-429- غم هست، شادی هم
بخوام غر بزنم، حرف زیاد هست و بخوام شکر کنم، باز هم حرف زیاده.
این خود زندگیه که وقتی همهچیز بدعه چیزهای خوبی هم هست و بالعکس.
این روزها مدام به این جمله فکر میکنم که اینها بخشیش به خاطر مستقلبودنه. وقتی این طوری میبینم تنهاییم قابل فهم میشه. میفهمم که چرا مامانم یادش نمیمونه چه چیزهایی دوست دارم، میفهمم که چرا هیچ کس نگران حالم نمیشه، چرا هیچ کس احتمال نمیده در آستانه فروپاشی باشم. میفهمم که چرا همه از من توقع دارن که مراقبشون باشم و کسی نیست که ازم مراقبت کنه. آره اینا درد مستقل بودنه. وقتی کمک نخواستم و همیشه خودم بودم. جنبههای مثبتی هم داره، ولی خب درد هم داره.
میخوام در غم فرو برم و توی تخت غرق بشم و به این فکر کنم که چه جزییات کوچکی که خانواده دربارهم رعایت نمیکنن و غمگین بشم. میخوام همه چیز رو کنار بذارم وافسرده و خشمگین بشم. اما میدونی؟ دلم نمیخواد بیفتم تو این لوپ بیپایان. نمیخوام خشمم بروز پیدا کنه و از زندگی روزمرهم بمونم. دلم میخواد بتونم درس بخونم، بتونم زندگی کنم. چیزهایی رو به دست بیارم و لذتش رو ببرم. توی این لذت تنهام؟ باشه! مهم نیست. این سبک زندگی منه. مال خودمه و طبیعیه اگر توش تنهام. من کسی رو نمیخوام. پس کنار میکشم. کنار میکشم و محبتتون رو نمیخوام. درد داره اما خب، هست!
به تو فکر میکنم، به دستات، به محبتت، به چشمات و به حمایتت. به اون لحظهای که بهت میگم دارم درد میکشم و دیگه نمیذاری ادامهش رو تعریف کنم و رنج حرفزدن ازش رو برام نمیخوای. بهم میگی دیگه هیچی نگو و فقط بشین کنار من و بذار بهت انحصاری محبت کنم. من که از خدامه.
غمگینم این روزها اما دلم هم گرمه. هر شب با زور خودم رو به فردا میرسونم و هر روز به زور خودم رو به شب میرسونم و این رنج برای هیچکس مشهود نیست. دیشب تو اتاق اشکی بودم و نیاز داشتم با خودم خلوت کنم، اما صد بار کسی اومد و رفت، دیگه کلافه شدم و گفتم امام رضا من حتی جایی رو ندارم که توش تنهایی غصه بخورم. من رو ببر حرمت. من نیاز دارم اما نمیتونم ازش حرف بزنم. فرصت رقت قلب ندارم. اگر ذرهای رقیق بشم، میافتم! و نباید بیفتم. تو برام فرصتش رو فراهم کن قبل اینکه بیتاب بشم.
میشنوه؟ میشنوه!
- ۰۱/۱۰/۰۹