آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-424- بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم*

يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

همه‌ی عزیزهام رو راهی کردم و یا راهی خواهم کرد. یکیشون تو مرز، یکیشون تو نجف، یکیشون تو کربلاست و همین‌طوری آدم‌ها پخش شدن بین مکان‌های محبوب و امن من در این زندگی. اشکی نیستم. هستم اما خودم رو کنترل کردم چون دلم روشنه نه این‌که تحملم زیاده و برام مهم نیست. نه اتفاقا چون دلم روشنه. می‌دونم چرا نرفتم و دلیلش برام موجهه و از طرفی آدم‌هایی رو راهی کردم که می‌دونم به یادمن. پارسال چنین روزایی حالم به شدت بد بود و نفسم بالا نمیومد. چنین روزایی بود که همه‌چیز خی‌لی سخت شده بود و من خودم رو به این در و اون در می‌زدم که برم مشهد و رفتم. اون مشهد من رو نجات داد. آره. نجات داد. حالم بهتر شد. حالا هم همین. به این در و اون در نمی‌زنم اما می‌دونم به یک خلوتی نیاز دارم. حالا اون خلوت کجا خواهد بود خدا می‌دونه. قرار بود کربلا باشه که نشد. به مشهد فکر کردم و حداقل از راه‌های زمینی‌ای که من بلدم و با این دو دوتا چارتا بعید و غیر ممکنه. شاید این ریکاوری و خلوت دوباره توی یک روضه خونگی باشه. کی‌ می‌دونه کجا جای بهتریه؟

عزیزترین‌هام رو راهی کردم و قلب خودم این‌جاست. آروم و بی تاب. دلگیر و خوشحال. دل‌تنگ و دل تنگ و دل‌تنگ. بهش گفتم دم رفتنت نمی‌خوام اشکی بشم اما می‌دونم به محض این‌که از این مرزها رد بشی چندین بار به شدت اشکی خواهم شد و حقیقت اینه که هنوز نرسیده به مرز من دارم از دوری‌ت اشکی می‌شم. انگار از اون خداحافظی سرم رو کردم تو آب و باید نفسم رو حبس کنم تا تو برگردی. اما به خودم و تو قول دادم مراقب خودم باشم و خودم رو اذیت نکنم. قول دادم مراقب خونه باشم تا تو برگردی. پس باید مراقب باشم زیاد اشکی نشم. باید حواسم به خودم باشه و خلوت‌ کنم. باید منم دعا کنم که این فاصله کم بشه. می‌شه؟ می‌شه! به رغم شب، نور را در بر خواهیم گرفت.

دارم به رشته‌های ارشد فکر می‌کنم. به چیزی که دوباره این شور رو به من برگردونه و حالم رو بهتر کنه. از انسان‌شناسی دورتر شدم و دارم گزینه‌های دیگه رو می‌بینم. دلم می‌خواد بازم ریسک کنم و یک مسیر جدید رو امتحان کنم. اون روز آوا یک استوری گذاشته بود که خیلی دقیق بود. نوشته بود :

«به خودت و جهان کوچکت فکر کن بعد به دنیای بزرگ اون بیرون، به راه‌هایی که به روت بازن و انتخاب‌های بی‌شماری که داری. بعد یادت بیار که با تموم محدودیت‌هات، سختی‌های پیش روت، با تموم ابهام‌هایی که وجود داره دنیایی از مسیرهای مختلف پیش روته و کافیه هر لحظه تصمیم بگیری پا به یکیشون بذاری. حالا که می‌بینی چقدر راه داری آروم بگیر و این‌ًدر از احتمال نشدن یکیشون نترس. صبر کن ببین چی می‌شه و پیش‌پیش غصه احتمالش رو نخور.»

نادر ابراهیمی هم همین حرف رو می‌زنه. یک جایی چیزی با همین مضمون می‌گه، که به استقبال فاجعه نرو.

حالا منم همینم. وسط همه‌ی جست‌وجوهام وقتی به ترس نشدنش فکر می‌کنم و دلم می‌خواد کنار بکشم یاد تموم روزایی می‌افتم که تصمیم عجیب و غریبی گرفتم و از مسیر متفاوتی رفتم و چه اتفاق‌های خوبی منتظرم بود. هیچ وقت از این تغییر مسیر پشیمون نشدم و می‌دونم این بار هم نمی‌شم. فقط باید نترسم و مطمئن شم. باید دوباره با خودم دوست باشم. باید از خودم مراقبت کنم و چیزهایی رو در اولویت بذارم و بقیه چیزها رو به تناسبش کم‌رنگ کنم. چون معصومه حرف درستی می‌زد، می‌گفت چه دلیلی داره هزارتا هندونه برداری؟ به کی می‌خوای چیزی رو ثابت کنی؟ منم همینم. این روزها که به این فکر می‌کنم شاید بهتره ارشد علوم‌شناختی بخونم می‌ترسم. از تصمیمم با آدم‌های محدودی حرف زدم اما فکر می‌کنم که می‌خوامش. فکر می‌کنم مسیر نو تازه و آینده‌داریه. دلم می‌خواد امتحانش کنم هرچند که چیزای زیادی درباره‌ش نمی‌دونم اما به نظر میاد تونسته یه ذره روشن‌تر و امیدوارترم کنه. نمی‌خوام بذارم نورش خاموش بشه. می‌خوام روشن نگه‌ش دارم از طرفی می‌دونم که تصمیم سختیه و نمی‌دونم آمادگی‌ش رو دارم یا نه. اما خب دارم سعی می‌کنم کارهام رو اولویت‌بندی کنم. سعی می‌کنم انتخاب‌هایی رو کنار بذارم و نشدن‌هایی رو به فال نیک بگیرم. مثلا اگر این همه جا رزومه فرستادم و نشد، شاید برای این بود که کنکور جابه‌جا شد و نزدیک‌تر شد و سخت بود این‌طوری درس خوندن. می‌خوام خوشبین باشم نسبت به این قصه. اما از طرفی به شدت می‌ترسم. می‌‌دونم روزهای پیش رو، روزهای راحتی برام نیستن و درس یک طرف قضیه است. این رابطه و ابعادش رو نمی‌شه نادیده گرفت و قطعا من رو مضطرب خواهد کرد و ازم انرژی خواهد گرفت اما این یعنی پیش‌پیش باید بیخیال تصمیم‌های تازه بشم؟ فکر نمی‌کنم تو هم اینو بخوای. خدا هم همین‌طور. پس می‌خوام بهش نه نگم اما یک‌هو هم هیجانی نشم. دیروز تصمیمم رو به مامانم گفتم و کم‌کم آماده‌ش کردم. گفتم می‌خوام درس بخونم و باید سبک زندگی‌م رو اصلاح کنم. خواب شب‌هام رو مرتب‌تر کنم و صبح‌ها زودتر پاشم. امروز بیدارم کرده و می‌گه پاشو درس بخون:)) واقعا فن ساپورت کردنش برای درس خوندنم. این ویژگی‌اش رو جدی دوست دارم. خوشم میاد که حواسش بهم هست.

انی‌وی. روزهای راحتی نیست. روزهای دل‌تنگیه. روزهاییه که می‌تونن فرساینده باشن اما به قول تو می‌تونیم نشونه‌های چشمک‌زن این مسیر رو نادیده بگیریم؟ همون روز هم بهت جواب دادم. نه! اصلا اگر چشم‌هام رو هم ببندم نورش می‌زنه تو چشمم. حالا که تو کربلایی و من تهران. می‌خوام به دعاهات اعتماد کنم و سعی کنم تصمیم‌های بزرگی بگیرم. می‌خوام مراقبت کنم از خودم که سالم برسم به ته این مسیر. نمی‌خوام فاطمه فرسوده‌ای ازم باقی بمونه. 

چند روزپیش که ایده رشته جدید اومده بود تو ذهنم داشتم به این فکر می‌کردم که هر بار این تصمیم‌های جدید چقدر من رو نجات دادن، من چقدر ویژگی‌های اکتسابی خوبی کسب کردم. آره. شاید هنوز از خیلی‌ها عقب‌تر باشم اما مسیرم اشتباه نبوده. من زیاد دویدم. من زیاد تلاش کردم. خی‌لی جاها فقط پررو بودم و توکل داشتم که اتفاق خوبی افتاده. هیچ کدوم از تصمیم‌های من روی زمین منطقی به نظر نمیومدن. تصمیم‌هایی که شاید برای بقیه خیلی ساده باشن و ازشون انرژی نگیرن اما برای من خی‌لی انرژی بردن چون باید آدمای دورم رو که هیچ ایده‌ و پیش‌فرضی نسبت بهش نداشتن با خودم همراه می‌کردم. از انتخاب رشته انسانی و انتخاب مدرسه گرفته تا المپیاد، تا روزی که انسان‌شناسی رو انتخاب کردم.. تا انجمن و هزار و یکی چیز دیگه. من برای دونه به دونه‌ش لحظه‌های زیادی تلاش کردم. خی‌لی وقت‌ها میل داشتم کنار بکشم. خی‌لی روزها تو کتابخونه احساس ناامیدی می کردم. یادمه هنوز اون احساس دردی رو که توی ایستگاه مترو قدوسی تجربه کردم. چندین بار. اون روزی که بچه‌ها رو دیدم که دارن می‌رن یه جای دیگه و من چون می‌خواستم درس بخونم نمی‌تونستم اون رو داشته باشم. اون روزی که توی مترو یه عالمه از درد ناامیدی گریه کردم. من دونه به‌دونه‌ش رو یادمه. گاهی نسبت به خودم آدم بدی می‌شم و نادیده‌شون می‌گیرم اما حقیقت اینه که هیچ کدوم از اونا راحت نبوده اما به من چیزای زیادی داده. من خی‌لی چیزها رو واقعا «کسب» کردم و این برام ارزشمندشون می‌کنه و نمی‌ذارم کسی ازم بگیرتشون و بزنه تو سرشون. حالا هم همین. دلم می‌خواد دوباره برای چیزی تلاش کنم و صبر کنم.

شاید عینا و دقیقا همین نکته‌س که من رو نگه می‌داره و اصلا تفکر سالم همینه، که بدونم ممکنه ناتوانی در من باشه اما این ناتوانی من نیستم. همه من نیست! 

ولی نمی‌دونم چی و کجا، یک‌چیزی اون ته مه های وجودت هست که هنوز میگه نه. این تو نیستی. این موجود خسته‌ی بسته‌ی بی‌کار و بی‌فایده تو نیستی. این ناتوانی از تو نیست. در تو شاید باشه ولی تو این نیستی.

یاد روضه‌های عربی حرم امام علی می‌افتم. یاد نواهای بلند «تهدمت والله ارکان‌الهدی» که دم سحر خونده می‌شد. یاد نورهای قرمز حرم و آسمون آبی‌ش و ماه‌های روشن و نزدیکش. یاد هوای خنک دم سحرش. یاد اتوبوس وقتی از فرودگاه نجف به سمت هتل می‌رفت و منی که اشکام بند نمیومد. انگار که واقعا همه حرفام رو نگه داشته بودم که برسم اون‌جا و دیگه نمی تونستم توی اون اتمسفر نگه‌ش دارم. اشک‌هام دست من نبودن، کوچک‌نرین کنترلی روشون نداشتم. یاد اون روز که روبه‌روی ایوون طلای نجف نشستم و نور می‌زد تو چشمم و برای امام علی تعریف کردم همه‌چیز رو. یاد نشستن تو حرم حضرت عباس و التماس کردنش که مراقب زهرا باشه چون بهترین دوستمه. روزای زیبا و روشنی بود. صدای خانم آزاد توی سامرا. توی سرداب. نماز صبح توی سامرا. اون شب که تو کاظمین احساسِ در خانه بودن کردم. گویی که رسیده بودم مشهد و تازه تونستم حرف‌هام رو بزنم. این روزا زیاد یاد نوای حیدر حیدر می‌افتم. زیاد یادم میاد که روزهای روشنی رو از سر گذروندم. پس من مطمئنم که این مسیر روشنه. همه نشونه‌هاش رو می‌بینم و منتظر اون خنده‌های بلند می‌مونم.

*[بیدل درین ستمگاه از درد ناامیدی

بسیار گریه ‌کردیم اکنون بیا بخندیم]

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی