آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

-139- فریادهایِ درونی

سه شنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ

دلمان می‌گیرد برای چیزی که نیستیم..دلتنگِ تمام روزهای نبودنمان می‌شویم..لحظاتی که در خیالمان تصور کردیم و زندگی کردیم و همه‌اش خیالی بیش نبود..گویا وهم عجیبی دورمان را فرا گرفته بود و نمی‌گذاشت جهانِ واقعیِ گاه زشت را باور کنیم..خوشحال بودیم و بی‌دغدغه..همچون کودکی با قلبی خالص و چشمانی پاک که گمان می‌کند برای دیدن زیبایی‌ها آمده است.

فکر می‌کنیم خوشحالیم و راضی..اما درون قلبمان..حسی درونی به ما آرامشی تزریق نمی‌کند..تا سعی می‌کنیم خودمان را قوی جلوه دهیم..یک حرف به ظاهر ساده وقتی در قلبمان نفوذ می‌کند حالمان را تغییر می‌دهد.

دلمان برای خودمان نیست انگار..چیزی برای بودن برای تجربه‌کردن..برای جار زدنِ این فریادهای عمیق درونی وجود ندارد..دلمان می‌تپد برای یک‌دیگر..برای قلب‌هایی که حس می‌کنند با یک‌دیگر یکی هستند اما در واقعیت همه‌شان دروغی بیش نیست.

دلمان را می‌سپاریم به بودن‌.به زندگی کردن..به خوشحال بودن با چیزی که به دست آورده‌ایم..خودمان را عادت می‌دهیم به غم..به حرف‌ها و حتی به ناگفته‌هایی که تا ابد می‌مانند و کلمه نمی‌شوند..


  • آسو نویس

-138- اشک شو اما نه تو غم، تو اوجِ خنده..

شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ب.ظ

کلمه‌ی سبزِ پذیرفته شده را که دیدم..قلبم امیدوار شد..جوانه‌های امید در دلم زنده شدند*..همان روزی که یک سال منتظرش نشستم..روزها را شمردم..دردها را چشیدم..خوشبختی را با تک‌تک سلول‌هایم حس کردم و خندیدم..از تهِ دلم خندیدم..ابعادی از خودم را کشف کردم که حتی فکر نمی‌کردم وجود داشه باشند..فاطمه‌‌ای جدید را ساختم..فاطمه‌ای صبور، قابلِ اعتماد‌تر..مصمم‌تر..کلمه سبز را که دیدم صدایِ کسی در گوشم پیچید که جلویِ رویم ایستاد و گفت «تو که نمی‌تونی،چرا الکی وقتتو تلف می‌کنی» پوزخند کسی جلوی چشمم ظاهر شد که می‌گفت « المپیاد خی‌لی ریسکش بالا است سعی کن بیشتر به درسات برسی» پچ‌پچ‌هایی در ذهنم چرخید که می‌گفتند « خب به این یه نفر که امیدی نیست»و یادم آمد که چه شب‌هایی را با گریه خوابیدم، شب‌هایی که از ته قلبم مطمئن بودم  هیچ‌وقت آن‌ها را نمی‌بخشم..مطمئن بودم هیچ‌وقت نمی‌توانم فراموش کنم اما فراموش کردم..«توام بخند و بگذر و فراموش کن که دنیا محل گذره»..کاری که برایِ خودم بود..خوشحالی که برای من بود..برای ذاتِ خودم.. چیزی که برایش تلاش کرده بودم..برای منِ جدیدی که دوستش داشتم..برای اطلاعات جدیدی که حاضر نبودم با چیزی عوض کنم..همه‌‌ی آن گریه‌هایم به خاطر حرف‌هایشان را بخشیدم به گریه‌های سبکی که بعد از دیدن کلمه سبزرنگ کردم.
کلمه‌ی سبزرنگ را که دیدم حرف‌های دیگری هم-پررنگ‌تر از نتوانستن‌ها-در خاطرم یادآور شد..مثلا خنده‌هایش میان زنگ تفریح‌هایمان..جدی شدنش که نشه کم بیاریدا...ادامه بدید عوض کنید همه چیز رو. وقت‌هایی که تماما گوش می‌شد برای حالِ بدمان..برای غرغر کردنمان..
آن شبی را یادم آمد که تا صبح از شدت هیجان قلبم آرام نمی‌گرفت..شبی که نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم اما می‌دانستم باید کاری کنم..شبی که برای اولین بار با هدیه حرف زدم..شبی که فهمید چه می‌گویم..شبی که بالای صدبار تکه‌ی فیلمِ تار را پلی کردم و هر روز صبح با خودم زمزمه کردم:
«برای خودتون هدف تعیین کنید..آرزوهاتونو بنویسید و بهش برسید..هیچ کس تو این دنیا نمیاد چیزی رو که شما میخواین دو دستی بده بهتون..بنویسید و به آرزوهاتون برسید..»
روزهایی را یادم آمد که روی جزوه‌ها خوابیدم و شب‌ها سعدی و مولانا را در مکاشفه‌های عارفانه دیدم..روزهایی را یادم آمد که پشیمان شدم..سرد شدم..ناامید شدم..روزهایی که با خودم گفتم تهش که چی؟اما گم نکردم..هیچ‌وقت رویایم راگم نکردم..من فاطمه را ساختم..همان فاطمه‌ای که آخر فیلمِ توضیح دادم..«منِ بی‌نظمِ با فکر نامرتب تبدیل شده بودم به آدمی که همه کاراش رو با برنامه انجام می‌ده.»
و انگیزه‌ای درونی که هیچ‌وقت هیچ‌کجا نگفتمش..گذاشته‌ام در دلم بماند..برایِ خودم رازی شخصی..توانی که مرا به حرکت بازمی‌دارد..برای ادامه‌ی راه..
غمگینم..این را همان شبی فهمیدم که دیگر از خلسه اعلام نتایج بیرون آمده بودم..غمگین بودم..با تمامِ سلول های بدنم احساس غم می‌کردم..احساسِ گریه..درست مثل همان روزی که روی پای ساحل دراز کشیدم و به آسمانِ بالایِ سرم خیره شدم..غمگین بودم مثل روزی که هزاربار دورِ حیاط فرهنگ راه رفتم که فقط گریه نکنم..غمگیم بودم مثلِ روزی که زودتر به خانه برگشتم و تمامِ مترو را فکر کردم..غمگین بودم به خاطر نبود کسانی که با آن‌ها رویاپردازی کرده بودم..همه‌چیز را با آن‌ها دیده بودم..آدم‌هایی با فکر مشترک..ذهن مشترک و در حقیقت رویایی مشترک..
گریه کردم برای تنهاییِ خودم..برایِ سحر..برای لیلی برای غزاله..برای عکس چهارنفره‌ای که به آن دل‌بسته بودیم..قلبم می‌گیرد..مچاله می‌شود..مرکزی‌ترین نقطه‌قلبم می گوید «نترس و انجامش بده..نترس و انجامش بده..الآن وقتش نیست.»صداشون..لبخندشون اجازه نمی‌دهد بترسم..حرف‌هایشان وادارم می‌کند که قشنگ بگذرونم این سه‌ماه رو.
-و چیزهایی هست که دیگران نمی‌دانند-
و به قولِ نگار «نمی‌خواهم بداند هیچ‌کس ما را»

و حالا محکم‌تر زمزمه می‌کنم :‌آه ای یقینِ یافته بازت نمی‌نهم

* روی ستاره‌ی قرمز رنگِ داخل متن کلیک کنید و پاراگرافِ آخر رو بخونید
  • آسو نویس

-137- نامه‌به بابالنگ‌دراز

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۵ ب.ظ

بابایِ من از قانون‌های جدیدِ ذهنی‌ام این است که دیگر هیچ اتفاقی را به کسی ربط ندهم و همه‌چیز را با عملکرد خودم مقایسه کنم..

  • آسو نویس

فوتبالی نیستم اما این روزها از هر چیزی که مرا از روزمرگی خسته کننده‌ام نجات دهد استقبال میکنم..حاشیه‌های بازی ایران و پرتغال را می‌خوانم و کیروش گفته است رویای یک ملت بر روی دوش من است!

این صحنه‌های ملی، این همبستگی، فارغ از پوشش فارغ از جنسیت و فارغ از سن و سال..این بغض فروخورده در گلو..در دقیقه‌هایی که داورِ بازی به خاطر رونالدو بودن کارت قرمز حتمی را زرد می‌کند..این بغض فروخورده..این درگیری‌های درون تیم ..این بغض فروخورده وقتی نزدیک به اتمام بازی است و التهاب و شور و شوق ایرانیان درون ورزشگاه بیداد می‌کنند...این بغض فروخورده وقتی بالاخره برای ما پنالتی می‌گیرند..معنای کامل یک ملت یک ضربان‌قلب..این بغض فروخورده که بالاخره اشک می‌شود..آرامشِ همراه با اضطرابی که انصاری‌فر موقع پرتاب توپ داشت..اشک‌های ایرانی‌هایی که تبدیل به هق‌هق می‌شود..و پرتابی از طارمی که گل نمی‌شود و اشک‌هایی که مسیرشان را سریع‌تر طی می‌کنند..عکس‌های بعد از بازی از گریه‌های سردار..از ضجه‌زدن های طارمی..عکسِ گروهی قبل از بازی..قلبم می‌رود《...‏می‌دونین چیه من از باخت باشکوه خسته شدم.از "چیزی از ارزش‌هامون کم نشد". دلم یه برد ساده و معمولی می‌خواد. تو همه چی نه فقط فوتبال...》

صحنه‌ای از سرودملی خواندنمان با اشک.‌.صحنه‌ای از در آغوش گرفتن طارمی..دست سردار را گرفتن و بلند کردنش..صحنه‌ای از شادی پس از گل کیروش..همه‌این‌ها باعث می‌شود بگویم تلاش و امید و پشتکار دستِ آخر نتیجه می‌دهد و زیرلب با اشک‌هایی از شوق و غم شعر شاملو را زمزمه می‌کنم:

احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد

احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله‌ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم! ))


پ.ن : متن داخل گیومه در متن از خودم نیست

  • آسو نویس