-427- زندگی هم گاهی اینطور
روزای اولی که توی مدرسه کار میکردم گمون میکردم مهم نیست که دیگران چه فکری میکنن، من باید صریح و شفاف باشم و رک حرفم رو بزنم، جای لازم کنار بکشم و واضح ازش حرف بزنم، این اصلا بد نبود، حتی برای من به نوعی میتونست یک پیشرفت باشه، چون قبلتر خیلی ملاحظه دیگران رو میکردم، زیاد از حد حواسم به نظراتشون بود و حالا که میتونستم فارغ از دیدگاهشون فکر و عمل کنم خیلی ایدهآل بود. اما تجربه کاری و مواجهه با آدمها بهم نشون داد که میشه آدمی با روشهای دیگهای جایگاه خودش رو مشخص کنه، لازم نیست حرفمون رو مستقیما بکوبونیم تو صورت طرف مقابل و میتونیم مدلهای مهربانانهتری رو امتحان کنیم. این رو توی روابط فردیم در دوران دبیرستان یاد گرفتم و حالا متوجه شده بودم باید در روابط بزرگتر و گروههای کاری هم یادش بگیرم. یا مثلا فکر میکردم اصلا چرا باید به آدمها درباره ذهنمون توضیح بدیم، و مثلا آدمی مثل زهرا رو میدیدم که با تمام قاطعیتؤ گاهی درباره بعضی چیزها به آدمها توضیح می داد و همراهشون میکرد و براشون وقت می اشت. اونجا بود که فهمیدم تمایزی وجود داره بین این دو چیز. مهمه که در عین صریح و شفاف بودن، آدمها رو به مثابه «انسان» ببینی و حسهاشون رو به رسمیت بشناسی و اگر برات مهمن در جهت توضیح بعضی چیزها براشون تلاش کنی. این روزها دوباره با این چالش درگیرم، اینکه به آدمها توجه کنم یا نکنم، میدونین راستش چیه؟ حس میکنم دارم منزوی و فردگرا میشم. همه چیز رو در حداقلیترین حالت ممکن در نظر میگیرم و نمیخوام به خودم فشار بیارم. این چالش رو دارم توی مدرسه هم با دانشآموزا تجربه میکنم، یعنی میدونین گاهی از مواجهه مستقیم باهاشون میترسم و ازش جلوگیری میکنم، انگار میترسم زورم نرسه. مثلا اگر بچهها سر کلاس از چیزی حالشون بد باشه ترجیح میدم بهشون گیر ندم و بدون اینکه اذیتشون کنم که چرا حواسشون به کلاس نیست درسمو بدم و اونایی که حواسشون نیست هم به کار خودشون بپردازن، درحالیکه وقتی فک میکنم میبینم حالتهای دیگهای هم وجود داره. مثلا میتونم ازشون بخوام یک ربع با هم صجبت کنیم تا ذهنشون خالی شه و دغدغههای ذهنیشون خالی بشه و بعد با هم ادامه درس رو پیش ببریم. اما نمیدونم این انجام ندادنه از بیحوصلگیمه یا از احساس ناتوانیم. حدسم دومیشه. حدسم اینه که ناتوانم.
در کل چالش شغلی دارم. تمایلم به سر کلاس رفتن رو به صفره. احساس میکنم نمیتونم کلاس رو کنترل کنم و ارتباطی که میخوام رو بگیرم درحالیکه قبلتر فکر میکردم به شدت توانام توی این کار. فکر میکردم معلمی شغل ایدهآلمه اما الآن فکر میکنم تسهیلگری برام مطلوبتر از معلمیه. این حس در من وقتی بیشتر شده که با ساجده با هم میریم سر کلاس و میبینم تفاوتهامون رو و میبینم به شکل ذاتی اون توانمندتره در ارتیاط گرفتن. بعد میگم نکنه این به مهارتها ربط داره و باید مهارت کسب کنم اما حس میکنم غایت مطلوبم نیست که حتی بخوام براش تلاشی کنم. معلمی ایدهالم نیست. از طرف دیگه هم فکر میکنم شاید باید معلم بچههای کوچکتر باشم، مثلا دوران راهنمایی. اما نمیدونم.
از اونجایی که توی مدرسه من دو تا کار انجام میدم، هم سر کلاس میرم و هم توی طراحی برنامهها کمک میکنم. انگار دارم میفهمم کار فکری و پژوهشگری برام مطلوبتر از کار اجراییه اما میترسم، میترسم که کار پژوهشگری هم خستهم کنه. اما فعلا میلم به این سمته و شاید همین نیروی محرکهم برای ارشد خوندنه و ارشد علومشناختی خوندن! که شاید بتونه مسیر شغلیم رو عوض کنه و به سمت مطلوبتری پیش ببره.
حسهای عجیبیه. مثلا میرم سر کلاس و میفهمم که به اندازه ساجده محبوب نیستم اما حالم بد نمیشه. انگار که به این درک و پذیرش رسیدم که دتس اوکی فاطمه، داری تجربه میکنی و قرار نیست همه جا خوب باشی، بپذیر که این از وجود و ارزش تو کم نمیکنه صرفا شاید این جای درستی برای تو نیست. اما بیشترین چیزی که ازش ناراحت میشم اینه که نکنه نتونم از این شغل بیرون بیام و از طرف دیگه اینکه امنیت شغلی و رضایت شغلی از سمت آدمهای مدرسه ندارم. نمیتونم باهاشون ارتباط بگیرم و از دغدغههام بگم. انیوی. فعلا باید باهاش پیش برم.
مسئله مهم دیگهم این روزها ارشد خوندنه و کاش دوباره به اون جدیتی که روزهای المپیاد داشتم برای چیزی که میخوام برگردم. کاش بتونم همونقدر در حد مرگ برای چیزی تلاش کنم. میدونی؟ من میدونم که هیچکس نمیفهمه چه چیزی برای من مهمه و دلش برام نمیسوزه جز خودم اما نمیدونم چرا زور خودم هم به خودم نمیرسه و با اینکه بسیار متمایلم اما هنوز میزان تلاشم با انگیزهم یکی نمیشه.
دلم میخواد به غایت خسته بشم اما روزهام برکت ندارن، زود زود میگذرن و اونطور که باید نمیتونم ازشون استفاده کنم.
- ۰۱/۰۹/۱۳