آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

-200- معجزه رو نشونم بده

شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۲۷ ب.ظ

تو می‌شنوی صدامو

خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.

منم الآن جز تو کسی رو ندارم.

امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.

نیمه‌ی شعبانه..می‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواسته‌ی زیادی نیست برای کریم بودن شماها‌.

هر موقع به شما توسل کردم رهام نکردین..الآن به شما و قرآن متوسل شدم، متوسل شدم که کمکم کنین بفهمین تنها و ناامیدم و از همه‌ی آدما ناامیدم و فقط و فقط شما رو دارم.

تو شبی که دلتون شاده دل ما که شیعیانتونیم رو هم شاد کنید.

ما شنیدیم معجزه می‌کنید 

قبول کردیم همیشه باور کردیم، الآن می‌خوام معجزه رو نشونم بدید 

اون‌جایی که ابراهیم می‌گه خدایا معجزتو نشونم بده خدا می‌گه مگه ایمان نداری بهم؟می‌گه چرا اما برای اطمینان قلبم و ایمانم می‌خوام.

حالا منم از شما می‌خوام برای اطمینان قلبم بی‌قرارم این‌بار شما روز عید نشونمون بدین..ولایت معنوی که ما تئوریاشو می‌خونیم رو عملی نشونمون بدین و بهمون بگین که تنها نیستیم.معجزه رو نشونم بده.

اعیاد شعبانیه درای رحمتت بازه خدا این بار بازترش کن و دلای ناامید ما رو از ادما پناه بده به سمت خودت.

پناه بده و سلامتی بده..معجزه رو نشونم بده.عیدی نیمه‌ی شعبانم.

  • آسو نویس

-199- چشما سرخه، دل‌ها مضطر

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۳۸ ب.ظ

توسلت کو؟توکلت کو؟
این رخوت نشونه‌ی بی ایمانیه، نشونه‌ی کم ایمانی و ناایمونی به خدا است نشونه‌ی باور نداشتن وجود خدا است.توکل کنید و خودتونو جمع کنید.
-دلشاد می‌گه-

  • آسو نویس

-198- صبر می‌کنم دیگه

جمعه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ب.ظ


دوسدوستم فوت کرده و من علی‌رغم این‌که خودمو آروم نشون دادم دلم آشوبه و دارم تبعات این دل‌آشوبی رو می‌بینم چون دو روزه که نفسم بالا نمیاد، این‌طوری که باید ده تا یازده‌تا نفس بکشم تا دوازدهمی اون اکسیژن کافی رو به قلبم برسونه.و شبا همراه می‌شه با استرس،ضربان قلبم می‌ره بالا و نفسم تنگ می‌شه و یاد گرفتم که وقتی این‌ مدلی می‌شم باید با بینی نفس عمیق بکشم و دوبرابر زمانی که نفس می‌کشم باید بازدمم طول بکشه و این بازدم باید با لبای غنچه شده باشه. وقتی این‌ مدلی نفس می‌کشم همه‌چیز راحت‌تره.نفسم که راحت بالا میاد بیشتر طولش می‌دم تا لذت نفس راحت نفس کشیدن رو حس کنم، وقتی اکسیژن آروم آروم می‌ره تو ریه‌هام می‌گم خدایا شکرت که می‌تونم نفس بکشم چرا تا الآن متوجهش نبودم و دوباره نفسم بالا نمیاد تا دوازدهمین نفس که همه‌چیز درست بشه.

روزای اول از این اتفاق خی‌لی می‌ترسیدم اما الآن انگار بهش عادت کردم یاد حرف مامان خاله -مامان همسایمون- می‌افتم، وقتی می‌نشستیم کنار هم و تعریف می‌کردیم از مشکلات زندگی و می‌گفتیم فلانی صبر می‌کنه، عادت می‌کنه، می‌گفت :" ننه صبر می‌کنه اما صبرِ با زور."

حالا منم همینم صبر می‌کنم اما ننه صبر با زور...صبر با زور..

  • آسو نویس

-197- من راحت می‌گم دوست داشتنمو.

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۴۴ ب.ظ

با فاطمه حرف زدم، از دیشب دلم آروم نمی‌شد.فکر نمی‌کنم تو زندگیم غیر از خونوادم برای کسی این‌قدر نگران بوده باشم.الآن آرومم.قلبم آرومه.چون برای صدمین بار مطمئن شدم فاطمه داره درست‌ترین کار رو انجام می‌ده و کارشو بلده.

آه.قلبم داشت از کار می‌افتاد از شدت نگرانی و این‌که کاری از دستم برنمیاد.

خوشحالم که داره خودشو قوی نشون می‌ده هر چند می‌دونم قلبش شکسته و قرار نیست به این زودیا ترمیم بشه و باید کنارش بمونم.دوسش دارم خی‌لی.

پ.ن : ساعت سه بعدازظهر.

  • آسو نویس

-196- صداشو شنیدم بلند گفت : پیش خدام!باور کن!

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۳۷ ب.ظ


-خی‌لی بهمون نزدیک‌تر از چیزیه که فکرشو می‌کنیم!مرگو می‌گم-

امروز فاطمه سلیمی رفت..واقعا رفت..دیگه از حالا به بعد پیش خدا است، دیدی به بچه‌ها می‌گن رفت پیش خدا؟حالا حالش خوبه.راحته. 

منم می‌گم رفت پیش خدا.شبیه خواب بود، مسجد، مقبره، ولایت، همه‌ی این‌جاهایی که حست می‌کردم.بازم می‌گم خوب شد رفت پیش خدا.یاد خودم و فاطمه افتادم وقتی امروز تو بغلم گریه می‌کرد وقتی ریحانه رو می‌دیدم که حالش بده که از هزاررتا فامیل و آشنا دوست بهتره.می‌دیدمش که کنارم وایستاده.تمام این مدت می‌دیدمش.امروز دلم می‌خواست به فاطمه بگم قول می‌دی همیشه پیشم بمونی؟همین‌جا، همین الآن که سرتو بغل کردم قول می‌دی نری؟شنیدم که می‌گفت رفت پیش خدا، جاش راحته!

  • آسو نویس