آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

-440- دردآ

سه شنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۱ ب.ظ

یک:

فکر می‌کنم که معلمی مثل پدر و مادر بودنه. گاهی معلم مثل پدر و مادرها دلش می‌خواد خودش اون‌چه رو که بهش نرسیده، تجربه نکرده و یا نداشته رو دانش‌آموزش تجربه کنه. دلش می‌خواد اون تجربه‌ش کنه و لذتش رو حس کنه. اما آدم یادش می‌ره گاهی آرزوهاش با آرزوهای اونا یکی نیست و باید مدل خودشون رو پیدا کنه.

 

دو: 

به شدت اعتماد به نفسم رو به تخریبه. حتی عزت نفسم. خودشفقتی ندارم و منی که تا الآن به ارتباطاتم می‌بالیدم و فکر می‌کردم معاشرت بلدم به شدت به پیسی خوردم و فکر می‌کنم که باگ‌های جدی‌ای دارم. مثل این‌که درست بلد نیستم خشمم رو بروز بدم، این که وقتی می‌ترسم گاهی میل فرار در من فعال می‌شه. این که نمی‌تونم غم‌م رو تو چشمام نیارم. این که هزار و یکی مهارت ارتباطی هست که بلدشون نیستم. قفل می‌کنم و نمی‌تونم مکالمه رو ادامه بدم. این از همه‌چیز برام ترسناک‌تره. من تنها داراییم همین بود اما فکر می‌کنم از دست دادمش. نمی‌دونم چرا و چطور و چگونه. اما دیگه ندارمش. دیگه مثل قبل نمی‌تونم راحت ارتباط بگیرم. حس می‌کنم مرزها و انزوام به شدت زیاد شده و فاصله‌م با دیگران بسیااره. انگار گاردهام فعاله و دیگه نمی‌تونم داستان‌هاشون رو داشته باشم و یا شاید دستان معجزه‌گر گم شده. اما حس می‌کنم همه ازم دورن. هیچ‌کس اون‌قدر بهم نزدیک نیست که بهم معنا ببخشه و من هم چیزی برای ارائه ندارم. این فکر داره من رو از درون می‌خوره و گاهی هم توی دام مقایسه با بقیه می‌افتم و فکر می‌کنم هیچی برای ارائه ندارم. فک می‌کنم آدما می‌تونن دورم بندازن و هیچی رو از دست ندن. وای گریه‌م می‌گیره. دردم میاد. محبت‌هام دیگه جواب نمی‌ده. ترس توی محبت‌هام زیاده و خلوصش کم شده و این باعث می‌شه دیگه کار نکنه. خسته‌م.

 

سه:

اون روز با ساجده تو ماشین نشسته بودیم و من به شدت از درد و پی‌ام‌اس اذیت بودم. من پی‌ام‌اسای به شدت بدی دارم و حسابی میفتم. خودم این رو می دونم. تقویمم  دم دستمه و می‌دونم روحم اصلا بی‌تاثیر نیست و دیگه پذیرفتم اینو. راستش یاد گرفتم باهاش چی کار کنم. گاهی خودم رو در معرض محبت قرار می‌دم، گاهی گریه و مهم‌تر این‌که کارهای مهم رو می‌اندازم برای وقتی که این‌طور نباشم که مبادا بدقول بشم. اون  روز که تو ماشین بودیم و من داشتم ازین حالاتم می‌گفتم ساجده بدون هیچ لحن تمسخر و چیزی توضیح داد که آره خودش هرگز این‌طوری نمی‌شه و نمی‌فهمه آدما از چی حرف می‌زنن. اون لحظه خی‌لی دردم گرفت حقیقتا. همین‌طوری به خودم شک دارم این حرف هم باعث شد بیشتر شک کنم که نکنه این‌ها بازی منه؟ نکنه این‌ها توجیهه و نکنه این دردها واقعی نیست. خلاصه که خی‌لی غصه خوردم و این ماه که دوباره پی‌ام‌اس شدم دیگه از حالت روحی خودم هم خسته بودم. نمی‌تونم به خودم اجازه بدم که بیفتم. خسته‌م از خودم.

 

چهار:

تولدم بود. تولد زیبا. آدم‌های امن و کم. تبریک‌های غیرمنتظره. امسال هیچ‌جایی اعلام نکردم که تولدمه و دلم می خواست ببینم کیا یادشونه. نه به معنای توقع داشتن! نه! به معنای این که دلم می‌خواست آدمای نزدیک‌تر و عمیق‌تری داشته باشم اما خی‌لی آدمای دیگه‌ای هم بهم تبریک گفتن که قلبم گرم شد.. مریم، عطیه و... آخ. هنوز انسان‌های زیبا وجود دارن. آره تولدم بود و روز تولدم به شدت خوش گذشت. با فاطمه رفتیم آولی. این دختر و محبت‌های خالصش خوشحالم می‌کنه. این‌که می‌بینم هنوز هم انقدر دوستم داره باعث می‌شه دلم بخواد گریه کنم. با این که گاهی اذیتش می‌کنم و همه تفاوتامون. محبت خالص و بی‌منتی بهم می‌ده که قلبم رو شاد می‌کنه. اگر اون نبود من چطور به این زندگی ادامه می‌دادم و چطور به این شک‌هام غلبه می‌کردم؟

تولد خوبی داشتم. اتفاق عجیبی نیفتاد اما کادوهای خوبی گرفتم. کادوهای معنوی خوبی گرفتم. حرفای خوبی شنیدم. احتمالا می‌تونه روزها نگهم داره و همین برام کافیه.

 

پنج:

واسه همینه که نمیام بنویسم. چون همین الآن گریه‌م گرفته.

 

شش:

خی‌لی احساس کم‌بودن می‌کنم. در امور کاری. در مهارت‌ها. در زندگی. آدم‌های دورم چیزهای زیادی بلد نیستن و کارهایی انجام می‌دن که من هم از پسشون به خوبی برمیام اما اونا تحسین می‌شن و من نه و این قلبم رو به درد میاره.

 

هفت:

دوباره کابوس و تب. دوباره قرمزی پشت لب که از غصه است.

 

هشت:

نمی‌دونم باید چی بگم. نمی‌دونم باید از چی فرار کنم. نمی‌دونم چی من و نجات می‌ده. شاید دورشدن و دورشدن. اما بیشتر از این؟ بیشتر از این دور شم؟ ارشد رو انداختن اسفندماه و دو ماه جلوتر شده. باید شروع کنم درس بخونم. به زودی باید این کار رو کنم. باید خی‌لی زود منابع رو بخرم و با مدرسه هماهنگ کنم و توضیح بدم که نیستم. 

 

نه:

به شدت نیازمند شغل جدیدم. فکر می‌کنم چنین چیزی حالم رو خوب می‌کنه و اعتماد به نفسم رو برمی‌گردونه. برای چندین جا رزومه فرستادم اما از همه‌جا ایگنور شدم. نمی‌دونم حتی دلم چه شغلی می‌خواد. به شدت نگران و ترسیده‌م و فکر می‌کنم اصلا آماده زندگی اجتماعی نیستم. فکر می‌کنم همه چیز دارک و تیره‌س و من حتی نمی‌خوام این رو قبول کنم. قرار گذاشتم توی دفترم بنویسم که چه مهارت‌هایی رو خوبه یاد بگیرم که حالم بهتر بشه اما مثل نوشتن همین‌جا توی وبلاگ مدام به تاخیر می‌اندازمش. هیچ یار و کمکی ندارم.

 

ده: 

دلم تنگ زهراست. دیروز از ندیدن یک ماهه‌ش گریه کردم.

 

یازده:

یک بار خی‌لی غمگین شدم. دغدغه‌م این شده بود که آدم‌ها چطور به هم نزدیک می‌شن؟ معنای زندگیم رو از دست دادم و فکر می‌کنم دیگه هرگز نمی‌تونم ارتباطی بسازم. هرگز نمی‌تونم به کسی نزدیک بشم و هیچ ارزشی ندارم. آره. دغدغه‌م شده بود که قدیم‌ترها شاید رنج‌های آدما اونا رو به هم وصل می‌کرد اما الآن این‌طور نیست دیگه. انگار رنج‌ها هم از هم‌دیگه دورشون می‌کنه. انگار هیچ کس دیگه نمی‌خواد از یه جایی به بعد عمیق بشه. هیچ میل به دوستی و ارتباطی در دیگران نمی‌بینم و این من رو اذیت می‌کنه. من وقتی این رو ندارم فاطمه نیستم. دلم می‌خواد روزها بابت این فقدان معنا گریه کنم. واقعا حس‌م اینه که هیچی برای ارائه دادن ندارم و هرچی داشتم تموم شده.

 

دوازده:

از بعد این‌که اون دوستی سمی رو تموم کردم حالم بهتره، از خیلی جهات اما هنوز ترکش‌های حرفاش می‌خوره بهم. وقتی شک می‌کنم و حالم بد می‌شه یاد حرف‌های اون آدم می‌افتم. یادم میفته که چه نسبتایی بهم داد و چه برچسب‌هایی زد و می‌گم شاید راست می‌گه. این خی‌لی تخریبگره. این واقعا تخریبگره. از طرف دیگه در مدرسه هم واقعا اذیتم. به هم خوردن ارتباطم با این آدم من رو تو مدریه تنها کرده. تنهایی آزاردهنده. تنهایی که تعلق رو ازم می‌گیره.

 

سیزده:

وقتی غمگینم و از خودم بدم میاد محبت رو هم پذیرا نیستم. دیروز کوثر اومد بغلم کنه و طردش کردم و پس‌ش زدم چون به نظرم شایسته دوست داشته‌شدن نبودم.

 

چهارده:

من نگرانم، مضطربم، نگران و ترسیده‌‌م و هیچ آغوشی آرومم نمی‌کنه.

 

پانزده:

فکر می‌کنم دیگه هیچ گره‌ای با کسی ندارم. هیچ محبتی بین من و دیگران نیست و آدما همه خسته‌ن و من رو هم نیاز ندارن و نمی‌تونم براشون مرهمی باشم. حس می‌کنم همه نسبت بهم ترحم می‌کنن و محبت‌هاشون دروغینه.

  • آسو نویس

-439- زخم باز

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۵ ب.ظ

آخرین مطلبی که نوشتم برای بیست و هفتم تیره. حدود یک ماه می شه که چیزی ننوشتم درحالی‌که هزاران دغدغه ذهنی داشتم و دارم. بارها تو دفترم جزء کارهای روزانه‌م نوشتم وبلاگ اما نیومدم سمتش. راستش رو اگر خبوام بگم تصورم اینه که اگر بیام و شروع کنم به نوشتن شبیه باز کردن زخمیه که قراره خون‌های زیادی ازش بره. می‌ترسم شروع کنم به نوشتن و گریه‌م بند نیاد برای همین مدام به تاخیر می‌اندازمش. اما دلتنگ نوشتنم. باید فردا بیام و بنویسم. زودتر از این‌که خی‌لی دیر بشه. حتی اگه خونریزی روحی کنم.

  • آسو نویس