آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

-77- بی تفاوتی

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۷ ب.ظ


اینکه چقدر در طول زندگی قراره تغییر بکنیم و یا این که چقدر تا الان تغییر کردیم چیز عجیبیه و انقدر این روند آروم و تدریجیه که فقط میشود روزهایی به عقب برگشت و همه چیز را مرور کرد.

پارسال در این روزها چشم هایم از بی خوابی پف کرده بود و انگیزه داشتم برای درست کردن کادوی معلممان..برای نوشتن متن ها و ذوق کردن هایم.امسال همان ها آن هایی نیستند که پارسال بودند..آدم های جدیدی وارد زندگی ام شده اند که برایم عزیز اند..معلم هایی که از اعماق قلبم دوستشان دارم اما دیگر برایم بزرگ نیستند اما دست نیافتنی چرا.به جایی رسیده ام که با هیچ چیز عمیقا خوشحال و ناراحت نمیشوم..ادا در می آورم اما واقعا ته قلبم همان نیست جز یک بار که واقعن از اعماق وجودم خوشحال شدم بابت بودنشان هیچ بار دیگری حالم آن قدر خوب نبوده است.

میخواهم بگویم تغییر کرده ام و تغییر کرده اند اما این قدر به همه چیز بی اهمیت شده ام که حتی دلم نمیخواهد بروم و به معلم های جدیدم بگویم روزشان مبارک باشد..شاید هم عوض نشده ام...میترسم..میترسم بروند..یک سال رفت..نه ماه تحصیلی در پایان است و دو سال دیگر قرار است به همین سرعت تمام شود..

پ.ن :

تویی تنها نقطه روشنه این روزام

حال خوبیه دیوونگی با تو چقدر دوس دارم دیوونگیاتو

  • آسو نویس

-76- گرمای دستات

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۹:۴۱ ب.ظ
اینطوری بودم که دستاش چه حس خوبی به آدم میده...چه قدر زیبا ان..چه قدر قشنگن..

+من خوردم به تو
به گرمای دستات...
  • آسو نویس

-75- فرشته های زمینی

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

 

نمی توانم اشک هایم در راهروهایت را نادیده بگیرم..تمام حس آوارگی و تنهایی که برایم با خود به همراه آورده بودی..سست شدن پاهایم و جاری شدن اشک هایم پس از سخنرانی های مدیر و دیگر چیزی نشنیدن فراموش نشدنی است...پله ها را تند و تند دویدن و هق هق کردن جزیی از تصاویر اولیه ذهنم از فرهنگ است.

اوایل ماه مهر،محرم بود...تنها امید مدرسه رفتن زیارت عاشوراهای صبح بود و هق هق هایی که گوشه نمازخانه می کردم..حالم خوب نبود..تمامِ آسمانی که بالای سر فرهنگ بود برایم نشانه غم بود..ابرها خبیث و زشت به نظر می آمدند.

نمیدانم از کجا شروع شد..از سلام و احوال پرسی های معمول که نه..احتمالن از دعوای ساده ما شروع شد با معلم تاریخ سر بستن یا باز کردن پنجره ها و شوکی که به تماممان وارد شد...و احساس شکستگی غروری که همه مان بعد آن دعوا داشتیم..چیزی نمی دانم..

شهریورماه که برای کلاس های تابستانی به مدرسه میرفتیم روی نیمکت مینشست و چای می خورد و درس می داد..حالمان تنها با او خوب بود..احساس می کردم تنها لحظه هایی که می شود آرام بود زنگ هایی است که با او کلاس داریم..اما رفت..معلم موقت بود..التماس کردیم..نامه دادیم..درخواست..هر نوع امضایی که لازم بود بزنیم تا او بماند..و نماند..سومی ها با تمام دشمنی که با ما داشتند به ما فهماندند که معلم اصلی این درس خی لی بهتر است و اصرار به ماندن معلم موقت نکنید..چیزی نمیفهمیدم تنها چیزی که در آن لحظه میخواستم بودنِ او بود..که نماند.

حالم با هیچ کدامشان خوب نبود و من خودم نبودم..صبح ها با چشمان پف کرده وارد مدرسه میشدم درس میخواندم و جواب میدادم و هیچ اتفاقی نمی افتاد..تنها روز به روز افسرده تر میشدم..هیچ دلیلی برای شادی نمیدیدم..

بچه های کلاسمان؟خنثی ترین بودند..تنها نکته خوبشان این بود که کاری به کارت نداشتند..خودشان بودند و خودشان.هر کس کار خودش را میکرد و گه گاهی دعوایی می کردیم..

کمی که گذشت به فکر افتادم که حال خودم را خوب کنم..میخواستم قهرمان خودم بشوم و دریغ از این که بدانم حالِ خوب در چند قدمی من است..گلدان نارنجی رنگم را روی میز معلم گذاشتم و این باعث شد کم کم به جای اینکه مات و مبهوت به چهره معلم های جدید نگاه کنیم با آن ها حرف بزنیم..همه شان خنده بلد بودند..مهربانی از چهره شان پیدا بود..در آن بهبهه دعوا و جدل سومی ها با ما، معلم ها تنها امیدهای ما بودند..کسانی که حداقل فکر می کردیم می توانیم به آن ها تکیه کنیم.

 برگ های گل کم کم پژمرده شدند و گلدانم چند باری روی زمین افتاد..دوباره افسرده شدم..انگار قرار نبود هیچ چیز خوب پیش برود..زنگ های تفریح بیرون نمی رفتم..برای خودم روی نیمکتم می نشستم و شعر می خواندم و گوش می کردم..به لوطی گری هایشان.

حقیقت این بود که همه جیز همان قدر کند و مزخرف پیش می رفت که نمی دانم از کجا خندیدم..از کجا صبح ها چشمانم پف کرده نبود..از کجا معلم ها به اسم کوچک صدایم کردند..هیچ کدام از این شروع ها را یادم نمی آید..حتی نمی دانم که غزاله از کی برایم غزاله شد و مبینا از چه زمانی مبینا..همه چیز همینقدر ناگهانی اتفاق افتاد..بدون هیچ پیش زمینه ای.

تنها جیزی که فهمیدم این بود که سومی ها با ما حرف زدند..معلم ها مهربان تر شدند..دلمان برایشان تنگ میشد..حرف میزدیم..درد و دل می کردیم..امتحان کنسل می کردیم و درس می خواندیم و درس میخواندیم..

چند وقتی است که کلاسمان رنگ و بوی کلاس دارد..بچه هایِ بی بخارمان با محبت شده اند..دل هایشان پیش هم نشسته است..معلم ها با ما میخندند و شیطنت هایمان را تحمل میک نند..سومی ها ما را به رسمیت می شناسند..در و دیوارهای مدرسه پر از حس وابستگی است..حتی اگر سال اولی باشیم و چیزی درک نکنیم خوب میفهمیم که وابسته شده ایم..به صبح منتظر معلم ها شدن..به حدس زدن نام مراقب های جلسه امتحان ... به کراش زدن روی چهارمی هایمان..

این روزها سرهایمان رو به آسمان است و نگاهمان به سمت ابرهایی که دیگر نه تنها خبیث و زشت نیستند بلکه پر از عشق و صفا هستند...

+همه حالِ خوبمون باهات به کنار،اون وقتی که سر امتحان آروم کمرمونو صاف میکنی تا قوز نکنیم یه طرف...

+قشنگیِ بی نهایتِ آدما...

  • آسو نویس

-74- گرمایِ آغوشش

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

خواب دیدم دستم را زیر سرش گذاشته ام و با احتیاط جا به جایش می کنم..چشم هایش را به چشم هایم دوخته بود..همه جا سرد بود..سنگین شده بود..توان تکان دادنش را نداشتم ..یک دستم را تکیه قرار دادم و سرش را به سینه ام چسباندم..باران آمد ..آن قدر شدید و زیاد که نمی توانستم صحبت کنم..همه می دویدند و فرار می کردند..کمک میخواستم و کسی نبود..رهایش کردم ..چشم هایش را باز نمی کرد..درد می کشید..گریه می کردم..زار میزدم ..

تا چند ساعت بعد این خواب در جایم مچاله شده بودم و از ترس به خودم میلرزیدم..

گرمای وجودش در سینه ام جا مانده است!

  • آسو نویس

-73- چندتا خوبی؟

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۴ ب.ظ

این روزا که تو راهرو میبینمت با خودم میگم چه خوب شد که قبول نکردن تو بری...

  • آسو نویس

-72- تموم میشه

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ب.ظ

کجایین الان که باید باشین؟ الان که هیچ کس نیست کدوم گوری رفتین؟فقط دیگه برنگردین اگه رفتین دیگه برنگردین..نمیخوام باشید..اینجوری زندگی کردن خی لی قشنگ تر از اینه که که باشید و ببینید و هیچ حرکتی مزمید.نه من بداخلاق نیستم..تحمل میکنم..تحملمیکنم و لبخند میزنم و خودمو سازگار میکنم اما اگه بخواید دورم بزنید دیگه نگاهتونم نیفته بهم.چون جوری ازتون متنفر میشم که دیگه راه بازگشت نذاره..یه انقدره شعور داشته باشید بپرسید چته..نه بیشعور نیستم..احمقم نیستم فازمم غم نیست من خی لی خوش اخلاقم مشکل از همتونه ..که عین مجسمه وایستادید و هیچ کاری نمیکنتید..از این نقطه به بعد دیگه خودمم هیچ کاری نمیکنم..به درک بذار همینطوری اشک بریزم..بمونم تو این قفسه شیشه لعنتی..هیچ کس به عنشم نباشه!

من خی لی ام خوش اخلاقم امادارم بالا میارم تو این قفس شیشه ای که هر طرف میرم میخورم تو دیوار..آره به روی خودتونم نیارید که من روز به روز کنار این سازگاریام دارم آب میشم..یه جایی میرسه میبینید حالم بده و دارم خون بالا میارم..آره میبینید که دیگه نفسای آخرمو میکشم چون تمام این بغضا مونده و من یه چاردیواری ام نداشتم که بخوام خالیشون کنم..همش غده شده..یه غده بزرگ لعنتی که دیگه تهشه..داره میترکه و وقتشه همه جا رو غرق کثافت کنه..

ترحم نکنید به من فقط ولم کنین اگه قراره برین ..برین و دیگه نمیخوام ببینمتون هیچ وقت!برین و گورتونو گم کنین..دیگه برنگردین..چون این بغض لعنتی داره میترکه و همه جا رو غرق کثافت میکنه..

راستی یادتون نره که من خی لی ام خوش اخلاقم!

  • آسو نویس

-71- میخوام بگم تنهایی سخته

شنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۳ ب.ظ

میگه کاش بودیم با هم..میگم آره کاش بودی..دیگه همه چیز از کاش گذشته.آره نیلو میخوام بگم دیگه باید واقعی بشی..واقعی تر از این..باید جریان داشته باشی نو زندگیم..چون قراره خی لی کارها بکنیم.و من تنهام.این روزا تنها تر از همیشه و کسی نمونده پیشم.باید باشی..کاش نزدیک بودی..یعنی میخوام بگم سخته تنهایی..تفریحاتت خلاصه میشه تو حرف زدن و کسی نیست..یعنی نه که کسی نباشه اون کسی که باید باشه نیست..اونی که بیاد و راه برید و حرف بزنید نیست..اون ماشین قدیمیه که کنار خیابون پارکه..هر بار میبینمش یادِ تو می افتم..نه تنها یادِ‌تو بلکه یاد همه آلزایمری ها..و نمیدونم چرا همش خودمونو توش تصور میکنم که داریم میریم شمال.و آهنگ در دنیای تو ساعت چند پلی میشه..عه کیمیا ..شمال..سبز بودناش و باروناش..درست مثلِ خودت که سبزی..

میریم شمال...دستامونو از تو ماشین میاریم بیرون و میگیم و میخندیم..تمام حرفایی که زدیم.آرزوهایی که کردیم رو عملی می کنیم..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته.قول دادیم یه روز با هم بریم و زیر بارون قدم بزنیم..هممون با هم..من براتون هدیه هاتونو بیارم و بگم که چه قدر دور بودین..و چرا انقدر دور بودین..کاش نزدیک بودین و قولامونو عملی میکردیم..واقعی میخندیدیم مثل شب بیدار موندنامون..مثل ساعتِ صفر عاشقی و آرزو برای اینکه خوب بشه حالمون..آره وقتشه خوب بشه حالمون.کی میرسه اون روز..

میگم بیا بزرگ نشیم..هوم؟بمونیم تو همین روزای نوجوونیمون..تو قشنگیامون..میگم یادته اون روزی که با هم حرف زدیم و قول دادیم که بزرگ نشیم؟قول دادیم همیشه بفهمیم فرق ماربوآیی که یه فیل خورده با کلاه..یعنی باید بفهمیم..هنوز باید حالمون خوب بشه با خوندن کتابا..با دیدن هری پاتر..با متنای قشنگی که تو آلزایمر میفرستیم..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته..

ببین میگم یعنی انقدر شبیه هم شدیم که با هم یه پیامو فوروارد میکنیم؟واقعن یعنی؟این یه روزی آرزوم بود.یک سال و نیم گذشته یک سال و نیم خیلیه بذار حساب کنم..سیصد و شصت و پنج روز اون طرف و صد و هشتاد روز حدودی هم این طرف..میشه پونصد روز و خورده ای..چه قدر خوشحالم که پونصد روز قشنگ با شماها داشتم..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته

انقدر خوبین که از فاصله های دور انرژیاتون میرسه بهم و اصلا شوخی نمیکنم از این بابت چون واقعن میرسه..دارم به این فکر میکنم اگه شماها نبودین چطوری میگذروندم این روزا رو؟چطوری رشد میکردم و میخندیدم و یاد میگرفتم ازتون که مهربون باشم..شماها بهم یاد دادین مهربونی چیه و چطوریه..با همون دو نقطه پرانتزایی که هممون تجربش کردیم و بارها مردیم باهاش.اگه نبودین من چطوری حالم انقدر خوب بود؟

قلباتون بهم نزدیکه؟قلبم بهتون نزدیکه..دلتون که میگیره دلِ منم میگیره..مثلِ علان..که دلم گرفته..بیاین بریم شمال..با همون اتوبوس سبز نارنجیه که دو ماهه کنار خیابون پارکه..بیاین بریم..از اینجا بریم..بریم جایی که آدماش فرق ماری که فیل خورده رو با کلاه بفهمن..جایی که نفس بکشیم..بریم حایی که هم کویر باشه و هم دریا و هم جنگل..آهنگ در دنیای تو ساعت چند است گوش کنیم..بیاین بریم..جایی که خودمون باشیم..هری پاتر ببینیم و کتاب بخونیم و خوش بگذرونیم..بیاین انقدر دور نباشیم..بیاین که قلبم دیگه میخوادتون..نیازتون داره..همین الآن..همین الانِ الان..یعنی میخوام بگم تنهایی سخته..باید باشین..بیشتر از همیشه..

باید باشین که بغلتون کنم..سفت و طولانی!

  • آسو نویس

یکی از چیزهایی است که بعد از تمام شدن مدرسه ها فکرم را مشغول کرده است نامه نوشتن است..برای کسانی که دوستشان دارم...ما خاطره های مشترک زیادی داریم که حالمان از مرورش خوب می شود..عکس های خوبی هم داریم..خوب که نه از آن حرفه ای ها..از آن ها که همه مان در آن زشت ترین افتاده ایم..و عموما من در حال خندیدن مثل گراز هستم!اما آن ها رو دوست دارم آن ها واقعی ترین و دلچسب ترین عکس های من محسوب می شوند..سلفی هایی که با هم گرفته ایم و من زشت ترینم را دوست دارم..خی لی شب ها فولدر را باز میکنم و ساعت ها خیره میشوم به سلفی های کاخ گلستان...به شب های مشهد..لعنت !

حقیقتش این است که این روزها بیشتر از هر حسی میترسم..از اینکه آدم های زندگی ام بروند..مثلا روزی باشد که هیچ کدامشان نباشند و من در غار تنهایی هایم فرو بروم..شده است کابوس شب هایم..انگار که ندیدنشان اذیتم کند و دیدنشان بدتر..دلم میخواهد یک روز دیگر وسط حیاط مدرسه چرت بگوییم..از قالبمان بیرون بیاییم و قیافه ها را کنار بگذاریم..حس میکنم آدم های اطرافم همه شان ماسک زده اند و خودشان نیستند..خودِ خودِ واقعی آن روزها نیستند..و این کابوسم شده است که برسد روزی که تنها ترین باشم..چند وقتی دوری کردم و دوری کردم ..خواستم وابسته شان نباشم..اما بدتر شد..روز به روز بیشتر جایِ خالیشان را در زندگیم حس کردم..آدم های این روزهایم باهوش ترین ها و فهمیم ترین ها بودند..حالا گیر افتاده ام میان کسانی که دغدغه هایشان دغدغه من نیست..

انگار دوستانم را از من گرفته اند..متعلق به من نیستند..انگار نمی توانم خودم باشم..میترسم از اینکه خودم باشم..از یادآوری این افکار دلهره میگیرم تمام وجودم از ترس میلرزد..یکی از قشنگ ترین سلفی ها را با حنا دارم..این شکلی است که در صحن انقلاب گم شده ایم و بعد از پرس و جوهای بسیار راه را پیدا نکرده ایم و خسته شده ایم..هوا سرد بوده است و من سرم را گذاشته ام روی شانه ی حنانه..چادرم را هم به حالت پوشیه روی صورتم گرفته ام و سلفی گرفته ایم..هنوز وقتی سلفی را نگاه میکنم تمام خاطرات روزهایم مرور می شود...یا همان عکسی که من سرم را کج کرده ام و دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و میخندم و فاطمه از پشت سرم خودش را کج کرده است..لعنت به حسِ خوب آن عکس..

دارم برایشان نامه می نویسم...میخواهم یکی از عکس هایمان را چاپ کنم و ضمیمه ی نامه کنم و بگویم این عکس را عاشقم..گیر کرده ام بین خاطرات و بیرون نمی آیم..کاش زودتر حالمان خوب شود...از قالب یخمان دربیاییم و چرت بگوییم..مقابل هم گارد نگیریم...ترسم از بین برود و خودم باشم..بی هیچ دغدغه ای..مثل همان روزهایِ قبل که انگیزه ای بود وقتی در ورودی مدرسه را طی میکردم تا برسم به همان کلاس آخر راهرو سمت چپ...کاش زودتر برگردیم به همان روزهای قبل و مهم تر این که خودمان باشیم..

اصلی ترین عاملی که باعث شد بیایم و دل را بزنم به دریا و این ها را بنویسم امروز بود..این که رفته بودم مسجد و با خیلی ها حرف زدم و این یعنی خی لی ها را میشناختم این وسیع بودن سطح ارتباطات جزو خوشبختی هایم محسوب می شود..در این روزهای بی کسی این ها نشانه خوبی است..مثلا می خواهم بگویم خی لی ذوق کردم از اینکه سرور را دیدم و خندیدیم..به یاد روزهای کلاس قرآنم..واقعا خوشحال شدم و حالم خوب شد..از وقتی رسیده ام خانه دارم حرکات موزون از خودم در می آورم و حالم خوب است..جرات کرده ام خاطرات قبل را مرور کنم و حرف بزنم کاری که سه ماه جرات و توان انجامش را نداشتم..حقیقتا خوشحالم اما نه مانند آن عکس دسته جمعی مان رو به روی دربِ باب الرضا...

  • آسو نویس

-69- بازم جاموندم..

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ب.ظ

در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس بودیم..من نشسته بودم و کیفم را در بغلم گرفته بودم..بشری به کناره ی ایستگاه تکیه داده بود..دو هفته به اربعین مانده بود..گفتم بشری من اصلا فکرشو نکردم اربعین نرم کربلا همه ش با خودم گفتم امسال میرم امسال میرم..گفت منم همینطور فاطمه..پارسال اربعبن برام چیزایی پیش اومد که خی لی سختم بود و قصد جدی دارم امسال برم .. تازه از امامزاده صالح برگشته بودیم...دعا کرده بودم..گفتم با هم اومدیم اینجا زیارت یه طوری همه چیز جلو برود که اربعین با هم کربلا باشیم..

دلم قرص شده بود...

حالا درست یک روز مانده به اربعین من اینجا نشسته ام و زانوی غم بغل گرفته ام و بشری در راه نجف تا کربلا است...

من درست یک سال از بشری عقب ترم...حالا باید بگویم در حاشیه اربعین اتفاقاتی پیش آمد که خی لی سختم شد..و قصد جدی دارم سال بعد ایران نباشم..
چرا نشد؟چرا خوب نیستم؟

  • آسو نویس

-68- دارم خودمو میبازم

جمعه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ب.ظ

 

فکر کنم تو طول این یک سال متوجه نشدن که من مدام صبر میکنم و صبر میکنم و صبر میکنم اما از یه جایی به بعد دیگه تموم میکنم رابطه رو...خسته میشم و ول میکنم میرم...نمیخوام ول کنم برم..میفهمین؟

دوست ندارم برم..

پس کاش سعی کنن بفهمن که انقدر با شوخیاشون تحقیرم نکنن..چیزی نمیگم بهشون و چیزی نمیگم اما یه روزی مجبور میشم همه چیز رو کنار بزنم و تموم کنم این بازی رو.مهم ترین چیزی که این چند وقته فهمیدم معنای سکوته...این که خی لی وقتا تو رابطه های حضوری فقط حضور دارم و سعی میکنم شنونده باشم و چیزی نگم با این که خی لی حرف ها دارم..ترجیحم تو رابطه های دوره...دلم میخواد نبینمشون و براشون بنویسم حرفامو..نگران این نباشم که نگاهم به چشماشون بیفته..به نوع نگاهشون و حالت و رفتارشون..حتی میزان شمارش نفس هاشون..

ترجیح میدم از پشت این صفحه مجازی با تموم عشق و وجودم براشون بنویسم و علامت چینی کنم...جاهایی که نیاز داره دو نقطه پرانتز بذارم ...بعضی جاها قلب و بعضی جاها سه نقطه...قدرت کلمات رو بهشون نشون بدم..

دیگه برام مهم نباشه که دارم چی میگم و چی کار میکنم..میخوام از دنیای آدما فاصله بگیرم..به خودم برسم..به فکر خوشحالیای خودم باشم..نه این که نظر بقیه چیه و به نظرشون این کار درست یا غلطه..دیروز روزِ من بود..با خودم نشستم و تنهایی دوتا فیلم دیدم..برای خودم ساعت خریدم با بندهای سبزآبی.میخوام آویز ساعت بخرم به شکل مرغ آمین!همه مسخره ام کردن به خاطر این کار..اما مهم نیست..

دیشب رفتم برای خداحافظی از معلممون و یکی از دوستام..میخوان برن کربلا...ازشون خداحافظی کردم...اما بیشتر گذاشتم مکالمه هاشون بین خودشون باشه..خودمو تو جمعشون قاطی نکردم..حتی ناراحت نشدم از این که حتی روشونو به سمت من نمیگردنن..ناراحت نشدم از اینکه چیزی رو فهمیده بودن و به من نگفتن..ناراحت نشدم از اینکه حس اضافی بودن داشتم..باورتون میشه حتی ناراحت نشدم از اینکه موقع حرف زدن من روشون رو میکردن اون ور و به حرفای من توجه نمیکردن...اصلا ناراحت نشدم فقط شب تا صبح گریه کردم..همین!میبینید چه قدر قوی شدم؟ :)

پ.ن : با تموم بغض و دلتنی و ناراحتی بند آخر رو نوشتم.

پ.ن :دارم سعی میکنم از دنیای آدما فاصله بگیرم و این کار برای من سخته..من که کل زندگیم بین آدما و داستاناشون خلاصه میشه..اما واقعا تو بعضی جمع ها حس اضافی بودن دارم...

پ.ن : به نظر خی لیا من دیوونم..چون آدما رو دوست دارم..چون به زندگی خوشبینم...چون سعی میکنم خودمو خوشحال نگه میدارم ... چون به دنیای خودم اهمیت میدم..چون فیلم میبینم و با شخصیتاش زندگی میکنم...چون دنبال کتابای خوب میگردم..چون طبق روز نمیگردم و هر چی دوست داشته باشم انجام میدم..چون پاییز رو دوست دارم..چون احساساتی ام...اما به قول چهرازی آره بگو من دیوونم اصلا کی خواست عادی باشه هیچ وقت؟

پ.ن : نمیدونم حالت ناراحتی و کم آوردن و بغضم از تو متن معلومه؟تنها بودنم معلومه؟ به جایی رسیدم که با تک تک سلولام تنهایی رو حس میکنم...

  • آسو نویس