آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

-80- خطراتِ خاطرات

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۴ ق.ظ
گفته اند باید نوشت..برای تمام دردهایی که درمان ندارند..برای غمی که آرام آرام می آید و در جانمان رخنه می کند..غم گذرِ زمان..حسی شبیه ورق زدن آلبوم های قدیمی با عکس های سیاه و سفید..با چهره هایی که به مرور چروکیده تر از قبل می شوند و لبخندهایی که برایمان تازگی دارند..آن جا که حس میکنی چه قدر تغییر کرده ای و چه قدر تغییر کرده اند..دیگر تاب نمی آوری و میان مرور خاطراتت اشک میریزی...زمانی که خاطرات به یک باره به سمتت هجوم می آورند و به قول کسی خطراتِ خاطرات...

پ.ن : کاش مسکنی قوی تر از عکس ها وجود داشت
پ.ن : سلول های نوشتنم به سمت نابودی میرن..
پ.ن : هیچ وقت نتونستم باعث و بانی حذف نوشته های بلاگفا رو ببخشم :)
پ.ن : لعنت به قول هایی که عملی نمیشن
  • آسو نویس

-79- نشونه خوبیه

جمعه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ق.ظ
این که امیدها و آرمان ها و جذابیت آدما داره برام برمیگرده نشونه خوبیه..

  • آسو نویس

-78- گویا ما دل تنگ زاده شده ایم

شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۸ ق.ظ

من آدم خی لی کارها نیستم..اصل مطلب همین یک جمله است..من آدم اجتماعی نیستم...نمی توانم با دیگران ارتباط برقرار کنم..من به شدت خجالتی ام مخصوصا در رابطه های دو نفره..برایم هیچ فرقی ندارد که طرف روبه رویم مرد باشد یا زن..پسر یا دختر..در رابطه های دو نفره خجالت میکشم و کم می آورم...من دوستان زیادی دارم..با آدم های متفاوتی از هر قشری رابطه دارم..من نمی توانم لحظات جذابی را برای دیگران به ارمغان بیاورم و همه این ها در حالتی است که من در میان جمع دوستانم اصلا آدم خجالتی محسوب نمیشوم..شاید داوطلب بودن برای رابطه های جدید همیشه من بوده ام..اما من وانمود می کنم..من وانمود میکنم که خجالت نمیکشم...وانمود میکنم کنفرانس دادن برایم آسان است و جزو داوطلب ها همیشه هستم..هیچ کس نمیفهمد که من چه قدر خجالتی خواهم بود.اگر از معلم ها و آدم های اطرافم درباره ام بپرسید میگویند خجالتی؟چیز محالی است اما هیچ کس نمیفهمد من از هر چیزی که میترسم می روم توی دلِ همان چیز..برای همین است که بارها وسطِ کلاس خندیده ام و حرف زده ام و کارهای بی پروا انجام داده ام..

من آدمی نیستم که حالم را با خودم خوب کنم..من آدم جمعم..عاشق کارهای تیمی و گروهی و دیوانه رابطه های بیشتر ازدو نفر..من بلد نیستم روی نیمکت های دو نفره، تک نفره بنشینم..تا به حال یادم نمی آید جز مکان های معدودی را تنهایی رفته باشم..از تنها بودن میترسم..همیشه دنبال کسی بودم که کنارم راه برود که بگویم فلانی همراهم است..من از تنها بودن میترسم..از روزهایی که دوستانم غایب شوند در مدرسه هم میترسم..من آدم کارهای تیمی و گروهی هستم.

من بلد نیستم دلتنگ نباشم..من همیشه آدمی بوده ام که به ریزترین جزییات فکر کرده ام...به اینکه در چه ثانیه از کدام ساعت کسی که دوستش دارم ابرویش را بالا داده است...من طرز خنده آدم ها در ذهنم می ماند..اینکه انگشتانشان چه مدلی است..وقتی حرف می زنند کدام کلماتشان را بیشتر کش می دهند و کدامشان را مکث می کنند..من آدم فراموش کردن نیستم..حافظه بلند مدت قوی ای خصوصا در مورد آدم ها دارم..حرف هایی از کسانی که فراموششان نمیکنم..مثل نگاه و چشمک معمولی اش یا حتی تر مثل آن حرفی که آن روز گوشه حیاط در عین بی تفاوتی به من زد و من هنوز هم بعد از گذشت مدت ها فراموشش نکرده ام..من نمی توانم دلتنگ نشوم..هر چقدر هم وانمود کنم که دوستش ندارم آخر وقتی بعد مدت ها میبینمش..دلم مچاله می شود و میفهمم بیشتر از قبل دوستش دارم

من آدم جذابی نیستم..هیچ گزینه ای برای جذابیتم وجود ندارد..نه حرفه ای بلدم..نه زیبا میخندم..نه خوب حرف میزنم..اما دوستان جذابی دارم و آدم های جذاب را می شناسم و با آن ها رابطه دارم..من اصلا آدم باهوشی در روابطم نیستم اما باهوش ها را می شناسم و دوستشان دارم..حرکاتشان را دنبال می کنم و با هر حرکت کوچکشان خوب تحلیلشان می کنم..

من آدم از دور نگاه کردنم..آدم عاشق شدن ها و دل تنگ شدن ها و دوست داشتن ها..من محبت را میفهمم اما محبت کردن را بلد نیستم..من کسی نیستم که با اولین نگاه در یک جمع بتوان به او اعتماد کرد..این بزرگ ترین چیزی است که همیشه زجرم داده است..من آدم خی لی از کارها نیستم..

من خی لی خسته ام..از دوست داشتن ها ..

انگار ما دل تنگ زاده شده ایم..

پ.ن : حالم از تمام چیزهایی که نیستم به هم میخورد

پ.ن : چطور انقدر خوبن بعضیا و من انقدر در برابرشون کوچیکم..دلم میخواد بغلش کنم..همینطوری که امروز یکی دیگه رو ب جاش بغل کردم..

  • آسو نویس