آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

-220- از داستان‌های ناتمام اما واقعی

دوشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۲۶ ق.ظ

آخرین باری که دیدمش سرشو تکیه داده بود به در و سعی می‌کرد آرامشش رو حفظ کنه من کجا بودم؟ اون طرف در روی صندلی نشسته بودم یا نه بذارین درست ‌تر بگم قرار بود روی صندلیا نشسته باشم اما مگه استرس امون می‌داد راه می‌رفتم از این طرف راهرو به اون طرف راهرو..پوست لبم رو کنده بودم و هیچی از ناخنام باقی نمونده بود که یه دستی سرمو آورد بالا و دستم رو گرفت و با چشماش به چشمام خیره شد..یه چیزی گذاشت تو دستام و گفت این ارزشمندترین چیزیه که من دارم و باهاش آروم می‌شم امروز پیش تو باشه خیالم راحت‌تره‌.
خشکم زده بود دستمو آوردم بالا و برق وان‌یکادی که تو دستام بود رو دیدم حسابی قدیمی به نظر می‌اومد اینو از روی چسبایی که گوشه‌گوشه‌ش خورده بود می‌شد فهمید.
گردنبند رو گذاشتم تو دستاش و گفتم خودت بندازش...

  • آسو نویس

-219- نه از اینم، نه از آنم

چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۵۴ ب.ظ

یک/ این تجربه بی‌نظیر بود رفتن سر کلاس به عنوان معلم عجیب‌ترین چیزی بود که امروز برام اتفاق افتاد و عجیب‌تر از همه اون‌جایی بود که بچه‌ها باهام راه اومدن و اذیتم نکردن و مهربون بودن .. در کل احساس خوبی نسبت بهشون داشتم و از زینب ممنونم که یه روز از کلاسشو بهم داد با این‌که تهش وقتی مجبور شدم دلیل نیومدن زینب رو به مدیر توضیح بدم داشتم سکته می‌کردم اما همه‌ی لحظاتی که سر کلاس بودم خوشحال بودم اما آه معلمی واقعاً احساس زیباییه. این‌که یه روزایی با تعدادی بچه‌ی راهنمایی کلاس داشته باشی و باهاشون حرف بزنی و تبادل اطلاعات کنی فوق‌العاده است.
دو/ حالا که دو هفته از شروع کلاسا گذشته یه احساس دارم و اون اینه که دانشکده علوم اجتماعی به من احساس خانواده بودن می‌ده.. من چند روزه توی دانشکده احساس امنیت می‌کنم و این بهترین حسیه که می‌تونه بهم دست بده.
وقتی توی سلف نشسته بودیم و با ملت حرف می‌زدیم این احساس حس مشترکی بود. انگار حالا ما فهمیدیم جامون تو دانشکده کجا است و چی می‌خوایم حالا نفس راحت می‌کشیم و می‌گیم ایول من متعلق به خانواده‌ی بزرگ علوم اجتماعی‌م اتفاقا این جدا بودن از مرکزی یه آپشن محسوب می‌شه که آدما با خودشون ارتباط بگیرن و چیزی این وسط اتفاق دیگه ای رو رقم نزنه.
البته منکر احساس جالب دانشجوی پردیس مرکزی بودن نمی‌شم چون من هنوزم وقتی از سردر وارد می‌شم و اون همه آشنا میکبینم و اون همه احساس هیجان و پویایی می‌گیرم خوشحال می‌شم و حس می‌کنم ایول این‌جا متعلق به منه.
اما هیچی هیچی هیچی به اندازه‌ی جایی که الآن هستم جذبم نمی‌کنه و خوشحالم.

سه/ احساس می‌کنم چند روزیه که متوجه شدم خیر بودن انتخاب رشته‌م رو و نتیجه‌ها رو.
خیر بودن این‌که پردیس مرکزی نیستم و خیر بودن این‌که دانشکده‌هامون جدا است.خدا چقدر همه‌چیز رو درست می‌بینه و چقدر خوب که همیشه اونه که کارا رو برامون هماهنگ می‌کنه.
چهارشنبه‌ها روز پردیس مرکزیه، روزی که ما جمع می‌شیم دور هم، و از این بابت خوشحالیم، امروز اما من دیر رسیدم وقتی نشسته بودیم و حرف می‌زدیم دوباره همه‌ی روزا رو مرور کردم و خدا رو شکر کردم که دانشکده‌مون جدا از همه‌ی دانشکده‌ها است.

پ.ن: الآن دوباره متن رو خوندم:))چقدر هی دارم می‌گم دانشکده‌مون جدا است:))

  • آسو نویس

218- بلندتر بخند یاد خونه بیفتم

دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۲ ق.ظ

برای دیدن یه دوست نباید از هفته‌ها قبل برنامه‌ریزی کرد که تو کی می‌تونی؟من کی می‌تونم؟ و بعد از این‌که چند بار به خاطر مطابقت نداشتن برنامه‌هاتون نشده همو ببینین در نهایت مجبور بشین یه روز ۴بعدازظهر توی یه کافه‌ی رسمی قرار بذارید..برای دیدن یه دوست نباید از چند ساعت قبل درگیر این بشیم که مرتب‌ترین لباسامون رو بپوشیم و همه‌چیز رو با هم ست کنیم و آخرش یک ربع قبل از قرار سر جایی که باید با یه بسته هدیه منتظر باشیم..من به این نمی‌گم دوستی.. دوستی باید غیر منتظره باشه، دوستی هر روز چیزهای تازه می‌زاید این دقیقاً مفهوم دوستی برای منه.
دوستی باید غیرمنتظره باشه این‌طوری که من بی‌مقدمه زنگ بزنم بگم کجایی؟ تو بگی دانشکده ادبیات طبقه‌ی چهارم تا یه ربع دیگه میای پیشمون آرش رو ببینیم؟و من بگم حله یه ربع دیگه اون‌جام و بعد همه‌ی وسایلمو پرت کنم تو کوله‌م و به مامان پیام بدم دیرتر میام خونه..اون موقعی که هوا هنوز تاریک روشنه از دانشکده‌مون تا تاکسیا رو بدوام و مدام ساعتو نگاه کنم درست همون وقتی که لباسام تو معمولی‌ترین حالت ممکنه و من خود خود واقعی و خسته‌مم. دوستی برای من همون لحظه‌ایه که چهارطبقه رو بدون آسانسور میام بالا و بغلت می‌کنم و همین‌طور که نفس‌نفس می‌زنم از دیدار مشترکمون با آرش خوشحال می‌شم.
دوستی برای من همه‌ی اون لحظه‌هاییه که بعد از چهارماه ندیدن این آدم چشمامون برق می‌زنه و من حرفام تموم نمی‌شه.. به قول غزاله ما کنار این آدم احساس امنیت می‌کنیم،و این احساسی که ما ازش می‌گیریم فوق‌العاده است، حمایت و گوش شنوا بودن بهترین چیزیه که ما این روزا نیازش داریم.
از هر جایی که حرف می‌زنیم در نهایت می‌رسیم به همه‌ی روزای قشنگمون که تنها دلیلش این بود که ما خودمون بودیم بدون هیچ سانسوری و کی باعث این واقعی بودن می‌شد؟ آرش سری.
این آدم با ویژگی‌های اخلاقی بارزش ما رو به واقعیت نزدیک می‌کرد و ما بعد از روزها فهمیدیم این واقعیت همون ایده‌آل ما است.
سر کلاس این آدم ما راحت حرف می‌زدیم راحت خود واقعیمونو ابراز می‌کردیم اون‌جایی که فکر می‌کردیم خسته‌ایم سرمونو می‌ذاشتیم رو میز و خودکار رو تو دستمون می‌چرخوندیم و با چشمای خسته اما پر از امید زل می‌زدیم به چشمای این آدم وقتی برامون حرف می‌زد از این‌که ادبیات رو برای خودش بخواید، نه موقعیت شغلیش، نه حقوقش نه حتی جایگاه اجتماعی. و ما همین‌طور که خمیازه می‌کشیدیم و سرمون رو میز بود قلبمون پر از عشق می‌شد‌
آدمی که وقتی نتیجه نمی‌گرفتیم می‌نشست رو صندلی و یه عالمه آدم در برابرش می‌ایستادن و غر می‌زدند، شروع می‌کردیم از هفته‌ی قبلمون گفتن که فلانی اذیتمون کرد اون آدم همکاری نکرد و این حرفو بهمون زد، این آدم می‌خندید و گوش می‌شد برای همه‌ی ناراحتیای ما و بعد که خالی می‌شدیم و ساکت می‌شدیم خودمون اعتراف می‌کردیم که خیلی حرف زدیم و حالا موقعی بود که اون شروع کنه و برامون بگه زندگی قراره سخت‌تر از اینا باشه مهم اینه که ما کم نیاریم و همین حرف کلیشه‌ایه از زبون آرش سری برای ما طلا بود.
همین‌طور که الآن دو سال از اون روزها گذشته و ما هنوز وقتی غمگین می‌شیم وقتی تلاش می‌کنیم و نتیجه نمی‌گیریم تو گوش هم زمزمه می‌کنیم یادته آرش سری چه خوش موقع خوند برامون؟امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش.. و سر پا می‌شیم.
دلتنگی همینه، شما همیشه گوشه‌ای از قلبتونو اختصاص دادید به یه آدم، به یه حس، به یه امید و قرار نیست اون قسمت امن هیچ‌وقت از بین بره، این دلتنگی همیشه باهاتون هست اما هم‌راه و هم‌پای شما است، باعث نمی‌شه شما از کارای روزمره‌تون باز بمونید شما درس می‌خونید، تو فعالیتای اجتماعی شرکت می‌کنید به آدما کمک می‌کنید، آشپزی می‌کنید، می‌نویسید، فیلم می‌بینید، کار می‌کنید و این دلتنگی همیشه با شما است تا جایی که اون آدم رو می‌بینید و همه‌ی حساتون دوباره سرپا می‌شن اون موقع است که شما برمی‌گردید به روزهای قبل، همه‌ی اون روزایی که آدم قبلی بودید با همون حسا چشماتون دوباره برق می‌زنه و قلبتون روشن می‌شه، همون‌طور که من و غزاله و سحر دیروز روشن شدیم، شروع می‌کنید به حرف زدن از هر جا و هر چیز بدون هیچ خودسانسوری‌ای و اون لحظه با خودتون فکر می‌کنید خب ایول دلتنگیم برطرف شد چه خوب شد که دیدمش ‌ اما همین دلتنگی‌ای که تا امروز همراهیتون می‌کرده و اجازه می‌داده با آرامش همه‌ی کاراتون رو انجام بدید تبدیل می‌شه به یه غول، غولی که کل زندگیتونو در بر می‌گیره، بزرگ می‌شه و بزرگ می‌شه و سایه‌ش رو می‌اندازه روی سرتون و شما می‌بینید که عه چی‌شد چرا یه‌هو ساکت شدید؟چرا وقتی دیدار تموم شد انرژیتون رفت و تا خود مترو هرکی تو فکر بود؟مگه قرار نبود تجدید دیدار شما رو زنده کنه؟ و همین‌جا، درست همین‌جا این دلتنگی دست و پاتونو می‌بنده و تا وقتی به گریه‌ و التماستون نندازه ولتون نمی‌کنه..تا بعد تا روزهایی که دوباره بی‌مقدمه زنگ بزنی بگی سحر کجایی؟ و بگه طبقه‌ی چهارم دانشکده ادبیات تا یه ربع دیگه می‌رسی بیای آرش رو ببینیم؟
چشماتون برق بزنه
وقتی هوا هنوز تاریک و روشنه...

 

  • آسو نویس

-217- المپیادی‌این؟ نمی‌شه.

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۴:۵۲ ب.ظ

《...بله. بله. کاملا قضیه این‌طوریه که رفتید مدال گرفتید و مستعد نخبگی شدید؟ حالا از هفت خان دوزخی ما عبور کنید تا ثابت کنید می‌ارزید.
من مستعد بی‌خانمانی‌ام تا نخبگی الان. :))))))

تو هم که این‌طور.

هرکی یه جور...》

خلاصه‌ی همه‌ی یک هفته‌ی اخیر و بدو بدوها و امضا گرفتن‌ها و در واقع دانشجو شدن.

  • آسو نویس