-433- گفتم بهت یه چاهه انتهاش رو نرو
واقعا بهم برمیخوره و قلبم درد میگیره. میدونی درد گرفتنش هم کمکم نیستا. یه هو تیر میخوره توش وقتی یه چیزایی یادم میآد. مثلا یادم میاد که یک ساله زیارت درست و حسابی نرفتم. یادم میآد چقدر آدم دور و برم رفتن مشهد و کربلا و برگشتن و من تمام مدت نشسته بودم کنج اتاقم و وای خیلی درد داره. خیلی درد داره. از اون بیشتر میدونین چی درد داره؟ اینکه یادم میاد اسمم دراومد برای کربلا و با دستای لعنتی خودم دکمه انصراف رو زدم. این باعث میشه اشکم بند نیاد. و خیلی شرمندگی بدی در مقابل خوده. چون یادم میاد من به خاطر همه آدمای دور و برم زیارتمو کنسل کردم. دلم میخواد واقعا بمیرم با چنین یادآوریای. مهمترین حسی که این روزا دارم اینه که از خودم کنده شدم و این در تمامی ابعاد زندگیم مشهوده. شرایط کاریم در بدترین حالت خودشه. شرایط درسیم هم. شرایط دوستیم هم. شرایط خودم هم. واقعا نسبت به خودم خیلی حس دور شدن دارم.
حس میکنم دیگه نمیتونم هیچ دوستی جدیدی رو تجربه کنم. حس میکنم بلد نیستم با آدما ارتباط بگیرم. احساس میکنم اون نیروی جادوییای که همیشه از آسو آدما به یاد میآوردن کاملا از بین رفته. هیچی از خودم ندارم و حالم از خودم به هم میخوره. انقدر که حاضر شدم بیام اینجا بنویسم و دارم از اشک میمیرم. حس میکنم روزهام در روزمرگی حل شدن. وای حتی نمیتونم اینجا رو ادامه بدم اما پستش میکنم. که یادم باشه یه روزی از خودم متنفر و منزجر بودم.
- ۰۲/۰۱/۰۸
پاراگراف دوم >>>>>>>>>
الان داشتم مینوشتم که قد یهدونه دال عدس هم انگیزه ادامه دادن ندارم.