آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

-247- نگات گرمای آفتاب

يكشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۱۱ ب.ظ

همیشه دوست داشتم یه روح بشم و برم توی فکر آدما دلم می‌خواست بدونم وقتی من نیستم آدما چه فکری درباره‌م می‌کنن آیا اصلا متوجه نبودم می‌شن؟ براشون مهمه که یه آدمی با این مشخصات با این اسم وجود داره یانه؟ دلم می‌خواست بدونم وقتی دارم یه کاری انجام می‌دم و خودم حواسم نیست آدمایی که چشمشون بهم میفته دچار چه احساسی می شن؟ اولین حسی که از من دریافت می‌کنن چیه؟ دلم می‌خواد آدما باهام حرف بزنن، همیشه. از خودشون بگن از احساساتشون از رفتارا و موقعیت‌هاشون.

دوست دارم بدونم آدما چطوری فکر می‌کنن دلم می خواد بدونم ذهن اونا هم همین‌قدر شلوغه که من ذهنم شلوغه؟ اونا یه وقتایی از شدت فکرای مختلف حالت تهوع می‌گیرن و وقتی دیگه کلمه برای بیرون ریختن ندارن دلشون می‌خواد بالا بیارن کلمه‌ها رو یا نه؟

این عادتو دارم که وسط مهم ترین لحظه‌ها دور بشم و نگاه کنم، می‌رم چند قدم عقب‌تر و به جمع نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم حدس بزنم هر کس داره به چی و چطوری فکر می‌کنه، و می‌دونی چی توی اون لحظه من رو به وجد میاره؟ این‌که وقتی من برمی‌گردم عقب تا جمع رو نگاه کنم یکی رو ببینم که قبل من این‌کار رو کرده. روزای المپیاد یاسمن خیلی این‌طوری بود..یاسمن یه عالمه فیلم و عکس زیبا داره که ما حواسمون نیست، یاسمن  اون شب تاریک یه روز قبل سال تحویل اون شبی که سرد بود و دیگه هیچ‌کس توی مدرسه نبود جز ما، ازمون فیلم گرفت.

بدون این‌که حواسمون باشه.اون شب، شبی بود که من خیلی رقیق بودم، من اغلب مواقع رقیقم و یه وقتایی این حجم از رقیق بودن رو نمی‌تونم برای خودم نگه دارم و باید حتماً ابرازش کنم..روزایی که مدرسه می‌رفتم راحت‌تر بودم چون ملاحظاتی که الآن مجبورم توی دانشگاه بکنم رو نمی‌کردم..اون‌جا واقعاً یه آدم جدید توی راهرو پیدا می‌کردم و زل می‌زدم تو چشماش و می‌گفتم فلانی کفشت چقدر خوشگله، فلانی چشمات چقدر زیبا است و چیزایی از این دست..روزایی که رقیق بودم می‌رفتم جلو و به آدما می‌گفتم می‌شه بهم محبت کنید؟

الآن اما دانش‌آموز فرهنگ نیستم، دانشجوی علوم‌اجتماعی‌م!و حتی اگه خودم نخوام هم یه چیزایی بهم تحمیل می‌شه. مجبورم یه چیزایی رو رعایت کنم، مثلاٍ نمی‌تونم توی حیاط دانشکده همین‌طوری بی‌هوا بشینم کنار یکی و بگم اون روز که داشتی حرف می زدی من از صدات خوشم اومد، نمی‌تونم برم بگم فلانی تو خی‌لی مودبی و من از این مدل مودب بودنت خوشم میاد نمی‌تونم بگم روزاییی که این رنگی می‌پوشی و این لباست رنگ چشماته من هم چشمام برق می زنه، در نتیجه روزهایی که رقیقم و توی دانشکده‌م مثل دیروز خودمو حبس می‌کنم توی سلف دانشگاه و به آدمای نزدیکم می‌گم که کنترلم کنن که به قول فروید بر اساس نهادم عمل نکنم.نهاد توی ساختار شخصیتی که فروید ازش حرف می‌زنه کاملا بر اساس لذت جلو می‌ره و براش هیچ‌چیزی از واقعیت و اخلاقیات مهم نیست. رویکرد منم دیروز همین بود روی اون صندلی نشسته بودم و سعی می‌کردم خویشتن‌داری کنم و یه حرفایی رو نزنم.
داشتم به شایا در مورد همین مسائل یه چیزایی می‌گفتم و با خودم فکر می‌کردم چقدر تونستم رفتارامو بروز ندم و خود واقعیم نباشم؟ درست‌تر این که چقدر تونستم یه جنبه‌هایی از شخصیتم رو پنهان کنم و نشونش ندم و چقدر تونستم جنبه‌های دیگه رو تقویت کنم. حقیقتش اینه که یه نگاه به ترم یک دانشجو بودن کردم و یه موقعیتایی توی دهنم تکرار شد و اتفاقا به شایا گفتم، وقتی درست‌تر و کامل‌تر فکر کردم اینه که من فکر می کردم دارم یه جنبه‌هایی از شخصیتم رو پنهان می‌کنم، چون واقعیت این بود که نه. من کاملاً خودم بودم.من هنوزم نمی‌تونم مثل دخترای نرمال ذهنی آدما مودب و مرتب روی صندلی بشینم، هنوزم وقتی رو صندلیای دانشکده می‌شینم و حرف می زنیم اون منم که روی دسته‌ی صندلی می‌شینم، اون منم که می‌رم پشت صندلیا و پشتمو می کنم به آدما و کله‌م رو کج می‌کنم و حرف می‌زنم..این منم که روزایی که درد دارم عین ماری که به خودش می‌پیچه دور خودم می‌پیچم و توی حیاط کنار میدون می‌شینم رو لبه‌ی نیمکت و پاهامو می ذارم کنار میدون کوچیک دانشکده و واقعا رنگ پریده‌مو حالم بده و سردمه اما حاضر نیستم لباس بپوشم.. می‌دونی من این تصویر خسته رنگ‌پریده، زیر چشم‌ گود شده و سیاه‌شده‌ای که نشسته لبه ی نیمکت و داره سعی می‌کنه به حرف آدما گوش کنه و لبخند بزنه رو بیشتر دوست دارم. اون واقعی بودن خودم منو آروم می‌کنه، اون لحظه که حواسم به هیچ‌جا نیست جز خودم و این‌که خب این منم و نمی تونم سانسور کنم خودمو، نمی‌تونم مثل آدمای نرمال بشینم رو صندلی و وانمود کنم حالم از این بهتر نمی‌شه چون توی اون لحظه توی اون ساعت خود واقعیمم.منِ منِ واقعی.

من خواستم خودمو نشون ندم، اما خب نشون دادم، اگه وسط حلقه مطالعاتی با حرف آدمی حال نکردم و دیدم بحث داره منحرف می‌شه سرم رو گداشتم رو شونه‌ی هستی و گفتم هستی من دارم نمی‌فهمم چی می‌شه، تو می‌فهمی؟در حالی‌که می‌تونستم عین آدما چرت و پرت فلسفی ببافم و وانمود کنم دارم متوجه می‌شم اما خب نبودم.اون‌وقت اون آدم من نبودم.

من امروز دانشکده نرفتم، و احساس می‌کنم سه ماه از دنیا عقبم، چون انقدر اتفاقات عجیبی توی دانشکده افتاده که خودم باورم نمی‌شه،اما چیزی که بیشتر از هر چیزی بهم احساس خوبی می ده اینه که آدما دونه دونه میان و بهم می‌گن که جام خالی بوده، و برام با جزییاتی که دوستشون دارم همه‌چیز رو تعریف می‌کنن، آدما بهم می‌گن که موقع زدن فلان حرف بهمان آدم همچین کرد و می‌دونن که این چیزا چقدر برام مهمه و خوشحالم، حقیقتا خوشحالم که آدمایی دور و برمن که این روزا من رو به زندگی برمی‌گردونن.آخ، مهم‌تر از همه زهرا، که انقدر پررنگ شده تو زندگی این روزا که به قول یه آدمی انگیزه‌ی دانشگاه رفتن بدون زهرا برام ۲۸درصده.

برمی‌گردم به همون حرفای اصلی..آره داشتم می‌گفتم یاسمن آدمی بود که همیشه زودتر از من از جمع فاصله می‌گرفت و اصلا فیلم المپیاد با شاهکار اون شب یاسمن شروع می‌شه که ما آزاد و رها تو حیاط چرخیده بودیم و دویده بودیم و حالا یاسمن بهمون گفته بود می‌خواد عکس بگیره، اما خب یاسمن هیچ‌وقت عکس نمی‌یگره یاسمن استاد فیلم‌گرفتن به بهانه‌ی عکسه.

امشب دوباره تو اون حالتی‌م که اون شب توی قطار بودم.خوابم نمی‌برد و داشتم فکر می‌کردم به تموم لحظه‌هایی که گذشته بود، همه‌ی لحظه‌هاییه که من سرمو بالا نیاورده بودم که یه چیزایی رو نبینم، به علاوه‌ی تموم لحظات دیگه‌ای که فارغ از قضاوت آدما بلند بلند فکر کرده بودم.

امشب پر از حرفم، پر از اخساسات جدید و حتی شاید متناقض، پر از تصمیماییکه گرفتمشون اما نمی‌دونم عملی می‌شه یا نه.آم، یه چیزی هست و مهم‌تر از همه است، اونم اینه که من این روزا یه عامل بازدارنده دارم، یه راز توی دلم دارم، یه راز که فکر می‌کنم دارم باهاش هر کاری می‌کنم به جز مراقبت، انگار این راز رو گذاشتم توی یه قفس، دور قفس پارچه پیچیدم و دفنش کردم توی یه چاله عمیق توی زیرزمین خونه‌مون.
واقعا تصورم اینه که این راز رو خفه کردم و دچار توهمم که دارم ازش مراقبت می‌کنم، حقیقت اینه که دارم دفنش می‌کنم و نادیده‌ش می‌گیرم و در عین حال این راز زنده است، با هر نشونه‌ای سرشو از توی قلبم بیرون میاره و داد می‌زنه من هستم! و من باز دهنشو می‌بندم.می‌دونی از وقتی این راز رو توی قلبم نگهداری می کنم انگار یه بخش زیادی از انرژیم رو از دست دادم، انگار زانوهام سست شدن، انگار موقع حرف زدن صدام می‌لرزه، انگار دیگه من اون آدم رها نیستم، انگار این راز دست و پام رو بسته، نمی‌ذاره محکم قدم بذارم، همه‌ی قدمام پر از تردیده.

دلم خیلی چیزا می‌خواد، خیلی چیزایی که باعث بشه احساس شادی کنم، بیشتر از این، شادی توام با آرامش ، به زهرا گفتم دلم می‌خواد الآن که دارم این‌جا راه می‌رم یه کسی بیاد و بهم بگه می‌خواد حرف بزنه، و اون حرف بزنه، زیاد.. و من بشنوم..دلم شنونده بودن می‌خواد، شنونده بودن فعال..و حضوری. خیلی وقته همه‌چیز رو به صورت حضوری ترجیح می‌دم، نمی‌تونم از پشت گوشی همه‌ی خودم رو بروز بدم و همه‌ی اون آدم رو دریافت کنم. این‌طوری شدم که وقتی آدمام پیام می‌دن حرف بزنیم این‌طوری‌م که خواهش می‌کنم حضوری.. چطور می‌تونم نادیده بگیرم زبان بدن آدما رو، حالت نشستنشونو، مدل چشماشون، موقع بیان کردن فکراشون .. همه‌ی اینا من رو ترغیب و کنجکاو می‌کنه به حضوری و واقعی بودن.

و خب آخیش. پناه می‌برم به نوشتن

پناه می‌برم به نوشتن

پناه می‌برم به نوشتن

...

 

پ.ن: عنوان، آهنگ پالت، مثلث.

  • آسو نویس

-246- خواستن برای دیدن، شنیدن و فهمیدن

جمعه, ۲۷ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۱۲ ب.ظ

 

 

ما همیشه برای چیزایی که از دستشون دادیم سوگواری نمی‌کنیم، ما برای چیزایی که می‌تونستیم به دست بیاریم و نخواستیم که داشته باشیمشون سوگواری می‌کنیم.

من اون شب تو حرم امام رضا سوگواری کردم برای چیزی که می‌تونستم داشته باشمش اما نخواستمش. دل بی‌قرارمو اون‌جا گرو گذاشتم و از امام رضا یه دل محکم‌تر رو خواستم.

می‌دونی، ماجرا اینه که ما چی رو با چی معامله می‌کنیم؟ مسئله این‌جا است که می‌خوایم ببینیم یا نه، وقتی تصمیم می‌گیریم نبینیم ماجرا خیلی فرق می‌کنه، وقتی قرار می‌ذاریم نبینیم خدا مهر خاموشی می‌زنه رو گوشمون رو چشممون و روی دهانمون و در نهایت روی قلبمون. دیگه اون‌وقت نه این‌که تلاش کنیم چشمامونو ببندیم و نبینیم، نه! اون وقته که اصلاً تلاشی برای ندیدن و نشنیدن نمی‌کنی چون دیگه ابزارشو نداری چون خدا مهر خاموشی زده رو قلبت.*

اما اگه این غبار کم باشه، با نشونه‌ها، زنده می‌شی، رشد می‌کنی، اخلاص ذهن و راهتو روشن می‌کنه، چشمای غبارگرفته، قلبایی که غبار روشون نشسته پاک می‌شن و تو تازه می‌بینی، اگر قرار بر دیدن مادی اتفاقات باشه ما همیشه چند هیچ عقبیم. چون دنیا همین دو دوتا چارتای آدما نیست و چه خوب که نیست.

من تموم این روزا، تموم این روزایی که حاج قاسم نبود و باورمون نمی‌شد که نیست یاد تو بودم روح‌الله، یاد جمله‌ی طلایی وصیت‌نامه‌ت 《شهادت خوب است، اما تقوا بهتر است》 من خی‌لی یادت بودم.

و من قبل حاج‌قاسم، سر شهادت تو، مطمئن شده بودم که نطق شهدا تازه بعد شهادتشون باز می‌شه و صداشون عالم‌گیر می‌شه..

الآن سر مزارت که بالاش بوته‌ی یاس کاشتن-همون نذر قدیمی- هزار و یکی آدم میان که تو رو نمی‌شناختن، از مظلومیتت خبر نداشتن، اما روح‌الله..

آخ که نمی‌دونی ما این‌جا برای عزاداری سرباز وطنمون باید به آدما جواب پس بدیم..

دعامون کن.

برامون دعا کن که چشممون حقیقت رو ببینه، برامون دعا کن مسیر ذهنمون روشن بشه، که بتونیم چیزی بیشتر از قدمای جلوترمونو ببینیم، بلد بشیم خودخواهیامونو بذاریم کنار و برای خدا کار کنیم.

دعا کن زبانمون گویا بشه، برای خودمون و نسلای بعد از خودمون 《ایمان》 بخواه.

به برکت همون همسایگی کوتاه، التماست می‌کنم دعام کن روح‌الله.این روزا فقط دعای عاقبت به خیری می‌تونه نجاتمون بده.

می‌دونم که زنده‌ای، می‌دونم که می‌بینی، می‌دونم که الآن دستت برای کمک کردن هزار برابر بازتر از وقتیه که این‌جا روی زمین بودی. من با تک‌تک سلولام معتقدم به این‌که "شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند.."

*آیه‌ی ۱۸ سوره‌ی بقره |صم بکم عمی فهم لایرجعون|

عکس: روح‌اللهِ کوچک.

  • آسو نویس

-245- فقدت قطعه من قلبی

چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۴۶ ق.ظ

《...صحنه‌های عجیبی بود کربلای پنج. ما برای دفاع از هر متر کشورمان، خصوصاً در آن منطقه، شهید دادیم.

من همین‌جا بگویم وقتی صحنه نابخردانه آن نادان را در آتش زدن پرچم ایران دیدم، خیلی دلم سوخت. گفتم ای کاش به جای پرچم، من را ده بار آتش می‌زدند، نه تصویر من، من را.

چون ما برای نشاندن پرچم بر سر هر قله سنگی ده‌ها شهید دادیم تا این پرچم را سرافراز و برافراشته نگه داریم...》

ما از یک معصوم حرف نمی‌زنیم، از امام حرف نمی‌زنیم، از یک سبزه‌ی آفتاب‌خورده‌ی کرمانی‌ای حرف می‌زنیم به نام حاج قاسم...(حسین یکتا)

دعا کنیم غم‌هایمان کهنه نشود، بلکه غم‌هایمان عمیق شود و ما را زنده کند.

 

  • آسو نویس

-244- گلپر سبز قلب زار من

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۵۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ دی ۹۸ ، ۱۹:۵۰
  • آسو نویس

-243- گفتنی‌ها چه آسان است

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ

اگه لیلی رو نداشتم می‌مردم، این رو واقعا حس می‌کنم هر روز بیشتر از قبل حضورش تو زندگیم پررنگ می‌شه، مسائلمون و مکالمه‌هامون عجیب‌تر می‌شه و دنیامون با همه‌ی تفاوتاش شبیه هم می‌شه.

من لیلی رو دوست دارم چون باعث می‌شه از تو رویاهام بیام تو واقعیت،اما این واقعیتی که لیلی برام می‌سازه چیزی از رویا کم نداره.

به خودش گفتم دیشب که دلم می‌خواد حرف جدی بزنم، همه‌ی حرفام، همه‌ی مکالماتم حتی اگر رنگ و بویی از جدی بودن داشته باشه در نهایت به مسخره‌بازی می‌رسه، چرا؟ چون انگار فقط می‌خوام همه‌چی رو دایورت کنم دلم می‌خواد فکر کردن به تمام مسائل مهم رو دایورت کنم برای روزای دیگه‌ای که نمی‌دونم کی می‌رسن و وقتی دیشب شرایط این‌طوری پیش رفت که حرف جدی زدیم با خودم گفتم دتس ایت.همین، همین چیزیه که منتظرش بودم.

الآن درست هجده ساعته که دارم اورتینک می‌کنم و کاش می‌شد مغزمو خاموش کنم.

از وقتی لیلی باهام حرف زده حتی تو خواب هم داشتم فکر می‌کردم و این داره باعث می‌شه حتی از سردرد نتونم سرمو روی بالش بذارم.
ولی باز هم می‌گم، باز هم می‌گیم :« حرف بزن، تشنه‌ی یک صحبت طولانی‌م»

امروز از اون روزا بود که خودمو نگه داشته بودم که حرف نزنم، کاری انجام ندم، واکنش اشتباهی نشون ندم تا تموم بشه بره و واقعا احساس می‌کردم مغزم از اورتینک کردن درد می‌کنه و داشتم سعی می‌کردم صدای هنذفری رو بلندتر کنم تا صدای مغزمو نشنوم و زهرا با یه نرگس اومد تو، روحم تازه شد، احساس کردم حال خوب دوید و رفت توی رگ‌هام و کاملا های شدم! اگه این نرگس امروز نبود احتمالا در انتهای کلاس از احساس افسردگی‌ای که کل وجودمو گرفته بود یه گریه‌ی حسابی می‌کردم اما این بار نرگس منجیم شد.

و اگه اینا نبودن که نجاتم بدن من الآن کجا بودم؟ چی کار می‌کردم؟

پ.ن: ولی حقیقتاً نباید داده‌های ذهنم انقدر با هم ضد و نقیض می‌بود که مغزم تو فکر کردن دچار پنیک بشه!

*گفتنی‌ها چه آسان است

با رفیق قدیمی...

/یار روزهای روشن-رضا روحانی/

  • آسو نویس

-242- این تکه‌های قلبمونه

يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

 

 

•سحر تو ویدیومسیجی که برام فرستاد از همیشه خوشگل‌تر و کیوت‌تر بود، و داشتم براش توضیح می‌دادم که دلیل این‌همه زیباییش چیه، ماجرا اینه که آدما وقتی کسی رو دوست دارن و کسی دوستشون داره بسیار زیبا و دوست داشتنی می‌شن انگار یه هاله‌ای از نور میاد دور صورتشون و چهره‌شون رو زیبا می‌کنه.

•امروز داشتیم درباره‌ی آدما و روابط پیچیده‌ی انسانی و احساساتمون حرف می‌زدیم و آخر حرف زدن که شد دیدم گلس گوشیم به ریزترین حالت ممکن دراومده و این‌طوری بودم که کام‌ان چطور ممکنه؟ و بله، وسط حرف زدن گلس گوشیم رو کنده بودم و گذاشته بودم وسط، یه ذره من خرد کرده بودم و یه ذره زهرا و آخر بحثمون هیچی ازش باقی نمونده بود و داشتم به این فکر می‌کردم که نظریه‌ی ناخودآگاه فروید واقعاً مناسبه، و چقدر همه‌چی از ناخودآگاهمون سرچسمه می‌گیره.

•هستی رفته مسافرت، و این خیلی عجیبه که دلم براش تنگ شده، این‌که من، انقدر سریع گاردمو گذاشتم کنار و دارم سعی می‌کنم با آدما یک‌پارچه بشم. از این‌که احساساتم داره برمی‌گرده خوشحالم.

• چقدر سکوت آدما و واقعی بودنشون جالبه، این‌که وقتی حرفی نیست سعی می‌کنن سکوت کنن، این‌که بلدن کی تایید کنن، بلدن کی سرشونو تکون بدن و کی به حال خودمون ولمون کنن، انقدر امروز به وجد اومدم که واقعاً ممکن بود برم بگم مرسی از این‌که انقدر باشعورید دوست عزیز، ما دیفالتمون اینه که آدما بی‌شعورن و شما مثال نقضید، پس دمتون گرم!

• دارم چیزای جدیدی کشف می‌کنم یکی از مهم‌تریناش اینه که چقدر آدما می‌تونن در طول یه رابطه خلاق باشن، مثلاً طرف در طول رابطه داشته سعی می‌کرده به طرف مقابلش وزن سماعی یاد بده، آیا زیبا و خلاقانه نیست؟ واقعا که باشکوه و مناسبه.

هرچیزی که از محتاط بودن سرچشمه نگیره منو به وجد میاره.

البته که خیلی وقته هیچی منو اون‌قدر خوشحال یا ناراحت نمی‌کنه و داشتم همه‌ی اینا رو به زهرا می‌گفتم، داشتم می‌گفتم قبل و بعد هر کاری سه برابر از چیزی که باید دارم فکر می‌کنم و این باعث می‌شه یه عالمه انرژی ازم بره و این بزرگ‌ترین معضل این روزامه،و شاید نرگس راست می گفت، یه بدبینی داره تو وجودمون تزریق می‌شه که باعث می‌شه برای هر قدممون خیلی فکر کنیم، بیشتر از چیزی که باید و نیازه.

زهرا بهم امید داد که به زودی از شرش راحت می‌شم و من امیدوارم، مثل همیشه تنها چیزی که دارم امیده!

 

  • آسو نویس

-241- شرح

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۵۲ ب.ظ

• رفاقت یعنی چی؟ یعنی هم‌راهی، هم‌قدمی، یعنی نه یک قدم جلو و نه یک قدم عقب وقتی سعی می‌کنی از آدمت جلوتر بری یه‌ جایی عقب می‌مونی و مجبور می‌شی همراهی کنی، یه جایی که حواست نیست جلوی راهت گرفته می‌شه و مجبورری سرعتتو کم کنی، چون تو قوانین دنیا تنهایی رفتن معنایی نداره، آدما باید با هم رشد کنن.

ماجده تو جشن نیمه‌شعبان فرزانگان می‌گفت تصور کنید پاهای شما با زنجیر به هم وصله و اگر می‌خواید نجات پیدا کنید باید با هم دیگه حرکت کنید.

می‌فهمی حرفم چیه؟ حرفم اینه که آدما به تنهایی هیچی نیستن، مهم نیست تو به تنهایی آدم خوبی باشی باید بتونی یک جمعی رو تبدیل به آدمای خوب کنی و دستشونو بگیری و حرکت کنی و این تقید به حرکت جمعی برای من به شدت جالب و جذابه و می‌بینم، می‌بینم آدمایی رو که دست افراد دیگه رو رها می‌کننن که تندتر بدوعن، زودتر برسن، اما نگه داشته می‌شن و باز هم در نهایت مجبورن با بقیه حرکت کنند.

• ایده‌های توی سرم خیلی خامن، خیلی تار و مبهمن اما هستن، همین بودنشون بهم انرژی می‌ده و می‌دونم که اگر عجله کنم، اگر خودمو به هر دری بزنم که انجامشون بدم زمین می‌خورم، پس می‌ذارم بمونن و حسابی پخته بشن و سر زمان مناسبشون خودشونو نشون بدن.

چون اگر اتفاقی غیر از این بیفته فقط موجب سرخوردگیم می‌شه، کما این‌که این روزا خیلی چیزا موجب سرخوردگیم می‌شه.

• من شور زندگی ندارم، من هیچ تلاشی برای هیچی نمی‌کنم، مهم‌تر از همه شور یاددگیری ندارم، البته که در طول این یک ترم حالم بهتره، احساس بهتری دارم و ذهنم مرتب‌تره و می‌دونم که همه‌ش به خاطر آدماییه که تو دانشگاه همراهیم می‌کنن، به خاطر دیدن آدماییه که اتفاقا برعکس من حسابی زور دارن و پر از شور زندگی‌ن، همین منو هم به حرکت درمیاره و نمی‌ذاره من کسل بشم.نمی‌ذاره سر کلاسایی که چیزی برای یادگرفتن ندارن منم منفعل باشم.

• اون روز که تو سلف نشسته بودیم تی‌ای جامعه اومد و باهامون حرف زد و بماند که چقدر فان و جالب بود، یه چیزی توی حرفاش بود که داشتم با تمام وجودم حسش می‌کردم، حرف مهمش این بود که علوم‌اجتماعی علاوه بر این‌که دخترا رو هار و دریده می‌کنه بلکه باعث می‌‌شه فکر کنن هیچ محدودیتی ندارن و همه چیز توهمات اجتماعیه و بعد با خنده از دوران بارداری‌ش حرف زد که چقدر حرفای دکتر رو گوش نمی‌داده و به ‌نظرش همه‌ش محدودیتای بیجا بوده و بعدها  فهمیده اینا واقعیت‌های اجتماعی‌ن.

• دیروز قبل کلاسم یک ساعتی بیکار بودم و رفتم تو کتاب اسم چرخیدم، از وقتی ترنجستان تغییر کرده و اومده اسم، فقط از کنارش رد شده بودم و حقیقتاً از زیباییش هیجان‌زده شدم و مهم‌تر از همه دیالوگ آدم‌ها رو گوش کردم و دچار عذاب وجدان شدم، پارسال همین موقع من یه دانش‌آموز کنکوری بودم که تو تایم امتحانات نزدیک به ده جلد کتاب خوندم! ده جلد کتاب خوب، چند تا کتاب از سیمین عزیزم، آتش بودن دود از نادر ابراهیمی و چند تا کتاب کوچیک اما اونا آخرین کتابایی شدن که خوندم، عادت کتاب خوندنم از بین رفته درحالی‌که وقت خالی‌تری به نسبت پارسال دارم. من کل آتش بدون دود رو توی مترو خوندم! و حالا هر روز توی مترو دارم به چیزایی فکر می‌کنم که نباید و این یعنی ذهنم رو الکی شلوغ می‌کنم.این حس عذاب وجدان باعث شد تصمیم بگیرم دوباره شروع کنم تا بیشتر از این دور نشدم.

کلی تو اسم چرخیدم و اتفاق جالبی که افتاد این بود که نشستم و بالاخره پس از سال‌ها داستان ماهی‌ سیاه کوچولوی صمد بهرنگی رو خوندم و چقدر خوشحال شدم، بهترین کاری بود که در سه ماه اخیر کردم..داستان که تموم شد و سرمو آوردم بالا تازه یادم افتاد کجام و دارم چی‌کار می‌کنم و یه لحظه به این فکر کردم که چه تصویر جالبی داشتم اون لحظه، یه دختر کوچک (البته نمی‌دونم تعریفم از کوچک چیه) که یه کوله‌پشتی دو برابر خودش رو انداخته و پاهاشو انداخته رو پاش و زوم کرده روی کتاب( چون چشمام واقعاً ضعیف شده و حاضر نیستم عینک بزنم)، اونم کجا؟ توی بخش کتاب کودک! خلاصه که از خودم خنده‌م گرفت، اما از کاری که کردم راضی و خشنود بودم.

• امیدوارم به فیلمای جشنواره‌ی امسال برسم، امیدوارم این ترم ذهن مرتب و برنامه‌ی منسجمی داشته باشم و مهم‌تر از همه امیدوارم دوشنبه بعدازظهرم خالی باشه تا بتونم برم حوزه هنری(البته که منظورم مشخصاً پژوهشکده است) و یه جایی برای خودم باز کنم و و احساس تعلق کنم.

در نهایت امیدوارم آدمای خوب، کارای خوب و احساسای خوبی منتظرم باشه و من احساس مفید بودن کنم.

 

  • آسو نویس