آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

-372- عاقل شو دیوونه؟

پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ق.ظ

داداشم یک عروس هلندی داره که مال خودش نیست و قرار شده یه مدت ازش نگهداری کنه و بعد به صاحبش پس‌ش بده، یه مدت توی خونه‌ی ما مونده بود و یه مدت توی خونه خودشون اما نگهداری ازش راحت نبود، برای همین با خودش برد محل‌کارش و چند ماهی بود که اون‌جا بود. دیشب آوردش خونه و گذاشتش توی حیاط. داشتم می‌پرسیدم چرا آوردتش خونه و می‌گفت یه یاکریم اومده و پشت پنجره محل‌کارشون لونه کرده و بعد چند وقت رفته و این شروع کرده بال و پرشو کندن و انگار که عاشق شده، غذا نمی‌خوره و مدام جیغ می‌زنه. آوردتش خونه که حالش بهتر بشه. 

نمی‌دونم، نمی‌دونم این دراما چیه که هیچ‌کس ازش در امان نیست. تا صبح براش غصه خوردم، تا صبح براش گریه کردم و قلبم سوخت. قلبم آروم نمی‌شه. مطمئنم به این زودی قلبم آروم نمی‌شه.

  • آسو نویس

-372- کلیدشو پیدا کن

يكشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۴ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۴
  • آسو نویس

-371- انسان‌های روشن

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۴۷ ب.ظ

انسان‌های روشن بزرگ‌ترین سرمایه‌هایی‌ن که در زندگیم به دست آوردم. این روزا زیاد یاد المپیاد می‌افتم. خیلی پیش میاد که به اون روزا فکر می‌کنم و می‌دونین من هیچ‌وقت به مدالم نگاه نکردم، همیشه به آدم‌هایی که مدالم بهم داد نگاه کردم، به تجربه‌ای که مدالم گذاشته توی دستم. نمی‌گم مدالم خیلی جاها برای پذیرشم کمک نکرده که کرده اما قصه اینه که خود من هیچ‌وقت بهش تکیه نکردم. همیشه از المپیادی بودنم به این یاد کردم که بهم چیزایی رو داده که هیچ‌جای دیگه‌ای بهم نمی‌داده. اون روز به بچه‌های المپیادی هم گفتم. گفتم یه روزی می‌رسه که از دوره میاین بیرون و طلا نمی‌شین و با خودتون می‌گین از این محکم‌تر نمی‌تونستم بیفتم و می‌بینین که باز هم بلند می‌شین و دوباره همه‌چیو می‌سازین. براشون گفتم خوبی المپیاد اینه که شما می‌فهمین چطور می‌تونین برای چیزی بمیرین و تموم زورتون رو بذارین و خسته نشین. شبیه همون حرفی که تو فیلم المپیادمون گفتم. اون‌جا هم گفتم من در طول المپیاد اون فاطمه‌ای بودم که می‌خواستم همیشه باشم، بهترین ورژن خودم. متمرکز روی زندگی خود، پیدا کردن ارزش‌های شخصی و مقایسه مداوم خود قبلی با خود بعدی با مود دنیاگذران و زندگی در لحظه و پرفکت بودن در آن.

اگر برگردم به سه سال پیش و نوشته‌های اون موقع رو بخونم همیشه اون‌جا نوشتم که وقتی از راهرو رد می‌شدم و می‌رسیدم به اتاق آخر سمت راست و واردش می‌شدم دیگه انگار از جهان جدا می‌شدم و این روزا توی مدرسه هم همینم. وقتی می‌رسم به اون راهرو و دیوارای سبز و ابی انگار یک‌هو قدم بلند می‌شه و زیاد می‌شم. انگار از زمین رد می‌شم و می‌رسم به آسمون. آسمونی که ته نداره. نکته‌ی این کار برام همینه. نه اون‌قدر برام زیاده که نتونم خودمو بهش برسونم و نه ازم کوچیکه که براش نیازی به تلاش نباشه. انگار دستمو می‌گیره و رشدم می‌ده و قدم رو بلند می‌کنه. منی که از تمرکز نداشتن بی‌زار بودم و فکر می‌کردم توانایی‌هام رو از دست دادم این روزا به طور مداوم تمرکز می‌کنم و مغزم هرگز کم نمیاره. خسته می‌شم. زورم تموم می‌شه اما باز می‌تونم ادامه بدم. زهرا بهم می‌گفت فاطمه چشمات! چشمات گود افتادن توروخدا حواست به خودت باشه و من بهش می‌گفتم ولی این روزا برق توی چشمام رو می‌بینی؟ و می‌دید! این همونیه که من روزای المپیاد هم داشتمش. نوری در قلبم بود که از چشمام می‌زد بیرون.

روزای زیادی آدم تاریکی بودم چون فکر می‌کردم همه مسیری که اومدم بی‌فایده بوده، احساس کردم هیچ‌کدوم از چیزایی که براش جنگیدم فایده‌ای نداره. فکر می‌کردم اصلا مهم نیست آدم چنین مرزهایی داشته باشه و بهشون تکیه کنه. فکر می‌کردم کسی در جهان شبیهم نیست و هیچ‌وقت نمی‌تونم با جهان بیرونم ارتباط برقرار کنم. داشتم شل می‌شدم. داشتم از دست می‌رفتم. داشتم مرزام رو رد می‌کردم تا این آدم‌های روشن رو دیدم. آدم‌هایی که شاید شبیهم نباشن اما نگرش کلی‌ای دارن که روی رفتارشون سایه می‌اندازه. آدمایی که برای جایی که وایستادن جنگیدن، آدمایی که به دیگران به مثابه انسان نگاه می‌کنن و رشد بقیه براشون مهمه. آدمای کاملی نیستن، اصلا نیستن اما در مسیرن.

تمرین خوبیه برای مبارزه با کمال‌گرایی. این‌که با همون چیزی که داری راه بیفتی و کمک بگیری و یاد بگیری و توی مسیر بیفتی و بلند بشی. آزمون و خطا کنی. خانم موسوی اون روز با صدای عزیزش می‌گفت کمال یک چیز مطلقه و هرگز قابل دست‌یابی نیست پس باید راه بیفتی و کاری کنی. آخ که این زن چقدر برای من عزیزه، چقدر قلبمو روشن کرد، چقدر دیدن کسی که راهشو پیدا کرده و از استاندارداش پایین نیومده زیباست. چقدر دیدن انسان‌هایی که برای انسان‌های دیگه شان قائلن و می‌خوان که رشد کنن می‌تونه قلب ما رو گرم کنه و این چیزیه که این روزا زیاد می‌بینمش.

دعای این روزام همینه.. مدام از خدا می‌خوام که ظرفیت‌های انسان‌ها رو زیاد کنه، کمک کنه خودشون و راهشونو پیدا کنن و توی اون مسیر زیاد بشن و رشد کنن و ذهنشون برکت کنه. کمک کنه توی مسیرمون به چیزی بزرگ‌تر فکر کنیم. قدمای کوچیکمون برای نیروی بزرگ تری باشه. به قول زهرا نور انسان‌ها کورمون نکنه، بلکه مسیرمون رو روشن کنه.

  • آسو نویس

-370- وقتشه؟

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ق.ظ

زهرا دیروز دو بار بهم گفت امروز خیلی خوشگل شدی و من می‌فهمیدم منظورش چیه اما قول داده بودیم هیچ‌کدوممون درباره‌ش حرف نزنیم. می‌دونستم می‌فهمه چشمام قصه داره و وقتی می‌گه خوشگل شدی منظورش اینه که آهان، فاطمه! الآن دیگه چشمای تو هم قصه‌دار شده! وگرنه هیچ‌کس نمی‌تونه از چشمایی که زیرشون گود افتاده و داره کبود می‌شه انقدر که اشک هم‌دم همیشگیشونه زیبایی دریافت کنه. جز اونی که بتونه قصه‌ی پشتش و قوت و ضعف و تنهایی بی‌حدوحصرشو ببینه.

  • موافقین ۹ مخالفین ۰
  • ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۸
  • آسو نویس

-353- آشنازدایی

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۵ ب.ظ

دیشب خواب عجیبی دیدم، توی خواب چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد و شبیه انیمه‌ها که در لحظه‌ تمام هیجاناتشون توی چشماشون و توی صورتشون نمایان می‌شه من توی خواب شادی رو زیر پوستم احساس کردم و انقدر تجربه عمیق و زیبا و خوشایندی بود که دنبال فاطمه می‌گشتم که براش تعریف کنم. صبح که از خواب پاشدم و چشمامو باز کردم از این‌که خواب بوده در لحظه ناراحت شدم اما خوابم انقدر راحت و آرام‌بخش بود که با خودم گفتم امروز صبح منه. کلاس صبحم خوب نگذشت، با زهرا درباره‌ش حرف زدم، آروم‌تر شدم اما در حال حاضر می‌دونم که دارم با جنبه‌های جدیدی از زندگی آشنا می‌شم. دارم تجربه‌های جدید می‌کنم که کاملاً در راستای سنمه. نوع جدیدی از درک در زندگی و تجربه‌ها و درک جهان هستی و ارتباطات. برام جالبه، گاهی ترسناکه و گاهی هم ناآشنا و گاهی هم مثل امروز دلم می‌خواد ازشون فرار کنم. خیلی چیزا هست که داره برام عوض می‌شه. معناهای جهان برام تفاوت پیدا کردن و شنبه که کارمو شروع کردم چقدر یاد حرف سارا افتادم. سارا واقعا همون دوست بزرگ‌تر عاقلیه که حضورش و نصیحت‌هاش و کمک‌هاش رو می‌ذارم روی جفت چشمام و بهش اعتماد می‌کنم. سارا یک سال پیش بهم گفته بود فاطمه تو باید کار کنی که این حس‌هایی که ازش حرف می‌زنی از بین برن و الآن می‌فهمم که راست می‌گفت. سارا برام نوشته بود من به شکل عجیب و غریبی از لحاظ اجتماعی منعطفم و این می‌تونه برگ برنده‌ی من توی کار باشه و حتی می‌بینم که این رو هم راست گفته. سارا رو خیلی دوست دارم، کاش ارتباطم رو باهاش بیشتر کنم، کاش بیشتر باهام و برام حرف بزنه، کاش می‌تونستم باهاش بیشتر حضوری حرف بزنم اما امان از دوری که همیشه درد زیادیه.

اون روز واقعا احساس تنهایی کردم، احساس کردم کسی رو ندارم که براش حرف بزنم، احساس کردم که چقدر خودمو محدود کردم و حتی دیگه با آدمای نزدیکمم حررف نمی‌زنم. احساس کردم چقدر برای قوی‌نشون دادن خودم مایه گذاشتم و واقعا خسته بودم و ناراحت. احساس می‌کردم این همه دوستی همه‌ش باد هوا بوده و واقعا روزایی که قوی نیستم آدم زشتی می‌شم. اما این باعث نمی‌شد بازم دلم بخواد حرف بزنم. زهرا بهم پیام داد و برام نوشت می‌بینم که تلاش می‌کنی، می‌بینم می‌خوای خودتو قوی نشون بدی و دارم بهت می‌گم جدی توانشو داری. زهرا گفت حداقل بیا و درباره چیزای دیگه حرف بزن که ذهنت خالی بشه برای چیزهای دیگه و من قلبم اومد توی دهنم. واقعا یک لحظه احساس کردم خون در رگ‌هام جریان پیدا کرده. اون شب تولد غزاله بود و من واقعا دوست داشتم بهش ویس بدم و تبریک بگم اما اون شب حس‌م به کلمات حس دیگه‌ای بود. انگار باز هم کلمات مکتوب، نوشته‌ها و متن‌ها جادوشون رو به دست آورده بودن و من به این رسیده بودم که چقدر بارها آدم‌ها رو  با همین کلمه‌ها خوشحال کردم و برای غزاله نوشتم، براش مثل همیشه نامه نوشتم، یه عالمه تایپ کردم. شبیه روزای قبلم. شبیه فاطمه‌ی قبلی. 

بعد به زهرا پیام دادم انقدر طولانی تایپ کردم و نوشتم که تو یه پیام تلگرام جا نشد و شد دو تا پیام اما نیاز بود. براش گفتم همه‌چی رو. براش گفتم که چقدر احساس ضعف می‌کنم و بهش گفتم که کلمه‌ها رو زبونم نمیان، براش نوشتم دارم از احساس تنهایی می‌میرم و گریه‌م بند نمیاد.براش نوشتم که می‌فهمم که نگرانمه و به خاطر اونم که شده از خودم مراقبت می‌کنم. اینا رو در حالی گفتم که داشتم قبلش از ترس می‌لرزیدم و گریه می‌کردم. اون شب به سه نفر پیام دادم و از همون ترفند خودم استفاده کردم. شروع کردم برای آدما نوشتن و توجه‌کردن. این کاریه که وقتی حالم بده انجامش می‌دم. انگار رسوندن نور به دیگران تاریکی من رو هم از بین می‌بره. اون شب برای سه نفر از خوبیاشون نوشتم و احساس کردم که قلبشون گرم شده، می‌دونم که کلماتم می‌تونن قلب آدم‌ها رو گرم کنن و اگر این توانایی خدادای باشه و کاملا درونی باشه چرا دریغش کنم از آدما عزیز زندگیم؟

خیلی چیزها در ذهنم به تازگی بلد شدن، خیلی تصمیماتم عوض شدن و قراره توی زندگیم تغییر کنم اما مهم‌ترین چیز همونیه که امروز با زهرا درباره‌ش حرف زدم، بهش گفتم من دیگه نمی‌تونم غمگین باشم. دیگه نمی‌تونم خودم رو ضعیف نشون بدم. فاطمه‌ی قوی آدم جالب‌تریه و دلم نمی‌خواد این جالب‌بودن رو از دست بدم و برای همین دیگه نمی‌خوام با غمم شناخته بشم اما این درحالیه که تو نشون دادن غمم به آدمای نزدیک کم‌کاری کردم، باید حواسم به این باشه، چون اگه حرف نزنیم روابطمون سرد می‌شن و دیگه رابطه نیست اسمش.

چند روز پیش دلم می‌خواست به یک آدمی بگم این حرفایی که این‌جا می‌زنیم جاش این‌جا نیست، دلم می‌خواست بگم ما باید هم‌دیگه رو می‌دیدیم و ارتباط چشمی برقرار می‌کردیم، باید حضور هم رو حس می‌کردیم و باید می‌تونستیم صدای خنده‌های هم‌ رو بشنویم.اما درد داره. واقعا عدم حضور درد داره. گاهی حس میکنم بخشی از بدنم فلج شده و نمی‌تونه واکنش درستی نشون بده، کلمات با همه جادوشون کافی نیستن، گاهی باید آدم‌ها رو بغل کنی، گاهی فقط باید کنارشون بشینی، گاهی باید روی دستشون موقع غمشون چیزی بنویسی. گاهی باید یه نامه بذاری توی کیفشون. یو نو؟ اینا کارایی بود که من می‌کردم، اینا نشونه‌های شخصی من بودن، این فاطمه‌ای بود که آدما می‌شناختنش. من رو با همین کارای کوچیک و محبت‌های ریز بی‌سروصدا به یاد می آوردن اما حالا محدود شدم به چندتا عکس و کلمه، آخ که دوری درد زیادیه. دوری خیلی درد زیادیه.

برنامه‌های جدیدی برای زندگی دارم، این کار جدید احتمالا خیلی زندگیمو تحت‌تاثیر قرار می‌ده و باید حواسمو بهش جمع کنم، کاملا کاریه که تایپ منه و اگه کمی حواسمو جمع کنم می‌تونم جام رو پیدا کنم و دوسش دارم. گریه‌م گرفته بود شنبه از میزان زیبایی تجربه‌م و دلم می‌خواست به زهرای عدالتفر بگم هیجانی که تجربه می‌کنم خیلی زیاده اما اون هم حال خوبی نداشت.

با کیمیا به چالش خورده بودیم. از یک جایی سرد شده بودیم بدون اینکه بدونیم چرا. جفتمون افتاده بودیم تو حال بد و دهنمونو باز نکرده بودیم و بگیم ناراحتیم و سردتر و سردتر. چند شب پیش برای کیمیا هم گریه کردم، چون چیزی رو دیدم که تنها میتونستم با اون به اشتراک بذارم و ازش میترسیدم. مفصل نشستم و به یادش گریه کردم و یادم افتاد چقدر انسان آروم و همراهی بود، چقدر می‌دونست با من چطوری رفتار کنه که همه‌چیز راحت‌تر بگذره. بالاخره رفتم و بهش ویس دادم و براش حرف زدم، کلی هم بغض کردم اما به نظرم چیزی بود که ارزششو داشت. کیمیا برام همه ی این روزایی که نبودیم رو تعریف کرد و وای احساس کردم چقدر ازش دور بودم، چقدر و چقدر از این آدم زیبا دور شدم. می‌بینین؟ دوری خیلی درد زیادیه!

[کاش حداقل تو ازم نمی‌ترسیدی، کاش می‌فهمیدی حرفات بیشتر از چیزی که فک کنی قلبمو گرم می‌کنن کاش ازم می‌خواستی که بیشتر باشی. که بیشتر باشیم. اما می‌دونی تا وقتی که هیچ‌کدوممون چیزی رو به زبون نمیاریم چیزی عوض نمی‌شه. گاهی فکر می‌کنم چطور جفتمون می‌تونیم انقدر آدمای به ظاهر قوی‌ای باشیم که من می‌دونم اذیت می‌شی و تو از اون طرف نگرانی که مبادا من اذیت بشم و هیچ کدوممون حتی به روی خودمون هم نمیاریم. زهرا پشماش ریخته بود. می‌گفت شما دوتا چطور می‌تونین چیزی رو به روی خودتون نیارین و از اون طرف می‌گفت البته این‌که نشون نمی‌دین به این معنی نیست که کسی نمی‌فهمه. آدما فرکانس‌ها رو دریافت می‌کنن. نمی‌دونم، نمی‌دونم قصه چیه فقط می‌دونم جز این راه دیگه‌ای رو بلد نیستم و باز باید به خودم اتکا کنم. هر موقع راحتی و روونی خودم رو پیدا می‌کنم همه‌چی بهتر می‌شه. وقتی اجازه می دم محبتم جاری بشه آدم دقیق‌تری می‌شم و اون شب اجازه دادم چیزهایی به زبونم بیان و واقعا فکر می‌کنم این نقطه قوتمه که بلدم از حس‌هام حرف بزنم بدون این‌که توشون غرق بشم که این چیزیه که با تجربه یاد گرفتمش. تجربه‌کردن واقعا انسان رو بزرگ می‌کنه.]

 

-حافظ این همه اسرار مگو من بودم؟

  • آسو نویس