آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

-432- تو کار کوچیک رو خوب انجام بده، تا بعد!

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۳۵ ق.ظ

خبر کوتاه اینه که کش مشکی نازکی که سه سال بود دور دستم بود رو یک هفته پیش درآوردم. ناخنی که سه ماه پیش وزنه روش افتاده بود و کبود شده بود و افتاد الآن طوری ترمیم پیدا کرده که انگار نه انگار اتفاقی براش افتاده. با زهرا از دردامون حرف می‌زنیم اما هیچ راه‌حلی براش نمی‌دیم.

 

این خلاصه همه‌ی تغییرات اخیرمه که می‌تونم مفصل از هر کدومشون بنویسم. می‌تونم بنویسم که سه روز تمام برای دستم درد کشیدم. می‌تونم بگم که توی عروسی دورش چسب زخم بود و توی برنامه نشست حضوری انجمن دانشگاه توی آتل بود! می‌تونم بگم چند بار گیر کرد به در و دیوار و همون تیکه‌ای که ازش باقی مونده بود کنده شد، می‌تونم بگم یه روز نشستم و براش گریه کردم که نکنه هیچ‌وقت خوب نشه و برای همیشه همون‌طوری باقی بمونه. سه سال بود که کش دور دستم رو درنیاورده بودم. همه می‌دونستن هست، می‌شناختنش. جزئی از من شده بود. حتی نسبت بهش شرطی شده بودم. چندین بار تلاش کردم بدون این که بندازمش توی دستم برم بیرون، اما به قدری مضطرب می‌شدم که از سر کوچه برمی‌گشتم و دوباره دستم می‌کردمش. فکر می‌کردم اون هم هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. فکر می‌کردم تا آخر عمرم وابسته‌ش خواهم بود. بدون اون گویی که غریبه بودم، انگار هویتم رو گم می‌کردم. اگه دستم نبود فاطمه فاطمه نبود، آسو آسو نبود. می‌ترسیدم و نگران هویتم می‌شدم و خودم رو گم می‌کردم. اما بالاخره سه روز پیش یک دستبند جدید خریدم و بدون گریه و جیغ و داد کش رو آروم درآوردم و گذاشتم توی کیفم و حتی احساس نکردم این دیگه من نیستم! چند وقتیه که من و زهرا وقتی با هم حرف می‌زنیم مثل قبل دچار شهود نمی‌شیم. ارتباطمون بیشتر از قبل حضوری شده و در مجازی حرف‌های کم‌تری می‌زنیم اما هم‌چنان که اون حس‌ها مثل قبل، موقع تعریف کردن خاطراتمون قوی نیست، باز هم حرف می‌زنیم. مثل یک رسم بهش معتقدیم. می‌دونیم این یک مقطع سخته و ازش رد خواهیم شد.

می‌دونید می‌خوام چی بگم؟ حرفم اینه که تغییر راحت نیست، من چندین ماه تلاش کردم یک سری تغییرات در زندگیم ایجاد کنم و مدام افتادم و نشد. چند ماه تلاش کردم کش دور دستم رو دربیارم و نشد، ناخن دستم ترمیم نمی‌شد و گریه‌م گرفته بود، اما یک روز از خواب پاشدم و احساس کردم عه می‌تونم تغییر کنم و بعدش احساس نکنم که چیزی برای ارائه ندارم. این ترس از تغییر من بود، می‌ترسیدم که اگر ارتباطم رو با بعضی‌ها قطع بکنم اوضاع این‌طور خواهد شد که دیگه بیچاره می‌شم، می‌ترسیدم نتونم و زورم نرسه. اما شد. طول کشید، زمان برد. روزها هیچ کاری نکردم و شب‌ها گریه‌ها کردم. اما همین تغییرات کوچک رو که می‌بینم کمی خوشحال و روشن می‌شم. با این‌که یک رد ریزی از ناخنم مونده که هنوز خودم می‌تونم ببینمش اما چهار ماه گذشته، چهار ماه طول کشید تا ترمیم بشه و من هر روز زخمم رو نگاه کردم. روحم هم اوضاعش همینه، شاید چهار ماه زمان برد تا بتونه خودش رو در این قصه پیدا کنه و بفهمه باید چی کار کنه. باید باز هم با خدا حرف بزنم، باهاش حرف‌های زیادی دارم و ازش کمک‌های افزون‌تری می‌خوام. چیزهای بیشتر و زیادتری می‌خوام که نیاز دارم کمکم کنه. دارم سعی می‌کنم کارهای ریزی که دستمه رو به خوبی به اتمام برسونم و ایده‌هام رو عملی کنم. امیدوارم خدا این تغییرات کوچیک رو ببینه و اتفاقات جالب‌تری رو بذاره جلوم. می‌خوام لیاقتم رو بهش ثابت کنم. راحت نیست. نمی‌دونم آماده‌ش هستم یا نه، اما تمام تلاشم اینه که خودم رو از این ثبات بیرون نبرم. باید بمونم توی این روتین.چندتا کار روی زمین مونده هم دارم که باید تا قبل امتحان‌ها انجامش بدم و پیگیریش رو بکنم. زودتر خودم رو جمع خواهم کرد و انجامش خواهم داد. امروز چند تا مشق زبان دارم که در اولویتن. دیروز کتاب رها و ناهشیار می‌نویسم رو تموم کردم و درس‌گفتار زیبایی‌شناسی هم تموم شد. وقت خوندن کتابشه که باید حتما فردا از کتابخونه بگیرمش و در وهله بعد باید ویس کلاس فردام رو گوش بدم و کارش رو انجام بدم. کار هییت و مدرسه مونده و هر دوش نیازمند اینه که اول از همه موس‌م رو درست کنم و یه فکری براش بکنم. باید تاریخ امتحاناتم رو دربیارم و امروز رو فشرده کار کنم. اگر از پس چنین روزهایی که ذهنم آمادگی پراکنده‌شدن رو داره جون سالم به در ببرم می‌تونم باز هم دووم بیارم و گرنه که کاری نداره. برام دعا کنید. دعا کنید زورم زیاد بشه و اتفاقات خوبی برام بیفته.

  • آسو نویس

-431- قصه

يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۲۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۰
  • آسو نویس

-430- خیال وصل تو

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۱۵ ب.ظ

هفت ساعت توی تاخیر گذشت. هفت ساعت در انتظار دیدن حرم گذشت. پرواز بدی داشتیم و آدم‌های همراهم در طول سفر خوابیدن و کاور پنجره‌ها رو کشیدن و من نمی‌تونستم از اون بالا پایین رو نگاه کنم و ببینم از ارتفاع همه‌چیز چه شکلیه. اهمیتی هم نداشت. دلم می‌خواست همه‌چیز در سکوت بگذره. منتظر دیدن حرم بودم. منتظر دیدن اون گنبد. منتظر دیدن ایوون طلا. منتظر حس کردن عطر ضریح. انقدر که دیگه هیچی نمی‌تونست آزارم بده. شارع‌الرسول رو که رد می‌کردیم می‌رسیدیم به حرم. اولین دیدار. اشکام بند نمی‌اومد. قبل دیدن ضریح. قبل رسیدن به شارع‌الرسول حتی. قبل همه‌چیز بدون شنیدن هیچ روضه‌ای و بدون دیدن هیچ محرک بیرونی‌ای که خاص و عحیب باشه، صرف دیدن اولین ماه در شهر نجف زار زدم. از فکر وصالت گریه‌م گرفت. انگار می‌دونستم این سفر جایزه‌ی تموم صبر کردن‌های من و تو بوده. من تنها بودم اما ماجرا این نیست. ماجرا اینه که من همه‌این سفر رو با تو به دست آوردم و برای همینه که تا ماه رو دیدم گریه‌م گرفت. یک شعر مدام و زیاد زیر لبم در تمام طول سفر تکرار می‌شد و از زبونم نمی‌افتاد و اگر از زبونم می‌افتاد از قلبم بیرون نمی رفت. «نبینمت که غریبی! بیا در آغوشم/ کدام خانه سزاوار توست جز وطنت؟». تمام طول سفر وقتی آروم آروم قدم برمی‌داشتم برای رسیدن به حرمتمدام می‌خوندمش. نبینمت که غریبی! آخ نبینمت که غریبی! بیا در آغوشم. آغوش امن. بعد یک سال و نیم. آغوش امن پدری. این چیزی بود که می‌خواستمش. تمام اون خستگی‌ها، تمام ضعف‌ها، تمام نتونستن‌ها، تمام غم‌ها و تمام فراق‌ها گویی با یک آغوش جبران شد. فردای اون روز که با خیال راحت‌تر نشستم روبه‌روی ایوون طلا و آفتاب روی دستم می‌تابید و ذره‌ای ازش به چشمم می‌خورد برای اولین بار با امام مفصل حرف زدم. چقدر این وصال شیرین بود. براش همه‌چیز رو گفتم. نه اون‌طور که به امام رضا می‌گفتم. اون طور که انسان برای پدرش تعریف می‌کنه. گفتم عاشق شدم اما نه اون‌طور که به امام رضا گفتم. هر بار غمی در صدام بود و اذیت بودم از گفتنش. بزرگی و عضمت این حریم امن الهی من رو گرفته بود. نواهای تهدمت والله ارکان‌الهدی. نورهای قرمز. روضه‌های عربی. دست‌های گرم انسان‌های عراقی. دوست پاکستانی. افطاری‌ها و غم‌های سنگین و متعالی. نجف به من یک آغوش گرم داد. یک اطمینانِ از بودن. یک گرمای پدرانه که می‌خواستمش. اما کاظمین. امان از کاظمین. این سفر یک نکته خیلی خوب دیگه داشت و اون دسترسی کم و محدود به اینترنت بود. حتی دسترسی کم‌تر به گوشی. در کاظمین اجازه بردن گوشی نداشتیم و من چقدر تجربه عجیبی داشتم اون‌جا. دل‌تنگ بودم. زیاد و کاظمین شبیه مشهد بود. در باب‌المراد رو که میومدم تو انگار که حرم امام رضا رو دوباره می‌دیدم. اون‌جا خی‌لی همه‌چیز امن و زیبا بود. موقع غروب. دیدن گنبدهای دوتایی کنار هم و بوی مشهد. بوی توامام غریب من. امام حرف‌های یواشکی. هیچ گوشی‌ای نبود که بتونم باهاش چیزی گوش بدم و برای اولین بار اون‌جا روضه خوندم. برای امام.شاید هم برای خودم. باهات حرف زدم. مفصل. و انقدر خالص بود همه‌چیز که از شدتش دلم می‌خواست گریه کنم. اشک‌هایی که بند نمی‌اومد و احساس آرامشی که جز مشهد نداشتمش. و سامرا. به قول تو بوی گل نرگس :)) سرداب. روضه‌ی خانم آزاد. «هرچی فراق تو غمگینه، غمگینه، عمگینه! خیال وصل تو؟ شیرینه شیرینه، شیرینه!» میزان نزدیکی به امام حاضر. صدای جیرجیرک‌های صبحگاهی. نماز‌های صبح. ماه‌های روشن و پررنگ و یاد تو. بین‌الحرمین؟ دوراهی عجیب این دنیا که دو سرش برده! حال بد زهرا در اون چند روز. نمازهای نزدیک ضریح. دعاهای زیر قبه. اشک‌های بلند، دل‌تنگی‌های فراوون. بلعیدن لحظه‌ها و خنکای حرم. انسان‌های روشن. خنده‌های آروم و حرف‌های یواشکی. این سفر روح من رو پاک کرد. هرچند که مدام حس می‌کردم تیکه‌تیکه‌م و هر تیکه‌ از من متعلق به آدماییه که دوسشون دارم و جاشون خالیه. هر چند به جای مامان و بابام نمازهای متعدد خوندم. هرچند جای تو کنار من خالی بود و توی قلبم بودی. هرچند فاطمه و زهرا ازم دور بودن و گرمای محبتشون رو از نزدیک نداشتم.اما این سفر به من خلوص دوباره داد. همون‌ چیزی که ماجده می‌گفت. حالا نوبت منه. باید زیارت رو با خودم کش بیارم تا توی خونه. این خلوص، این روشنی، این اتصال و این حجم از نور و پاکی روو باید نگه داشت.

  • آسو نویس