقت برای این خانواده کافی نباشم. حتی نمی‌دونم باید چی کار کنم که کافی باشم. برام دیگه به وضوح همه‌چیز بن‌بسته و فقط می‌خوام این ماجراها تموم بشه و ما به یه ثباتی برسیم و با هم فرار کنیم. نمی‌خوام هیچی رو ترمیم کنم. فقط یادم می‌مونه، یادم می‌مونه همیشه حلقه‌ای مفقود بود و اون محبت بود.

کار می‌کنم و کار می‌کنم. اون‌جا هم چالش‌های خودم رو دارم. درس می‌خونم. بخش خوب زندگی‌م همینه. گاهی چشم‌هام رو می‌بندم و روزهای بعد از قبولی رو تصور می‌کنم، به نظرم روشن‌ترن و همین موتور محرکه منه. فقط می‌خوام تا جایی که ممکنه کارها رو پیش ببرم. کلاس خط ثبت‌نام کردم. دوباره. اون‌جا به شدت بهم اعتماد به نفس می‌ده. توی اون کلاس کافی و زیادم. آدم‌ها باهام مهربونن و راه به راه ازم تعریف می‌کنن. قلبم روشن می‌شه و موقع پایین اومدن از پله‌ها گویی که دارم پرواز می‌کنم :"))

 

 حلاصه که به قول رهی معیری:

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی‌دردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

  • آسو نویس

-429- غم هست، شادی هم

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۲۴ ق.ظ

بخوام غر بزنم، حرف زیاد هست و بخوام شکر کنم، باز هم حرف زیاده.

این خود زندگی‌ه که وقتی همه‌چیز بدعه چیزهای خوبی هم هست و بالعکس.

این روزها مدام به این جمله فکر می‌کنم که این‌ها بخشی‌ش به خاطر مستقل‌بودنه. وقتی این طوری می‌بینم تنهایی‌م قابل فهم می‌شه. می‌فهمم که چرا مامانم یادش نمی‌مونه چه چیزهایی دوست دارم، می‌فهمم که چرا هیچ کس نگران حالم نمی‌شه، چرا هیچ کس احتمال نمی‌ده در آستانه فروپاشی باشم. می‌فهمم که چرا همه از من توقع دارن که مراقبشون باشم و کسی نیست که ازم مراقبت کنه. آره اینا درد مستقل بودنه. وقتی کمک نخواستم و همیشه خودم بودم. جنبه‌های مثبتی هم داره، ولی خب درد هم داره.

می‌خوام در غم فرو برم و توی تخت غرق بشم و به این فکر کنم که چه جزییات کوچکی که خانواده درباره‌م رعایت نمی‌کنن و غمگین بشم. می‌خوام همه چیز رو کنار بذارم وافسرده و خشمگین بشم. اما می‌دونی؟ دلم نمی‌خواد بیفتم تو این لوپ بی‌پایان. نمی‌خوام خشمم بروز پیدا کنه و از زندگی روزمره‌م بمونم. دلم می‌خواد بتونم درس بخونم، بتونم زندگی کنم. چیزهایی رو به دست بیارم و لذتش رو ببرم. توی این لذت تنهام؟ باشه! مهم نیست. این سبک زندگی منه. مال خودمه و طبیعیه اگر توش تنهام. من کسی رو نمی‌خوام. پس کنار می‌کشم. کنار می‌کشم و محبتتون رو نمی‌خوام. درد داره اما خب، هست!

به تو فکر می‌کنم، به دستات، به محبتت، به چشمات و به حمایتت. به اون لحظه‌ای که بهت می‌گم دارم درد می‌کشم و دیگه نمی‌ذاری ادامه‌ش رو تعریف کنم و رنج‌ حرف‌زدن ازش رو برام نمی‌خوای. بهم می‌گی دیگه هیچی نگو و فقط بشین کنار من و بذار بهت انحصاری محبت کنم. من که از خدامه.

غمگینم این روزها اما دلم هم گرمه. هر شب با زور خودم رو به فردا می‌رسونم و هر روز به زور خودم رو به شب می‌رسونم و این رنج برای هیچ‌کس مشهود نیست. دیشب تو اتاق اشکی بودم و نیاز داشتم با خودم خلوت کنم، اما صد بار کسی اومد و رفت، دیگه کلافه شدم و گفتم امام رضا من حتی جایی رو ندارم که توش تنهایی غصه بخورم. من رو ببر حرمت. من نیاز دارم اما نمی‌تونم ازش حرف بزنم. فرصت رقت قلب ندارم. اگر ذره‌ای رقیق بشم، می‌افتم! و نباید بیفتم. تو برام فرصتش رو فراهم کن قبل این‌که بی‌تاب بشم.

می‌شنوه؟ می‌شنوه!

  • آسو نویس

-428- اگر گرمای محبت تو قلبم نبود

جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

ما نمی‌دونیم گاهی حرف‌هامون چه حس‌های بدی رو در دیگران ایجاد می‌کنن، نمی‌دونن که ما تموم زورمون رو جمع کردیم که در جمعی حاضر بشیم و وقتی یک هو یک جمله به ظاهر ساده می‌گین نفسمون بند میاد و تیریه در قلبمون. انقدر که برای ابد جاش می‌مونه. الآن یادم اومد باز. الآن که دلم برات تنگ شده بود یادم افتاد که پارسال فلان آدم چه حرفی بهم زد و چقدر اذیت شدم. یادم افتاد و باز اشکی شدم. با چی این خاطره رو فراموش کردم؟ با یادآوری محبت توی چشمات وقتی نگاهم می‌کنی. اگر اینو نداشتیم دیگه هیچی برام نمی‌موند. حالا که دوست‌داشتنت رو می‌بینم دلم گره به بودنت. حتی اگر تمام دنیا نفهمنش و با ما یه طوری برخورد کنن ما از خودمون دور نمی‌شیم. من تو رو دارم. دستات رو دارم و همین برام بسه.

قلبم. قلبم. قلبم. قلبم تیکه‌پاره‌ست. گاهی حس می‌کنم برای بعضیا همه‌چیز خی‌لی آسونه اما برای ما سخته. درست می‌شه. آسون‌تر می‌شه. ما هم از این روزامون رد می‌شیم.

حرف‌های زیاد و اشک‌های زیادی دارم. اما فعلا نه. فعلا صبر می‌کنیم تا یه روز خوب‌تری بیاد که بتونیم حرف بزنیم. با خیال راحت‌تر.

فقط این‌که؛ من و تو هیچ کس رو جز خودمون و خدامون نداریم.

  • آسو نویس

-427- زندگی هم گاهی این‌طور

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ب.ظ

روزای اولی که توی مدرسه کار می‌کردم گمون می‌کردم مهم نیست که دیگران چه فکری می‌کنن، من باید صریح و شفاف باشم و رک حرفم رو بزنم، جای لازم کنار بکشم و واضح ازش حرف بزنم، این اصلا بد نبود، حتی برای من به نوعی می‌تونست یک پیشرفت باشه، چون قبل‌تر خی‌لی ملاحظه دیگران رو می‌کردم، زیاد از حد حواسم به نظراتشون بود و حالا که می‌تونستم فارغ از دیدگاهشون فکر و عمل کنم خیلی ایده‌آل بود. اما تجربه کاری و مواجهه با آدم‌ها بهم نشون داد که می‌شه آدمی با روش‌های دیگه‌ای جایگاه خودش رو مشخص کنه، لازم نیست حرفمون رو مستقیما بکوبونیم تو صورت طرف مقابل و می‌تونیم مدل‌های مهربانانه‌تری رو امتحان کنیم. این رو توی روابط فردیم در دوران دبیرستان یاد گرفتم و حالا متوجه شده بودم باید در روابط بزرگ‌تر و گروه‌های کاری هم یادش بگیرم. یا مثلا فکر می‌کردم اصلا چرا باید به آدم‌ها درباره ذهنمون توضیح بدیم، و مثلا آدمی مثل زهرا رو می‌دیدم که با تمام قاطعیت‌ؤ گاهی درباره بعضی چیزها به آدم‌ها توضیح می ‌داد و همراهشون می‌کرد و براشون وقت می ‌اشت. اون‌جا بود که فهمیدم تمایزی وجود داره بین این دو چیز. مهمه که در عین صریح و شفاف بودن، آدم‌ها رو به مثابه «انسان» ببینی و حس‌هاشون رو به رسمیت بشناسی و اگر برات مهم‌ن در جهت توضیح بعضی چیزها براشون تلاش کنی. این روزها دوباره با این چالش درگیرم، این‌که به آدم‌ها توجه کنم یا نکنم، می‌دونین راستش چیه؟ حس می‌کنم دارم منزوی و فردگرا می‌شم. همه چیز رو در حداقلی‌ترین حالت ممکن در نظر می‌گیرم و نمی‌خوام به خودم فشار بیارم. این چالش رو دارم توی مدرسه هم با دانش‌آموزا تجربه می‌کنم، یعنی می‌دونین گاهی از مواجهه مستقیم باهاشون می‌ترسم و ازش جلوگیری می‌کنم، انگار می‌ترسم زورم نرسه. مثلا اگر بچه‌ها سر کلاس از چیزی حالشون بد باشه ترجیح میدم بهشون گیر ندم و بدون اینکه اذیتشون کنم که چرا حواسشون به کلاس نیست درسمو بدم و اونایی که حواسشون نیست هم به کار خودشون بپردازن، درحالیکه وقتی فک میکنم می‌بینم حالت‌های دیگه‌ای هم وجود داره. مثلا می‌تونم ازشون بخوام یک ربع با هم صجبت کنیم تا ذهنشون خالی شه و دغدغه‌های ذهنیشون خالی بشه و بعد با هم ادامه درس رو پیش ببریم. اما نمی‌دونم این انجام ندادنه از بی‌حوصلگی‌مه یا از احساس ناتوانیم. حدسم دومیشه. حدسم اینه که ناتوانم.

در کل چالش شغلی دارم. تمایلم به سر کلاس رفتن رو به صفره. احساس می‌کنم نمی‌تونم کلاس رو کنترل کنم و ارتباطی که می‌خوام رو بگیرم درحالی‌که قبل‌تر فکر می‌کردم به شدت توانام توی این کار. فکر می‌کردم معلمی شغل ایده‌آلمه اما الآن فکر می‌کنم تسهیلگری برام مطلوب‌تر از معلمیه. این حس در من وقتی بیشتر شده که با ساجده با هم می‌ریم سر کلاس و می‌بینم تفاوت‌هامون رو و می‌بینم به شکل ذاتی اون توانمندتره در ارتیاط گرفتن. بعد می‌گم نکنه این به مهارت‌ها ربط داره و باید مهارت کسب کنم اما حس می‌کنم غایت مطلوبم نیست که حتی بخوام براش تلاشی کنم. معلمی ایده‌الم نیست. از طرف دیگه هم فکر می‌کنم شاید باید معلم بچه‌های کوچک‌تر باشم، مثلا دوران راهنمایی. اما نمی‌‌دونم.

از اون‌جایی که توی مدرسه من دو تا کار انجام می‌دم، هم سر کلاس می‌رم و هم توی طراحی برنامه‌ها کمک می‌کنم. انگار دارم می‌فهمم کار فکری و پژوهشگری برام مطلوب‌تر از کار اجراییه اما می‌ترسم، می‌ترسم که کار پژوهشگری هم خسته‌م کنه. اما فعلا میلم به این سمته و شاید همین نیروی محرکه‌م برای ارشد خوندنه و ارشد علوم‌شناختی خوندن! که شاید بتونه مسیر شغلی‌م رو عوض کنه و به سمت مطلوب‌تری پیش ببره.

حس‌های عجیبیه. مثلا می‌رم سر کلاس و می‌فهمم که به اندازه ساجده محبوب نیستم اما حالم بد نمی‌شه. انگار که به این درک و پذیرش رسیدم که دتس اوکی فاطمه، داری تجربه می‌کنی و قرار نیست همه جا خوب باشی، بپذیر که این از وجود و ارزش تو کم نمی‌کنه صرفا شاید این جای درستی برای تو نیست. اما بیشترین چیزی که ازش ناراحت می‌شم اینه که نکنه نتونم از این شغل بیرون بیام و از طرف دیگه این‌که امنیت شغلی و رضایت شغلی از سمت آدم‌های مدرسه ندارم. نمی‌تونم باهاشون ارتباط بگیرم و از دغدغه‌هام بگم. انی‌وی. فعلا باید باهاش پیش برم.

مسئله مهم دیگه‌م این روزها ارشد خوندنه و کاش دوباره به اون جدیتی که روزهای المپیاد داشتم برای چیزی که می‌خوام برگردم. کاش بتونم همون‌قدر در حد مرگ برای چیزی تلاش کنم. می‌دونی؟ من می‌دونم که هیچ‌کس نمی‌فهمه چه چیزی برای من مهمه و دلش برام نمی‌سوزه جز خودم اما نمی‌دونم چرا زور خودم هم به خودم نمی‌رسه و با اینکه بسیار متمایلم اما هنوز میزان تلاشم با انگیزه‌م یکی نمی‌شه.

دلم می‌خواد به غایت خسته بشم اما روزهام برکت ندارن، زود زود می‌گذرن و اون‌طور که باید نمی‌تونم ازشون استفاده کنم.

 

  • آسو نویس

-426- آسون مال قصه‌هاس

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۲:۴۰ ب.ظ

مامان رو دلداری می‌دم، تو شرایطی که من اونی‌م که باید نگران باشم، دلداری‌ش می‌دم و می‌گم چیزی نیست! اونی که ما رو تا این‌جا رسونده از این‌جا به بعد هم پیش می‌بره. اینو می‌گم و خودم از درون تکه‌پاره‌م. خودم چشمام اشکیه و هنوز وسط درس خوندن اشکی می‌شم. هنوز وقتی با این آدم بیرونیم کلماتم ازم بیرون نمیاد، چون مطمئن نیستم از ظرف خودمون،  هنوز کنارش که می‌شینم و می‌رم تو فکر دیگه نمی‌تونم خودم باشم و ازم می‌پرسه به چی فکر می‌کنی؟ و من مثل همیشه می‌گم به خودمون. بعد اون می‌گه نگران نباش، درست می‌شه و من می‌گم «آره درست می‌شه اما چطوری؟ چی از من برات می‌مونه بعد این همه حرص خوردن و تلاش کردن؟ می‌ترسم از آسو، فقط آسوی لگدخورده بهت برسه! تو آسوی تماما تیکه‌پاره رو می‌خوای؟» تو می‌گی که می‌خوای!

تلاش می‌کنم، قدم برمی‌دارم، کارهای سخت می‌کنم، سعی می‌کنم از روتین و روزمرگی بیرون نیام و زنده بمونم، چون این‌جا کسی نیست که به دادم برسه. چون اگه من بیفتم کی بلندم کنه؟ کی دلش می‌سوزه برام؟ جدای دل‌سوختن کی می‌تونه اصلا؟ کی از دستش برمیاد که کاری کنه؟ خب هیچ‌کس. روزای اول که به شدت مضطرب و نگران بودم به خاطر این بود که توقع داشتم، توقع داشتم ازم مراقبت بشه، می‌خواستم برم تو نقشی که توجه بگیرم، از آدم‌هایی که خانواده‌م بودن! توقع بیجایی نبود اما وقتی ندارمش چی کار کنم؟ از دست بدم موقعیت‌هام رو؟ من هیچ‌وقت آدم از دست دادن نبودم، من همیشه گریه‌هام رو کردم، زورهام رو زدم و باز پاشدم. پاشدم که به دست بیارم، همیشه تو این پیچ‌های عجیب و غریب زندگی من نگذشتم از اون چیزی که می‌خواستم، تنهایی مسیرم رو پیش بردم، راهم رو پیدا کردم. این بار که حتما این کار رو می‌کنم. این تو بمیری، از اون تو بمیری ها نیست. این به معنی این نیست که خی‌لی زورم می‌رسه و اوضاع عالیه! که نه. اوضاع خوب نیست. این به این معنی نیست که من بلدم چی کار کنم و نیاز به مراقبت و توجه ندارم. که نه! اتفاقا آسیب‌پذیرم، آسیب‌پذیر و بیچاره و اشکی و غمین. اما اگر تو این حالت بمونم. می‌دونی چی می‌شه؟ هیچی. هیچ‌کس دلش برام نمی‌سوزه. دیروز بعد از دیدارمون داشتم فکر می‌کردم بهت یه روز بگم که من می‌تونم بیفتم تو مود لابه و عجز و زاری، اما دلم نمی‌خواد. دلم می‌خواد وایستم و از تو دفاع کنم به جای اینکه این تصویر رو از خودمون بروز بدم. می‌خواستم بگم غرورم اجازه نمی‌ده این‌طوری خودمون رو کوچیک کنم، غرورم اجازه نمی‌ده جلوی آدم‌ها گریه کنم. دلم می‌خواد این مود رقت قلبی که با خودمون یک سال حمل‌ش کردیم و کسی ندید جز خودمون و خدا. باز هم دیده نشه. ولی تا دلت بخواد، دوست دارم بشینم تو حرم امام رضا، روبه‌روی گوهرشاد و اشک و زاری کنم، بگم امام رضا من زور ندارم، جون ندارم و این زانو، دیگه نای رفتن نداره. دلم می‌خواد اون‌جا دخیل ببندم و بگم تا کار ما رو درست نکنی بیرون نمی‌رم، دلم می‌خواد اون‌جا برم تو آسیب‌پذیرترین حالتم و بگم امام رضا من محبت بینمون رو دست تو امانت دادم و حالا هم از تو می‌خوامش و تا ابد گریه کنم اما پیش آدم‌ها ضعیف نشم.

حاضرم کمک بگیرم، حاضرم راه‌های مختلف رو امتحان کنم، با بابا پیامکی حرف زدم، از داداشم کمک خواستم، مامانم رو راضی کردم، برای خودمون هر کاری لازم باشه می‌کنم اما امیدوار بودم که خدا نندازتمون توی این داستان، نمی‌خواستم این‌طوری به هم برسیم. نمی‌خواستم بریم تو مود التماس کردن و تصویرمون این‌طوری باشه، دلم می‌خواست عزیز و زیبا و آروم دستامو بذارم تو دستت. اما حالا که لازمه بجنگیم، باشه. باکی نیست. براش می‌جنگیم. برات می‌جنگم و اجازه می‌دم که برام بجنگی.

با هم که هستیم، گاهی می‌پرسی چرا سکوت کردی، یه چیزی بـگو. من بهت می‌گم می‌خوام فقط از حضورمون لذت ببرم. می‌خوام دور و برت باشم و هیچی نگم و حالا که نمی‌تونم دستات رو داشته باشم حداقل بتونم کنارت بشینم و با هم به یک آسمون واحد نگاه کنیم و به این فکر کنیم که قصه‌مون به کجا می‌رسه.

من ترسیده‌م، نگرانم، اگر لحظه‌ای شل کنم، میفتم و دیگه بلند نمی‌شم. اما نمی‌خوام. نمی‌خوام بیفتم. دلم می‌خواد سرپا بمونم، به خاطر خودمون، به خاطر تاریخ سالمی که پشتمونه، به خاطر اعتمادی که به یه نیروی سوم کردیم. نمی‌خوام به این نیرو شک کنم، اما ازش کمک می‌خوام. می‌خوام که ببینه زورمون رو. ببینه که ما دیگه بی‌تاب شدیم. ببینه که توانی نمونده و ما نیاز به مراقبت داریم. واقعا کوچیک‌تر از اونیم که کسی بخواد اذیتمون کنه، رقت قلبی که بین ماست و تجربه‌ش می‌کنیک، کم نیست و بله! این زورمون رو زیاد می‌کنه اما آدم رقیق، لگدزدن نداره. به خدا نداره. که هرکسی رد می‌شه یه لگد هم به ما بزنه، یه حرفی بزنه و رد بشه. جاش می‌مونه و دیگه پاک نمی‌شه.

  • آسو نویس

-425- تکه‌پاره

شنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ق.ظ

در حا خوندن کتاب امپراطوری نشانه‌هام، خی‌لی هم نمی‌خوام درباره‌ش حرف بزنم، اما دلم خواست بخش‌هاییش رو این جا ثبت کنم، شاید بشه بعدتر دوباره برگشت سمتش و به شکل دیگه‌ای نگاهش کرد. رولان بارت که معروف به نشانه‌شناس ادبیه این بار سعی کرده با یک رویکرد نشانه‌شناسانه یک نگاه نسبتا انسان‌شناسانه به فرهنگ ژاپن داشته باشه، این فرهنگ ژاپن هم در نظرش فرهنگ ژاپنی خیالیه، در واقع منظورش این نیست که ما این‌جا داریم درباره معناهای عمیق ژاپنی صحبت می‌کنیم، صرفا نگاهش به قول خودش برای فهم نمادین چیزهااست در تفاوت با فرهنگ‌های غربی‌تر.

رولات بارت وقتی داره درباره چاپستیک‌ها و یا همون چوبک‌هایی که ژاپنی‌ها باهاش غذا می‌خورن حرف می‌زنه و نشانه‌شناسی‌شون می‌کنه به چند تا نکته جالب اشاره می کنه. مثلا این‌که مواجهه شرقی‌ها، ژاپنی‌ها در برابر فرهنگ غربی نشون‌دهنده یک نوع تواضع به غذا است، این یعنی چی؟ یعنی کاری که چوبک‌ها با غذا می‌کنن یک گونه‌ای از احترام به غذا رو داره، چراکه اصلا اون‌ها رو تیکه تیکه نمی‌کنه، ضربه نمی‌زنه. مثالی هم که ازش استفاده می‌کنه رفتاریه که مادرها موقع به آغوش گرفتن فرزندشون دارن. یعنی یک فشار(به معنای عملی کلمه) و نه یک ضربه! در واقع اون‌ها غذا رو شکاف نمی‌دن، برش نمی‌زنند، نمی‌إرند اگر هم تمایل به کوچک‌تر کردن تکه‌ّا داشته باشن سعی می‌کنن دنبال شکاف‌های درونی بگردن نه این‌که مثل فرهنگ غربی اون رو تکه‌تکه و زخمی کنن نکته جالب‌تر اون‌جاست که چوبک‌ها تنها یک وسیله‌ان برای تغذیه و حرکاتی مثل برش و سوراخ کردن و تکه‌تکه سازی فقط موقع آماده‌سازی غذا اتفاق می افته که این هم خودش به عنوان مناسکی از قربانی اولیه و کشتار غذا درک می‌شه و در مرحله بعد که خوردن غذا است دیگه خبری از خشونت نیست!

یک جای دیگه از کتاب هم درباره اهمیت نمادین غذا از یک نوع غذا حرف می‌زنه به نام سوکیاکی، این نوع غذا طبخ عجیب و غریبی نداره، در واقع همه‌چیز در طول مراحل اتفاق می‌افته، همزمان که در حال آماده‌کردنشی داری ازش تغذیه می‌کنی و هیچ اولویتی هم برای غذا نیست، به این معنا که اول این جزء از غذا خورده بشه و بعد نوبت قسمت دیگه‌ایه، انگار همه‌چیز بر مبنای یک الهام اتفاق می‌افته، همه چیز در کنار هم و در یک رده وجود دارن.

  • آسو نویس

-424- بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم*

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

همه‌ی عزیزهام رو راهی کردم و یا راهی خواهم کرد. یکیشون تو مرز، یکیشون تو نجف، یکیشون تو کربلاست و همین‌طوری آدم‌ها پخش شدن بین مکان‌های محبوب و امن من در این زندگی. اشکی نیستم. هستم اما خودم رو کنترل کردم چون دلم روشنه نه این‌که تحملم زیاده و برام مهم نیست. نه اتفاقا چون دلم روشنه. می‌دونم چرا نرفتم و دلیلش برام موجهه و از طرفی آدم‌هایی رو راهی کردم که می‌دونم به یادمن. پارسال چنین روزایی حالم به شدت بد بود و نفسم بالا نمیومد. چنین روزایی بود که همه‌چیز خی‌لی سخت شده بود و من خودم رو به این در و اون در می‌زدم که برم مشهد و رفتم. اون مشهد من رو نجات داد. آره. نجات داد. حالم بهتر شد. حالا هم همین. به این در و اون در نمی‌زنم اما می‌دونم به یک خلوتی نیاز دارم. حالا اون خلوت کجا خواهد بود خدا می‌دونه. قرار بود کربلا باشه که نشد. به مشهد فکر کردم و حداقل از راه‌های زمینی‌ای که من بلدم و با این دو دوتا چارتا بعید و غیر ممکنه. شاید این ریکاوری و خلوت دوباره توی یک روضه خونگی باشه. کی‌ می‌دونه کجا جای بهتریه؟

عزیزترین‌هام رو راهی کردم و قلب خودم این‌جاست. آروم و بی تاب. دلگیر و خوشحال. دل‌تنگ و دل تنگ و دل‌تنگ. بهش گفتم دم رفتنت نمی‌خوام اشکی بشم اما می‌دونم به محض این‌که از این مرزها رد بشی چندین بار به شدت اشکی خواهم شد و حقیقت اینه که هنوز نرسیده به مرز من دارم از دوری‌ت اشکی می‌شم. انگار از اون خداحافظی سرم رو کردم تو آب و باید نفسم رو حبس کنم تا تو برگردی. اما به خودم و تو قول دادم مراقب خودم باشم و خودم رو اذیت نکنم. قول دادم مراقب خونه باشم تا تو برگردی. پس باید مراقب باشم زیاد اشکی نشم. باید حواسم به خودم باشه و خلوت‌ کنم. باید منم دعا کنم که این فاصله کم بشه. می‌شه؟ می‌شه! به رغم شب، نور را در بر خواهیم گرفت.

دارم به رشته‌های ارشد فکر می‌کنم. به چیزی که دوباره این شور رو به من برگردونه و حالم رو بهتر کنه. از انسان‌شناسی دورتر شدم و دارم گزینه‌های دیگه رو می‌بینم. دلم می‌خواد بازم ریسک کنم و یک مسیر جدید رو امتحان کنم. اون روز آوا یک استوری گذاشته بود که خیلی دقیق بود. نوشته بود :

«به خودت و جهان کوچکت فکر کن بعد به دنیای بزرگ اون بیرون، به راه‌هایی که به روت بازن و انتخاب‌های بی‌شماری که داری. بعد یادت بیار که با تموم محدودیت‌هات، سختی‌های پیش روت، با تموم ابهام‌هایی که وجود داره دنیایی از مسیرهای مختلف پیش روته و کافیه هر لحظه تصمیم بگیری پا به یکیشون بذاری. حالا که می‌بینی چقدر راه داری آروم بگیر و این‌ًدر از احتمال نشدن یکیشون نترس. صبر کن ببین چی می‌شه و پیش‌پیش غصه احتمالش رو نخور.»

نادر ابراهیمی هم همین حرف رو می‌زنه. یک جایی چیزی با همین مضمون می‌گه، که به استقبال فاجعه نرو.

حالا منم همینم. وسط همه‌ی جست‌وجوهام وقتی به ترس نشدنش فکر می‌کنم و دلم می‌خواد کنار بکشم یاد تموم روزایی می‌افتم که تصمیم عجیب و غریبی گرفتم و از مسیر متفاوتی رفتم و چه اتفاق‌های خوبی منتظرم بود. هیچ وقت از این تغییر مسیر پشیمون نشدم و می‌دونم این بار هم نمی‌شم. فقط باید نترسم و مطمئن شم. باید دوباره با خودم دوست باشم. باید از خودم مراقبت کنم و چیزهایی رو در اولویت بذارم و بقیه چیزها رو به تناسبش کم‌رنگ کنم. چون معصومه حرف درستی می‌زد، می‌گفت چه دلیلی داره هزارتا هندونه برداری؟ به کی می‌خوای چیزی رو ثابت کنی؟ منم همینم. این روزها که به این فکر می‌کنم شاید بهتره ارشد علوم‌شناختی بخونم می‌ترسم. از تصمیمم با آدم‌های محدودی حرف زدم اما فکر می‌کنم که می‌خوامش. فکر می‌کنم مسیر نو تازه و آینده‌داریه. دلم می‌خواد امتحانش کنم هرچند که چیزای زیادی درباره‌ش نمی‌دونم اما به نظر میاد تونسته یه ذره روشن‌تر و امیدوارترم کنه. نمی‌خوام بذارم نورش خاموش بشه. می‌خوام روشن نگه‌ش دارم از طرفی می‌دونم که تصمیم سختیه و نمی‌دونم آمادگی‌ش رو دارم یا نه. اما خب دارم سعی می‌کنم کارهام رو اولویت‌بندی کنم. سعی می‌کنم انتخاب‌هایی رو کنار بذارم و نشدن‌هایی رو به فال نیک بگیرم. مثلا اگر این همه جا رزومه فرستادم و نشد، شاید برای این بود که کنکور جابه‌جا شد و نزدیک‌تر شد و سخت بود این‌طوری درس خوندن. می‌خوام خوشبین باشم نسبت به این قصه. اما از طرفی به شدت می‌ترسم. می‌‌دونم روزهای پیش رو، روزهای راحتی برام نیستن و درس یک طرف قضیه است. این رابطه و ابعادش رو نمی‌شه نادیده گرفت و قطعا من رو مضطرب خواهد کرد و ازم انرژی خواهد گرفت اما این یعنی پیش‌پیش باید بیخیال تصمیم‌های تازه بشم؟ فکر نمی‌کنم تو هم اینو بخوای. خدا هم همین‌طور. پس می‌خوام بهش نه نگم اما یک‌هو هم هیجانی نشم. دیروز تصمیمم رو به مامانم گفتم و کم‌کم آماده‌ش کردم. گفتم می‌خوام درس بخونم و باید سبک زندگی‌م رو اصلاح کنم. خواب شب‌هام رو مرتب‌تر کنم و صبح‌ها زودتر پاشم. امروز بیدارم کرده و می‌گه پاشو درس بخون:)) واقعا فن ساپورت کردنش برای درس خوندنم. این ویژگی‌اش رو جدی دوست دارم. خوشم میاد که حواسش بهم هست.

انی‌وی. روزهای راحتی نیست. روزهای دل‌تنگیه. روزهاییه که می‌تونن فرساینده باشن اما به قول تو می‌تونیم نشونه‌های چشمک‌زن این مسیر رو نادیده بگیریم؟ همون روز هم بهت جواب دادم. نه! اصلا اگر چشم‌هام رو هم ببندم نورش می‌زنه تو چشمم. حالا که تو کربلایی و من تهران. می‌خوام به دعاهات اعتماد کنم و سعی کنم تصمیم‌های بزرگی بگیرم. می‌خوام مراقبت کنم از خودم که سالم برسم به ته این مسیر. نمی‌خوام فاطمه فرسوده‌ای ازم باقی بمونه. 

چند روزپیش که ایده رشته جدید اومده بود تو ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که هر بار این تصمیم‌های جدید چقدر من رو نجات دادن، من چقدر ویژگی‌های اکتسابی خوبی کسب کردم. آره. شاید هنوز از خیلی‌ها عقب‌تر باشم اما مسیرم اشتباه نبوده. من زیاد دویدم. من زیاد تلاش کردم. خی‌لی جاها فقط پررو بودم و توکل داشتم که اتفاق خوبی افتاده. هیچ کدوم از تصمیم‌های من روی زمین منطقی به نظر نمیومدن. تصمیم‌هایی که شاید برای بقیه خیلی ساده باشن و ازشون انرژی نگیرن اما برای من خی‌لی انرژی بردن چون باید آدمای دورم رو که هیچ ایده‌ و پیش‌فرضی نسبت بهش نداشتن با خودم همراه می‌کردم. از انتخاب رشته انسانی و انتخاب مدرسه گرفته تا المپیاد، تا روزی که انسان‌شناسی رو انتخاب کردم.. تا انجمن و هزار و یکی چیز دیگه. من برای دونه به دونه‌ش لحظه‌های زیادی تلاش کردم. خی‌لی وقت‌ها میل داشتم کنار بکشم. خی‌لی روزها تو کتابخونه احساس ناامیدی می کردم. یادمه هنوز اون احساس دردی رو که توی ایستگاه مترو قدوسی تجربه کردم. چندین بار. اون روزی که بچه‌ها رو دیدم که دارن می‌رن یه جای دیگه و من چون می‌خواستم درس بخونم نمی‌تونستم اون رو داشته باشم. اون روزی که توی مترو یه عالمه از درد ناامیدی گریه کردم. من دونه به‌دونه‌ش رو یادمه. گاهی نسبت به خودم آدم بدی می‌شم و نادیده‌شون می‌گیرم اما حقیقت اینه که هیچ کدوم از اونا راحت نبوده اما به من چیزای زیادی داده. من خی‌لی چیزها رو واقعا «کسب» کردم و این برام ارزشمندشون می‌کنه و نمی‌ذارم کسی ازم بگیرتشون و بزنه تو سرشون. حالا هم همین. دلم می‌خواد دوباره برای چیزی تلاش کنم و صبر کنم.

شاید عینا و دقیقا همین نکته‌س که من رو نگه می‌داره و اصلا تفکر سالم همینه، که بدونم ممکنه ناتوانی در من باشه اما این ناتوانی من نیستم. همه من نیست! 

ولی نمی‌دونم چی و کجا، یک‌چیزی اون ته مه های وجودت هست که هنوز میگه نه. این تو نیستی. این موجود خسته‌ی بسته‌ی بی‌کار و بی‌فایده تو نیستی. این ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی.

یاد روضه‌های عربی حرم امام علی می‌افتم. یاد نواهای بلند «تهدمت والله ارکان‌الهدی» که دم سحر خونده می‌شد. یاد نورهای قرمز حرم و آسمون آبی‌ش و ماه‌های روشن و نزدیکش. یاد هوای خنک دم سحرش. یاد اتوبوس وقتی از فرودگاه نجف به سمت هتل می‌رفت و منی که اشکام بند نمیومد. انگار که واقعا همه حرفام رو نگه داشته بودم که برسم اون‌جا و دیگه نمی تونستم توی اون اتمسفر نگه‌ش دارم. اشک‌هام دست من نبودن، کوچک‌نرین کنترلی روشون نداشتم. یاد اون روز که روبه‌روی ایوون طلای نجف نشستم و نور می‌زد تو چشمم و برای امام علی تعریف کردم همه‌چیز رو. یاد نشستن تو حرم حضرت عباس و التماس کردنش که مراقب زهرا باشه چون بهترین دوستمه. روزای زیبا و روشنی بود. صدای خانم آزاد توی سامرا. توی سرداب. نماز صبح توی سامرا. اون شب که تو کاظمین احساسِ در خانه بودن کردم. گویی که رسیده بودم مشهد و تازه تونستم حرف‌هام رو بزنم. این روزا زیاد یاد نوای حیدر حیدر می‌افتم. زیاد یادم میاد که روزهای روشنی رو از سر گذروندم. پس من مطمئنم که این مسیر روشنه. همه نشونه‌هاش رو می‌بینم و منتظر اون خنده‌های بلند می‌مونم.

*[بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی

بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم]

  • آسو نویس

-423- دلت برای خودت بسوزه دختر.

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۲۶ ق.ظ

فک می‌کنم مهم‌ترین نکته‌ای که این نوع دوست‌داشتن برای من ایجاد کرد، چیزی که مختصات این رابطه برای من فراهم کرد اینه که من یاد گرفتم حس‌هام رو خالص‌تر بپذیرم. بیشتر توجه کنم به خودم، به حس‌هام، به این که چی درونم می‌گذره. یاد گرفتم روزهایی می‌تونه بگذره بر من که تماما غمگین باشم و تمایل داشته باشم روی تخت ولو شم و با تخت یکی شم و این از افسردگی نمیاد. این از دل‌تنگی میاد. در واقع مختصاتی که ما برای این رابطه انتخاب کردیم می‌طلبه روزهای غم‌گینی رو. می‌طلبه روزهایی نبودن رو. می‌طلبه حس تنهایی رو. خب معلومه که یه روزایی انقدر دل‌تنگ می‌شی که نفست بالا نیاد. پس نگرد دنبال فلسفه خاصی. نگرد دنبال این که چرا ناراحتی و خودت رو سرزنش کنی. بپذیر که این یک سویه از دوست‌داشتنه که بهش می‌گن دل‌تنگی. حساب و کتاب مشخصی هم نداره. پس فقط بهش اجازه بده. وقتی باهات راه میاد و می‌ذاره روزهای دیگه به زندگی معمولیت برسی یه روزهایی هم تو باهاش راه بیا. تو باهاش راه بیا و بذار روزهایی اشکت رو دربیاره.

این روزها قد هزار روز می‌گذره. حواسم هزاران جا هست. حواسم هست دل‌تنگیم رو بروز ندم. حواسم هست عمل چشم بابا، اذیتش نکنه، حواسم هست مامانم حس تنهایی نکنه، حواسم هست فاطمه اوضاعش روبه‌راه باشه. حواسم هست انتخاب واحد خوب بگذره، حواسم هست زهرا بخنده. حواسم هست کارهای انجمن عقب نیفته. حواسم هست توی روزهایی که بنایی داریم من قوز بالا قوز نباشم. حواسم هست کوثر بهش خوش بگذره. حواسم هست کلاس خط‌م عقب نیفته و از رویام دست نکشم. حواسم هست ارتباطاتم رو ترمیم کنم. حواسم هست غزاله تو مسیر جدیدش شک نکنه. کی حواسش به منه؟ آدم‌های زیادی. آره آدم‌های زیادی حواسشون به منه. نمی‌خوام منکر این بشم. اما تو یک توجهی رو می‌خوای که با اون مختصات نمی‌تونی دریافتش کنی و نباید دریافتش کنی. هیچی جای اون رو نمی‌گیره. یو نو؟ 

چند وقتیه که تو، آهنگ‌های او و دوستانش رو برای خودت گذاشتی توی لیست تحریم که رقت قلبت قابل کنترل باشه. ناخودآگاه من هم این کار رو کردم. اما از اون‌جایی که باید تفاوت‌هامونو به رسمیت بشناسیم امروز دوباره برگشتم بهش. وای. گویی تکه‌ای از وجودم پیش اینا جا می‌مونه. انگار هر آهنگ ذره‌ای از منه. نباید بیخیالش بشم. نباید دور بشم.

آوا تو ویس روز تولدم گفت می‌دونه من می‌تونم چیزها رو هندل کنم و از پس‌شون بربیام. گفت خیالش راحته. نمی‌دونم. شاید نیاز داشتم اینو بشنوم. وای. من چقدر به چیزهایی نیاز دارم که ازم دریغ می‌شه چون نمی‌گم که می‌خوامشون. باید یادم باشه این روزها که اومدم و باهات حرف زدم خودسانسوری نکنم و از حس‌هام حرف بزنم. باید این کار رو بکنم. باید ازت بخوام که بشنویشون. نمی‌دونم. کاش زمان‌ها و پلتفرم‌های دیگه‌ای وجود داشت. کاش در زندگیم انقدری خودسانسوری نکرده بودم که برای رفع‌ش مجبور به این چنین تلاش‌هایی بشم. گویی که دیفالت روی خودسانسوریه برام. از ذهنم خسته‌م، ازین فاطمه خسته‌م اما دوسش دارم. با همه ناتوانیش هنوز دوسش دارم. این روزهایی که این طوری سخت می‌گذره گاهی خی‌لی اذیت می‌کنم خودم رو. این فاطمه بی‌جون‌تر ازین حرفاست و من حسابی اذیتش می‌کنم و ازش توقع‌های بی‌جا دارم. چطور دلم میاد؟ چطور دلم میاد این روح و جسمی که تو کم و زیادم کنارم بوده رو این چنین عذاب بدم؟ برای این «من»ِ لاجون ناراحتم. نه این که چون لاجونه!چون به قدر کافی مراقبش نیستم. به قدر کافی به رسمیت نمی‌شناسمش و برای این‌که باهام حرف بزنه و خودش رو بروز بده باید هزار و یک بار فریاد بزنه چون من ازش توقع زیادی دارم. نمی‌دونم. باید بیشتر مراقبش باشم. بیشتر ازش مراقبت کنم. کافی بودن چیه؟ تلاش‌های مسخره چیه. باید خودم رو جمع کنم و فقط از ته مونده‌های فاطمه مراقبت کنم. به درک که به چیزهایی نمی‌رسه. آخه به چه قیمتی؟

یادمه فروغ اون روز استوری گذاشته بود: باید هر بار از خودت بپرسی می‌ارزه؟

من می‌گم هیچی نمی‌آرزه. هیچ موفقیتی نمی‌ارزه به از دست دادن این فاطمه که تو سختی و آسونی تنهات نذاشته.

  • آسو نویس

-442- یادمه

سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۸:۵۰ ب.ظ

خدایا. من این لحظه‌ها رو یادم نمی‌ره. تو هم یادت نمی‌ره. مطمئنم. اون لحظاتی که اشکی می‌شم، نفسم بالا نمیاد و کل وجودم تمنای چیزی رو می‌کنه که نمی‌تونه داشته باشتش.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۵۰
  • آسو نویس

-441- شرح

جمعه, ۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ب.ظ

نمی‌دونم این‌جا گفته بودم که می‌رم کلاس خو‌شنویسی یا نه. دارم نستعلیق یاد می‌گیرم. سه ماهه این کار رو می‌کنم. اوضاعم خوبه. تنها نقطه روشن این روزامه. اعتماد به نفسی که از این کلاس می‌گیرم ده از ده. دهم شهریور آزمون دارم. دو مقطع رو قراره آزمون بدم. استادم می‌گه هر دو رو قبول می‌شی. امیدوارم این‌طور باشه. دلم واقعا یک موفقیت ملموس می‌خواد. خی‌لی بیچاره و اذیت و بی آعتماد‌به نفسم. امیدوارم چنین چیزی بتونه خوشحالم کنه... امیدوارم اتفاق بیفته و من قلبم شاد بشه.

 

از اون دفعه پیش که درباره pmsهام نوشتم و آدما بهم گفتن حق دارم قلبم شاد شده. نیاز به تایید داشتم. انقدر به خودم شک داشتم که تجربه‌هام رو به رسمیت نمی‌شناختم...حتی چیزی مثل دردهای جسمی خودم رو! اما می‌دونین بعدش به چی فکر کردم؟ به این که من تجربه‌ای دارم، متعلق به خودم و حس‌ش می‌کنم چرا باید بهش شک کنم...چرا در مواجهه با دیگری‌ای که نفی‌ش می‌کنه بترسم و حالم بد بشه؟ باید درمیومدم و توضیح می‌دادم که این یک ضعف نیست و خی‌لیا تجربه‌ش می‌کنن. این‌که تو تجربه‌ش نمی‌کنی به معنی این نیست که وجود نداشته باشه. اما راستش خسته‌تر از اون بودم.

 

خی‌لی بابت مدرسه خشمگینم و نگران. خی‌لی اذیتم و دیگه نمی‌دونم باید چی کار کنم. دیگه وااقعا نمی‌دونم باید باهاش چی کار کنم. می‌دونم که به یک شغل جدید نیاز دارم. دیروز برای تمام انتشاراتی‌ها رزومه فرستادم. چقدر دلم می‌خواست با نشر اطراف کار کنم...اما خب اون‌ها جوابم رو ندادند و ایگنورم کردن.. این‌طور جاها، جاهایی‌ن که به معرف نیاز دارن. هرچقدر و به هر میزان تو رزومه خوبی داشته باشی و بتونی بهشون ایده بدی کافی نیست. باید کسی معرفیت کرده باشه که دیده بشی و من فعلا ندارم چنین چیزی رو و حالم رو بد می‌کنه.

داشتم فکر می‌کردم به اون روزی که تو داشتی درباره شغل حرف می‌زدی، می‌گفتی چی؟ می‌گفتی یک روز داشتی فکر می‌کردی که چقدر خوبه آدم به یک جا وابسته نباشه و شغلی داشته باشه که بتونه درآمد دومی بهش بده و فرداش یکی بهت پیام داده که چی کار می‌کنی این روزا و ما به فلان نیرو نیاز داریم و اوکی شده. راستش الآن و این بار اومدم این‌جا که درباره شغل ایده‌آلم بنویسم.. می‌خوام تصویر کنم چیزی رو که خوشحالم می‌کنه و ببینم کائنات باهام چی کار می‌کنه. من در حال حاصر به شغلی نیاز دارم که بهم اعتماد به نفس رفته‌م رو برگردونه.. من فقط حقوق یک شغل دوم رو نمی‌خوام. من دنبال فضایی می‌گردم که توش بتونم رشد کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم.. دلم می‌خواد همراه آدم‌های کاربلدی قرار بگیرم که بهم خط و مشی بدن... آدم‌بزرگ‌هایی که سه قدم از من جلوترن و بودنشون بهم قوت قلب بده که بتونن باگ‌هام رو شناسایی کنن و بگن چی رو درست کنم و چی رو عوض نکنم. بهم بگن راهی که توش پیشرفت خواهم کرد چیه؟ دلم آدمِ دلسوز و اصیل می‌خواد. اصالت کلیدواژه‌ایه که من دنبالش می‌گردم این روزا و هیچ جایی نیست. فقط پیش زهرا و فاطمه پیداش می‌کنم و دیگه هیچ جایی محبتی عمیق و اصیل حس نمی‌کنم... معنای زندگی‌م به کلی از دستم رفته. من دنبال شغلی می‌گردم که توش بتونم حرکتیی کنم، نه این‌که فقط پول دربیارم. وای خدایا، قلبم جدی کدر و غمگین و سنگینه. خروجی‌هایی باید بده که دلش باهاشون صاف نیست و وای من این فاطمه رو نمی‌خوام.. این فاطمه‌ای نیست که بااید.

 

داشتم می‌گفتم از مدرسه خشمگینم، چون بهم اصالت و اعتماد نمی‌ده. هیچ‌کس کار نمی‌کنه که نتیجه‌ش برای خدا باشه. همه می‌دوعن و می‌دوعن و قلباشون با هم صاف نیست. نگاهشون نسبت به نیروی کار هم‌چون ابزاری برای پول درآوردن صرف‌عه. من نمی‌گم پول درآوردن بده اما غایت نیست. این من رو اذیت می‌کنه. وقتی نگاهشون نسبت بهم محبتیه که در لباس ترحمه، این که فکر می‌کنن آدما رو می‌تونن بخرن اذیتم می‌کنه..وقتی کاری رو می‌سپرن بهم اما منتظرن بد پیش بره نفسم رو می‌گیره. صبح روزی که قرار بود اون رویداد رو برگزار کنیم ساجده گفت فاطمه می‌دونم و مطمئنم کار خوب پیش می‌ره و تنها چیزی که نگرانم می‌کنه اینه که آدما منتظر باشن کار بد پیش بره :)) راست می‌گفت. آدما منتظر بودن کار بد پیش بره و وای.

 

برای اربعین ثبت‌نام کردیم. من و مامان و بابا. این روشنم می‌کنه. می‌ترسم اما امیدوارم این سفر قلبم رو از ناراحتی‌ها و آلودگی‌ها پاک کنه چون بعدش قراره اتفاق‌های مهم‌تری بیفته...قراره دوباره زندگی کنم. زندگی سخت اما روشنی پیش روم خواهد بود. منتظرشم.

 

باید به ارشد فکر کنم. رشته‌ها رو نگاه کردم...هیچ کدوم راضی‌م نمی‌کنه جز رشته خودمون اما به فکر تغییر دانشگاهم. شاید این بار به جای تهران، علامه رو انتخاب کنم. شاید علامه زندگی روشن‌تری رو بهم نشون بده. هرچی که باشه باید از مهر شروع کنم به درس خوندن. گاهی کانال‌های مرتبط رو چک می‌کنم اما هنوز فضای کنکور ارشد برام غریبه‌ست. هنوز نمی‌دونم حتی باید کلاسی ثبت‌نام کنم یا نه. نمی‌دونم چی باید بخونم و چی نخونم. یادم باشه از معصومه هم مشورت بگیرم و زندگی مهر به بعد رو زندگی تحصیلی بنامم! باید کارهام رو مرتب کنم و تکلیفم رو مشخص کنم و شروع کنم درس بخونم، حدسم اینه اگر دوباره هدف‌داشتن رو حس کنم معنای زندگی‌م رو پیدا می‌کنم. وای اصلا همین که پاییز داره میاد خودش «معنا»ی زندگی‌عه :")آه.

 

این روزها دارم فیلم می‌بینم زیااد و سریال و کتاب. سه کتاب از آلبرکامو خوندم و باید دو تا کتاب دیگه هم که بسیار مهمن بخونم. این مجموعه‌ای از یک نویسنده کتاب‌خوندن خی‌لی جواابه. روحم رو جلا می‌ده و در عین حال نظم خوبی رو به لحاظ ذهنی حس می‌کنم. با کیمیا هم درحال فیلم دیدنیم. از کارگردان‌ها فیلم‌هایی رو سلکت کردیم و فیلم می‌بینیم. وودی آلن و اسکورسیزی فعلا برنامه‌مونه. خی‌لی خوشحالم می‌کنه. امشب باید قسمت‌هایی از کتاب‌ها و فیلم‌ها رو جدا کنم که برای تو تعریفشون کنم، به علاوه این که ازم خواستی کافکا در کرانه رو برات تعریف کنم. این هم باید دوباره برگردم بهش و بخونمش. نظرمه :"))

 

 

 

  • آسو نویس

-440- دردآ

سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ

یک:

فکر می‌کنم که معلمی مثل پدر و مادر بودنه. گاهی معلم مثل پدر و مادرها دلش می‌خواد خودش اون‌چه رو که بهش نرسیده، تجربه نکرده و یا نداشته رو دانش‌آموزش تجربه کنه. دلش می‌خواد اون تجربه‌ش کنه و لذتش رو حس کنه. اما آدم یادش می‌ره گاهی آرزوهاش با آرزوهای اونا یکی نیست و باید مدل خودشون رو پیدا کنه.

 

دو: 

به شدت اعتماد به نفسم رو به تخریبه. حتی عزت نفسم. خودشفقتی ندارم و منی که تا الآن به ارتباطاتم می‌بالیدم و فکر می‌کردم معاشرت بلدم به شدت به پیسی خوردم و فکر می‌کنم که باگ‌های جدی‌ای دارم. مثل این‌که درست بلد نیستم خشمم رو بروز بدم، این که وقتی می‌ترسم گاهی میل فرار در من فعال می‌شه. این که نمی‌تونم غم‌م رو تو چشمام نیارم. این که هزار و یکی مهارت ارتباطی هست که بلدشون نیستم. قفل می‌کنم و نمی‌تونم مکالمه رو ادامه بدم. این از همه‌چیز برام ترسناک‌تره. من تنها داراییم همین بود اما فکر می‌کنم از دست دادمش. نمی‌دونم چرا و چطور و چگونه. اما دیگه ندارمش. دیگه مثل قبل نمی‌تونم راحت ارتباط بگیرم. حس می‌کنم مرزها و انزوام به شدت زیاد شده و فاصله‌م با دیگران بسیااره. انگار گاردهام فعاله و دیگه نمی‌تونم داستان‌هاشون رو داشته باشم و یا شاید دستان معجزه‌گر گم شده. اما حس می‌کنم همه ازم دورن. هیچ‌کس اون‌قدر بهم نزدیک نیست که بهم معنا ببخشه و من هم چیزی برای ارائه ندارم. این فکر داره من رو از درون می‌خوره و گاهی هم توی دام مقایسه با بقیه می‌افتم و فکر می‌کنم هیچی برای ارائه ندارم. فک می‌کنم آدما می‌تونن دورم بندازن و هیچی رو از دست ندن. وای گریه‌م می‌گیره. دردم میاد. محبت‌هام دیگه جواب نمی‌ده. ترس توی محبت‌هام زیاده و خلوصش کم شده و این باعث می‌شه دیگه کار نکنه. خسته‌م.

 

سه:

اون روز با ساجده تو ماشین نشسته بودیم و من به شدت از درد و پی‌ام‌اس اذیت بودم. من پی‌ام‌اسای به شدت بدی دارم و حسابی میفتم. خودم این رو می دونم. تقویمم  دم دستمه و می‌دونم روحم اصلا بی‌تاثیر نیست و دیگه پذیرفتم اینو. راستش یاد گرفتم باهاش چی کار کنم. گاهی خودم رو در معرض محبت قرار می‌دم، گاهی گریه و مهم‌تر این‌که کارهای مهم رو می‌اندازم برای وقتی که این‌طور نباشم که مبادا بدقول بشم. اون  روز که تو ماشین بودیم و من داشتم ازین حالاتم می‌گفتم ساجده بدون هیچ لحن تمسخر و چیزی توضیح داد که آره خودش هرگز این‌طوری نمی‌شه و نمی‌فهمه آدما از چی حرف می‌زنن. اون لحظه خی‌لی دردم گرفت حقیقتا. همین‌طوری به خودم شک دارم این حرف هم باعث شد بیشتر شک کنم که نکنه این‌ها بازی منه؟ نکنه این‌ها توجیهه و نکنه این دردها واقعی نیست. خلاصه که خی‌لی غصه خوردم و این ماه که دوباره پی‌ام‌اس شدم دیگه از حالت روحی خودم هم خسته بودم. نمی‌تونم به خودم اجازه بدم که بیفتم. خسته‌م از خودم.

 

چهار:

تولدم بود. تولد زیبا. آدم‌های امن و کم. تبریک‌های غیرمنتظره. امسال هیچ‌جایی اعلام نکردم که تولدمه و دلم می خواست ببینم کیا یادشونه. نه به معنای توقع داشتن! نه! به معنای این که دلم می‌خواست آدمای نزدیک‌تر و عمیق‌تری داشته باشم اما خی‌لی آدمای دیگه‌ای هم بهم تبریک گفتن که قلبم گرم شد.. مریم، عطیه و... آخ. هنوز انسان‌های زیبا وجود دارن. آره تولدم بود و روز تولدم به شدت خوش گذشت. با فاطمه رفتیم آولی. این دختر و محبت‌های خالصش خوشحالم می‌کنه. این‌که می‌بینم هنوز هم انقدر دوستم داره باعث می‌شه دلم بخواد گریه کنم. با این که گاهی اذیتش می‌کنم و همه تفاوتامون. محبت خالص و بی‌منتی بهم می‌ده که قلبم رو شاد می‌کنه. اگر اون نبود من چطور به این زندگی ادامه می‌دادم و چطور به این شک‌هام غلبه می‌کردم؟

تولد خوبی داشتم. اتفاق عجیبی نیفتاد اما کادوهای خوبی گرفتم. کادوهای معنوی خوبی گرفتم. حرفای خوبی شنیدم. احتمالا می‌تونه روزها نگهم داره و همین برام کافیه.

 

پنج:

واسه همینه که نمیام بنویسم. چون همین الآن گریه‌م گرفته.

 

شش:

خی‌لی احساس کم‌بودن می‌کنم. در امور کاری. در مهارت‌ها. در زندگی. آدم‌های دورم چیزهای زیادی بلد نیستن و کارهایی انجام می‌دن که من هم از پسشون به خوبی برمیام اما اونا تحسین می‌شن و من نه و این قلبم رو به درد میاره.

 

هفت:

دوباره کابوس و تب. دوباره قرمزی پشت لب که از غصه است.

 

هشت:

نمی‌دونم باید چی بگم. نمی‌دونم باید از چی فرار کنم. نمی‌دونم چی من و نجات می‌ده. شاید دورشدن و دورشدن. اما بیشتر از این؟ بیشتر از این دور شم؟ ارشد رو انداختن اسفندماه و دو ماه جلوتر شده. باید شروع کنم درس بخونم. به زودی باید این کار رو کنم. باید خی‌لی زود منابع رو بخرم و با مدرسه هماهنگ کنم و توضیح بدم که نیستم. 

 

نه:

به شدت نیازمند شغل جدیدم. فکر می‌کنم چنین چیزی حالم رو خوب می‌کنه و اعتماد به نفسم رو برمی‌گردونه. برای چندین جا رزومه فرستادم اما از همه‌جا ایگنور شدم. نمی‌دونم حتی دلم چه شغلی می‌خواد. به شدت نگران و ترسیده‌م و فکر می‌کنم اصلا آماده زندگی اجتماعی نیستم. فکر می‌کنم همه چیز دارک و تیره‌س و من حتی نمی‌خوام این رو قبول کنم. قرار گذاشتم توی دفترم بنویسم که چه مهارت‌هایی رو خوبه یاد بگیرم که حالم بهتر بشه اما مثل نوشتن همین‌جا توی وبلاگ مدام به تاخیر می‌اندازمش. هیچ یار و کمکی ندارم.

 

ده: 

دلم تنگ زهراست. دیروز از ندیدن یک ماهه‌ش گریه کردم.

 

یازده:

یک بار خی‌لی غمگین شدم. دغدغه‌م این شده بود که آدم‌ها چطور به هم نزدیک می‌شن؟ معنای زندگیم رو از دست دادم و فکر می‌کنم دیگه هرگز نمی‌تونم ارتباطی بسازم. هرگز نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم و هیچ ارزشی ندارم. آره. دغدغه‌م شده بود که قدیم‌ترها شاید رنج‌های آدما اونا رو به هم وصل می‌کرد اما الآن این‌طور نیست دیگه. انگار رنج‌ها هم از هم‌دیگه دورشون می‌کنه. انگار هیچ کس دیگه نمی‌خواد از یه جایی به بعد عمیق بشه. هیچ میل به دوستی و ارتباطی در دیگران نمی‌بینم و این من رو اذیت می‌کنه. من وقتی این رو ندارم فاطمه نیستم. دلم می‌خواد روزها بابت این فقدان معنا گریه کنم. واقعا حس‌م اینه که هیچی برای ارائه دادن ندارم و هرچی داشتم تموم شده.

 

دوازده:

از بعد این‌که اون دوستی سمی رو تموم کردم حالم بهتره، از خیلی جهات اما هنوز ترکش‌های حرفاش می‌خوره بهم. وقتی شک می‌کنم و حالم بد می‌شه یاد حرف‌های اون آدم می‌افتم. یادم میفته که چه نسبتایی بهم داد و چه برچسب‌هایی زد و می‌گم شاید راست می‌گه. این خی‌لی تخریبگره. این واقعا تخریبگره. از طرف دیگه در مدرسه هم واقعا اذیتم. به هم خوردن ارتباطم با این آدم من رو تو مدریه تنها کرده. تنهایی آزاردهنده. تنهایی که تعلق رو ازم می‌گیره.

 

سیزده:

وقتی غمگینم و از خودم بدم میاد محبت رو هم پذیرا نیستم. دیروز کوثر اومد بغلم کنه و طردش کردم و پس‌ش زدم چون به نظرم شایسته دوست داشته‌شدن نبودم.

 

چهارده:

من نگرانم، مضطربم، نگران و ترسیده‌‌م و هیچ آغوشی آرومم نمی‌کنه.

 

پانزده:

فکر می‌کنم دیگه هیچ گره‌ای با کسی ندارم. هیچ محبتی بین من و دیگران نیست و آدما همه خسته‌ن و من رو هم نیاز ندارن و نمی‌تونم براشون مرهمی باشم. حس می‌کنم همه نسبت بهم ترحم می‌کنن و محبت‌هاشون دروغینه.

  • آسو نویس

-439- زخم باز

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۵ ب.ظ

آخرین مطلبی که نوشتم برای بیست و هفتم تیره. حدود یک ماه می شه که چیزی ننوشتم درحالی‌که هزاران دغدغه ذهنی داشتم و دارم. بارها تو دفترم جزء کارهای روزانه‌م نوشتم وبلاگ اما نیومدم سمتش. راستش رو اگر خبوام بگم تصورم اینه که اگر بیام و شروع کنم به نوشتن شبیه باز کردن زخمیه که قراره خون‌های زیادی ازش بره. می‌ترسم شروع کنم به نوشتن و گریه‌م بند نیاد برای همین مدام به تاخیر می‌اندازمش. اما دلتنگ نوشتنم. باید فردا بیام و بنویسم. زودتر از این‌که خی‌لی دیر بشه. حتی اگه خونریزی روحی کنم.

  • آسو نویس

-438- این غم، مال توعه!

دوشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

سر یک ماجرایی به فاطمه گفتم باشه، صبر می‌کنم و برگشت گفت تو این کار رو خوب بلدی. دلم رفت. ازین‌که این‌طور شناخته می‌شم هم خوشحال شدم و هم اشکی. ازین صبرکردنا خسته‌م و توانم داره می‌ره. دارم تحلیل می‌رم ازین صبر کردنا حتی اگه توش محبت تو باشه، حتی اگه صدای تو باشه و اگر قلب گرم تو باشه. این چیزی رو بهتر نمی‌کنه راستش. هزارمین نفر بهم گفت چقدر لاغر شدی و چی کار کردی و داشتم می‌گفتم هیچی حرص خوردم :)) حرص‌های زیاد و ممنون از باعث و بانیش. یاد پارسال می افتم، چه دلی داشتم پسر. چه حالی داشتم. چقدر دلم برای خودم می‌سوزه گاهی. چقدر دلم برای این قلب کوچک می‌سوزه که این‌طور تحت فشاره. آه که قلب و دل کوچکم که روزها و شب‌ها صبوری می‌کنه. ساپورت می‌کنه. محبت می‌کنه. کار می‌کنه. دری می خونه. شوخی می‌کنه و رازها رو توی خودش دفن می‌کنه و دم نمی‌زنه. آخ که دلم خی‌لی می‌سوزه برای این دل کوچک. اما عیب نداره. عیب نداره. عیب نداره. صبر می‌کنم. صبر می‌کنم نه حتی به خاطر چشمای تو. به خاطر اون نیروی بزرگ تری که تو رو به من داده. صبر می‌کنم تا برسه به آخیش‌ش.

ماه‌های پیش نوشته بودم که دلم می‌خواد با ساجده بیشتر دوست بشم اما حالم به قدری بد بود که نمی‌تونستم حتی براش تلاشی کنم. اون هم رغبتی نداشت. اون هم توی شرایط بدی بود. نمی‌دونستم چشه اما می‌دونستم که تو بازه‌ایه که داره با همه ارتباطش رو قطع می‌کنه. این روزا کار من و ساجده بیشتر به هم گره خورده، یعنی جلسه‌های بیشتر دونفره‌ای داریم و تایم بیشتری رو با هم می‌گذرونیم. دیروز که نشسته بودیم و داشتیم کارای مدرسه رو می‌کردیم این‌طوری شد که برام آهنگ گروه او و دوستانش رو گذاشت. رفیق قدیمی‌ش رو. می‌دونست من هم آشفته‌م. ما یک کاری که با هم می‌کنیم اینه که زیاد آهنگ گوش می‌دیم. وقتی مسیر مشترک داریم. وقتی داریم کار می‌کنیم و کله‌مون خرابه و نمی‌تونیم با هم حرف بزنیم و... دیروز هم همین. داشتیم اون رو گوش می‌دادیم و من سرم توی لپ‌تاپ بود. شروع کرد برام از یک دوستی‌ گفتن. از دوست قدیمی‌ش که بهمن‌ماه خودکشی کرده و چقدر آدم نزدیکی براش بوده و قلبم گرفت. اشکی شده بود اما حتی سرمو برنگردوندم سمتش. نمی‌خواستم معذب بشه اما من توی دلم داشتم زار می‌زدم. می‌خواستم بگم ساجده به خدا دردتو می‌فهمم. اما حتی این کار رو نمی‌تونستم بکنم. اون‌جا بود که فهمیدم دوستی‌ها زمان‌برن. اعتماد های دوباره زمان‌برن و شاید باید صبر کرد که روابط کم‌کم آجرهاشون بره روی هم و نمی‌شه سرعت عجیبی بهش داد. نباید فکر کرد داره دیر می‌شه اما آه که قلب کوچکم. آه که این دختر چی کشیده و حتی الآن از یادآوریش دارم گریه می‌کنم.

راستش حرف زیادی ندارم اما به جاش اشک‌های زیادی دارم. 

ارجاع می‌دم به آهنگ دوست قدیمی گروه او و دوستانش و حرف دیگه‌ای نمی‌زنم.

  • آسو نویس

-437- که ایزد در بیابانت دهد باز

يكشنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۱ ب.ظ

دوباره پنیک‌های شبانه‌م شروع شده. دو شبه که نصفه شب از خواب می‌پرم و می‌بینم که درد دارم. حالم حسابی بد می‌شه و دیگه نای خوابیدن دوباره ندارم اما از شدت ضعف و حال بد دوباره خوابم می‌بره. خواب‌های عجیبی می‌بینم، خواب آدمایی که مدت‌هاست ندیدمشون. آدم‌های ترسناک، آدم‌های عجیب و گاهی آدم‌هایی که دوسشون دارم. روزهای جالبی نیست. زورم دوباره کم شده. انگار پی‌ام‌اس به جای روزهای قبل به روزهای بعد شیفت پیدا کرده و من حالا دچارشم. غمگینم و کویر کلمه‌م. دیشب با تو هم نتونستم حرف بزنم. تو خوشحال و های بودی و من با این که نشون نمی‌دادم اما هیچ کلمه‌ای از زبونم بیرون نمی‌اومد. به گمونم فهمیدی و زودتر خداحافظی کردی. حالم از خودم بد شد که نمی تونم با تو هم حرف بزنم .

غمگینم. دچار بحران شغلی و وجودی شدم. نمی‌دونم. حس می‌کنم توانایی‌هایی در من هست که به ظهور نمی‌رسه. حس می‌کنم این ویژگی‌های درونی در کارهای بزرگ‌تری می‌تونن خودشونو نشون بدن و منجر به رشد بشن اما حالا صرفا بیکار موندن و یا دارن روی کارهای کوچیک اعمال می‌شن. چند روز پیش داشتم برای چندمین بار حرفای سعید فرجی عزیزم رو گوش می‌دادم. این مرد الهام‌بخش. عکاس و انسان خوب و شایسته و داشت از تجربه‌های کاریش می‌گفت. این‌که یک جایی کاری انجام داده و بعد آدمی دیدتش و برای پروژه بزرگ‌تری بهش پیشنهاد کار داده و این چرخه مدام تکرار شده. من خیلی به این معتقدم. به این‌که اگر کار کوچیکی هم انجام می‌دی انقدر خوب انجامش بده که اگر یه نفر فقط همون یه کار رو دید بتونه بهت استناد کنه. این رویه رو مدت‌هاست دارم پیش می‌گیرم. واقعا براش تلاش می‌کنم اما فکر می‌کنم فایده‌ای نداره. نمی‌خوام غر بزنم اما دلم می‌خواد درباره‌ش حرف بزنم. دلم می‌خواد درباره این ماجرا حرف بزنم که حس می‌کنم توانایی‌هایی در من هست که ممکنه بمیرن. حس می‌کنم سرعت زندگیم خی‌لی کند شده و دیگه به اندازه قبل به دست نمی‌آرم و این اذیتم می‌کنه. می‌ترسم خی‌لی این روند طول بکشه. دلم می‌خواد تو همین سن چیزهایی رو به دست بیارم. ترس دیگه‌م هم اینه که اگر تمرکز کنم روی کارهای به خصوصی اون وجوه دیگه شخصیتیم ناپیدا بمونه و مجبور شم خودم رو تقلیل بدم اما از طرفی هم حرفای سارا میاد تو ذهنم. سارا می‌گفت مقادیری خرکاری نیازه. اما کی مرزش رو تعیین می‌کنه؟

در کل وضعیت حال حاضرم بد نیست اما نگرانی آینده من رو لحظه‌ای رها نمی‌کنه و گاهی تا خرخره من رو می‌گیره.

گفتم سارا. سارا رو دیدم. سارای عزیزتر از جونم رو. چقدر من این انسان رو دوست دارم. انگار از تو داستان‌ها دراومده که من رو به جهان امیدوار نگه داره. سارا واقعا و حقیقتا فرشته‌س. کارهای عجیبی نمی‌کنه و روابط خاصی هم با هم نداریم اما وقتی به این فکر می‌کنم که انسانی مثل سارا در جهان وجود داره خوشحال می‌شم. خوشحال می‌شم که سارا وجود داره و باهام حرف می‌زنه و ازم تعریف می‌کنه. خوشحال می‌شم که سارا من رو اون شکلی می‌بینه. آه. نزدیک بود با هم همکار بشیم اما خب نشد. دلم براش زیاد تنگ می‌شه. مثل یه خواهر بزرگ‌تر. خواهر عزیز و بزرگ و مهربون و ساپورتیو.

اومدم خونه داداشم اینا. دو شبه خواب‌های بد می‌بینم و امروز که از خواب پاشدم دیگه کله‌ نداشتم. گفتم از خونه می‌زنم بیرون. داداشم اینا مسافرتن و من اومدم و این‌جا موندم. کمی درس می‌خونم، کمی کار انجام می‌دم. گاهی کتاب و گاهی آهنگ و گاهی هم صرفا راه می‌رم. دارم روزم رو صرفا می‌گذرونم. اما بهتر از توی جمع بودنه. مدام وسط کارهام گریه‌م می‌گیره. امروز دوباره توی آینه خودم رو نگاه کردم. به چشم‌هام که توش دوست داشتن تو هست. به چشم‌هام که توش ترس و ناامنی هست. به چشم‌هام که توش خستگی و نیاز به آغوشه. کی می‌دونه من انقدر به لمس و آغوش و دست‌های گرم احتیاج دارم؟ به کی گفتم؟ به هیچ‌کس. اما روزها در تب‌ش می‌سوزم و شب‌ها خوابش رو می‌بینم. دیدن هر لمس و آغوشی من رو تا مرز جنون می‌بره. چون جاش در زندگیم خالیه. این‌طور وقتا چشم‌هام رو می‌بندم و می‌رم تو غارم.

دعای عرفه دیروز خی‌لی طول کشید، انقدر که وسط مراسم خودم شروع کردم به دعا خوندن. دلم می‌خواست بیشتر گریه کنم. بیشتر التماس کنم اما راستش می‌ترسم. می‌ترسم تو غم‌م غرق بشم. می‌ترسم بیفتم و نتونم از جام بلند شم. می‌ترسم بیفتم و کسی نباشه که دستم رو بگیره و بلندم کنه. فاطمه مریضه. کرونا گرفته. حسابی مریضه و نگرانشم و نمی‌خوام باری روی دوشش بندازم. زهرا هست اما دوره و دلم نمیاد باری رو بندازم رو دوشش. هر بار یاد حال بد پارسالم می‌افتم و میزان نگرانیش دلم نمی‌خواد دیگه تا اون حد اذیتش کنم. اما ممکنه به زودی بیفتم. فقط بهش آلارم دادم. اون روز که رفتیم بیرون بهش گفتم من نشونه‌های ضعف در خودم می‌بینم. بهش گفتم اگه گفتم حالم خوبه تو باور نکن و فیریکی بزن روم. بهش گفتم مراقبم باش اگر افتادم. حالمو بپرس و ولم نکن. ترسیده بودم از نشونه‌های روحی و روانیم و نیاز داشتم یکی مراقبت کنه ازم. برای همین آلارمشو دادم. همین الآن به قدری گریه کردم که نفسم بالا نمیاد. از ترس گریه کردم. از حرف‌های نگفته گریه کردم. یک رگی توی گلوم که احتمالا به خاطر بغض‌های طولانیه درد می‌کنه. نمی‌تونم دردم رو به کسی بگم.

من فقط خی‌لی خسته‌م و نیاز به محبت، مراقبت، نفس‌های عمیق، تعریف‌کردن و آغوش‌های زیاد دارم. نیاز دارم آدما دوستم بدارن و بهم محبت کنن. محبت‌های مستقیم و طولانی. انگار که باطریم خالی شده. انگار تمام این مدت داشتم همه‌چیر رو در دجله می‌انداختم و حالا منتظرم خدای دجله بهم برش گردونه.

  • آسو نویس