-بشین بابا..دو دقیقه با خودت خلوت کن..ببین چی میخوای..نتیجهش رو قرار نیست به کسی بگی قرار نیست قضاوت بشی .خودت با خودت روراست باش
ببین مشکل از توئه یا مشاور..این دو حالت داره، اگه مشکل از مشاور باشه و تو به خودت دروغ نگفته باشی من خودم بهت برنامه میدم و میبینی تغییر ترازات رو.اما اگه به خودت دروغ گفته باشی قضیه با مشاور و پول حل نمیشه
چارهش یه حرف زدن اساسی با خودته..بشینین و ببینین مشکل کجا است.
من سه ماه پیش بهتون گفتم الآن هم میگم بیاین با من حرف بزنین من میمونم اینجا تا به شما گوش بدم اما شما نمیاین شما از من به اندازهی یه آدم که میاد دو ساعت میخندونتتون و میره یاد میکنین..توروخدا بیاید با من حرف بزنید حاضرم هرچقدر بخواید و لازم باشه بهتون گوش کنم.
-دخترا درس بخونید..خصوصا اینکه دخترید..چون اگه نخونید ما مردا بهتون زور میگیم نگاه نکنید الآن امیر قربون صدقهتون میره و شما هرکاری دوست دارید میکنید الآن امیر به هیچجا بند نیست اما وقتی انکحت و زوجت خونده میشه ناخودآگاه این نقش براتون پیش میاد.
درس بخونید تا از نظر مالی مستقل باشید و شان اجتماعی داشته باشید ..تا روابطتتون برابر و متعالی بشه..که درگیر این چیزای عادی نباشید تو روابطتون..آدمای نخبهای بشید..معمولی نباشید.منتظر ناجی نباشید که یکی بیاد از دیوونهخونه نجاتتون بده..شما نزدیک بشید به ایدهآلاتون.
-هر شب توی خواب با یکی از کسایی که دوستشون دارم حرف میزنم و این گفتوگو اینطوری شروع میشه که اونا بهم میگن بیا با ما حرف بزن.
حتی اون شب توی خواب میم بهم گفت برو زندگی فلان آدم رو بخون..کاش تو واقعیت هم حرف زدن همینقدر ساده بود..آدما دستتو میگرفتن و مینشوندنت جلوشون و میخواستن که حرف بزنی
اما واقعیت اینه که همدیگه رو میبینیم نهایتا یه سلام میکنیم و رد میشه همهچیز.
خب اینو میفهمم که من باید شروعکننده باشم..میدونم که هیچکدوم از این آدما منو پس نمیزنن..میدونم که الآن حداقل یهکم خودمو ثابت کردم تو اون مدرسه و میتونم حرف بزنم..چون خوشحال میشم وقتی سوگل میگه تو از امیدای من تو مدرسهای.خوشحال میشم وقتی آدما منو پس نمیزنن.
اما بحث اینه که من فاجو نیستم من سحر نیستم من حتی لیلی هم نیستم..من فاطمهم..من سرگردونم بین خودم و آدما و محیط.
من بلد نیستم برم پیش میز معلم و یه حرفی بزنم.بلد نیستم کاری کنم که سر کلاس توجه آدما بهم جلب بشه.چون توی لیست رفتارهای آزاردهنده نوشتم جلبتوجه عمدی.
اما منم واقعا احساس نیاز میکنم یهوقتایی.
و واقعا کِرمم میگیره .
تیرماه بود وقتی نتایج اومده بود تو ویس موقع حرف زدن با نیکتا گریه کردم و بعدش نوشتم فکر میکردم این حسا تموم شده و بهم گفت فاطمه اگه هنوز گریهت میگیره یعنی تموم نشده.
و من بعد حرفای دلشاد دربارهی اون کتا دربارهی مدیریت شخصی بدو بدو دست کیمیا و غزاله رو گرفتم و رفتیم پایین کیمیا رو بغل کردم و تو هوای بارونی چندتا نفس عمیق کشیدم که گریهم نگیره و بغضمو قورت دادم.
فرهنگ هرچقدرم که برای من یادآور روزای سخت باشه بیشتر از اون یادآور آدمای درستیه که تو زمان مناسب و مکان مناسب جلو ظاهر شدن.
امروز داشتم به غزاله میگفتم..دیدی چشمای یهسری انرژی داره؟دیدی بیشتر از به تایمی وقتی به چشماشون خیره میشی احساس ضعف میکنی..اونم برای من که بزرگترین زجرم اینه که یکی زیاد به چشمام خیره بشه و ازم بخواد زیاد نگاه کنم بهش.
با همهی این حرفا از لذتای عمیق درونیم وقتاییه که استادا حواسشون نیست و من میتونم چند دقیقه درست و مستقیم به چشماشون نگاه کنم و ببینم تو چشماشون چی میگذره.
میتونم بگم ته چشمای دلشاد یه دلسوزیه..ته چشمای مهدوی مهربونی محضه..چشمای جابری تعهد و مسئولیت..چشمای خاکسار کمک و همدلی و چشمای قاضی همون دروغای همیشگیش با یهکم ترس..چشمای بیگدلی انسانیت..چشمای عامری نفوذ و سلطه و ترکیبی از محبت و مسئولیت و حامی بودن.
هرچی هم که باشن.اسم معلم کنکور و این چیزا هم که روشون باشه نمیتونم منکر وقتایی بشم که از درس فاصله میگیرن و برامون حرف میزنن و من واقعا احساس میکنم چیزی ته قلبم تکون میخوره.
پ.ن : بخش اول از آقای دلشاد بخش دوم از آقای جابری که یادم بمونه چه حرفایی رد و بدل شد بینمون.