آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

-210- و من جمع را یادم هست

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۲ ب.ظ

بالاخره انتخاب رشته کردم، هفته‌ی سخت و دیوونه‌کننده‌ای بود برای همه‌مون و حتی خانواده‌هامون.این یه هفته من فهمیدم که کیا دقیقاً باهامن و کیا نیستن.ما پشت هم موندیم پشت انتخابامون که حالا دیگه از روی احساس نبود کاملاً عاقلانه بود..پشت مدیریتی که سحر براش جنگید ادبیاتی که غزاله خواستش و حقوق رو کنار زد..روانی که کیم می‌خواستش و دعا می‌کنم برسه بهش و ته تهش من و لیلی‌ای که جنگیدیم برای دانشکده علوم‌اجتماعی.
تهش که تموم شد همه‌مون یه نفس راحت کشیدیم و گفتیم اینم تموم شد.
با آدمای زیادی حرف زدم با آدمای جالبی آشنا شدم..جاهای جالبی قرار گذاشتم.و حرفای خوبی شنیدم چیزایی که از من بود دقیقاً خود من‌. آقای اصنافی بهم حرفای جالبی زد..سوال پرسید حرف زد خاطره گفت که احساس معذب بودن نکنم و ته تهش یه چیزی گفت که قلبم ترسید و گفت اگه خیرتو بخوام می‌گم روان بخونی.اون‌جا قلبم لرزید و صاف شدم گفتم من این‌همه از روان فرار نکردم که تهش بهم اینو بگید.
اما خب راست می‌گفت بعد اون یک ساعت حرف زدن و دلایلی که آورد جواب درستی بهم داد اما من این‌بار ریسک کردم تا شانسمو امتحان کنم یا وقتی پامو گذاشتم تو حوزه هنری دوباره همون احساس قبل بهم دست داد همون دفعه‌ی اولی که با داداشم* اومدم از همون پله‌ها وارد شدم و آدمایی رو دیدم که باید.
نمی‌دونم تهش انتخابم درست بود یا نه.اما انگار باید همین می‌شد.
همین درست‌ترین اتفاق بود.

اما ترسناکه..همه‌چی ترسناکه.

پ.ن :* یادم باشه که تموم این روزای سخت تو بودی که موندی و موندی و موندی و ازم دفاع کردی..خواستی حرف بزنم و به رویاهام فکر کنم..تو همه‌ی این یه ماه ترسناک بهم احساس امنیت دادی و خب دوستت دارم.

  • آسو نویس

-209- قضیه اینه

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ق.ظ
《...فکر می‌کردم تا چند ماه دیگه کارا و حرفاش برام تکراری بشه ولی نشد اون هر بار چیز تازه‌ای برای ارائه داره...》
حرف قشنگی نیست؟ یا حتی این روحیه روحیه‌ی جالبی نیست ؟ این بزرگ‌ترین ترس من از هر نوع رابطه‌ایه، ترس از معمولی شدن و تکراری شدن و وقتی این ترسم بزرگ‌تر می‌شه که از اول چیزی برام معمولی به‌نظر میاد وقتی چیزی برای من معمولی شروع بشه دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم شوری رو توش به وجود بیارم.
این چند روز زیاد به پارسال فکر می‌کنم به همه‌ی تصوراتم از آدما. 
فکر می‌کنم این‌که من یه قالب داشتم برای دوست داشتن آدما و پارسال دیدن آدمای جدید با روحیات جدید و متفاوت این معادله رو به هم زد..نمی‌گم کامل چیزی که تو ذهنم بود از بین رفت می‌گم دیدم وسعت پیدا کرد برای شناختن آدما.
نمی‌تونم بنویسم چون از آدما دور شدم وقتی از جمع از مردم دور می‌شم همین‌طوری می‌شم ذهنم خالی می‌شه انقدر پوچ و خالی که به هیچی نمی‌تونه فکر کنه..
انقدر که الآنم پوچم و هیچی برای گفتن نیست.
شایدم واقعاً نباید باشه.
  • آسو نویس

-208- جالبه!

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۶ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۵۶
  • آسو نویس

-207- رئفت

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۴ ب.ظ

روز اولی که وارد حرم شدم همه‌جا رو همین مدلی می‌دیدم چون اشکم بند نمی‌اومد چون تموم نمی‌شد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمی‌تونستم آروم باشم.

ساعت‌ها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمی‌شدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.

خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونه‌م و با لهجه‌ی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دعا کن.

بهش خندیدم و گفتم حتماً..دومین بار تکیه داده بودم به یکی از دیوارای صحن انقلاب و نمی‌تونستم وداع کنم هزار بار تا نزدیک در خروجی رفته بودم و برگشته بودم و گفته بودم پنج دقیقه دیگه می‌شه موند.چشمامو بستم و گفتم یه معجزه فقط یه معجزه نشونم بده و بعد برم. چشمامو باز کردم و کاروان پیاده‌روی که از بافق یزد بعد بیست و شش روز پیاده‌روی رسیده بودن کم‌کم وارد صحن شدن.پرچشمونو نصب کردن و شروع کردن به خوندن و گریه کردن، سجده کردن و به سمت پنجره فولاد دویدن، روضه خوندن، مردم به سمتشون هجوم آوردن که التماس دعا بگن و من باز همون‌جا خشکم زده بود‌.

پرچشمونو کنار سقاخونه نگه داشتن و بین اون همه شلوغی پرچمو بالا گرفتن دو قدم جلو رفتم خودمو چسبوندم به پرچم و به پیامی که زینب بهم داده بود فکر کردم اون وقتی که برام نوشته بود رئفت نوعی از رحمته که هیچ‌گونه غمی رو برای دیگری نمی‌پسنده.

  • آسو نویس