آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-436- منبع محبت

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

دارم دچار خودشفقتی می‌شم. با رابطه سالم. این مهم‌ترین داراییمه در حال حاضر. خودشفقتیم‌کمک می‌کنه اعتماد به نفس انجام کار داشته باشم. وارد کار جدیدی شدم که اگرچه پوزیشنش برام ایده‌آل نیست اما محیط خوبی داره و لینک‌های خوبی می‌تونم بسازم. انسان‌ها به نظر امنن و می‌شه باهاشون ارتباط گرفت. از کار قبلی تمام و کمال اومدم بیرون. یک دعوای مفصل کردم و تموم شد. سلامت زندگیم رو به دست آوردم و فکر می‌کنم کار درستی بود. باید ازش می‌گذشتم. این بار نه فقط برای خودم که برای اینکه به آدما چیزهایی رو یادآوری کنم.

دو روز در هفته می‌رم سر کار جدید. صبح تا ظهر. کارهاش معمولا بیشتر از اون طول نمی‌کشه. گاهی کار گرافیکی‌ طول می‌کشه به خونه، اما ترجیحم اینه که آخر هفته‌هام رو از دست ندم. تلاش می‌کنم براش. مهم‌ترین چالش این روزام پایان‌نامه‌ایه که تموم نمی‌شه. موضوعم رو بسیار دوست دارم و بعدتر مفصل‌تر درباره‌ش صحبت می‌کنم. مصاحبه‌هاش انجام شده اما نوشتنتش، نه! تا پنجم تیر فرصت هست که امتحانا رو بدم و تمومش کنم. انگار جدی جدی دارم فارغ‌التحصیل می‌شم. حشن فارغ‌آلتحصیلی هم یحتمل برگزار می‌شه اما اصلا حوصله‌ش رو ندارم. حالا بهش فکر خواهم کرد. حرف‌های زیادی دارم. خوشحالی‌های زیادی هم و دردهای زیادی هم. این روزا خیلی فکر می‌کنم به این قصه. که چقدر در پس خوشحالی‌هام از دست دادن هست. چه چیزهایی که مجبورم ازش کنده بشم تا خوشحال و سالم باشم. چه آدم‌هایی که حذف شدن، چه محبت‌هایی که تموم شدن و چه دردهایی. دیروز داشتم به همین مسئله فکر می‌کردم که من چقدر دردهای کوچک و بزرگی رو با بابام تجربه کردم. اون نخواسته آسیب بزنه اما رفتارش آسیب‌زننده بوده. که از من محبت رو گرفت و ترسوند برای محبت کردن بهش. که من حس ناکافی بودن گرفتم. فکر کردم محبت جوابگو نیست و حالا که آدمای درستی رو پیدا کردم برای محبت کردن، دیگه محبتی ندارم که به بابام بدم. این حذف شدنه برام دردناکه. اینکه نمی‌خوام هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم قلبم رو به درد میاره. این از رنج‌های خانواده است. هر بار به این فکر می‌کنم یاد اون خاطره می‌افتم که داییم اینا اومده بودن خونمون. من در پرفشارترین روزهای کاریم بودم، درس‌های زیاد، کار زیاد، چالش‌های رابطه‌‌ای که بهش فکر می‌کردم، چالش‌های دوستی و و و. مدت‌ها بود سرکار می‌ٰفتم اما خانواده هیچ وقت ازم نپرسیده بود کار چطوریه؟ و وقتی داییم اینا اومدن خونمون و صبح من رفتم سرکار و برگشتم دیدم همه چقدر باهام مهربونن و دارن قربون صدقه‌م می‌رن و زن داییم و داییم انقدر خوشحالی کردن از کار کردنم که بسیار اشکی و شرمنده شدم. کار کردن من مسئله خاصی نبود و خیلی هم جای افتخار نداشت. منم مثل بقیه. مسئله این بود که من احساس توجه کردم. چیزی که مدت‌ها از خانواده می‌خواستمش و بهم نمی ‌دادن و وقتی از یک آدم غیر گرفتمش حالم به شدت بد شد. چون اون مخبت مال بابام بود اما از اون نگرفته بودمش. این خیلیی درد بزرگیه برای من. این روزها هم همینه. که حالا که آدمایی رو پیدا کردم که باهام مهربونن و بهم توجه می‌کنن نمی‌تونم راحت و بی‌دغدغه دریافت‌کننده باشم. دلم نمیاد پس بزنم و می‌خوام اون محبت رو اما اشکی هم می‌شم. چون یادم میفته چه محبت‌هایی داشتم و حیف شدن و من چقدر یه مدت حس می‌کردم بی‌فایده است محبت کردن.

آره. این درد و رنج این روزامه که نمی‌دونم چقدر می‌شه ازش حرف زدو  درسته. اما خب هست.

  • آسو نویس

-435- ناکافی

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۳۸ ق.ظ

احساس شدید دور بودن از خود و بی‌تمرکزی می‌کنم. وقتام خالی شده، بیشتر از حد معمول و همین باعث می‌شه احساس ناکفایتی داشته باشم. هم‌زمان شدنش با بعضی اتفاقات هم شدتش رو بیشتر می‌کنه، از طرفی فکر می‌کنم شاید خدا من رو شناخته و دیده توانایی حمل استرس رو ندارم که این دوران رو برام خلوت کرده. امروز به زهرا داشتم می‌گفتم قبلا من در روز کارای بیشتری می‌کردم اما این روزا کاری نمی‌کنم و تموم می‌شه. من روزای شلوغ مدرسه می رفتم و یه عالمه در رفت‌وآمد بودم، دانشگاه می‌رفتم، کتاب می‌خوندم و کارهای انجمن رو انجام می‌دادم و باز هم قبل اذان خونه بودم. الان و این روزا هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمی‌دم اما وقتم برکت نداره. دارم به شرایط کاری جدید فکر می‌کنم. هنوز و هنوز. اما به چیز جدیدی نرسیدم، رزومه‌ها جوابگو نیستن و اون روز داشتم با خودم فکر می‌کردم که کار منطقی اینه که تمرکز کنم روی مهارت‌های جدید و خودم رو توسعه بدم، نمی‌شه هی گفت من بلدم و بلدم و هیچ دوره‌ی خاصی رو ندید. برای همین به دیجیتال مارکتینگ فکر می‌کنم، به نظرم کاریه که شبیهمه، بیشتر از چیزهای دیگه و تجربه کار تو انجمن بهم نشون داد توش خوبم. مشورتی که کردم با آدم‌ها نتیجه‌ؤ این شد که رهنما کالج از همه‌جا بهتره و دوره‌های اون‌جا از اواخر خرداد شروع می‌شه و من منتظر دریافت اطلاعیه‌هاشونم.

به لحاظ مالی در شرایط خوبی نیستم. اصلا اصلا و این هم خیلی حالم رو بد می‌کنه، پول گرفتن از بابا و آروم آروم خرج کردن برام مطلوب نیست ولی خب باید بگذرونم. راه درآمدی دیگه‌ای ندارم.

ازین سمت موضوع پایان‌نامه هم هست که دارم سعی می‌کنم دقیقش کنم. کار سختیه اما فکر کنم داره شکل می‌گیره. خودم دلم می‌خواست درباره مکان‌هایی در شهر که به انسان‌ها احساس معنا و تعلق می‌ده بنویسم اما انگار این موضوع بیشتر پدیدارشناسانه است تا مردم‌نگارانه. پیشنهاد یک آدمی این بود که درباره آدمایی بنویسم که به واسطه تجربه زندگی در خونه‌های مختلف احساس هویت نمی‌کنن نسبت به محله و خونه‌شون ولی وای، یک فصل از یک کتاب اتنوگرافی خوندم که خیلی نظرم رو جلب کرد، اون فصل درباره این بود که آدم‌ها چه چیزهایی رو، روی شومینه می‌ذارن و اون رو معناپردازی کرده بود، حالا دارم به این هم فکر می‌کنم. اگر بخوام برم تو این حوزه، کارم انسان‌شناسی تفسیری می‌شه اما موضوع قبلی شهری-اقتصادی. حالا باز هم باید فکر کنم و نظریات رو بالا پایین کنم.

در کل دارم سعی می‌کنم زندگی‌م رو مرتب کنم. کار راحتی نیست. چون در لحظه احساس پوچی می‌کنم و می‌خوام بزنم زیر همه‌چی، ولی باید ادامه بدم و خودم رو نجات بدم. حس بدی دارم. کار نکردن، درسِ درست نخوندن. دوستی‌های از دست رفته، همه و همه ناراحتم می‌کنن. بخش خوبی از زمان رو توی خونه‌م و حالم رو بد می‌کنه. امروز می‌خوام بعضی دوستی‌هام رو نجات بدم، برای همین قرار گذاشتم غزاله رو ببینم. 

  • آسو نویس

-434- باید بیشتر حرف زد

دوشنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ب.ظ

خیلی وقته منتظرم بیام این‌جا. اما دست و دلم به نوشتن نمی‌ره. نه به خاطر اینکه لزوما اوضاع بده که نه. چیزهایی وجود داره که قلبم رو خوشحال می‌کنه اما مشخصا دغدغه‌های جدی‌ای دارم که باید سعی کنم ازشون حرف بزنم. مثلا اینکه قبل عید، وقتی تو واپسین روزهای ۱۴۰۱ با زهرا طبق رسم هرساله‌مون رفته بودیم تجریش داشتیم با هم ازین صحبت می‌کردیم که چقدر چیزهایی رو تجربه می‌کنیم که درباره‌شون اصلا صحبت نمی‌کنیم. برعکس قبل! چیزها رو ایگنور می‌کنیم و موشکافیشون نمی‌کنیم. خودمون و اکت‌هامون رو نمی‌ذاریم وسط و به درستی و غلطیش فکر نمی‌کنیم. شبیه آدم بزرگایی شدیم که فقط یه سری کارا رو انجام می‌دن که انجام داده باشن و حسمون این بود که جفتمون ازین حالمون بده. ایگنور کردن مداوم نسخه ما نیست و داره حالمون رو بد می‌کنه اما همچنان انگار حاضر نیستیم ازش حرف بزنیم و یا نمی‌تونیم. یکی از این دو تا. اما همون گفت‌وگوی کوتاه من رو روشن‌تر کرد. احساس کردم دوباره تونستم ذره‌ای به احساساتم دسترسی داشته باشم.

مهم‌ترین حس این روزهام همینه! از دست دادن دسترسی به حس‌ها و این برای من خیلی عجیب و سمی‌ه. چون این کار برای من راحت بود، اصلا راحت چیه! جزئی از شخصیتم بود و حالا که دسترسی ندارم همه‌ش و مدام حس سنگینی دارم. آره. دقیق‌ترین حسم همینه. سنگین بودن. دلیلش هم ننوشتن مداومه. وقتی نمی‌نویسم همه چیز توی ذهنم تلنبار می‌شه ( انقدر که حتی الآن که شروع به نوشتن کرد احساس می‌کنم دارم اشکی می‌شم و این خوبه) حالا که این پرانتز رو باز کردم بذار اینو بگم که امروز وقتی داشتیم با ریحانه توی دانشکده صحبت می‌کردیم برگشت گفت هیجاناتی داره که فکر می‌کنه یا با اشک تخلیه می‌شه یا با راه رفتن و یادم افتاد که من هم چقدر اینطوری بودم و چقدر این روزا از دستش دادم، چقدر ایگنور کردن هیجاناتم و حس‌هام چیزهای زیادی رو از من گرفته، حتی حتی حتی! خلاقیتم رو ازم گرفته چون چیزها گفته و نوشته نمی‌شن و تو ذهنم برای همیشه می‌مونن و این فضای ذهنی‌م رو اشغال می‌کنه و فرصت فکر کردن درباره چیزای جدید رو ازم می‌گیره. آه. چه ظلمی به خودم کردم و چقدر خوب که این‌جام و دارم سعی می‌کنم بنویسم.

هنوز چالش شغلی دارم. بیشتر از قبل. مدرسه جوابم رو نمی‌ده و من رو در یک تعلیق بسیار بد نگه داشته که حسابی عصبانی‌م کرده و حس می‌کنم بهم توهین شده. به شدت بهم برخورده و ناراحتم. اوایلش حاضر نبودم با بقیه درباره‌ش حرف بزنم. یکی دو بار هم که سعی کردم گریه‌م گرفت و امروز همینطوری که نشسته بودیم پیش هستی و زهرا بهشون گفتم احساس بدی دارم و از حس‌م‌ گفتم و داستان رو تعریف کردم. چه هم‌صحبتی خوبی بود و دوست! آخ از دوست که چه نعمت بزرگیه و من این روزا درست و حسابی بهش نمی‌پردازم و قدردانش نیستم. موقع خروج از دانشکده حس کردم سبک‌ترم و چقدر خوب شد که ازش صحبت کردم.

آره خلاصه که مدرسه چالش بزرگی داره و احتمالا دیگه اون‌جا مشغول نخواهم بود. حوصله تعریف کردنش رو این‌جا ندارم اما فکر می‌کنم این بار من رفتار حرفه‌ای و درستی داشتم و کنار نکشیدم و جدی جدی مشکل اونان. البته که رفتار مدرسه ناراحتم می‌کنه و به نوعی به شعورم توهین شده اما یک چیز دیگه که فارغ از مدرسه اذیتم می‌کنه خود پروسه کار نکردنه! اینطور در خونه بودن حالم رو بد می‌کنه. می‌دونین حس می‌کنم من بعدهایی دارم که با کار کردن فعال می‌شه و حالم رو بهتر می‌کنه، من واقعا ذره‌هایی از خلاقیت داشتم، ارتباط‌گیری بلد بودم و می‌تونستم کارها رو پیش ببرم و حالا تو این وضعیت که در هیچ موقعیت شغلی‌ای نیستم فقط دوست دارم گریه کنم. به محیط‌های کاری ایده آلم فکر کردم اما چالشی که این محیط‌ها دارن اینه که نیازمند معرفی یک آدم‌ن. من رزومه‌ خوبی دارم و رزومه‌م نشون می‌ده که به درد اون مکان‌ها و موقعیت‌ها می‌خورم اما رزومه کافی نیست. مثلا من دوست دارم توی نشر اطرراف کار کنم، یا حتی نهنگ. جایی که محیط گروهی داشته باشه، شبیه استارتاپ اما منظم‌تر و مشخص‌تر، با انسان‌های امنی که تولید محتوا می‌کنن و خلاقیت در اون‌ها موضوعیت داره. اما خب. اطراف و نهنگ سری پیش رزومه‌م رو ریجکت کردن. این بار رزومه رو تغییر دادم و ارسال کردم. نمی‌دونم. واقعا ناراحتم که اون نقطه ایده‌آلم قدم‌های پیشینی‌ای نداره و من نمی‌دونم چطور بهش برسم. یاد دبیرستانم می‌افتم، اون موقع که پلن دوستی با آدم‌های جدیدی رو داشتم و واقعا براش قدم مشخص کرده بودم و پیش می‌ٰفت اما الآن یه آرزوی دور دارم که قدم‌های رسیدن بهش معلوم نیست و آخ حالم از این مدلی بودن به هم می‌خوره. ازین‌که فقط تو وهم و رویام.

این آسو نیست. آسویی که من می‌شناختم و دوستش داشتم ایده‌آل‌تر بود. روزهایی که وقتم رو بیرون از خونه می‌گذروندم، رویا می‌پروروندم و کار می‌کردم، درس می‌خوندم، پروژه‌های انجمن رو پیش می‌بردم و شت پادکست می‌ساختم. سرچ می‌کردم و چیزهای تازه یاد می‌گرفتم. تمام روز درگیر بودم و حالا! فقط منتظرم شب بشه. خی‌لی اذیتم. به شدت و هر بار که یاد شرایطم می‌افتم گریه‌م می‌‌گیره.

دلم نمی‌خواد آدما دلداری‌م بدن و وقتی این کار رو می‌کنن اذیت می‌شم. حس می‌کنم قدرت همدلی‌م کم شده و جادوم رو از دست دادم. حس می‌کنم دیگه هرگز نمی‌تونم دوستای تازه پیدا کنم، واقعا دچار افسردگی ناشی از خونه‌نشینی شدم. خلاقیتم ته کشیده. مدت‌هاست که ایده جدیدی به ذهنم نمی‌رسه و اگر ایده‌ای دارم هم زورم به انجام دادنش نمی‌رسه، کاملا حس می‌کنم اندازه رویاهام نیستم و این خی‌لی حس به درد نخوریه.

 

پ.ن:‌ولی باهام حرف بزنید. بهم بگین شده تا حالا حس کنین جادوتون رو از دست دادین؟ حس کنین یه نقطه قوت داشتین و اون رو دیگه ندارین؟ با این حس چی کار می‌کنین؟

پ.ن: و بهم بگین به نظرتون چه فرصت‌های شغلی‌ای می‌تونم داشته باشم. به من میاد کجا کار کنم و چه شغلی مناسبمه؟

  • آسو نویس

-433- گفتم بهت یه چاهه انتهاش رو نرو

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۱۲:۳۸ ق.ظ

واقعا بهم برمی‌خوره و قلبم درد می‌گیره. می‌دونی درد گرفتنش هم کم‌کم نیستا. یه هو تیر می‌خوره توش وقتی یه چیزایی یادم می‌آد. مثلا یادم میاد که یک ساله زیارت درست و حسابی نرفتم. یادم می‌آد چقدر آدم دور و برم رفتن مشهد و کربلا و برگشتن و من تمام مدت نشسته بودم کنج اتاقم و وای خیلی درد داره. خی‌لی درد داره. از اون بیشتر می‌دونین چی درد داره؟ اینکه یادم میاد اسمم دراومد برای کربلا و با دستای لعنتی خودم دکمه انصراف رو زدم. این باعث می‌شه اشکم بند نیاد. و خیلی شرمندگی بدی در مقابل خوده. چون یادم میاد من به خاطر همه آدمای دور و برم زیارتمو کنسل کردم. دلم می‌خواد واقعا بمیرم با چنین یادآوری‌ای. مهم‌ترین حسی که این روزا دارم اینه که از خودم کنده شدم و این در تمامی ابعاد زندگیم مشهوده. شرایط کاری‌م در بدترین حالت خودشه. شرایط درسیم هم. شرایط دوستی‌م هم. شرایط خودم هم. واقعا نسبت به خودم خی‌لی حس دور شدن دارم.

حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم هیچ دوستی جدیدی رو تجربه کنم. حس می‌کنم بلد نیستم با آدما ارتباط بگیرم. احساس می‌کنم اون نیروی جادویی‌ای که همیشه از آسو آدما به یاد می‌آوردن کاملا از بین رفته. هیچی از خودم ندارم و حالم از خودم به هم می‌خوره. انقدر که حاضر شدم بیام اینجا بنویسم و دارم از اشک می‌میرم. حس می‌کنم روزهام در روزمرگی حل شدن. وای حتی نمی‌تونم این‌جا رو ادامه بدم اما پستش می‌کنم. که یادم باشه یه روزی از خودم متنفر و منزجر بودم.

  • آسو نویس

-432- دیر و دوره، اما میاد

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ

این روزا فقط سعی می‌کنم با نوشتن و اشک ریختن و دلداری دادن خودم رو آروم کنم. ذهنه دیگه! چیزایی به ذهنش میاد و می‌ره. این روزا به ذهنم میاد حالا که تموم توجه مامان و بابام به داداشم اینا معطوفه و براشون همه کار می‌کنن، نکنه به من چیزی نرسه. حتی به فکر الآن نیستم، می‌ترسم برای روزهای بعد، برای روزهایی شبیه الآن داداشم اینا که من توشم چیزی باقی نمونه. می‌ترسم مامان و بابام تموم بشن. اما خودم رو دلداری می‌دم. می‌گم آسو ذهنت رو محدود نکن. خدایی که تو می‌ؤناختی این نبودا! تو خدای جبران‌کننده رو می‌شناختی. تو ذکر رو لب‌ت یا جبار بودا. یادت رفته آسو؟ یادت رفته پارسال این موقع همه‌ش تو مود تو نیکی می‌کن و در دجله انداز بودی؟ یادت رفته خدا همیشه چه چیزایی برات کنار گذاشته بوده؟ یادته پارسال کربلات کنسل شد و افسرده شدی اما شب‌ قدر رو تو حرم امام علی بودی؟ یادته آسو؟ یادته مهر خدایی رو که می‌شناسی؟ یادته چقدر همیشه مراقبت بوده؟ یادته هر بار همه‌چیز رو طوری پیش برده که زندگی‌ت توی چشم نباشه؟ یادته ازت مراقبت کرده؟ پس شک نکن بهش. شک نکن بهش. شک نکن بهش. سخته، اما زمستون تا نباشه، بهار نیست. باید به اوج استیصال و نیازش برسی که خدا بهت بده. الآن که آروم کنارت راه می‌رم و گاهی دستام تو جیبته، این روزا که پیشت چشمام رو می‌بندم و می‌آم بگم خسته‌م اما زبونم بسته‌س. می‌گم آسو، آسو. آسو. خدات رو یادت نره. خدای جبران‌کننده خودت رو! راستی. خدای جبران‌کننده نه! خدای بسیار جبران کننده. همین برای قوت قلب این روزهات کافیه. پس زنده بمون، سخته، دوره، دیره. اما، زنده بمون. بهـار می‌رسه.

امروز چهلمین حدیث کسا رو خوندم، توی امامزاده صالح. به فال نیک می‌گیرمش. غمگینم. غمگینم. غمگینم. با زور خودم رو می‌کشم. می‌دونین چطوری؟ انگار که پام جلو نمیاد، باید با دستام پام رو بگیرم، بکشمش جلو، و باز قدم بعدی رو بردارم. راه رفتن برام این روزها این شکلیه.

  • آسو نویس

-431- در رهگذار باد، نگهبان لاله بود

شنبه, ۲۴ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۱ ب.ظ

باشه. حساسیت از منه. اما درد می‌کشم و حتی پذیرفتن این پیش‌فرض که من حساسم از درد ماجرا برای من کم نمی‌کنه. می‌فهمین چی می‌گم؟ من باز هم با هر کلمه‌ای که از بقیه می‌شنوم درد می‌کشم. با شنیدن هر کلمه که کوچیک‌ترین ارتباطی باهام داره قلبم درد می‌گیره. وقتی دارم کتاب می‌خونم یک هو می‌بینم که چشم‌هام تر شده. شبا قبل خواب شبیه آدمایی که باید قرصشون رو بخورن و بخوابن، گریه‌م رو می‌کنم و می‌خوابم. توی برنامه روزانه‌م وسط درس خوندن زمانی رو برای گریه کردن در نظر گرفتم که شاید برام راحت‌تر بگذره و شاید این اشک‌ها تموم بشه. اما نمی‌شه. این اشک‌ها تموم نمی‌شه و من قلبم درد می‌کنه. قلبم و چشمام مدام اشکی‌ن. دیشب دیگه واقعا کله‌م خراب شد. به خدا گفتم باشه! من حساس شدم اما بحث من و تو چیز دیگه‌ایه. من از بنده‌ها توقع ندارم و از همه‌شون از دونه به دونه‌شون ناامیدم اما از تو که نباید ناامید بشم! دیروز وسط ظرف شستن چیزی گفتم که زن‌داداشم گفت تو چقدر از فلان چیز ناامید شدی و من از درون گریه‌م گرفت. می‌خواستم بگم آره نمی‌تونی ببینی من از چه چیزهای بزرگی ناامید شدم. پرونده چه چیزای بزرگی رو تو ذهنم بستم و تکلیفم رو با خودم روشن کردم. از چه چیزایی صرف نظر کردم و ازشون دست کشیدم که اگر می‌دیدی اون وقت می‌فهمیدی این فاطمه‌ای که می‌شناسی رو هیچ‌جوره نمی‌شناسی. اون موقع بود که می‌فهمیدی چی پشت این آسوی به ظاهر خستگی‌‌ناپذیر پنهان شده. آره. خلاصه که این روزا جدای غمگین بودن به خیلی چیزها فکر می‌کنم. به جایگاه آدما توی خانواده فکر می‌کنم. به اینکه چی توی خانواده‌ها هویت افراد رو مشخص می‌کنه و به این فکر کردم برای دختری که توی خانواده سنتی مذهبی متولد می‌شه هر تلاشی جهت درس خوندن و موقعیت اجتماعی کسب کردن گویی برای خودشه و بالا بردن رتبه‌ش در اجتماع و هویت واقعی‌ؤ در خنه هیچ ربطی به اون نداره و اگر اون ملاک‌ها و معیارهای توی خونه رو نداشته باشی بقیه چیزها مهم نیست. انگار که باید هزاران تا هویت برای خودت بسازی. با خودم زیاد فکر می‌کنم که چرا کافی نیستم؟ چرا این خانواده هیچ‌جوره ازم راضی نمی‌شن و چرا هر قدمی که برمی‌دارم این‌طور به بن‌بست می‌رسه. می‌خوام فریاد بزنم و بگم به خدا زیادی رو صبر و تحمب من حساب باز کردین من خی‌لی خسته‌تر از این حرفام. من جونی برام نمونده که شما می‌خواین تیکه‌پاره‌ش کنین. سر جزییات کوچیک هم اذیتم می‌کنین. بهم اعتماد نمی‌کنین و من خسته‌م ازتون. از همه‌تون. دیروز مامانم هزاران بار من رو نشوند و بلند کرد و هزار جور حرف بهم زد چون بهم اعتماد نداشت. چون فکر می‌کنه من نمی‌‌تونم از پس هیچی بربیام. این روزا به این فکر می‌کنم که اگر هیچ امیدی به آینده نداشتم چقدر چیزها دارک‌تر از اینی که هست می‌ؤد. چه چیزهایی رو کنار می‌ذاشتم، چون هرگز دیده نمی‌شد. اما نمی‌خوام. می‌خوام بجنگم. می‌خوام برای داشتنت بجنگم. برای این «مـایی» که ساختیم بجنگم و کوتاه نیام، بیخیال هرچی بشم می‌دونم که بیخیال این نمی‌شم.

  • آسو نویس

-430- دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

این حس و حال من رو می‌ترسونه. شبیه روزهای المپیاده. روزهایی که دیده نمی‌شدم اما تلاش می‌کردم. توی چشم نبودم اما تلاش می‌کردم. روزایی که حتی لحظه‌ای به نتیجه فکر نمی‌کردم و مدام تمام فکر و ذهنم تلاش کردن بود. روزایی که آدما بهم می‌گفتن نمی‌تونی و من تنهایی پای تصمیمم وایستادم. روزایی که در دوستیام دچار چالش بودم. یار هم‌قدمی نداشتم اما باز هم تلاش می‌کردم. روزایی که وسط درس خوندن خسته و اشکی می‌شدم اما کوتاه نمی‌اومدم. برام مهم نبود که مهم نیستم، برام مهم نبود که آدما می‌گن این چه کاریه. من فقط تلاش می‌کردم. یادمه خسته هم می‌ؤدم. یادمه یک بار تو مترو دوستای هم‌مدرسه‌ایم رو دیدم که داشتن می‌رفتن بیرون و من چون درس داشتم نرفتم. یادمه خی‌لی گریه کردم. با اینکه انتخاب خودم بود اما خسته هم شده بودم. دلم می‌خواست کیف کنم. می‌ترسیدم نکنه یه روزی برسه که با خودم بگم از روزهای دبیرستانم استفاده نکردم. می‌ترسیدم. چون آدمای بهتر از خودم رو می‌دیدم و می‌گفتم نکنه من لایقش نباشم؟ و بابتش به شدت می‌ترسیدم. احساس می‌کردم این تنها راهیه که به من هویت می‌ده اما باز هم به نتیجه فکر نمی‌کردم. قبول شدم. رفتم دوره. آدمای زیادی باهام شادی نکردن. آدم‌های کمی پیشم موندن. آدمای کمی من رو فهمیدن و من خی‌لی خسته بودم. برنز شدم. تموم شد. باختم. برده بودما! اما باخته بودم. بعدش خی‌لی گریه کردم. خی‌لی افسرده شدم. خی‌لی ناراحت شدم که تموم اون روزای شادی کسی رو نداشتم که باهام شادی کنه. دستام ترسیدن. کم‌جون شدم. قلبم سرد شد و سرماش رو حس کردم. این روزا که درس می‌خونم و کسی اون‌طوری که باید کنارم نیست، این روزا که وسط درس خوندن تو ذهنم یادم میاد چقدر از سمت خانواده اذیتم، این روزا که دردهای شخصی‌م خی‌لی بالان و رقت قلبم رو هزاره. این روزا که به نتیجه فکر نمی‌کنم و فقط پیش می‌رم. این روزا که کسی نمی‌فهمه دارم چی کار می‌کنم و هر کسی زندگی خودش رو داره. زیاد یاد اون موقع می‌افتم و راستش، می‌ترسم. می‌ترسم که باز برسه و من خسته باشم. می‌ترسم وصال با خستگی زیاد همراه باشه اما هنوز نمی‌تونم دل بکنم. من شیرینی رسیدن رو تجربه کردم، همون‌طور که درد رسیدن رو هم تجربه کردم. این‌که برسی اما کسی نباشه که باهاش خوشحالی کنی. این درد بزرگیه. اما نمی‌تونم لذتش رو انکار کنم. لذت‌بخش بود. همون اشک‌ها، همون لبخندهای تنهایی و یا با آدم‌های محدود رو می‌خوام. برای همینه که نمی‌خوام کنار بکشم. دردم میادا! دردم میاد که دیده نمی‌شم اما خب.

غمگینم و بیشتر از غمگین بودن اشکی‌م. دردهای نهفته‌ام این روزها به تناسب شرایط زیاد بالا میاد و دردسترسمه. یادمه زینب سادات موقع ازدواجش توی کانالش نوشته بود که آدم ناخوداگاه نسخه منعطف و پرشور مامانش رو موقع این موقعیت دیگران به یاد میاره و ذهنش مقایسه میکنه با حالت الانش که هیچ شوری نداره و غمگین می‌شه. راست می‌گه. همه درد منم همینه، که نسخه خانواده‌م روی درون نمی چرخه. هیچ‌کس موفقیت‌ها و قدم‌های من رو نمی‌بینه. هیچ‌کس دستاوردهای من رو نمی‌بینه. نمی‌خوام بگم دستاوردهای بزرگی‌ن، بحثم انقدر گنده نیست. منظورم چیزهای کوچکه، که وقتی چیز جدیدی می‌پوشم بشنوم که «بهت میاد» که وقتی قدمی برمی‌دارم و نمی‌شه بشنوم « اشکال نداره خودت مهمی» که وقتی شیرینی جدیدی یاد می‌گیرم ازش بخورن و نگن ما اهل شیرینی نیستیم. می‌دونین؟ من همین همراهی‌های کوچیک رو می‌خوام. ارشد و المپیاد و کار و.. بهانه‌ست. من توجه‌شون رو می‌خوام... گاهی می‌گم فاطمه بپذیر دیگه! بپذیر که خواستنی نیستی. درد داره. بله. اما بپذیر. یک بار برای همیشه این توقع رو تموم کن و در خودت فرو نرو. دیگه دفعه بعد بابتش اشکی نشو. اما خب، می‌شم. درد بیشترش هم اونجاییه که این نسخه از مامان و بابام رو برای دیگران می‌بینم، نسخه مهربون و ساپورتیو و همراهشون رو و راستش خی‌لی خسته‌م برای اینکه تلاشی بکنم. روزبه‌روز بیشتر توی غارم فرو می‌رم. باشه، بخشی‌ش هم تقصیر منه. منم خی‌لی جاها کمک نخواستم و عادتشون دادم به اینکه محبت نمی‌خوام اما کی این رو در من نهادینه کرده و من چرا با دیگران اینطور نیستم؟ چندبار سرکوب شدم و حالم بد شده که نخواستم دوباره تکرارش کنم. این روزها که تو رابطه‌م بیشتر ترس‌های خانواده میاد جلوی چشمم. بیشتر می‌فهمم چه مشکلات پیشینی‌ای دارم که الآن حالم رو در رابطه هم دگرگون می‌کنه و من رو از می‌ترسونه. ترس‌هام از گذشته‌س، مال رابطه‌م نیست. از خانواده دلگیرم. از این‌که کسی به این فکر نمی‌کنه که آسو زنده‌س؟ آسو نیاز به کمک داره؟ آسو! ما هستیما. آسو غصه نخوری، نگران نشی. انگار که آسو بی‌ترس‌ترین و مستقل‌ترین و بی‌حس‌ترین موجود دنیاست و از سنگه! انگار همه می‌تونن باهاش هرطوری دوست دارن حرف بزنن و رفتار کنن و اون باید لبخند بزنه. گاهی می‌ترسم، می‌گم این چه نسخه‌ایه که از تو ساخته شده در خانواده؟ تو انقدر سنگدل و بی‌اهمیتی؟ بس که هر بار مجبور شدم به خاطر اینکه آسیب نبینم خودم رو دور کنم. بس‌که همیشه کنار کشیدم وقتی محبت‌هاشون رو به دیگران دیدم و خودم نادیده گرفته شدم. بس‌که همیشه فکر کردم ناکافی‌م و هر کاری کنم اندازه نمی‌شم. راضی نمی‌شن!

درد بزرگ این روزهام اینه که من به شدت نیاز به کمک و همراهی دارم. نیاز دارم مامان و بابام کنارم وایستن. انگار از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومده. همیشه می‌ترسیدم نکنه من از اونایی بشم که همه‌ش دلم بخواد به خانواده طرف مقابل پناه ببرم اما داره این‌طور می‌شه. همه‌ش می‌خوام فرار کنم. می‌خوام دور بشم. می‌خوام از همه عالم و آدم فرار کنم. اما باز برمی‌گردم پیش تو. نمی‌ةونم ازت دور بشم. باز خودمو می‌بینم که کنار تو نشستم و تو با چشمات منو نگاه می‌کنی و من از اینکه بابتم نگران می‌شی شرمنده می‌شم.

ترس‌هام رو دارم زندگی می‌کنم.

این روزها نیاز دارم تو خانواده حمایت بشم، دلم می‌خواد درباره‌م حرف زده بشه، سرنوشتم مهم باشه، آدما بابتم احساس شادی کنن. دلم می‌خواد ببینن چه چیزایی وجود داره، دلم می‌خواد از شادی‌هام صحبت کنم، از غم‌هام، از زندگی‌م. اما خب این‌جا مرکزیت توجه روی آدم‌های دیگه‌ است. «دیگری‌های متعدد»، داداش‌هام. بنایی. فامیل، دوست‌های خانوادگی، کار، همسایه‌ها و و و. هیچ کدومشون من نیستم. این‌جا هیچ‌کس نیست که براش مهم باشم. حالم به هم می‌خوره از تو خونه موندن. نسبت به هر چیزی حساسم و هر محرکی بلافاصله چشمام رو اشکی می‌کنه. هیچ محبتی ازم بیرون نمیاد و خسته‌م از برای دیگران بودن. دلم می‌خواد فقط برای یک دوران کوتاه و مقطعی دیده بشم و بهم توجه بشه. با خودم فکر می‌کنم. می‌گم فاطمه این مشکل رو قبلا نداشتی! شاید جدیده. اما جواب ترسناکی داره. جواب ترسناک هم اینه که تا الآن تو موقعیتی نبودی که انقدر به توجه و حمایتشون نیاز داشته باشی، وگرنه همیشه همین بوده. تا وقتی مستقل بودی و کارت بهشون گره نخورده بوده همه چی خوب بوده. قلبم موقع مرور این‌ها درد می‌گیره. قلبم درد می‌گیره از این‌که هیچ‌وقت برای این خانواده کافی نباشم. حتی نمی‌دونم باید چی کار کنم که کافی باشم. برام دیگه به وضوح همه‌چیز بن‌بسته و فقط می‌خوام این ماجراها تموم بشه و ما به یه ثباتی برسیم و با هم فرار کنیم. نمی‌خوام هیچی رو ترمیم کنم. فقط یادم می‌مونه، یادم می‌مونه همیشه حلقه‌ای مفقود بود و اون محبت بود.

کار می‌کنم و کار می‌کنم. اون‌جا هم چالش‌های خودم رو دارم. درس می‌خونم. بخش خوب زندگی‌م همینه. گاهی چشم‌هام رو می‌بندم و روزهای بعد از قبولی رو تصور می‌کنم، به نظرم روشن‌ترن و همین موتور محرکه منه. فقط می‌خوام تا جایی که ممکنه کارها رو پیش ببرم. کلاس خط ثبت‌نام کردم. دوباره. اون‌جا به شدت بهم اعتماد به نفس می‌ده. توی اون کلاس کافی و زیادم. آدم‌ها باهام مهربونن و راه به راه ازم تعریف می‌کنن. قلبم روشن می‌شه و موقع پایین اومدن از پله‌ها گویی که دارم پرواز می‌کنم :"))

 

 حلاصه که به قول رهی معیری:

نمی‌خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی‌دردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

  • آسو نویس

-429- غم هست، شادی هم

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۲۴ ق.ظ

بخوام غر بزنم، حرف زیاد هست و بخوام شکر کنم، باز هم حرف زیاده.

این خود زندگی‌ه که وقتی همه‌چیز بدعه چیزهای خوبی هم هست و بالعکس.

این روزها مدام به این جمله فکر می‌کنم که این‌ها بخشی‌ش به خاطر مستقل‌بودنه. وقتی این طوری می‌بینم تنهایی‌م قابل فهم می‌شه. می‌فهمم که چرا مامانم یادش نمی‌مونه چه چیزهایی دوست دارم، می‌فهمم که چرا هیچ کس نگران حالم نمی‌شه، چرا هیچ کس احتمال نمی‌ده در آستانه فروپاشی باشم. می‌فهمم که چرا همه از من توقع دارن که مراقبشون باشم و کسی نیست که ازم مراقبت کنه. آره اینا درد مستقل بودنه. وقتی کمک نخواستم و همیشه خودم بودم. جنبه‌های مثبتی هم داره، ولی خب درد هم داره.

می‌خوام در غم فرو برم و توی تخت غرق بشم و به این فکر کنم که چه جزییات کوچکی که خانواده درباره‌م رعایت نمی‌کنن و غمگین بشم. می‌خوام همه چیز رو کنار بذارم وافسرده و خشمگین بشم. اما می‌دونی؟ دلم نمی‌خواد بیفتم تو این لوپ بی‌پایان. نمی‌خوام خشمم بروز پیدا کنه و از زندگی روزمره‌م بمونم. دلم می‌خواد بتونم درس بخونم، بتونم زندگی کنم. چیزهایی رو به دست بیارم و لذتش رو ببرم. توی این لذت تنهام؟ باشه! مهم نیست. این سبک زندگی منه. مال خودمه و طبیعیه اگر توش تنهام. من کسی رو نمی‌خوام. پس کنار می‌کشم. کنار می‌کشم و محبتتون رو نمی‌خوام. درد داره اما خب، هست!

به تو فکر می‌کنم، به دستات، به محبتت، به چشمات و به حمایتت. به اون لحظه‌ای که بهت می‌گم دارم درد می‌کشم و دیگه نمی‌ذاری ادامه‌ش رو تعریف کنم و رنج‌ حرف‌زدن ازش رو برام نمی‌خوای. بهم می‌گی دیگه هیچی نگو و فقط بشین کنار من و بذار بهت انحصاری محبت کنم. من که از خدامه.

غمگینم این روزها اما دلم هم گرمه. هر شب با زور خودم رو به فردا می‌رسونم و هر روز به زور خودم رو به شب می‌رسونم و این رنج برای هیچ‌کس مشهود نیست. دیشب تو اتاق اشکی بودم و نیاز داشتم با خودم خلوت کنم، اما صد بار کسی اومد و رفت، دیگه کلافه شدم و گفتم امام رضا من حتی جایی رو ندارم که توش تنهایی غصه بخورم. من رو ببر حرمت. من نیاز دارم اما نمی‌تونم ازش حرف بزنم. فرصت رقت قلب ندارم. اگر ذره‌ای رقیق بشم، می‌افتم! و نباید بیفتم. تو برام فرصتش رو فراهم کن قبل این‌که بی‌تاب بشم.

می‌شنوه؟ می‌شنوه!

  • آسو نویس

-428- اگر گرمای محبت تو قلبم نبود

جمعه, ۱۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۰۹ ب.ظ

ما نمی‌دونیم گاهی حرف‌هامون چه حس‌های بدی رو در دیگران ایجاد می‌کنن، نمی‌دونن که ما تموم زورمون رو جمع کردیم که در جمعی حاضر بشیم و وقتی یک هو یک جمله به ظاهر ساده می‌گین نفسمون بند میاد و تیریه در قلبمون. انقدر که برای ابد جاش می‌مونه. الآن یادم اومد باز. الآن که دلم برات تنگ شده بود یادم افتاد که پارسال فلان آدم چه حرفی بهم زد و چقدر اذیت شدم. یادم افتاد و باز اشکی شدم. با چی این خاطره رو فراموش کردم؟ با یادآوری محبت توی چشمات وقتی نگاهم می‌کنی. اگر اینو نداشتیم دیگه هیچی برام نمی‌موند. حالا که دوست‌داشتنت رو می‌بینم دلم گره به بودنت. حتی اگر تمام دنیا نفهمنش و با ما یه طوری برخورد کنن ما از خودمون دور نمی‌شیم. من تو رو دارم. دستات رو دارم و همین برام بسه.

قلبم. قلبم. قلبم. قلبم تیکه‌پاره‌ست. گاهی حس می‌کنم برای بعضیا همه‌چیز خی‌لی آسونه اما برای ما سخته. درست می‌شه. آسون‌تر می‌شه. ما هم از این روزامون رد می‌شیم.

حرف‌های زیاد و اشک‌های زیادی دارم. اما فعلا نه. فعلا صبر می‌کنیم تا یه روز خوب‌تری بیاد که بتونیم حرف بزنیم. با خیال راحت‌تر.

فقط این‌که؛ من و تو هیچ کس رو جز خودمون و خدامون نداریم.

  • آسو نویس

-427- زندگی هم گاهی این‌طور

يكشنبه, ۱۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ب.ظ

روزای اولی که توی مدرسه کار می‌کردم گمون می‌کردم مهم نیست که دیگران چه فکری می‌کنن، من باید صریح و شفاف باشم و رک حرفم رو بزنم، جای لازم کنار بکشم و واضح ازش حرف بزنم، این اصلا بد نبود، حتی برای من به نوعی می‌تونست یک پیشرفت باشه، چون قبل‌تر خی‌لی ملاحظه دیگران رو می‌کردم، زیاد از حد حواسم به نظراتشون بود و حالا که می‌تونستم فارغ از دیدگاهشون فکر و عمل کنم خیلی ایده‌آل بود. اما تجربه کاری و مواجهه با آدم‌ها بهم نشون داد که می‌شه آدمی با روش‌های دیگه‌ای جایگاه خودش رو مشخص کنه، لازم نیست حرفمون رو مستقیما بکوبونیم تو صورت طرف مقابل و می‌تونیم مدل‌های مهربانانه‌تری رو امتحان کنیم. این رو توی روابط فردیم در دوران دبیرستان یاد گرفتم و حالا متوجه شده بودم باید در روابط بزرگ‌تر و گروه‌های کاری هم یادش بگیرم. یا مثلا فکر می‌کردم اصلا چرا باید به آدم‌ها درباره ذهنمون توضیح بدیم، و مثلا آدمی مثل زهرا رو می‌دیدم که با تمام قاطعیت‌ؤ گاهی درباره بعضی چیزها به آدم‌ها توضیح می ‌داد و همراهشون می‌کرد و براشون وقت می ‌اشت. اون‌جا بود که فهمیدم تمایزی وجود داره بین این دو چیز. مهمه که در عین صریح و شفاف بودن، آدم‌ها رو به مثابه «انسان» ببینی و حس‌هاشون رو به رسمیت بشناسی و اگر برات مهم‌ن در جهت توضیح بعضی چیزها براشون تلاش کنی. این روزها دوباره با این چالش درگیرم، این‌که به آدم‌ها توجه کنم یا نکنم، می‌دونین راستش چیه؟ حس می‌کنم دارم منزوی و فردگرا می‌شم. همه چیز رو در حداقلی‌ترین حالت ممکن در نظر می‌گیرم و نمی‌خوام به خودم فشار بیارم. این چالش رو دارم توی مدرسه هم با دانش‌آموزا تجربه می‌کنم، یعنی می‌دونین گاهی از مواجهه مستقیم باهاشون می‌ترسم و ازش جلوگیری می‌کنم، انگار می‌ترسم زورم نرسه. مثلا اگر بچه‌ها سر کلاس از چیزی حالشون بد باشه ترجیح میدم بهشون گیر ندم و بدون اینکه اذیتشون کنم که چرا حواسشون به کلاس نیست درسمو بدم و اونایی که حواسشون نیست هم به کار خودشون بپردازن، درحالیکه وقتی فک میکنم می‌بینم حالت‌های دیگه‌ای هم وجود داره. مثلا می‌تونم ازشون بخوام یک ربع با هم صجبت کنیم تا ذهنشون خالی شه و دغدغه‌های ذهنیشون خالی بشه و بعد با هم ادامه درس رو پیش ببریم. اما نمی‌دونم این انجام ندادنه از بی‌حوصلگی‌مه یا از احساس ناتوانیم. حدسم دومیشه. حدسم اینه که ناتوانم.

در کل چالش شغلی دارم. تمایلم به سر کلاس رفتن رو به صفره. احساس می‌کنم نمی‌تونم کلاس رو کنترل کنم و ارتباطی که می‌خوام رو بگیرم درحالی‌که قبل‌تر فکر می‌کردم به شدت توانام توی این کار. فکر می‌کردم معلمی شغل ایده‌آلمه اما الآن فکر می‌کنم تسهیلگری برام مطلوب‌تر از معلمیه. این حس در من وقتی بیشتر شده که با ساجده با هم می‌ریم سر کلاس و می‌بینم تفاوت‌هامون رو و می‌بینم به شکل ذاتی اون توانمندتره در ارتیاط گرفتن. بعد می‌گم نکنه این به مهارت‌ها ربط داره و باید مهارت کسب کنم اما حس می‌کنم غایت مطلوبم نیست که حتی بخوام براش تلاشی کنم. معلمی ایده‌الم نیست. از طرف دیگه هم فکر می‌کنم شاید باید معلم بچه‌های کوچک‌تر باشم، مثلا دوران راهنمایی. اما نمی‌‌دونم.

از اون‌جایی که توی مدرسه من دو تا کار انجام می‌دم، هم سر کلاس می‌رم و هم توی طراحی برنامه‌ها کمک می‌کنم. انگار دارم می‌فهمم کار فکری و پژوهشگری برام مطلوب‌تر از کار اجراییه اما می‌ترسم، می‌ترسم که کار پژوهشگری هم خسته‌م کنه. اما فعلا میلم به این سمته و شاید همین نیروی محرکه‌م برای ارشد خوندنه و ارشد علوم‌شناختی خوندن! که شاید بتونه مسیر شغلی‌م رو عوض کنه و به سمت مطلوب‌تری پیش ببره.

حس‌های عجیبیه. مثلا می‌رم سر کلاس و می‌فهمم که به اندازه ساجده محبوب نیستم اما حالم بد نمی‌شه. انگار که به این درک و پذیرش رسیدم که دتس اوکی فاطمه، داری تجربه می‌کنی و قرار نیست همه جا خوب باشی، بپذیر که این از وجود و ارزش تو کم نمی‌کنه صرفا شاید این جای درستی برای تو نیست. اما بیشترین چیزی که ازش ناراحت می‌شم اینه که نکنه نتونم از این شغل بیرون بیام و از طرف دیگه این‌که امنیت شغلی و رضایت شغلی از سمت آدم‌های مدرسه ندارم. نمی‌تونم باهاشون ارتباط بگیرم و از دغدغه‌هام بگم. انی‌وی. فعلا باید باهاش پیش برم.

مسئله مهم دیگه‌م این روزها ارشد خوندنه و کاش دوباره به اون جدیتی که روزهای المپیاد داشتم برای چیزی که می‌خوام برگردم. کاش بتونم همون‌قدر در حد مرگ برای چیزی تلاش کنم. می‌دونی؟ من می‌دونم که هیچ‌کس نمی‌فهمه چه چیزی برای من مهمه و دلش برام نمی‌سوزه جز خودم اما نمی‌دونم چرا زور خودم هم به خودم نمی‌رسه و با اینکه بسیار متمایلم اما هنوز میزان تلاشم با انگیزه‌م یکی نمی‌شه.

دلم می‌خواد به غایت خسته بشم اما روزهام برکت ندارن، زود زود می‌گذرن و اون‌طور که باید نمی‌تونم ازشون استفاده کنم.

 

  • آسو نویس