-293-This is us
یک:
دو:
سه:
برای جای همیشگی این سریال در مرکزیترین نقطهی قلبم.
و برای اینکه یادم داد یه حفرههایی هیچ وقت پر نمیشن.
- ۳ نظر
- ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۷
یک:
دو:
سه:
برای جای همیشگی این سریال در مرکزیترین نقطهی قلبم.
و برای اینکه یادم داد یه حفرههایی هیچ وقت پر نمیشن.
باورم نمیشد. همهی پونزده دقیقه ویس تولدی که سارا بهم داد رو داشتم گریه میکردم. انقدر که این دختر دقتنظر داره انقدر که دقیق از کلمات و مفاهیم استفاده میکنه که از یه جایی به بعد فقط میخواستم ویسش تموم بشه. من به سارا قول دادم، امروز بدون اینکه من چیزی بگم سارا ازم قول گرفت، چیزایی گفت که هیچکس در این جهان نمیتونست بهم بزنه و اگرم میزد من به هیچوجه ازش قبول نمیکردم اما سارا فرق میکنه. سارا همیشه هزار قدم از من جلوتره و همین باعث میشه در برابرش تسلیم بشم. من امشب به سارا قول دادم مراقب باشم مراقب اینکه به چی دل میبندم، چی رو مهم و برجسته میکنم. نمی دونم سارا یادش میمونه یا نه اما مطمئنم از این لحظه به بعد من تمام عمرم و توی تموم موقعیتایی که ممکنه دلم بلرزه صدای سارا توی گوشم میپیچه که با اون صدای آرومش و لحن قشنگش میگفت ازت میخوام که مراقب دلت باشی.
اگه دروغی که به دیگران میگی رو خودتم باور کنی اونجا باختی. اگه با دروغی که گفتی اعتبار کسب کنی و این اعتبار به تو حال خوبی بده باختی. نباید یادم بره یه چیزایی همیشه و در هر حالتی مهمتر از چیزای دیگهن و این قانون نمیتونه جابهجا بشه!
مطمئن نیستم فیلما و کتابا همیشه کمکمون کنن، این روزا بیشتر از قبل با گارد فیلم میبینم و کتاب میخونم، ترسیدم، از اینکه ایدهی جدیدی وارد ذهنم بشه و حتی شاید حالم رو به هم بریزه، انقدر که داستانها توی ذهنم نمیرن، ادامه داشته یاشن یا به قول نرگس شخصیتهای قصه ها توی خیالِ بدون مرزم برن توی فیلما، مشکلات جدیدی براشون پیش بیاد، و اونا با داستان جدیدی دست و پنجه نرم کنن که نویسنده اصلی ممکنه بهشون فکرم نکرده باشه.
چند شب پیش که خوندن زبان تمشکهای وحشی تموم شده بود شب خواب دیدم شخصیتهاش واقعی شدن خواب دیدم من اون وسطم کنار دانیالِ قصه دارم یه چیزایی رو روایت میکنم یه چیزایی که ابدا توی داستان نبوده، درسته که ذهن من هیچوقت آرو نیست و همیشه همهچیز توی ذهنم در حال جنگ و تعارضن اما میدونین، یه وقتایی فکر میکنم کتابا و فیلما بهمون خیانت میکنن انقدر که گاهی نمیدونم این زندگی منه که وسط قصهها روایت میشه یا این قصههان که پاشونو از توی زندگیم بیرون نمیکشن، احتمالا یه چیزی بین این دوتا.
حالا ذهنم مرتب نیست که براتون کامل شرح بدم، اما شما تا اینجاش رو داشته باشین تا من برم و برگردم چون هیچ اعتمادی نیست که ده دقیقهی بعد خودم نیام و حرفامو نقض کنم.
امیر:
"ربنا اتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره الحسنه و قنا عذاب النار "... خدایا شما انقدر مهربونید که آتیش و قبل از رسیدن من که یه آدم سرما خورده هستم اینجا گذاشتید که بدتر نشم! دمتون گرم.......دمتون گرم....پس بذارید ازتون بخوام......خدایا کلا بگم یه کلوم... من یه نفهمم......خدایا من کلنا حالیم نیست.......خدایا همه شواهد نشون میده که من آدم عقلمندی نیستم.......خدایا به قرآن همهشم اینطوری نبوده که کلا اصلا نخوام آدم باشم...نه!......خدایا من این آخریا خیلی این و اون رو اذیت کردم......از رو نفهمی!......خدایا من خودم از دست خودمم عصبانیم.....خودم از دست خودمم عصبانیم!.......خلاصه لطفا خدایا یه کاری کنید من معنی کارامو قبل از اینکه انجامشون بدم بفهمم......اون مغز و این مخ ریشه های بدبختی ها و بیچارگیهامو بفهمم!.......بالاخره خدایا ما هم بندهتیم......دوست داریم بفهمیم..........." اللهم صل علی محمد و آل محمد"
احساسات، احساسات رو ترمیم نمیکنه.
کیمیا اینو یه بار گفت، اما من روزها این رو با خودم تکرار میکنم.