-431- در رهگذار باد، نگهبان لاله بود
باشه. حساسیت از منه. اما درد میکشم و حتی پذیرفتن این پیشفرض که من حساسم از درد ماجرا برای من کم نمیکنه. میفهمین چی میگم؟ من باز هم با هر کلمهای که از بقیه میشنوم درد میکشم. با شنیدن هر کلمه که کوچیکترین ارتباطی باهام داره قلبم درد میگیره. وقتی دارم کتاب میخونم یک هو میبینم که چشمهام تر شده. شبا قبل خواب شبیه آدمایی که باید قرصشون رو بخورن و بخوابن، گریهم رو میکنم و میخوابم. توی برنامه روزانهم وسط درس خوندن زمانی رو برای گریه کردن در نظر گرفتم که شاید برام راحتتر بگذره و شاید این اشکها تموم بشه. اما نمیشه. این اشکها تموم نمیشه و من قلبم درد میکنه. قلبم و چشمام مدام اشکین. دیشب دیگه واقعا کلهم خراب شد. به خدا گفتم باشه! من حساس شدم اما بحث من و تو چیز دیگهایه. من از بندهها توقع ندارم و از همهشون از دونه به دونهشون ناامیدم اما از تو که نباید ناامید بشم! دیروز وسط ظرف شستن چیزی گفتم که زنداداشم گفت تو چقدر از فلان چیز ناامید شدی و من از درون گریهم گرفت. میخواستم بگم آره نمیتونی ببینی من از چه چیزهای بزرگی ناامید شدم. پرونده چه چیزای بزرگی رو تو ذهنم بستم و تکلیفم رو با خودم روشن کردم. از چه چیزایی صرف نظر کردم و ازشون دست کشیدم که اگر میدیدی اون وقت میفهمیدی این فاطمهای که میشناسی رو هیچجوره نمیشناسی. اون موقع بود که میفهمیدی چی پشت این آسوی به ظاهر خستگیناپذیر پنهان شده. آره. خلاصه که این روزا جدای غمگین بودن به خیلی چیزها فکر میکنم. به جایگاه آدما توی خانواده فکر میکنم. به اینکه چی توی خانوادهها هویت افراد رو مشخص میکنه و به این فکر کردم برای دختری که توی خانواده سنتی مذهبی متولد میشه هر تلاشی جهت درس خوندن و موقعیت اجتماعی کسب کردن گویی برای خودشه و بالا بردن رتبهش در اجتماع و هویت واقعیؤ در خنه هیچ ربطی به اون نداره و اگر اون ملاکها و معیارهای توی خونه رو نداشته باشی بقیه چیزها مهم نیست. انگار که باید هزاران تا هویت برای خودت بسازی. با خودم زیاد فکر میکنم که چرا کافی نیستم؟ چرا این خانواده هیچجوره ازم راضی نمیشن و چرا هر قدمی که برمیدارم اینطور به بنبست میرسه. میخوام فریاد بزنم و بگم به خدا زیادی رو صبر و تحمب من حساب باز کردین من خیلی خستهتر از این حرفام. من جونی برام نمونده که شما میخواین تیکهپارهش کنین. سر جزییات کوچیک هم اذیتم میکنین. بهم اعتماد نمیکنین و من خستهم ازتون. از همهتون. دیروز مامانم هزاران بار من رو نشوند و بلند کرد و هزار جور حرف بهم زد چون بهم اعتماد نداشت. چون فکر میکنه من نمیتونم از پس هیچی بربیام. این روزا به این فکر میکنم که اگر هیچ امیدی به آینده نداشتم چقدر چیزها دارکتر از اینی که هست میؤد. چه چیزهایی رو کنار میذاشتم، چون هرگز دیده نمیشد. اما نمیخوام. میخوام بجنگم. میخوام برای داشتنت بجنگم. برای این «مـایی» که ساختیم بجنگم و کوتاه نیام، بیخیال هرچی بشم میدونم که بیخیال این نمیشم.
- ۰۱/۱۰/۲۴