آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-436- منبع محبت

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دارم دچار خودشفقتی می‌شم. با رابطه سالم. این مهم‌ترین داراییمه در حال حاضر. خودشفقتیم‌کمک می‌کنه اعتماد به نفس انجام کار داشته باشم. وارد کار جدیدی شدم که اگرچه پوزیشنش برام ایده‌آل نیست اما محیط خوبی داره و لینک‌های خوبی می‌تونم بسازم. انسان‌ها به نظر امنن و می‌شه باهاشون ارتباط گرفت. از کار قبلی تمام و کمال اومدم بیرون. یک دعوای مفصل کردم و تموم شد. سلامت زندگیم رو به دست آوردم و فکر می‌کنم کار درستی بود. باید ازش می‌گذشتم. این بار نه فقط برای خودم که برای اینکه به آدما چیزهایی رو یادآوری کنم.

دو روز در هفته می‌رم سر کار جدید. صبح تا ظهر. کارهاش معمولا بیشتر از اون طول نمی‌کشه. گاهی کار گرافیکی‌ طول می‌کشه به خونه، اما ترجیحم اینه که آخر هفته‌هام رو از دست ندم. تلاش می‌کنم براش. مهم‌ترین چالش این روزام پایان‌نامه‌ایه که تموم نمی‌شه. موضوعم رو بسیار دوست دارم و بعدتر مفصل‌تر درباره‌ش صحبت می‌کنم. مصاحبه‌هاش انجام شده اما نوشتنتش، نه! تا پنجم تیر فرصت هست که امتحانا رو بدم و تمومش کنم. انگار جدی جدی دارم فارغ‌التحصیل می‌شم. حشن فارغ‌آلتحصیلی هم یحتمل برگزار می‌شه اما اصلا حوصله‌ش رو ندارم. حالا بهش فکر خواهم کرد. حرف‌های زیادی دارم. خوشحالی‌های زیادی هم و دردهای زیادی هم. این روزا خیلی فکر می‌کنم به این قصه. که چقدر در پس خوشحالی‌هام از دست دادن هست. چه چیزهایی که مجبورم ازش کنده بشم تا خوشحال و سالم باشم. چه آدم‌هایی که حذف شدن، چه محبت‌هایی که تموم شدن و چه دردهایی. دیروز داشتم به همین مسئله فکر می‌کردم که من چقدر دردهای کوچک و بزرگی رو با بابام تجربه کردم. اون نخواسته آسیب بزنه اما رفتارش آسیب‌زننده بوده. که از من محبت رو گرفت و ترسوند برای محبت کردن بهش. که من حس ناکافی بودن گرفتم. فکر کردم محبت جوابگو نیست و حالا که آدمای درستی رو پیدا کردم برای محبت کردن، دیگه محبتی ندارم که به بابام بدم. این حذف شدنه برام دردناکه. اینکه نمی‌خوام هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم قلبم رو به درد میاره. این از رنج‌های خانواده است. هر بار به این فکر می‌کنم یاد اون خاطره می‌افتم که داییم اینا اومده بودن خونمون. من در پرفشارترین روزهای کاریم بودم، درس‌های زیاد، کار زیاد، چالش‌های رابطه‌‌ای که بهش فکر می‌کردم، چالش‌های دوستی و و و. مدت‌ها بود سرکار می‌ٰفتم اما خانواده هیچ وقت ازم نپرسیده بود کار چطوریه؟ و وقتی داییم اینا اومدن خونمون و صبح من رفتم سرکار و برگشتم دیدم همه چقدر باهام مهربونن و دارن قربون صدقه‌م می‌رن و زن داییم و داییم انقدر خوشحالی کردن از کار کردنم که بسیار اشکی و شرمنده شدم. کار کردن من مسئله خاصی نبود و خیلی هم جای افتخار نداشت. منم مثل بقیه. مسئله این بود که من احساس توجه کردم. چیزی که مدت‌ها از خانواده می‌خواستمش و بهم نمی ‌دادن و وقتی از یک آدم غیر گرفتمش حالم به شدت بد شد. چون اون مخبت مال بابام بود اما از اون نگرفته بودمش. این خیلیی درد بزرگیه برای من. این روزها هم همینه. که حالا که آدمایی رو پیدا کردم که باهام مهربونن و بهم توجه می‌کنن نمی‌تونم راحت و بی‌دغدغه دریافت‌کننده باشم. دلم نمیاد پس بزنم و می‌خوام اون محبت رو اما اشکی هم می‌شم. چون یادم میفته چه محبت‌هایی داشتم و حیف شدن و من چقدر یه مدت حس می‌کردم بی‌فایده است محبت کردن.

آره. این درد و رنج این روزامه که نمی‌دونم چقدر می‌شه ازش حرف زدو  درسته. اما خب هست.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی