آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

-259- گفت‌و‌‌گو

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۱ ب.ظ


●چند روز قبل به فاطمه گفتم چیزی که من رو اذیت می‌کنه اینه که بدون این‌که بخوام افتادم تو بازی‌. اون موقع که این حرف رو زدم فکر می‌کردم این جدیدترین و عجیب‌ترین حسیه که تا الآن داشتم.اما چند روز بعد وقتی داشتم کانال آدم‌های مختلف رو می‌خوندم رسیدم به اون‌جایی که سارا نوشته بود فلانی می‌گه من انتخاب نکردم، من انتخاب شدم و این مسئله اذیتم می‌کنه.
●ما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم اما به طرز عجیب و حتی ترسناکی به هم ربط پیدا می‌کنیم.
شبیه اون روز که من تصمیم گرفتم از علو‌م‌اجتماعی تا جهاد رو پیاده برم و اون آهنگی رو گوش دادم که می‌دونستم شایا اون روزا همون رو گوش می‌ده و خب گریه‌م گرفت.اون‌جا تو نوت گوشیم نوشتم:《وقتی آهنگایی که گوش می‌دیم شبیه به هم می‌شه اما هر کدوممون یه گوشه از دنیاییم. می‌تونم چشمامو ببندم جلال رو به سمت فاطمی پیاده برم و تو خیالاتم تو رو ببینم که ایتالیا رو به سمت انقلاب می‌ری.》
ما به هم ربط پیدا می‌کنیم بدون این‌که بخوایم بدون این‌که بفهمیم.
من با زهرایی دوست می‌شم که قبلاً یه جایی رفیق قدیمی دوست صمیمی من بوده.
و خب این‌طوری می‌شیم که زمین گرده. کاش ما یه جای درست به هم پیوند بخوریم.

●من و کیمیا سه شب پیش تا صبح رقت قلب کشیدیم.نفس‌هامون رو حبس کردیم و حرف زدیم و حرف زدیم. و این وسط کلی گریه کردیم برای از دست‌رفته‌هایی که دیگه قابل برگشت نیستن اما تهش زدیم رو شونه‌ی هم و گفتیم هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و سعی می‌کنیم روابطمونو زنده نگه داریم. این‌که چی شد چیا گفتیم چیزیه که شاید هیچ‌وقت خودمون هم نفهمیدیم فقط بعد دو ساعت متوجه شدیم یه چیزی توی وجود ما بعد از خوندن اون متن‌ها و زدن اون حرفا تغییر کرد و اون اینه که ما عوض شدیم.در واقع ما بزرگ شدیم. الآن درباره‌ی چیزایی حرف می‌زنیم که هیچ‌وقت حتی فکر نکردیم بشه درباره‌ش انقدر جدی حرف زد.
دیشب هم به کیمیا گفتم، براش گفتم چیا به روحمون آسیب می‌زنه و قبول کرد اما به هم قول ندادیم از روحمون مراقبت کنیم. چون اگه هنوز یه چیزی بین من و کیمیا باقی مونده باشه همین دیوونگیامونه.
●من و فاطمه وارد دراما شدیم. درامای عجیبی که هیچ‌جوره فکر نمی‌کردیم توش بیفتیم و آدم‌ها این‌طوری به هم گره بخورن. الآن هر دیالوگی که فاطمه رد و بدل می‌کنه دیگه فقط به ما ربط پیدا نمی‌کنه، زندگی آدم‌ها و سرنوشتشون رو تحت تاثیر قرار می‌ده و انقدر همه‌چی داره سریع اتفاق می‌افته که اون شب گفتم فاطمه دیگه از این‌جا به بعدشو بلد نیستم، کاش می‌شد خدا بهمون بگه بخش بعدی قراره چه اتفاقی بیفته و جفتمون فقط شونه بالا انداختیم و سعی کردیم نقشمونو درست انجام بدیم.
●و چیزهایی هست که نمی‌دانی[م]

 

پ.ن: پس برنامه‌ی ما تا چند شب اشکی شدن و سوگواریه.

پیوست: واقعه. [این صدایی که روزها است تو گوشم پلی می‌شه و وسطاش من رو به گریه می‌اندازه]

  • آسو نویس

-258- حرف‌هایی برای نگفتن

پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۲:۱۳ ق.ظ

کلمه‌ها از ذهنم رد شدن و جمله شدن اما نمی‌تونم بنویسمشون. شما اعتماد کنید و همین یه جمله رو داشته باشین که چقدر از این من واقعیه؟

 

▪من آن حروف نوشتم چنان که غیر ندانست و از این صحبتا.

  • آسو نویس

-257- واگویه‌های پریشان

يكشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۳۶ ب.ظ

 من یاد گرفتم، من دیدم، من خوب شنیدم. فکر کردم نشستن و تماشا کردن اشتباهه اما درست بود. چون هر بار زیاد دست و پا زدم  همه‌چی بدتر شد.

طوبآ می‌گه صبر کن، زیاد جو نده، حواس کائنات رو پرت نکن، بذار خدا بدونه کدوم دریچه رو باز کنه و برات ازش نور بفرسته. البته قبل‌تر فاطمه اینو بهم گفته بود، اون همیشه حقایق رو می کوبونه تو صورتم و من همیشه مقاومت می‌کنم و سکوت می‌کنم و در مرحله‌ی آخر تسلیم می‌شم. این بار هم. فاطمه گفت مشکل تو اینه که همیشه می‌خوای یه کاری بکنی. نکن آقا. آروم بشین.

اما من همیشه گفتم با من تلاش کن که بدانم نمرده‌م این تناقض کجا حل می شه؟

امروز روز خوبی برای خوندن کلماتِ آدم‌ها است پس برای چندمین بار می‌رم و کلمه‌های آدما رو می‌خونم. چی دستگیرم می‌شه اما؟ یه قلبِ رقیق.

طوبآ برای گیله‌مرد نوشته بود: رقیق‌قلبِ قوی روح و خب دتس‌ایت. - چون بزرگ‌ترین مشکلم با آدما اینه که فقط رقیق‌قلبن و قوی‌روح نیستن!-

ذهنم باز می‌پره و این از مدل نوشتنم و حرف زدنم معلومه، جمله‌هام تموم نمی‌شن، ته ندارن.

غزاله باز هم راست می‌گه بنشینم و صبر پیش گیرم.

یه چیزی این روزا مغزم رو می‌خوره که حتی بلد نیستم بیانش کنم پس هی موکولش می‌کنم به بعد، نمی‌دونم این بعد می رسه یه روزی یا نه.

اما به لیلی قول حرف زدن درباره‌ش رو دادم که خودم رو موظف کنم به حرف زدن.

کاش بگم آه و خودتون بفهمینش.

این روزا به این فکر می‌کنم که رها کردن رو بلدم یا نه؟ می‌بینم که نه، خی‌لی وقته زور رها کردن ندارم اما خب زور چنگ زدن و نگه داشتن هم نه.

دارایی‌هام نیاز به ترمیم دارن.

همیشه همیشه همیشه.

دلم ادبیات می‌خواد.. ادبیاتِ نجات‌بخش.

پ.ن: -ولی چشماش برق می‌زد و برق چشماش من رو ترسوند-

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۶
  • آسو نویس

-256- Jojo Rabbit

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۴:۱۱ ب.ظ

 

Jojo Rabbit-2019

  • آسو نویس

-255- به نام تو

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ

توی روز هفتم از حبس خانگی افسردگی رو توی بند بند وجودم حس کردم و این بار با تموم عجزم خدا رو به این اسمش صدا کردم.

《...یا شافی...》

  • آسو نویس

-254- Captain Fantastic

پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۵ ق.ظ

 captain fantastic-2016

هیچ کس به شکل جادویی ظاهر نمی‌شه و آخرش نجاتت نمی‌ده.

  • آسو نویس

-253- Perfect Strangers

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۳:۳۶ ب.ظ

 

 

Perfect Strangers 2016

  • آسو نویس

-252- در ابریشم عادت آسوده بودم

يكشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۴ ق.ظ

-وقتی ذهنم خیلی درگیره می‌رم یه جای شلوغ، و یه کنج می‌شینم و فکر می‌کنم.

من وقتی راه می‌رم به تو فکر می‌کنم، وقتی حرف می‌زنم به تو فکر می کنم، وقتی درس می خونم بازم تو، وقتی دارم ناهار می‌خورم به تو فکر می‌کنم، حتی وقتی دارم با خودت حرف می‌‌زنم هم باز به تو فکر می‌کنم.

کاش می‌شد رفت تو ذهن آدما، کاش می‌شد فعل و انفعالات مغزشون و روند فکر کردنشون رو فهمید. دلم نمی‌خواد آدما بهم توجه کنن، همون‌طور که دلم می خواد بهم توجه بشه، درست‌تر این‌که می‌خوام آدمای امنی باشن که فقط اونا بهم توجه کنن و دیگران دور باشن، خیلی دور. آدمایی که این وسط وجود دارن می‌ترسوننم. اونایی که تکلیفشون رو نمی‌دونم تو زندگیم، نمی‌دونم نزدیکن یا دور، نمی‌دونم باید کدوم ابعاد وجودم رو براشون آنلاک کنم.

کاش خود آدم‌ها می‌اومدن و می‌گفتن کجای زندگیمونن تا تکلیفمونو بدونیم.

-دچار بیماری حضور شدم، ترجیح می‌دم آدما رو حضوری ببینم و حرف بزنم، زبان بدن برام مهم شده.

دلم تنگه، غمم گینه، حس ششمم بیدار شده و من ایگنورش می‌کنم.

و باز تکرار می‌کنم:

آدم همیشه برای چیزایی که از دستشون داده سوگواری نمی کنه، آدم برای چیزایی که می‌تونسته داشته باشه و به خاطر مرزای ذهنیش قبولشون نکرده سوگواری می‌کنه.

 

  • آسو نویس