-230- زمان از دست رفته
من به سیر اتفاقات و جریان بینشون معتقدم اما نذاریم انقدر درگیر این ماجرا بشیم که یادمون بره هدف از این جریان چی بوده و چرا.
- ۲ نظر
- ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۸:۳۷
من به سیر اتفاقات و جریان بینشون معتقدم اما نذاریم انقدر درگیر این ماجرا بشیم که یادمون بره هدف از این جریان چی بوده و چرا.
این بار شما برام حرف بزنید.
یه چیزی بگید، هر چی.
خصوصی یا عمومی..
تعهدی که نشونهش توی دستای آدما است، از نگه داشتن حریم نگاهشون مشخص میشه.
و تطبیق این دو تا با هم به شدت لذتبخشه.
حتی برای کسایی که از دور به ماجرا نگاه میکنن و هیچکدوم در طرفین تعهد نیستن.
+جزییات، جزییات، جزییات! من بندهی جزییاتم.
این آدم شور زندگی داره و این ویژگیایه که من تو آدمای دیگه کمتر میبینم یا حتی شاید بگم اصلاً نمیبینم، این آدم شوق ادبیات خوندن داره و شوق زندگی از توی چشماش منعکس میشه، این قلب من رو به درد میاره چون میدونم که روزی این من بودم با چنین ویژگیهایی.
این من بودم که وقتی یه جلسه از کلاس مدرسه رو پیچوندیم و رفتیم توی کتابخونهای که حکم خونهمون رو داشت، چشمام موقع حرف زدن برق میزد و قلبم ضربان مشخصی نداشت.
درست یادمه یه بعدازظهری که رفتیم و من روی میز نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار پشت کتارخونه و میشنیدم که بچهها دارن حرف میزنن،
بحث اون روز دربارهی خودمون بود، داشتیم در مورد ویژگیهای خوبمون حرف میزدیم و بچهها میگفتن که تو چشمات برق میزنه سر کلاسا و این ما رو به وجد میاره، اون روزی که من از هیجان بلند بلند فکر میکردم و شیفتهی آشنایی با آدمای جدید بودم.
اما شاید بزرگ شدم..
و این بزرگ شدن چیزی نبود که من دنبالش باشم.
دلم برای فاجو تنگ شده دلم برای سوگل تنگ شده اینا آدمایین که من رو از محافظهکاری نجات میدن.روزایی که مدرسه بودیم و من میرفتم تو لاک خودم، روزایی که از تمام دنیا میترسیدم و طبق عادت ناراحت شدنم کز میکردم یه گوشه و حرف نمیزدم، این فاجو بود که وسط غم و تنهاییام دستمو میگرفت و نجاتم میداد..این فاجو بود که بلندم میکرد و یادم میداد حرف بزنم یادم میداد بلند بلند خواستههامو فریاد بزنم حتی اگه شنیده نشن.
داشتم میگفتم که این آدم تنها کسیه که من میبینم شور زندگیش تو چشماش منعکس میشه این آدم تنها کسیه که منو یاد گذشته میاندازه.
و دیروز که با غز توی دانشکده حرف میزدیم غزاله منو به حرف وادار کرد و من داشتم چیزای عجیبی میگفتم.
بهش گفتم دلم میخواد یکی منو بندازه توی راه و وقتی راه افتادم اون موقعی که حواسم نیست ول کنه و بره، چون حتی اینکه بدونم داره رهام میکنه ممکنه باعث بشه کنار بکشم و ادامه ندم.
داشتم میگفتم گاهی فکر میکنم لیاقت شاگرد آرش بودن هم ندارم.وقتی اونقدر زیبا داشت ما رو به دوستاش معرفی میکرد ما لایقش نبودیم..ما لایق این نبودیم که بگیم شاگرد آدم بزرگی مثل آرش بودیم اما ما هنوزم مدیونشیم..همین یه ذره شور و شوقی که زندهمون نگه میداره رو آرش توی وجودمون تزریق کرد.
من خیلی وقته که چشمام برق نمیزنه خیلی وقته که قلبم نمیلرزه، خیلی وقته که بدو بدو از در نمیام تو و بگم میشه یه چیزایی تعریف کنم؟ خیلی وقته با آدما حرف نزدم..عادت حرف زدن و تعریف جزییاتمو از دست دادم مگر اینکه هرچند وقت یه بار این روحیهم رو زنده کنن، آدمایی مثل شایا، با رفتارا و حرفایی که منو یاد خودم میاندازه، خیلی وقته که 《معمولی》 زندگی میکنم.
دیروز سر کلای احساس کردم یهکم به قبل نزدیکتر شدم، اینو وقتی فهمیدم که داشتم دربارهی مبحث مورد علاقهم ارائه میدادم و برنامهم ده دقیقه ارائه بود اما وقتی شروع کردم نیم ساعت تمام دربارهش حرف زدم و کل این نیم ساعت همه چیز توی ذهنم بود..چیزی که من رو به خودم نزدیکتر میکرد و تهش که گفتم تموم تو چشمای زهرا نگاه کردم و بهم لبخند زد.اون میفهمه که چی خوشحالم میکنه.
خوشحال بودم که بچهها موضوعم رو دوست داشتن و خوشحالتر شدم وقتی دیدم همین بچههای منفعل که در طول این دو ماه حسابی از دستشون عصبانی بودم و غر زده بودم، بعد حرفام توی گروه همهی اون کارا رو انجام داده بودن و پیگیری کرده بودن.
همهی این دو ماه و از روزی که نمایندگی بهم تحمیل شد از دستشون حرص خوردم، از اینکه بدیهیات رو نمیدونن، از اینکه آداب معاشرت بلد نیستن، از اینکه مشخصاً《بچه》ن.
اما دیروز یه نفس راحت کشیدم که نه، می.شه امیدوار بود.
نمیخواستم بچهها بدونن المپیادی بودم چون میدونم که گارد میگیرن و باعث میشه فکر کنن تو یه آدم متفاوتی برای همین برگهی پیشترمم رو خیلی ریز نشون استاد اندیشه دادم و فکر میکردم دنیا رو فتح کردم و کسی متوجه نشده اما سر کلاس بعدی یکی از بچهها اومد و پرسید تو المپیادی بودی؟:)
و من اینطوری بودم که عه از کجا فهمیدی!!
و بله، فهمیدن این یه نفر به معنای فهمیدن کل علوماجتماعیه..البته که در نهایت چیزی نمیشه.هر گاردی که بوده تا الآن شکسته شده.
مشکل اینه که من کسی رو نمیخوام که فقط باهام موافق باشه، من نیازمند کسیم که همراهیم کنه.
●با دیدن آدمایی که چشماشون برق میزنه گریهم میگیره چون من روزی جزء همین آدما بودم..احساس میکنم درست از وحم مراقبت نکردم و باید بابت این مراقبت نکردن جواب پس بدم.
هنوز چیزایی هست که منو به آدما وصل میکنه و این از بزرگترین داراییهامه حتی اگه بلد نباشم از رابطههام مراقبت کنم.
اما خیلی وقت بود انقدر مستقیم تو چشمای آدما نگاه نکرده بودم و برق چشماشون توی چشمام منعکس نشده بود.
همهی این چند وقت چشمامو بستم در و دیوار رو نگاه کردم که تو چشمای کسی نگاه نکنم.
چون میدونستم از بین این همه آدم اگه حتی یه نفرم چشماش برق بزنه باعث میشه من وصل بشم به روزایی که نباید، یاد خاطرههایی بیفتم که گرچه یادآور روزای خوبمن اما نباید نباید نباید...
قلبم باز جا موند.
و این اتفاقی بود که نباید میافتاد.
قرار نبود دوباره تو چشمای آدما نگاه کنم تا برق چشماشون مستقیم بخوره توی قلبم و قلبمو روشن کنه..چون این روشنایی برام زیاده و من همیشه مرزای روحیای دارم که باید نگهشون دارم.
اما نبستم دوستِ من.. چشمامو باز کردم و چند ثانیه حسابی خیره شدم تو چشمات..و نباید اینطوری میشد.
باز از روحم مراقبت نکردم و جا موند.
تکههای روحم این بار جا موند وسط اون چهارراه.
●دنبال محبوب گشتن دویدن دنبال آدمی که تو رو به خاطراتت وصل میکنه !
از این جا به اونجا دویدن و نفسنفسزدن، هزار بار نقشه چک کردن، گذشتن و رفتن پیوسته...گذشتن و رفتن پیوسته...گذشتن و رفتن پیوسته...
همهش به خاطر آدمی که ما رو وصل میکنه به روزایی که خودمون بودیم..ما همهی این دو ساعتو نیم دنبال اون آدم ندویدیم، ما دنبال تکههای گمشدهی خودمون بودیم که اونا رو وقتی پیدا میکنیم که اون رو میبینیم.
●وقتی راه میرم، وقتی با آدما حرف میزنم، وقتی پیام میدم، وقتی سلام میکنم، وقتی از خندهی آدما عکس میگیرم، وقتی صداشونو ضبط میکنم، یه قسمتی از روحمو جا میذارم..الآن تیکه به تیکهی روحم جا مونده، یه تکهش روی پلههای دانشکده ادبیات، یه تکهش افتاده توی کتابخونهی فرهنگ و حالا یه قسمت دیگهش وسط راهروهای علوماجتماعی.
و من هنوز بلد نیستم ز روحم مراقبت کنم.
+من خوردم به تو
به رگهای چشمات
من خوردم به تو
به سرمای دستات
من خوردم به تو
به آجر به سنگ
به دیوار سخت
به چرخای لنگ
من خوردم به تو
-بمرانی،مردمی-
همیشه مهمترین حرفا تو معمولیترین جاها زده میشن.
-دانشکده مدیریت-لِی-
پا پیش میذارم برای شناخت آدما و جالب به نظر میان اما هر کدومشون چیزی از خودشون نشون میدن که باعث میشه بکشم عقب.
چیزی که هیچجوره قابل چشمپوشی نیست و این غمگینم میکنه.
و واقعاً کو اون شور و اشتیاق برای شناخت آدما؟ و کو اون تصورات مثبتی که واقعی میشد؟
هیچ آدمی نیست که بعد حرف زدن باهاش بگم دتس ایت.
همینه.
نهایتاً این مدلی میشم که خب اوکی کیوت و جالب به نظر میاد بذار باشه.
کجان آدمای جالبی که بودن باهاشون و حرف زدن باهاشون باعث شفافیت روح میشد؟
منی که عاشق لحظههام، تو مهمترین لحظهها حضور ندارم.