آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۱۱ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

-400- جشن چشمان تو شد آغاز*

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۰ ب.ظ

[ فــاصــلــه ]

تو بارون بودی. من؟ تو بودم و تو، من بودی و انگار هیچ فاصله‌ای بین این سه مفهوم نبود. انگار من و تو بارون هرسه‌مون تبدیل به چیزی واحد شده بودیم. دلم؟ دلِ تو بود و چشمات، بخشی از من بود. دستم؟ حسی نداشت. دست تو اما؟ گرم بود. حرفامون؟ زیاد بود اما «کلام در آغاز همیشه نامطمئن است». ترس؟ از بین رفته بود و قلبم آروم بود درحالی‌که از شدت حس‌های دریافتی می تونستم کنار بکشم. اما تو سبز بودی. یک سبزِ آروم و ملایم که می‌شه بهش اعتماد کرد. تو نگاه کردی. تمام مدت چشم برنداشتی. همه‌چیو دیدی و برام گفتی. من اما سرم پایین بود و حس می‌کردم. تو با چشمات و من با قلبم. تو ازم نظر خواستی و من بهت گفتم می‌فهممت. ازم پرسیدی چی بشه بهتر می‌شه همه‌چی و من تو دلم گفتم اگر تو باشی و به زبون گفتم وقتی پیشتم احساس امنیت می‌کنم. بارون بود. شدید و بی‌وقفه و ممتد. من ترسیده بودم و خیس شده بودم اما دلم نمی‌خواست کنار بکشم و تو مدام زیر گوشم می‌گفتی که چقدر همه‌چیز خوبه و لحظه‌ای شک نکردی. من می‌خواستم بریم زیر سقف وایستیم که بارون خیسمون نکنه و تو گفتی بشینیم روی نیمکت و حرف بزنیم. من با این‌که ترسیده بودم و اگر تنها بودم حتما کنار می‌کشیدم بهت اعتماد کردم و کنارت نشستم و برای اولین بار جرئت کردم سرم رو بیارم بالا و نگات کنم و بهت نزدیک بشم. لحظه‌های با تو صدا داره. شبیه خودت که صدا داری و ازت نور ساطع می‌شه اما اون روز و اون لحظه زمان برای لحظه‌ای متوقف شد و صدای اون آهنگ همه‌ی این فاصله رو پر کرد. نه که تو سرم رو بیاری بالا و من رو از ترس‌هام نجات بدی که هیچ‌وقت انقدر مستقیم این کار رو نمی‌کنی. تو باهام حرف زدی و بهم اطمینان دادی که همه‌چیز با همین ترسناکیش و تعلیقش زیباست و من تونستم آروم آروم سرم رو بیارم بالا و چقدر همه‌چیز شورانگیزتر بود. چه ترس باشکوهی. چقدر دیدن بارون، خیس‌شدن زیرش. سرعت آدم‌ها برای پیداکردن سقف درحالی‌که من کنار تو بودم زیبا و باشکوه بود. چقدر زمزمه‌هات دلگرم‌کننده بود هر بار که اسممو صدا زدی. شاملو راست می‌گفت «چه مومنانه نام مرا آواز می‌کنی.»

[ نِـــگــاه ]

تو گفتی از خودت نبودن بیزاری و من کنارت نشسته بودم و داشتم سعی می‌کردم کتاب بخونم. تو پرسیدی نظر تو چیه؟ و من گفتم عاشق این‌که خودتی شدم و اگر تو، تو نبودی من هرگز این‌جا کنارت نبودم. نزدیکم بودی. خیلی نزدیک. فاصله‌مون اندازه‌ی یه کف دست هم نبود و من حتی نمی‌ترسیدم ازت. اطمینان از حرفات موج می‌زد. من سکوت کرده بودم که صدای تو رو بشنوم. شنیدن قصه‌های تو، لذت‌بخش‌ترین کاریه که تو زندگیم می‌تونم بکنم، وقتی از دیالکتیک ذهنیت می‌گی دلم می‌خواد ذهنت رو ببوسم انقدر که این مقدمه‌چینیات برای هر تصمیم زیبا و دقیقه و بهت گفتم. شور و خوشحالیم رو از تصمیم‌هات نشون دادم. تو نزدیک بودی اما نمی‌تونستم لمست کنم. «همیشه فاصله‌ای هست.» اما ناآروم نبودم. اطمینانِ تو ترس من رو از بین برده بود. تو جابه‌جا شدی و وسط حرفات سکوت کردی. من داشتم کتابمو می‌خوندم و سرم رو بالا نمی‌آوردم. همون‌طوری گفتمت صدات رو می‌شنوم. حرف بزن و تو انگار که داری بدیهی‌ترین حرف دنیا رو می‌زنی گفتی منم دارم نگاهت می‌کنم و همه‌چیز عالیه. من باز سرم رو بالا نیاوردم اما قلبم پروانه‌ای شد. چرخش و رقص پروانه‌ها رو تو قلبم احساس کردم.

[ تــقــســیــم ]

تو برام صبر کردی. همون‌طور که من برات صبر کردم. تو برام حرف زدی، همون‌طور که من برات حرف زدم. لحظه‌های ساده‌ی زیبا ساختیم. از هیچ، یک درامای بزرگ ساخته شد، چون من و تو دو طرف داستان بودیم. نه من و توی قبل این داستان. من و تویی که یه روزی با هم به این تصمیم رسیدیم که معجزه‌ها ساختی‌ن و جفتمون بدون این‌که ازش حرف بزنیم تلاش کردیم که بسازیمش. یه جاهایی من خسته شدم و تو دستمو گرفتی یه جاهایی تو ناآروم شدی و من قلبت رو گرم کردم. کی بیشتر تو این قصه سختی کشید؟ نمی‌دونم و مهم هم نیست. چون ما دیگه از هم جدا نیستیم. هرگز لحظه‌ای فکر نکردم تو دیگری‌ای هستی و من قراره تو رو به عنوان دیگری قبول کنم. تو بخشی از من هم نبودی. تو خود من بودی. تک‌تک سلول‌های بدنم آمیخته شده بود با تو. تو گفتی فلان‌جا، فلان‌چیز رو دیدی و با خودت گفتی ای بابا فاطمه این‌جا هم که هست و من گفتم تو هم همه‌جا هستی. دیگه هیچی تنهایی بهم خوش نمی‌گذره و یاد اون شبی افتاادم که بهت گفتم عشق اون چیزیه که دلت می‌خواد همه‌ی اتفاقای خوبت و بدت رو باهاش شریک شی و تو گفتی این دقیق‌ترین تعریفیه که شنیدی.

[ گـــام ]

«به کجا لیلی من پرسیدم،به کجا پرسیدم، به کجا آخر از این باغ کجا لیلی من؟»

اولین باری که هم‌دیگه رو دیدیم و گفتی لحظه‌های ما با هم صدا دارن، این رو فرستادی. هر بار ازت دور می‌شم. وقتی تو تاریکی هوا گم می‌شم، تازه دور و برمون برام روشن می‌شه. تا قبل اون انگار که یک صحنه‌ی تاریک همه‌جا رو فرا گرفته و نور فقط روی من و توعه. انگار جهان وایمیسته و من و تو می‌شیم مرکز جهانِ خودمون. سیاره‌ی خودمون. وقتی که ازت دور می‌شم و جهان تازه برام روشن می‌شه این صدا، صدای براهنی می‌پیچه تو گوشم. «گام برداشتی و دور شدی، چشم بگشادم و دیدم کس نیست».  می‌بینی، لحظه‌ها با تو کیفیت دیگه‌ای پیدا می‌کنن. من آدم آروم‌تر و صبورتری می‌شم و تو آدم مطمئن‌تری می‌شی.

[ اتــصــال ]

من به تو وصلم. تو هم به من. اتصال روح چیزی فراتر از اتصال جسمه. کمااینکه انگار هرچقدر فاصله روح کم‌تر می‌شه، جسم هم خودش رو به دیگری نزدیک می‌کنه. انگار لمس، چیزی جدانشدنی از اتصاله و دیگه نمی‌تونه دوری رو تحمل کنه. برای همینه که حدس می‌زنم دستای تو گرمه. چشمای تو روشنه و قلبت داغه. 

 

پ.ن: این بار شما برام حرف بزنید. یه چیزی بگید هرچی.

 

*

گام برداشتی از گام درون باغ

غنچه‌ها پرده دریدند زپرده، سرمست

وشکوفان گشتند

خارها حتا

ناگهان گل کردند

تا به چشمان تو گویند، سلام

رنگ‌ها گام تورا تهنیتی خواندند

 

جشن چشمان تو شد آغاز

چشمه اندام تو را در خود شست

دست سودی تو به گیسوی بلند بید

گیسوی سبز و بلند

واژگون از ته آب افشان شد

چشمه بالید به خود، رقصان شد

 

بازگشتی و به من گفتی: «مجنون! برویم؟»

 

 «به کجا لیلی من؟» پرسیدم

«به کجا؟» پرسیدم

«به کجا؟ آخر از این باغ کجا، لیلی من؟»

 

گام برداشتی دور شدی...

| رضا براهنی |

  • آسو نویس

-399- پلنگ من- دل مغرورم-

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۲ ق.ظ

 

می‌گه عشق مثل بلوغه. اگر برای بچه ۷ساله ساعت‌ها درباره بلوغ حرف بزنید نمی‌فهمه. باید بالغ بشه تا بفهمه. عشق رو با توضیح نمیشه دریافت... مثل درده. جز با تجربه نمی‌فهمه. همه‌ی کلاس مثنوی امروز درباره عشقه. انواع عشق و معناهای اون. پر از شعره. من؟ تمام دیشب خواشو دیدم. انقدر خواب عجیبی بود که از خواب پریدم و فهمیدم تب دارم. می‌تونستم بیدار بمونم بعدش، می‌تونستم گریه کنم، می‌تونستم چیزی بنویسم اما نه. تلاش کردم که بخوابم. شبیه همون چیزی که چاووشی می‌گفت: «بدون قصه و بوسه، تلاش کن که بخوابی».

نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم حرف زدن حالم رو بهتر می‌کنه، درحالی‌که واقعا فقط به همم می‌ریزه و من رو به فروپاشی روانی می‌کشونه. دیروز زهرا رو دیدم و با هم وسط پارک نشستیم و چای خوردیم. بعدش هم کلی تو بوستان نهج‌البلاغه راه رفتیم و خندیدیم و حرف زدیم. روی تاب نشستیم و حرفای فلسفی زدیم و من جدی پیش این آدم حس امنیت می‌کنم. صبحش دانشکده بود و برام از اتفاقات اون‌روز گفت و من خوشحال از این‌که یکی رو دارم که برام حرف بزنه. عزیز منه این آدم. حالم خیلی بده، به شدت دلتنگم. فیه مافیه توی کتابخونه‌م بهم چشمک می‌زنه. شهبازی سر کلاس‌های مثنوی به شدت دست می‌ذاره روی حس‌هام و دلم می‌خواد وسط خوندن ادبیات، از درد روحی بمیرم. شنیدن حرف‌هاش اذیتم می‌کنه. می‌گه عشق یک موقعیت مرزی و رستاخیزگونه است. این چهاردهمین ویژگی عشقه، ما رو به خودمون همون‌طور که هست نشون می‌ده. یعنی موقعیتی که ما رو از توهمات نجات می‌ده. ما من‌های دروغینی داریم و یک من راستین. «زین دو هزاران من و ما زین عجبا من چه منم». اما موقعیت‌هایی در زندگی هستند که ما رو از توهم‌هامون نسبت خودمون بیرون میارن. این ویژگی عشقه. دیشب انقدر آدم دلتنگی بودم که برای این‌که کار اشتباهی نکنم اینترنت رو خاموش کردم و خوابیدم که مبادا چیزی بگم و حرفی بزنم که وقتی عقلم اومد سر جاش پشیمون بشم. باز شهبازی می‌گه عشق تجربه‌ی رستاخیزگونه است چون ویژگی این کار اینه که بالای وجود ما رو می‌إره زیر، زیر رو میاره بالا و زیر و رو می‌کنه. دارم بالا میارم. از شدت دلتنگی حالت تهوع دارم. فیلسوفان اگزیستانسیالست می‌گن در زندگی ما موقعیت‌هایی وجود داره که ما رو به خودمون نشون می ده. مرگ، رنج، تنهایی و عشق. عشق مثل مستیه. خیام می‌گه اگر کسی پنج رطل شراب بخوره همه‌ آنچه در دل داره می‌گه. پس عشق بد رو به خوب تبدیل نمی‌کنه. بلکه هر آنچه هست را رو می‌کنه. دیروز اتفاقا درباره این با زهرا حرف زدیم. که عشق واقعا ما رو عوض می‌کنه؟ اگه عشق از این موقعیت‌های مست‌گونه باشه پس می‌تونه ما رو به ذات وجودیمون نزدیک کنه.

امروز خیلی آدم سمی‌ای‌م. منفی و غمگین. یه لیست نوشتم از کارهایی که باید توی این هفته بکنم، یه کار جدید رو توی مدرسه قبول کردم. چون دارم با کار خودم رو خفه می‌کنم. اگر نکنم، بیشتر دلتنگت می‌شم و نمی‌خوام. دلتنگی رو نمی‌خوام. دیروز وسط همه‌ی بدبختیام بهت فکر کردم و دلم مچاله شد و سرم گیج رفت و نتونستم ادامه بدم. فکر کنم خیلی تو مهارکردن این عشق خوب نیستم. شهبازی این رو هم به عنوان ویژگی عشق می‌گه، مهارناپذیری. نمی‌دونم، گاهی بهت شک می‌کنم، گاهی محبت‌هات رو یادم می‌ره، اما هر بار یاد چشم‌های روشنت می‌افتم قلبم گرم می‌شه. اما راستشو بخوای، موقتیه. گرمای وجودت تا وقتی که قطعی نباشه دلم رو تمام مدت گرم نمی‌کنه. دیروز وقتی داشتم از ماه خوشگل و کامل شب عکس می‌گرفتم برای زهرا تعریف کردم و گفتم که اگر تو بودی زودتر از من ماه رو می‌دیدی و عکس بهتری می‌گرفتی. جات همه‌جا خالیه. خیلی وقتا جات خالیه، درست کنار من.سر این کلاس مثنوی تمام مدت قلبم درد می‌کنه. تا الآن بالای پونصدبار شهبازی از کلمه عشق استفاده کرده و من دارم دیوونه می‌شم. جزوه‌ی این جلسه رو غزاله تایپ می‌کنه اما من سر کلاس هستم و حاضر نیستم بیام بیرون. دیشب خوابتو دیدم. توی خوابم هم به شدت زیبا بودی. زیبا، زیبا، زیبا و امن. وقتی حالم خیلی بده منزوی می‌خونم. نه که من بخونمش، خودش میاد جلو. دیروز هزار بار شعر ماه و پلنگ منزوی رو خوندم برای خودم. 

خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود/ و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود/ پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد/ که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود/ گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت/ شروع وسوسه‌ای در من به نام دیدن و چیدن بود/ من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری/ که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود/ اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما/ بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود/ شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من/ فریبکار دغل‌پیشه بهانه‌اش نشنیدن بود/ چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم/ تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

منزوی شاعر محبوبمه، باید بیشتر ازش شعر بخونم. یک بار که هنوز توییترم رو حذف نکرده بودم، نوشتم که باید از تغییر میل و ذائفه‌م نسبت به شعر بنویسم. انگار که میلم به شعرخوندن زیاد شده، این درحالیه که اصلا در گذشته چنین نبود. من آدم شعرخونی نبودم. اما الآن، بدنم کمبود شعر رو حس می‌کنه. ترکیب‌ها و عباراتش جونم رو زیاد می‌کنه. خوب شد توییترم رو حذف کردم. آرامش روانیم بیشتر شد. اما وای که حب چه چیز عجیبیه. حالم هنوز خوبه، با همه‌ی حالت تهوعی که دارم و دلتنگی‌ای که نفسم رو می‌بره هنوز زور دارم. باید تا حالم خوبه کارام رو انجام بدم، ممکنه به زودی از پا بیفتم. کاش دوباره برم مشهد. کاش دوباره برم مشهد. کاش این بار آدم بهتری باشم و بیشتر دور امام رضا بگردم که تنهاییم رو حس کنه.  شهبازی هنوز داره حرف می‌زنه الآن درباره عشق موجودات به خدا حرف می‌زنه. انگار که همه موجودات عاشقن. دلم بی‌تابه. امروز بیشتر از روزهای قبل. کاش باهام حرف می‌زدی و کاش من هم باهات حرف می‌زدم. 

 

*عکس: بوستان نهج‌البلاغه، غروب ۲۶مهرماه.

  • آسو نویس

-398- کاش کاش!

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۱۷ ب.ظ

ای کاش نویسنده بودم، کاش کلمات تو مشتم بودن.

  • آسو نویس

 

«هنوزم اون شبای گریه‌ی مستی رو یادم هست.»

خیلی چیزها یادمه، یادمه شب‌ها چطور دچار حمله‌ی تاریخ و کلمه می‌شم. یادمه که چطور باید به خودم بپیچم تا خوابم ببره، اگر که ببره! ، می‌فهمم که صبح‌ها که پامی‌شم انگار که شب قبل تماما کابوس بوده. شب‌ها تب درونی دارم، اگر باهات قبلش حرف زده باشم یا نزده باشم توی حالم فرقی ایجاد نمی‌کنه. فقط داغم، خیلی تب دارم. تبی که از بیرون احساس نمی‌شه، یک داغی درونیه. تبِ عشق که می‌گن اینه؟ اون چیزی که می‌گن عاشق تب و تاب داره لابد همینیه که من دارم تجربه‌ش می‌کنم. شب‌ها دچار حمله‌های کلمات می‌شم. اگر باهات حرف بزنم دردش کم‌تر می‌شه اما همچنان هست. دلم تنگ می‌شه، همون‌طور که تو. دلم بی تاب می‌شه، همون‌طور که تو. اما ما چیزی به زبون نمیاریم؟ درست‌تر اینه که همه‌چیز رو یه طوری می‌گیم اما هیچی رو مستقیم نه. بیشترین وقتیه که انقدر از استعاره استفاده می‌کنم. تا اطلاع ثانوی از هرچی آرایه‌ی ادبیه متنفرم. من، مدال برنز دوره ۳۱ المپیاد ادبی، از ادبیات و استعاره و آرایه و کنایه و مجاز متنفرم. دلم گاهی کلمات ساده و بدون تکلف می‌خواد. بدون این‌که مجبور باشم یه طوری بگم دوستت دارم بدون این‌که از کلمه‌ش استفاده کنم. دلم می‌خواد بتونم ساده بگم که دوستت دارم به جای این‌که کلی مقدمه‌ بچینم که چقدر آدم دقیقی هستی. دلم می‌خواد ساده بشنوم که دوستم داری به جای این‌که برام هزارتا موقعیت رو توصیف کنی که توشون یاد من افتادی و با خودت گفتی کاش منم اون‌جا بودم. دلم می‌خواد یه بار که تو چشم‌هات نگاه کردم و گفتم مراقب خودت باش چشمامو ازت ندزدم، دلم می‌خواد وقتی می‌خوای محبتتو ابراز کنی مجبور نشی آخر جمله‌هات رو بخوری، چون هنوز به مرحله‌ی اعتراف نرسیدیم. من خسته‌م. خیلی خسته‌م از تموم این تنش‌های عاطفی. از این درامای زیبا که گاهی نفسم رو ازم می‌گیره. تو که بهترین پیونددهنده قلب منی، باهام حرف بزن. دردآشنا، هم‌زبان. خودت گفتی پیدا کردن هم‌زبان همه چیو برات راحت‌تر کرده. بذار درداتو ببوسم تا نوبت به خنده‌ها برسه.

 

پ.ن: 

«میان آغاز و پایان»

کسی که به دورها نگاه می‌کند
از رفتن باز می‌ماند، بر جای خود می‌ایستد و
نگاه می‌کند؛ -نمی‌بیند.
همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است.
و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی.
شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد
در فراسوی معناهای سنگین‌بار، خانه‌های سر در هم فرو برده،
تیرک‌های تلگراف،

در فراسوی دستورالعمل های قانونی، کارِ روزمزدها،
در چشم‌انداز گلدان‌های پر از گیاه خشکیده‌ی کنار پله ها
یا صورتک های ملال‌آور مقوایی تباه شده از آفتاب
که بیرون
بر دیوار مغازه‌ی خرده فروشی حومه‌ی شهر
آویزانند.

 

|یانیس ریتسوس|

  • آسو نویس

-396- فکت

شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ

 

تا خنده‌هاتو تو جغرافیای عشق، فرمانروا کنی.

  • آسو نویس

-395- البته دل‌تنگی هم هست

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ق.ظ

که شاید همه‌چیز تو ذهنته. اما این از ارزشش کم می‌کنه؟

  • آسو نویس

-394- دلم، دلم، دل، پاره پاره‌م.

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۲ ب.ظ

آدم فکر می‌کنه توی کتابا و فیلما برای این‌که بتونن داستان رو کش بدن همه‌چیز رو سخت می‌کنن. آدم فکر می‌کنه همه‌ی این تعلیق‌ها، همه‌ی این ندونم‌ها مال تو داستانه و نویسنده می‌خواد یه طوری وانمود کنه که هیچی در قطعیت کامل نیست چون برای هیچ‌کس باورپذیر نیست این‌طور زندگی در تعلیق جواب و قابل‌تحمل باشه و چطور ممکنه کسی در چنین درامایی باشه و بتونه درس بخونه یا کار کنه، یا بخنده و زندگی کنه. اما حقیقت اینه که زندگی واقعی همینه، پر از چالش. پر از دلتنگی و قوت و ضعف‌های بی‌پایان. واقعیت زندگی همینه. لحظه‌ای تماما امید و لحظه‌ای تماما شک. اما پایان رنجی که می‌بریم امید هست؟ سحر گفته بود.

  • آسو نویس

-393- جای تو خالی. جات خالی.

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ب.ظ

جای تو خالی عزیز دلم. جای تو پیش من خیلی خالی.

 

دلم تنگ می‌شه. تحمل می‌کنم. دلتنگی دستشو می‌ذاره رو گلوم. می‌ره تو چشمام. میاد توی سینه‌م، قلبم رو زخمی می‌کنه و بعد خنجرش رو می‌کشه تا توی ریه‌م و بعد آروم میاد توی دستام. تبدیل به ضعف می‌شه و من دیگه جونی برای نفس‌کشیدن ندارم. مضطرب و کلافه می‌شم. بداخلاق می‌شم. مضطرب می‌شم. خشمگین می‌شم و گریه‌م می‌گیره. من دلم برات تنگ می‌شه و دیگه چیزی ازم باقی نمی‌مونه.

 

پ.ن: جای تو خالی. جات خالی. هرجا که هستی، با بالی که می‌سازی با رویاهات، پرواز کن با رویاهات.

|آهنگ جای تو خالی-او و دوستانش|

 

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

 

سجّاد سامانی

  • آسو نویس

-392- تو می‌شنوی؟

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۱ ق.ظ

 

امشب گریه کردم. چون یادم افتاد دو شب پیش خواب دیدم دارم دوباره می‌رم مشهد و یادم افتاد هفته‌ی پیش مشهد بودم و قلبم اکلیلی بود. چون یادم افتاد تو این شهر غریب خیلی تنهام و کسی رو ندارم. چون یادم افتاد واقعا دوری درد زیادیه. چون یادم افتاد پاییز شده و این یعنی دوباره زندگی‌کردن توی تعلیق. چون یادم افتاد اون روزی که رفتم مدرسه و داشتم از درد روحی بالا می‌آوردم ساجده ازم پرسید چی شده و من گفتم نتونستم حرفم و منظورم رو برسونم و یادم افتاد قطعا فردا هم همین‌شکلی‌م چون حرفم فهمیده نمی‌شه. هیچ‌وقت این‌طوری قاصر‌بودن کلمات رو حس نکرده بودم. قلبم سرده، در عین حال که گرمه. امروز چیزهایی نوشتم برای خودم که نمی‌دونم چی بودن اما واقعی بودن. شاید هیچ‌وقت هم برنگردم و بخونمشون. خدایا من این‌جا توی اتاقم، ته این شهر بزرگ، خیلی احساس تنهایی می‌کنم. خیلی احساس غربت می‌کنم و هیچی این غربت رو در من از بین نمی‌بره. خدایا دلم برای امام رضا تنگ شده، دلم برای نشستن تو صحن گوهرشاد و تلاش برای تعریف‌کردن تنگ شده و نمی‌دونم باید چی کار کنم. خدایا، من واقعا احساس غربت و بیگانگی دارم. تو می‌شنوی؟ دوباره خودم رو تا خرخره توی کار غرق کنم که درد روحیم خودش رو نشون نده؟ خدایا، انقباض روحیم رو می‌بینی. اشک‌هامو هم می‌بینی. ممنونم که آدمای مهربون رو دورم گذاشتی که کم‌تر دردم بگیره اما همه‌شون یه تسکین موقتی‌ن. من از تو درمان می‌خوام.

 

پ.ن: تو غربتِ خونه، جز منِ دیوونه، کی غصه‌ی تو رو خورد؟

/حسین صفا/

 

من فکر می‌کردم این چیزا مال تو قصه‌ها و فیلماست. فکر می‌کردم مگه ممکنه حس عمیقی رو تجربه کرد و وانمود کرد که این‌طور نیست؟ اما انگار واقعاً قصه‌ی ماهاست که داستان کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌شه.

  • آسو نویس

-391- «عطش»

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ب.ظ

تو جایزه‌ی کدوم کار خوبی منی؟ خدا تو رو برای من ساخته که تیکه‌به‌تیکه‌ی من رو می‌شناسی بدون این‌که حرفی بزنم؟

دیدنت، امنیتی که باهات دارم، چیزی که از خودم بروز می‌دم و ترسای عمیق درونی‌ای که از من با دیدنت بیرون می‌ره شبیه معجزه‌ که نه، خود معجزه‌ست. 

  • آسو نویس