آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-432- دیر و دوره، اما میاد

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ

این روزا فقط سعی می‌کنم با نوشتن و اشک ریختن و دلداری دادن خودم رو آروم کنم. ذهنه دیگه! چیزایی به ذهنش میاد و می‌ره. این روزا به ذهنم میاد حالا که تموم توجه مامان و بابام به داداشم اینا معطوفه و براشون همه کار می‌کنن، نکنه به من چیزی نرسه. حتی به فکر الآن نیستم، می‌ترسم برای روزهای بعد، برای روزهایی شبیه الآن داداشم اینا که من توشم چیزی باقی نمونه. می‌ترسم مامان و بابام تموم بشن. اما خودم رو دلداری می‌دم. می‌گم آسو ذهنت رو محدود نکن. خدایی که تو می‌ؤناختی این نبودا! تو خدای جبران‌کننده رو می‌شناختی. تو ذکر رو لب‌ت یا جبار بودا. یادت رفته آسو؟ یادت رفته پارسال این موقع همه‌ش تو مود تو نیکی می‌کن و در دجله انداز بودی؟ یادت رفته خدا همیشه چه چیزایی برات کنار گذاشته بوده؟ یادته پارسال کربلات کنسل شد و افسرده شدی اما شب‌ قدر رو تو حرم امام علی بودی؟ یادته آسو؟ یادته مهر خدایی رو که می‌شناسی؟ یادته چقدر همیشه مراقبت بوده؟ یادته هر بار همه‌چیز رو طوری پیش برده که زندگی‌ت توی چشم نباشه؟ یادته ازت مراقبت کرده؟ پس شک نکن بهش. شک نکن بهش. شک نکن بهش. سخته، اما زمستون تا نباشه، بهار نیست. باید به اوج استیصال و نیازش برسی که خدا بهت بده. الآن که آروم کنارت راه می‌رم و گاهی دستام تو جیبته، این روزا که پیشت چشمام رو می‌بندم و می‌آم بگم خسته‌م اما زبونم بسته‌س. می‌گم آسو، آسو. آسو. خدات رو یادت نره. خدای جبران‌کننده خودت رو! راستی. خدای جبران‌کننده نه! خدای بسیار جبران کننده. همین برای قوت قلب این روزهات کافیه. پس زنده بمون، سخته، دوره، دیره. اما، زنده بمون. بهـار می‌رسه.

امروز چهلمین حدیث کسا رو خوندم، توی امامزاده صالح. به فال نیک می‌گیرمش. غمگینم. غمگینم. غمگینم. با زور خودم رو می‌کشم. می‌دونین چطوری؟ انگار که پام جلو نمیاد، باید با دستام پام رو بگیرم، بکشمش جلو، و باز قدم بعدی رو بردارم. راه رفتن برام این روزها این شکلیه.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی