آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

-406- برای تو، بهترین امانتدار دنیا

شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۷:۰۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ آبان ۰۰ ، ۱۹:۰۸
  • آسو نویس

-405- یه رویا تو بیداری.

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ب.ظ

اون روزی که دیوارامون پنجره شد، با همه روزای دیگه فرق می‌کرد.

  • آسو نویس

-404- آهای زیبای وحشی

دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ب.ظ

لذتِ شنیدن دوسِت دارم از زبونِ تو انقدر عمیق بود که نمی‌تونم بگم شبیه چیزی بود. اما مست شدم. با شنیدنش، دوست‌داشتنت هزارباره در من حلول کرد و روشن شدم. روشن‌تر از همیشه.

 

- هشتِ هشت.

 

«...نفسات نبض منه، بازم چشمات مسته زیاد...»

  • آسو نویس

-403- تو، تو، تو.

پنجشنبه, ۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۰۲ ب.ظ

رفتم سر کلاس. هفت و ۵۵دقیقه‌ی صبح. آنتن‌ها قطع بود و اینترنتم وصل نمی‌شد. نرگس پشت میز نشسته بود و لیست حضور و غیاب رو چک می‌کرد، برنامه‌ی صبحگاه شروع شده بود. من صبح خودم رو به زور به مدرسه رسونده بودم، سردرد بسیار و یک حالتی از خماری. سرجمع دو ساعت خوابیده بودم، خوابی که هزار بار وسطش پریده بودم و به کلاس صبح فکر کرده بودم که طرح درسش آماده نیست. به تو فکر کردم.

کوله‌م رو برداشتم و رفتم سر کلاس. ستایش از بچه‌های عزیز کلاس صد و یکه. دیدمش و خوشحال شدم اما همچنان احساس تنگی نفس می‌کردم. سرفیس رو وصل کردم و به خانم اسودی گفتم اینترنت مدرسه رو به لپ‌تاپم وصل کنه. بسم‌الله گفتم و مطمئن بودم سر کلاس حالم بهتر می‌شه. قرار بود درباره توجه و تمرکز با بچه‌ها حرف بزنیم. نفس عمیق کشیدم و شروع کردم. ازشون پرسیدم چه چیزهایی باعث می‌شه که به چیزی توجه کنن. وقتی باهاشون حرف می‌زنم و سر کلاسم همه‌چیز بهتره و دردش کم‌تره، حتی گاهی چیزای خاکستری هم سر کلاس زیبان. به تو فکر کردم. دیدن محبتشون و چشمایی که برق می‌زنه، روح‌های آرومی که گاهی آشفته می‌شه. ایستادن کنارشون، نشستن روی میز و دیدن زیباییاشون قلبم رو گرم می‌کنه.

براشون از تمرکز گفتم، از توجه یه فلش کشیدم به سمت تمرکز و گفتم به توجهی که مستمر و مداوم باشه می‌گن تمرکز و سرم کنار تخته گیج رفت، اما کسی متوجه نشد، به تو فکر کردم. کلاس که تموم شد آنا اومد کنارم وایستاد و گفت خانم من نمی‌فهمم، چرا تو جهان همه‌چیز انقدر به هم مربوط می‌شه؟ چشمام واقعا نمی‌دید ولی بهش گفتم سوال مهم منم همینه. نمی‌دونم چرا ولی جالبیش هم به همینه.به تو فکر کردم. مگه نه آنا؟ سرفیس رو جمع نکردم، رفتم و کنار میز نرگس وایستادم و بهش تکیه دادم و گفتم نرگس خیلی خسته‌م و نرگس گفت می‌ری سر کلاس حالت بهتر می‌شه. راست می‌گفت. باز هم به تو فکر کردم. خانم حیدرزاده و زهرا رو توی این فاصله دیدم و یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم پیش ۱۰۲ایا.

کلاسشون بهتر از قبل پیش رفت، بهشون گفتم گرایش‌هاتونه که مدل توجهتون رو می‌سازه و سوال آخری که بهش رسیدیم این بود: آیا جنسیت ما روی نوع توجهمون تاثیرگذاره؟ باز به تو فکر کردم. کلاس دوم تموم شد و من انقدر احساس تنگی نفس داشتم که رفتم و توی بالکن اتاق مشاوره وایستادم و سعی کردم آروم و ریتمیک نفس بکشم. مثل دو سال پیش وقتی که دچار اضطراب می‌شدم و نفسم بالا نمیومد. دکتر بهم یاد داده بود نفس‌هام رو بشمرم. تا ده می‌شمردم و یک بازدم و دوباره. چندین بار این کار رو تکرار می‌کردم و دفعه آخر نفسم میومد بالا و دوباره از اول. سه بار نفس‌هام رو شمردم، نفسم برگشت.

از اتاق اومدم بیرون و وسایلمو جمع کردم و رفتم پیش زهرا و خانم حیدرزاده نشستم تا کلاس بعدی شروع بشه. توی کلاس آخر آدم بهتری بودم. با بچه‌ها شوخی کردیم. زهرا مدام می‌پرسید خانم چرا به نتیجه نمی‌رسیم. خیلی ازمون سوال می‌پرسین، مغزمون درد گرفت و من گفتم زهرا از الآن دنبال نتیجه نباش، چون چیزهای زیادی توی جهان هستند که لزوما به نتیجه خاصی نمی‌رسند و باید با تعلیق بسازی و اگه دنبال نتیجه باشی اذیت می‌شی و به تو فکر کردم. روی تخته نوشتم کانونِ توجه و به این فکر کردم که چندین روزه؟ چندین ماهه که تو مرکز توجه منی؟ چندمین باره که وسط تمام روزها و کارهام به تو فکر می‌کنم؟

کلاس این بچه‌ها تموم شد. احساس ضعف شدید داشتم، رفتم توی نمازخونه و نماز خوندم و آخر نماز به تو فکر کردم. تمام مدتی که منتظر اسنپ بودم، قلبم تیر می‌کشید. فکر می‌کردم حالم بهتر شده اما دلتنگی تو این‌طوریه، هست، هست، هست و تماما هست اما در یک لحظه اوج می‌گیره، انگار از سطح قلبم می‌ره توی عمق قلبم، چیزی رو خنجر می‌زنه، ازم خون میاد و به شدت درد می‌گیره، نفسم دوباره بالا نمیومد. توی اسنپ به تو فکر کردم، مثل همیشه، مثل آسمان به ستاره، مثل ستاره به شب و مثل دریا به ادامه‌ی خویش.

 

پ.ن: این صبوری‌ای که دارم دعای کیه در حقم؟ دعای کیه که من هنوز می‌تونم صبر کنم و حتی شوخی کنم؟ دمش گرم.

  • آسو نویس

-402- نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد

يكشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ق.ظ

شب‌ها از دلتنگیت می‌میرم و این معجزه‌ی خداست که دوباره صبح‌ها از خواب بلندم می‌کنه. انگار که جونم واقعاً از بدنم خارج می‌شه و صبح نصفه‌جون از خواب پا می‌شم. «دیر کردی، نیمه‌ی عاشق‌ترم را باد برد.» آره همین.

 

*

شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

 

آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام

لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد

 

من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند

نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد

 

از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

 

با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی، نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

 

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد

  • آسو نویس

-401- بگو که می‌دونی

شنبه, ۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۳ ق.ظ

آسمون قرمزه، همرنگ آتیشه،

تموم غصه ها انگار تو دلم جا میشه.

  • آسو نویس