-441- شرح
نمیدونم اینجا گفته بودم که میرم کلاس خوشنویسی یا نه. دارم نستعلیق یاد میگیرم. سه ماهه این کار رو میکنم. اوضاعم خوبه. تنها نقطه روشن این روزامه. اعتماد به نفسی که از این کلاس میگیرم ده از ده. دهم شهریور آزمون دارم. دو مقطع رو قراره آزمون بدم. استادم میگه هر دو رو قبول میشی. امیدوارم اینطور باشه. دلم واقعا یک موفقیت ملموس میخواد. خیلی بیچاره و اذیت و بی آعتمادبه نفسم. امیدوارم چنین چیزی بتونه خوشحالم کنه... امیدوارم اتفاق بیفته و من قلبم شاد بشه.
از اون دفعه پیش که درباره pmsهام نوشتم و آدما بهم گفتن حق دارم قلبم شاد شده. نیاز به تایید داشتم. انقدر به خودم شک داشتم که تجربههام رو به رسمیت نمیشناختم...حتی چیزی مثل دردهای جسمی خودم رو! اما میدونین بعدش به چی فکر کردم؟ به این که من تجربهای دارم، متعلق به خودم و حسش میکنم چرا باید بهش شک کنم...چرا در مواجهه با دیگریای که نفیش میکنه بترسم و حالم بد بشه؟ باید درمیومدم و توضیح میدادم که این یک ضعف نیست و خیلیا تجربهش میکنن. اینکه تو تجربهش نمیکنی به معنی این نیست که وجود نداشته باشه. اما راستش خستهتر از اون بودم.
خیلی بابت مدرسه خشمگینم و نگران. خیلی اذیتم و دیگه نمیدونم باید چی کار کنم. دیگه وااقعا نمیدونم باید باهاش چی کار کنم. میدونم که به یک شغل جدید نیاز دارم. دیروز برای تمام انتشاراتیها رزومه فرستادم. چقدر دلم میخواست با نشر اطراف کار کنم...اما خب اونها جوابم رو ندادند و ایگنورم کردن.. اینطور جاها، جاهایین که به معرف نیاز دارن. هرچقدر و به هر میزان تو رزومه خوبی داشته باشی و بتونی بهشون ایده بدی کافی نیست. باید کسی معرفیت کرده باشه که دیده بشی و من فعلا ندارم چنین چیزی رو و حالم رو بد میکنه.
داشتم فکر میکردم به اون روزی که تو داشتی درباره شغل حرف میزدی، میگفتی چی؟ میگفتی یک روز داشتی فکر میکردی که چقدر خوبه آدم به یک جا وابسته نباشه و شغلی داشته باشه که بتونه درآمد دومی بهش بده و فرداش یکی بهت پیام داده که چی کار میکنی این روزا و ما به فلان نیرو نیاز داریم و اوکی شده. راستش الآن و این بار اومدم اینجا که درباره شغل ایدهآلم بنویسم.. میخوام تصویر کنم چیزی رو که خوشحالم میکنه و ببینم کائنات باهام چی کار میکنه. من در حال حاصر به شغلی نیاز دارم که بهم اعتماد به نفس رفتهم رو برگردونه.. من فقط حقوق یک شغل دوم رو نمیخوام. من دنبال فضایی میگردم که توش بتونم رشد کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم.. دلم میخواد همراه آدمهای کاربلدی قرار بگیرم که بهم خط و مشی بدن... آدمبزرگهایی که سه قدم از من جلوترن و بودنشون بهم قوت قلب بده که بتونن باگهام رو شناسایی کنن و بگن چی رو درست کنم و چی رو عوض نکنم. بهم بگن راهی که توش پیشرفت خواهم کرد چیه؟ دلم آدمِ دلسوز و اصیل میخواد. اصالت کلیدواژهایه که من دنبالش میگردم این روزا و هیچ جایی نیست. فقط پیش زهرا و فاطمه پیداش میکنم و دیگه هیچ جایی محبتی عمیق و اصیل حس نمیکنم... معنای زندگیم به کلی از دستم رفته. من دنبال شغلی میگردم که توش بتونم حرکتیی کنم، نه اینکه فقط پول دربیارم. وای خدایا، قلبم جدی کدر و غمگین و سنگینه. خروجیهایی باید بده که دلش باهاشون صاف نیست و وای من این فاطمه رو نمیخوام.. این فاطمهای نیست که بااید.
داشتم میگفتم از مدرسه خشمگینم، چون بهم اصالت و اعتماد نمیده. هیچکس کار نمیکنه که نتیجهش برای خدا باشه. همه میدوعن و میدوعن و قلباشون با هم صاف نیست. نگاهشون نسبت به نیروی کار همچون ابزاری برای پول درآوردن صرفعه. من نمیگم پول درآوردن بده اما غایت نیست. این من رو اذیت میکنه. وقتی نگاهشون نسبت بهم محبتیه که در لباس ترحمه، این که فکر میکنن آدما رو میتونن بخرن اذیتم میکنه..وقتی کاری رو میسپرن بهم اما منتظرن بد پیش بره نفسم رو میگیره. صبح روزی که قرار بود اون رویداد رو برگزار کنیم ساجده گفت فاطمه میدونم و مطمئنم کار خوب پیش میره و تنها چیزی که نگرانم میکنه اینه که آدما منتظر باشن کار بد پیش بره :)) راست میگفت. آدما منتظر بودن کار بد پیش بره و وای.
برای اربعین ثبتنام کردیم. من و مامان و بابا. این روشنم میکنه. میترسم اما امیدوارم این سفر قلبم رو از ناراحتیها و آلودگیها پاک کنه چون بعدش قراره اتفاقهای مهمتری بیفته...قراره دوباره زندگی کنم. زندگی سخت اما روشنی پیش روم خواهد بود. منتظرشم.
باید به ارشد فکر کنم. رشتهها رو نگاه کردم...هیچ کدوم راضیم نمیکنه جز رشته خودمون اما به فکر تغییر دانشگاهم. شاید این بار به جای تهران، علامه رو انتخاب کنم. شاید علامه زندگی روشنتری رو بهم نشون بده. هرچی که باشه باید از مهر شروع کنم به درس خوندن. گاهی کانالهای مرتبط رو چک میکنم اما هنوز فضای کنکور ارشد برام غریبهست. هنوز نمیدونم حتی باید کلاسی ثبتنام کنم یا نه. نمیدونم چی باید بخونم و چی نخونم. یادم باشه از معصومه هم مشورت بگیرم و زندگی مهر به بعد رو زندگی تحصیلی بنامم! باید کارهام رو مرتب کنم و تکلیفم رو مشخص کنم و شروع کنم درس بخونم، حدسم اینه اگر دوباره هدفداشتن رو حس کنم معنای زندگیم رو پیدا میکنم. وای اصلا همین که پاییز داره میاد خودش «معنا»ی زندگیعه :")آه.
این روزها دارم فیلم میبینم زیااد و سریال و کتاب. سه کتاب از آلبرکامو خوندم و باید دو تا کتاب دیگه هم که بسیار مهمن بخونم. این مجموعهای از یک نویسنده کتابخوندن خیلی جواابه. روحم رو جلا میده و در عین حال نظم خوبی رو به لحاظ ذهنی حس میکنم. با کیمیا هم درحال فیلم دیدنیم. از کارگردانها فیلمهایی رو سلکت کردیم و فیلم میبینیم. وودی آلن و اسکورسیزی فعلا برنامهمونه. خیلی خوشحالم میکنه. امشب باید قسمتهایی از کتابها و فیلمها رو جدا کنم که برای تو تعریفشون کنم، به علاوه این که ازم خواستی کافکا در کرانه رو برات تعریف کنم. این هم باید دوباره برگردم بهش و بخونمش. نظرمه :"))
- ۰۱/۰۶/۰۴
یه چیز بیربط به ذهنم زد اونجا که از شغل و درآمد و غایت و اینا گفتی.
قبل کنکور کارشناسی، من یه ایدهای که داشتم، جدا کردن شغل از کار بود. یعنی شغل (Job) رو از کار (Work) جدا کرده بودم. شغل اونی بود که من رو به درآمد میرسوند و برام ذرهای اهمیت نداشت که چیه و چجوریه. اما کار اونی بود که دلم میخواست جلو بره و انجامش بدم و یکجورهایی دوست داشتم نقش من توی کارم باشه و اینجوری و با کارهام تعریف بشم (و نه با شغلهام.) اما خب زمونه چرخید و الان فقط شغل دارم و دیگه هیچی از کار برام نمونده. ولی توی یک دنیای ایدهآل که درآمد و پول اینقدر مهم نباشه، بخش بزرگتری از زندگیم رو به کار مشغولم و شغل بخش خیلی کوچکتری رو اشغال کرده. هعی :')
انگار دیروز بود که کنکور کارشناسی رو دادیم و رفتیم دانشگاه :/ ای بابا. ارشد چی میگه این وسط :(