آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-436- خودتو جمع کن

دوشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۰۹ ب.ظ

یک.

دوستی‌ای رو تموم کردم. دوستی‌ای که از اول هم نمی‌دونم چرا شروعش کرده بودم. بدون هیچ میزان شباهتی و با دریایی از باگ و دوری از خدا و توهم و بدون اخلاص بود. حالم ازش به هم می‌خورد. فاطمه‌ی در اون دوستی فاطمه واقعی نبود. فاطمه واقعی هرگز اون قدر غیبت نمی‌کرد اون‌قدر برجسب نمی‌زد و انقدر سرش تو زندگی دیگران نبود اما تو اون دوستی من حقیقتا آدم بدتری بودم. مدت‌ها بود که اذیت‌بودنم رو درش حس می‌کردم. خی‌لی حال بدی داشتم اما می‌ترسیدم هم از تموم‌کردنش. می‌ترسیدم اشتباه کنم می‌ترسیدم تو فضاهای دیگه به مشکل بخورم چراکه این آدم از قضا همکارم هم بود اما می‌دونین انقدر تو این دوستی اذیت بودم و حالم به هم می‌خورد انقدر اذیت بودم که نتونستم صبر کنم و پیام دادم و اون دوستی رو تموم کردم از بعد تموم شدنش و حالا بماند که چه حرف‌هایی شنیدم اما وقتی می‌بینم جای این آدم ذره‌ای در زندگیم خالی نیست بیشتر نگران و ناراحت می‌شم از خودم! که چطور این دوستی را تا به امروز با خودم کش داده بودم. چرا اعتماد کرده بودم چرا انقدر صبر کرده بودم و چرا در جاهایی که رفتار زشت این آدم رو می‌دیدم به روی خودم نمی‌آوردم. نمی‌خواستم شاید راحت کنار بکشم اما اشتباه می‌کردم. در جواب پیامی که به اون آدم دادم و سعی کردم در کمال انصاف چیزهایی رو بهش بگم برگشت گفت دوست نداره تو روابطی که توشون کوچیک می‌مونه بمونه و گفت شاید تو چیزایی با من به دست آورده باشی اما من نه. ترسیدم از این نوع نگاه. چقدر خوب شد اون دوستی اشتباه رو تموم کردم. هر بار درباره‌ش فکر می‌کنم از دست خودم، نه اون! ناراحت می‌شم از این‌که این همه زمان و وقت و محبت رو برای چنین آدم اشتباهی گذاشتم. آه چقدر حیف و حیف و حیف. توهمی داشتم درباره خودم که می‌تونم با همه دوست باشم اما نه! شاید درستش هم این نباشه.

دو.

هانیه ازدواج کرده. امروز تو چشماش برق آرامش رو دیدم. برق شادیِ صرف نه! برقِ آرامش. براش خوشحال شدم. برای آرامش و شادیش حسابی خوشحال شدم. این امنیت و ثبات توی چشم‌های آدما رو دوست دارم.

سه.

هر بار زهرا رو می‌بینم دلم می‌خواد کنارش برای از دست رفته‌هام گریه کنم و هرگز این موقعیت پیش نمیاد. همیشه باهاش حس‌هام بیدار می‌شه اما وقتی پیششم همون حس امنیت مانع اشکام می‌شه اما فکر می‌کنم ترس‌هایی در من هست و غم‌هایی در من هست که نیازمند اینه که با آدم‌های امنی مطرح بشه و بتونم درباره‌شون سوگواری کنم.

چهار.

موقع امتحاناتمه. امتحان‌های زیاد و سنگینی ندارم. این ترم واحدهای کمی دارم و کلا هم ۱۸واحدم مونده که اگر همه‌شون قابل ارائه دادن بودند هفت ترمه تموم می‌کردم اما می‌دونم که دانشگاه انقدر باهامون راه نمیاد که این کار رو کنه. استاد محبوبی که براش مدت‌ها صبر کرده بودیم درخواستمونو برای ارائه درس قبول نکرد و دیگه وسط همه کله‌خرابی‌هااای امروز دلم می‌خواست برای اونم گریه کنم. امروز رفتم و رتبه‌م رو هم پرسیدم. می‌خواستم ببینم نفر چندم می‌شم تو ورودیامون. نفر هشتم بودم. می‌خواستم ببینم چقدر امکان ارشد مستقیم وجود داره و خب می‌ٔونستم که نمی‌شم اما مطمئن هم شدم. حتی فکر می‌کردم نفر ۱۵ام یا ۱۶ام باشم. عجیبه نفر هشتم بودن با این همه کم درس خوندن و نمرات عجیب. نفر اول و دوممون رو پیدا کردم. هر دو می‌خوان انسان شناسی بخونن و هیچ امیدی به ارشد مستقیم شدن نیست. درباره کنکور پرس‌وجو کردم و منابع رو پرسیدم کمی خیالم راحت شد. باید از آبان شروع کنم برای ارشد خوندن. اما آیا آماده کنکور‌دادن هستم؟ زورش رو دارم یا نه؟ باید بیشتر بهش فکر کنم و خودم رو اماده کنم. رویای جدید و حرکت‌دهنده‌ایه حقیقتا. شاید دقیق‌تر اینه که امیدوارم که این‌طور باشه.

پنج.

اون روز قبل اومدن نتایج ارشد امسال با معصومه حرف زدم و داشت برام از این می‌گفت که همزمان کار کرده و همزمان درس خونده و همزمان برای کنکور دادن خونده و می‌گفت راستش افتخار نمی‌کنه به این کار. چون واقعا خب که چی این همه هندونه رو بلند کردن؟ آدم مگه می‌خواد چی رو به کی ثابت کنه؟ راستش این چیزیه که جدیدا خیلی بهش فکر می‌کنم. من واقعا می‌خوام چی رو به کی ثابت کنم؟ اما نکته بعدی اینه که اغلب فکر می‌کنم می ةون ماز پس چندین کار بربیام و حقیقتش هم همینه! من می‌تونم و شاید انجام ندادن کارهای مختلف به نوعی کفران این نعمت باشه. آه نمی‌دونم. دوست دارم زیاد درباره این ماجرا حرف بزنم و بنویسم بعدا.

شش.

نیاز به یک خلوص عمیق دارم. خلوص زیاد و دعای زیاد! چرا؟ چون فکر می‌کنم برکت از زندگیم رفته. باید سعی کنم برکت رو دوباره وارد زندگی‌م کنم و نیت‌هام رو خالص‌تر. باید کارهایی که انجام می‌دم رو بازبینی کنم و دقیق‌تر این‌که یک حرف‌ژدن مفصل و اساسی با خدا داشته باشم. باید باهاش حرف بزنم. یک دغدغه جدید این روزهام همینه. احساس می‌کنم هیچ آدمی نیست که بتونم ازش کمک بگیرم. احساس می‌کنم معجزه‌های زندگی‌م کم شده و برای چیزها باید زیاد و الکی بدوم اما انگار قبلا این‌طور نبود. من مدام از انسان‌ها دریافت‌های زیاد داشتم و فکر می کنم جدیدا این‌طور نیست. شاید خودم هم بخیل شدم و شاید شکرگزاریم و میزان ارتباطم با عالم معنویت کم شده. باید اصلاحش کنم و دعا کنم که خدا آدم‌های خوبش رو به زندگیم برگردونه.

هفت.

نگران وصعیت کاریمم. درباره‌ش توی پست‌های قبل نوشته بودم. اون‌جایی که رفتم مصاحبه رو پیام دادم و پیگیری کردم. اون آدم گفت منتظرم امتحاناتت تموم بشه و بعد بیا! امیدوارم فراموش نکنه. از طرفی مدرسه رو هواست. با این وضعیتی که برای اون دوستی پیش آوردم قطعا کار و همکاری سخت‌تره. حس می‌کنم چالش‌های زیادی در این تابستون پیش رومه. باید توانم رو جمع کنم. کار و درس و همه چی. تغییرات بزرگ در انتظارمن و من باید زورش رو داشته باشم و این زور از خلوص میاد. باید تلاشم رو بکنم و امیدوارم همه‌چیز خوب پیش بره.

 

  • آسو نویس

-435- روزی مثل امروز

جمعه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۰۴ ب.ظ

دیروز زهرا اشکی شد. توی کافه که نشسته بودیم. از همه‌جا حرف زدیم. از خوشحالیمون برای انجمن. از خوشحالیمون برای کارها و از آدم‌ها. از دردامون گفتیم. از لذت‌هامون از چیزایی که حالمون رو بد می‌کنه و از چیزایی که خوشحالمون می‌کنه و تهش؟ اشکی شد و می‌گفت این خوبه که به حس‌هاش بالاخره دسترسی پیدا کرده. منم خی‌لی اشکی بودم. اگر کمی خودم رو شل می‌کردم کنارش گریه می‌کردم اما گفتم بذار این بار نوبت اون باشه. بذار راحت گریه کنه بدون این که معذب باشه. روز عجیب و خوبی بود. برنامه حضوری انجمن خی‌لی خوب پیش رفت. همه‌چیز سر جاش بود و این که زهرا باهام بود همه‌چیز رو هزاار درجه بهتر می‌کرد.

امشب شب تولد امام رضاست. امام رئوفم. امام مهربونم و امام وصل‌کننده دل‌ها به هم. پارسال چنین روزهایی من و زهرا با یک آدمی بیرون بودیم و و شب‌ش که اومدیم خونه من برای امام رضا نامه نوشتم. نامه‌ای که قبل نوشتن این پست دوباره بهش برگشتم و خوندمش. یادمه نامه رو تموم نمی‌کردم، چون خواسته‌ای داشتم و می‌خواستم تا ابد التماس‌هام رو ادامه بدم. همون هم شد. درست روز تولد امام رضا بود که اتفاقی که می‌خواستم افتاد. واقعا افتاد! امام مهربونم که دلم برات یه ذره شده هنوز کمک می‌خوام. هنوز دلم می‌خواد برات نامه بفرستم هنوز دلم می‌خواد تا ابد باهات حرف بزنم و بگم خوشحالم که بهت اعتماد کردم و بگم بقیه‌ش هم تو پیش ببر که من هرگز پشیمون نشدم از اعتمادکردن به تو. اما ببخش که این روزها کلمه‌های کمی دارم. من رو ببخش اگر کم یادت می‌کنم.

هفته پیش با مامان و بابا رفتیم قم. یک روزه. اولین لحظه‌ای که وارد حرم حضرت معصومه شدیم.آخ! به ضریح که رسیدم. صلوات‌های عربی من رو یاد نجف عزیز انداخت. گریه کردم. به غایت. از دلتنگی. از دلتنگی و از دلتنگی. از بوی حرم. از بوی گل یاس «از ضریحِ تو یاس می‌ریزد!» شب هم رفتیم جمکران. تو حیاطش خوابیدیم :) تجربه جالبی بود. نماز صبح تو مسحد جمکران بودیم و راه افتادیم بعدش. اومدیم خونه. زیارت آروم و کوتاه خوبی بود. زیارت همیشه من رو سرپا می‌کنه. همیشه!

دو تا چالش گنده توی زندگیم دارم که باید حل‌شون کنم و بالاخره تصمیم گرفتم مشورت کنم. قراره ساجده رو ببینم و باهاش حرف بزنم و ازش کمک بگیرم. این روزها، روزهای تصمیم‌گیریه. روزهایی که باید تصمیم‌های واقعی بگیرم و براشون قدم بردارم. رابطه‌های نصفه مسخره رو تموم کنم و رابطه‌هایی که هستن رو ترمیم کنم. باید قدم بردارم و شجاعت داشته باشم. کمک می‌خوام. جدی کمک می‌خوام. امام رضا. امشب شب تولد توعه. امسال هم مثل پارسال. من دورت بگردم. کمکم کن. فکر کن نشستم توی گوهرشاد روبه‌روی گنبدت، فکر کن نشستم تو بهشت ثامن و تکیه دادم به همون ستون و باید تصمیم بگیرم. من قدم برمی‌دارم و می‌دونم تو پشتمی.

حرفای زیادی دارم. اشک‌های زیادی هم. تصمیم‌های مهمی هم باید بگیرم. ترس های زیادی هم دارم و کارهای زیادی هم برای انجام‌دادن هست. باید بتونم بگذرونم. این یک ماه روزهای شلوغ و پیچیده‌ایه اما باید بتونم از پس‌ش بربیام. باید بتونم ازش رد شم و ازشون حرف بزنم و باید خودم رو قوی نگه دارم. باید به ارشد فکر کنم. باید به کار فکر کنم باید به روابط اشتباه و درستم فکر کنم. باید رشد شخصیم رو نگه دارم و باید خرید کنم و باید پول‌هام رو سیو کنم. باید حواسم به مامانم باشه. باید یادم باشه برای برخی بیشتر از بقیه وقت بذارم و و و .

حرف‌هام تموم نشده و باز هم می‌تونم چیزهایی بگم اما علی‌الحساب و براای امشب کافیه. روزهای بعد می‌آم و حرفای مهم‌تری می‌زنم.

  • آسو نویس

-434- راه نجات نوشتنه

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۴۶ ب.ظ

در دوران گذار به سر می‌برم. از شرایط کاری و شغلیم راضی نیستم. اون کار رو دوست دارم اما فکر می‌کنم نیاز به چیز بیشتری دارم و اون‌جا این احساس رو دیگه به من نمی‌ده. چیزهایی که باید از اون‌جا یاد می‌گرفتم رو یاد گرفتم و الآن دیگه دلم می‌خواد تجربه‌های جدید داشته باشم. این به معنی این نیست که می‌خوام بیام بیرون این به معنی اینه که نیاز نیست براش تمام وقت، زحمت بکشم. می‌تونم از زورم و جونم و توانایی‌هام در جای دیگه‌ای استفاده کنم. من چیزای خوبی به دست آوردم توی این یک سال و راستش این عطشم رو برای تجربه‌های جدید بیشتر می‌کنه. انگار تازه یاد گرفتم باید چی کار کنم. الـآن درست وقتیه که باید ازش استفاده کنم برای تغییر. اما حس می‌کنم هیچ موقعیت جدیدی نیست. اون جایی که برای مصاحبه رفتم فعلا بهم چیزی نگفته..می‌تونم پیگیری کنم اما راستش حتی مطمئن نیستم که اون‌جا جای خوبیه برای کار کردن یا نه. یعنی می‌دونین قطعا فرصت خوبی برای کار کردنه. آدمای امنی هستن و روشمنده و من عاشق کارش شدم..اما حواشیش عجیبه. یعنی نمی دونم با توجه به این حواشی باید پیگیری کنم یا نه. از طرفی می‌ترسم که برم و بگم و از پس حواشیش برنیام و از طرف دیگه این شکلی‌م که نگم و این فرصت خوب رو از دست بدم. به ساجده چند روز پیش گفتم نیاز به مشورت دارم و می‌ترسم اگه زیاد صبر کنم عاملیتم رو از دست بدم. می‌گفت که فاطمه حرفی که باید رو به موقع خودش می‌شنوی. اما نمی‌دونم. گاهی ترجیح می‌دم سرعت زندگی تندتری داشته باشم. یاد اون سکانس از دیس‌ایزآس افتادم که کیت نمی‌تونست شنا کنه و کلا از دیر اتفاق افتادن چیزها ناراحت بود و خودش رو مقایسه می‌کرد و ربکا می گفت تو آدمی هستی که دیر شکوفا می‌شه اما شکوفا می‌شه! به زمان خودش.

دیشب رفتم توی چت‌م با شایا. دختر عزیز! چقدر حرفای خوبی با هم می‌زدیم. چقدر من چیزای جدیدی یاد گرفتم از حرف زدن باهاش. روزهایی شده بود که بدون چت با شایا نمی‌گذشت..اما الآن و این روزا دیگه هر کدوممون درگیری‌های خودمون رو داریم. دلم براش تنگ شده. خی‌لی. دلم می‌خواد دوباره با خودش حرف بزنم. شایا فرق داشت با همه. من می تونستم درباره همه‌چی باهاش حرف بزنم. هرگز حرفامون کم نمی‌اومد. کاش زودتر کنکورش رو بده و منم روزهای آروم‌تری داشته باشم و بتونم باهاش حرف بزنم.

 

غمگینم. نه نیستم! اما حسرت‌هایی در منه. موقعیت‌هایی که می‌تونستم داشته باشم و ندارم. فرصت‌های کاری و توانایی‌هایی که انگار دارن حیف می‌شن. باید نذری کنم. باید تلاش کنم و دعا کنم ببینم چطور خواهد شد.

حرف‌زدنم نمیاد. کاش میومد. کاش می‌تونستم بنویسم. کاش می‌تونستم بنویسم. کاش شایایی بود که باهاش حرف بزنم. این شاید روزهام رو سبک تر می‌کرد.

  • آسو نویس

-433- ازدحام شعر و رویا

جمعه, ۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ب.ظ

حالم بده. حال جسمیم به شدت بده. احساس می‌کنم درگیر یک ترومام و این صرفا به خاطر حمله هورمون‌هام بهمه. احساس می‌کنم تمام سلول‌های بدنم علیه من قیام کرده‌اند و در حال جنگیدنن. فریاد؟ نمی‌تونم فریاد بزنم فقط مدام توی خودم جمع می‌شم. درد‌های زیاد درونی می‌گیرم.چند روزیه می‌آم این‌جا و صفحه رو باز می‌کنم که بنویسم اما نمی‌تونم. نهیتا چندتا درفت شکل می‌گیره و بعد فراموش می‌شه. از صبح که پا شدم اینترنت رو روشن نکردم. حالم از اون صفحه تلگرام به هم می‌خوره. حالم به شدت بده و تا میام به این فکر کنم که رنجم چقدر متعالیه می‌بینم مسئله به شکل جدی فقط هورمونیه و این بیشتر از همیشه کله‌م رو خراب می‌کنه وقتی درد جسمی دارم و نمی‌تونم توی این جامعه ازش حرف بزنم. وقتی هر کنشی به مودی‌بودن من برمی‌گرده قبل از دیگران حالم از خودم به هم می‌خوره. دلم می‌خواد برم تو غارم تا وقتی این پی‌ام‌اس تموم بشه. تا وقتی که بهتر شده باشم. داشتم با خودم فکر می‌کردم این انزواییه که در دوران قدیم برای زن در دوران پریود و پی‌ام‌اس درنظر می‌گرفتند فارغ از وحشیانه بودنش در جهتی شاید می‌تونست به آدمی آرامش بده. دور از همه. البته می‌فهمم اون نشان از یک طرد اجتماعی بوده و ذره‌ای درش مراقبت وجود نداشته. من هم فقط بخش دوری از آدم‌هاش رو می‌خوام وقتی که کسی نمی‌تونه مرهمت باشه و وقتی نمی‌تونی ازش لحظه‌ای حرف بزنی. حالم از این دوران به هم می‌خوره و مدام دلم می‌خواد از خودم بالا بیارم. جلسه‌های مختلف با آدم‌های مختلف هم فقط مضطربم می‌کنه. اما باید حواسم به زندگی بلندمدتم باشه.

رفتم مصاحبه کاری. در یک جای جدید. جای عجیبیه. از الآن نمی‌تونم درباره‌ش حرف بزنم اما تمام دیشب که در تب می‌سوختم خوابش رو دیدم. خواب دیدم که بهم جواب دادن و مدل ارتباطیم رو اون‌جا تفسیر کردن. تو خواب خوشحال بودم از این قبول شدن. الآن؟ نمی‌دونم اگر قبول شم یا نشم چقدر خوشحال و یا چقدر ناراحت می‌شم. باید دعا کنم که به خیر بگذره. 

امروز که با خشم بیدار شدم و میزان خوبی از گریه رو داشتم شروع کردم کارهایی که باید انجام بدم رو سریع‌تر انجام دادم. چون می‌دونم حالم از این بدتر خواهد شد. می‌دونم قراره بالا بیارم. می‌دونم قراره بیشتر از این تو خودم جمع بشم و می‌دونم قراره ساعت‌ها گریه کنم بس که این پی‌ام‌اس جهان رو برات دارک و تیره می‌کنه. یک حالی رو در تو ایجاد می‌کنه که فقط دلت می‌خواد بمیری. در واقع فقط مردنه که راضیت می‌کنه. کی باورش می‌شه آدم بتونه انقدر تلخ و سیاه بشه. اما عملا این اتفاق می‌افته. خشمگین، گلایه‌مند، مضطرب و ناآروم، بدون داشتن هیچ کنترلی روی خود. عجیب و ترسناکه اما خب واقعیه.

هزارتا حرف هست که باید با تو بزنم. اما حقیقت اینه که وقتشو نداری. بهم می‌گی بیا باهام حرف بزن و خودتو از من دریغ نکن اما وقتش رو نداری. من هم پذیرفتم. پذیرفتم که این یک ماه آخر قراره دهنم تنهایی سرویس بشه. باید تنهایی از روزای سختم بگذرم و روی تو حساب نکنم. در واقع اگر روی تو حساب کنم خودم ضایع می‌شم چون می‌تونم تشخیص بدم تو کی وقت داری و تمام حواست پیش منه و کی حواست رو تقسیم کردی و کله‌ت از دست بقیه خرابه. بعدتر تو میای و می‌گی چرا با من حرف نزدی. اون روز اگر رقیق بودیم. یک روزی در حضور بهت می‌گم من تمام حواست رو می‌خوام و آدم نصفه و نیمه به دردم نمی‌خوره. اما الآن ترجیح می‌دم در پی‌آم‌اس خودم و آهنگام و خونی که از روحم می‌ره غرق بشم و با تو حرف نزنم. تمام پیامایی که برات نوشته بودم که بفرستم رو پاک کردم چون واقعا نه. الآن تمام حواست رو ندارم و حالم از این شرایط به هم می‌خوره. حتی اگه تمام این کارا برای من باشه. من خودت رو می‌خوام. خود آروم و شنونده‌ت رو.

این یک ماه کارای مدرسه زیاد و شلوغه. انجمن یک پروژه مفصل نشریه رو داره و یک پروژه مفصل‌تر پرسه. کارای دانشگاه بیشتر از اونه. نزدیک امتحانا می‌شیم و این به معنی اینه که باید هزارتا کار تحویل بدم و هرچه زودتر باید شروعش کنم. کلاس زبانم رو صبح‌های یکشنبه و سه‌شنبه برداشتم. حالا باید بشینم و کارای مشترکمون با زهرا رو لیست کنم و هرچه زودتر شروعش کنم. هزارتا کار فردی هم دارم که اگر امروز بتونم خودم رو جمع کنم بخشیش رو شروع می‌کنم. منتظر جواب مصاحبه باید بمونم. کارای مدرسه رو باید با کیفیت عالی تحویل بدم و طرح درس جدیدی تدوین کنم برای تابستون. مدرسه دو روز اردوی شمال داره و انجمن یک روز اردوی حضوری پرسه داره و به مامانم هم قول دادم یک زمانی رو برای مسافرت بذارم. نمی‌دونم چطور می‌تونم همه این‌ها رو با هم هندل کنم و چه چیزی این وسط برای خودم باقی می‌مونه اما خب باید انجامش بدم. سرشلوغی درمان دردهای منه. فقط باید حواسم باشه از این روتین نصفه و نیمه خارج نشم وگرنه همه‌چی خراب می‌شه. باید خودم رو جمع کنم. رقت قلبم رو کم کنم و فوکوس کنم روی کارها.

اون روز ساجده من رو رسوند تا مترو. قرار بود تا متروی حسین‌آباد بیارتم اما توی راه برام آهنگی گذاشت که باهاش خاطره داشتم و اشکی شدم. دید که اشکی شدم یه هو دیدم دم متروی نوبنیادیم. می‌گه به جبران این‌که اشکیت کردم آوردتم متروی نزدیک‌تر. خندیدم و تشکر کردم. وقتی پیاده می‌شدم گفت فاطمه رقت قلبت رو بپذیر و مراقب خودت باش. گفتم باشه و تمام راه رو تا خونه گریه کردم. رابطه‌مون با ساجده داره بهتر می‌شه. اون روز موندیم مدرسه و برام متن‌هاش رو خوند. با هم آهنگ گوش دادیم و من کارهای مدرسه رو تحویل دادم. دلم می‌خواد دوستیش رو داشته باشم. هرچند هنوز مونده تا با هم خاطره بسازیم.اما خی‌لی دوسش دارم و بهم حس امنیت می‌ده.

کاش می‌شد کار شخصی شوندا رو پیش ببرم. حالم به هم می‌خوره وقتی بهش فکر می‌کنم. وقتی می‌بینم پیش نمی‌ره. وای اگه بهش فکر کنم می‌تونم صد روز گریه کنم بابتش. که ایده‌ش ممکنه دزدیده بشه. حرفی نمی‌زنم الآن چون به اندازه کافی دارکم. 

 

پ.ن: کوکو اون روز تو کانالش نوشته بود «عجیبه که متلاشی نمی‌شم.» آره دوست خوبم. عجیبه که متلاشی نمی‌شیم. 

  • آسو نویس

-432- تو کار کوچیک رو خوب انجام بده، تا بعد!

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۳۵ ق.ظ

خبر کوتاه اینه که کش مشکی نازکی که سه سال بود دور دستم بود رو یک هفته پیش درآوردم. ناخنی که سه ماه پیش وزنه روش افتاده بود و کبود شده بود و افتاد الآن طوری ترمیم پیدا کرده که انگار نه انگار اتفاقی براش افتاده. با زهرا از دردامون حرف می‌زنیم اما هیچ راه‌حلی براش نمی‌دیم.

 

این خلاصه همه‌ی تغییرات اخیرمه که می‌تونم مفصل از هر کدومشون بنویسم. می‌تونم بنویسم که سه روز تمام برای دستم درد کشیدم. می‌تونم بگم که توی عروسی دورش چسب زخم بود و توی برنامه نشست حضوری انجمن دانشگاه توی آتل بود! می‌تونم بگم چند بار گیر کرد به در و دیوار و همون تیکه‌ای که ازش باقی مونده بود کنده شد، می‌تونم بگم یه روز نشستم و براش گریه کردم که نکنه هیچ‌وقت خوب نشه و برای همیشه همون‌طوری باقی بمونه. سه سال بود که کش دور دستم رو درنیاورده بودم. همه می‌دونستن هست، می‌شناختنش. جزئی از من شده بود. حتی نسبت بهش شرطی شده بودم. چندین بار تلاش کردم بدون این که بندازمش توی دستم برم بیرون، اما به قدری مضطرب می‌شدم که از سر کوچه برمی‌گشتم و دوباره دستم می‌کردمش. فکر می‌کردم اون هم هیچ‌وقت تموم نمی‌شه. فکر می‌کردم تا آخر عمرم وابسته‌ش خواهم بود. بدون اون گویی که غریبه بودم، انگار هویتم رو گم می‌کردم. اگه دستم نبود فاطمه فاطمه نبود، آسو آسو نبود. می‌ترسیدم و نگران هویتم می‌شدم و خودم رو گم می‌کردم. اما بالاخره سه روز پیش یک دستبند جدید خریدم و بدون گریه و جیغ و داد کش رو آروم درآوردم و گذاشتم توی کیفم و حتی احساس نکردم این دیگه من نیستم! چند وقتیه که من و زهرا وقتی با هم حرف می‌زنیم مثل قبل دچار شهود نمی‌شیم. ارتباطمون بیشتر از قبل حضوری شده و در مجازی حرف‌های کم‌تری می‌زنیم اما هم‌چنان که اون حس‌ها مثل قبل، موقع تعریف کردن خاطراتمون قوی نیست، باز هم حرف می‌زنیم. مثل یک رسم بهش معتقدیم. می‌دونیم این یک مقطع سخته و ازش رد خواهیم شد.

می‌دونید می‌خوام چی بگم؟ حرفم اینه که تغییر راحت نیست، من چندین ماه تلاش کردم یک سری تغییرات در زندگیم ایجاد کنم و مدام افتادم و نشد. چند ماه تلاش کردم کش دور دستم رو دربیارم و نشد، ناخن دستم ترمیم نمی‌شد و گریه‌م گرفته بود، اما یک روز از خواب پاشدم و احساس کردم عه می‌تونم تغییر کنم و بعدش احساس نکنم که چیزی برای ارائه ندارم. این ترس از تغییر من بود، می‌ترسیدم که اگر ارتباطم رو با بعضی‌ها قطع بکنم اوضاع این‌طور خواهد شد که دیگه بیچاره می‌شم، می‌ترسیدم نتونم و زورم نرسه. اما شد. طول کشید، زمان برد. روزها هیچ کاری نکردم و شب‌ها گریه‌ها کردم. اما همین تغییرات کوچک رو که می‌بینم کمی خوشحال و روشن می‌شم. با این‌که یک رد ریزی از ناخنم مونده که هنوز خودم می‌تونم ببینمش اما چهار ماه گذشته، چهار ماه طول کشید تا ترمیم بشه و من هر روز زخمم رو نگاه کردم. روحم هم اوضاعش همینه، شاید چهار ماه زمان برد تا بتونه خودش رو در این قصه پیدا کنه و بفهمه باید چی کار کنه. باید باز هم با خدا حرف بزنم، باهاش حرف‌های زیادی دارم و ازش کمک‌های افزون‌تری می‌خوام. چیزهای بیشتر و زیادتری می‌خوام که نیاز دارم کمکم کنه. دارم سعی می‌کنم کارهای ریزی که دستمه رو به خوبی به اتمام برسونم و ایده‌هام رو عملی کنم. امیدوارم خدا این تغییرات کوچیک رو ببینه و اتفاقات جالب‌تری رو بذاره جلوم. می‌خوام لیاقتم رو بهش ثابت کنم. راحت نیست. نمی‌دونم آماده‌ش هستم یا نه، اما تمام تلاشم اینه که خودم رو از این ثبات بیرون نبرم. باید بمونم توی این روتین.چندتا کار روی زمین مونده هم دارم که باید تا قبل امتحان‌ها انجامش بدم و پیگیریش رو بکنم. زودتر خودم رو جمع خواهم کرد و انجامش خواهم داد. امروز چند تا مشق زبان دارم که در اولویتن. دیروز کتاب رها و ناهشیار می‌نویسم رو تموم کردم و درس‌گفتار زیبایی‌شناسی هم تموم شد. وقت خوندن کتابشه که باید حتما فردا از کتابخونه بگیرمش و در وهله بعد باید ویس کلاس فردام رو گوش بدم و کارش رو انجام بدم. کار هییت و مدرسه مونده و هر دوش نیازمند اینه که اول از همه موس‌م رو درست کنم و یه فکری براش بکنم. باید تاریخ امتحاناتم رو دربیارم و امروز رو فشرده کار کنم. اگر از پس چنین روزهایی که ذهنم آمادگی پراکنده‌شدن رو داره جون سالم به در ببرم می‌تونم باز هم دووم بیارم و گرنه که کاری نداره. برام دعا کنید. دعا کنید زورم زیاد بشه و اتفاقات خوبی برام بیفته.

  • آسو نویس

-431- قصه

يكشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۲۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۲۰
  • آسو نویس

-430- خیال وصل تو

چهارشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۱۵ ب.ظ

هفت ساعت توی تاخیر گذشت. هفت ساعت در انتظار دیدن حرم گذشت. پرواز بدی داشتیم و آدم‌های همراهم در طول سفر خوابیدن و کاور پنجره‌ها رو کشیدن و من نمی‌تونستم از اون بالا پایین رو نگاه کنم و ببینم از ارتفاع همه‌چیز چه شکلیه. اهمیتی هم نداشت. دلم می‌خواست همه‌چیز در سکوت بگذره. منتظر دیدن حرم بودم. منتظر دیدن اون گنبد. منتظر دیدن ایوون طلا. منتظر حس کردن عطر ضریح. انقدر که دیگه هیچی نمی‌تونست آزارم بده. شارع‌الرسول رو که رد می‌کردیم می‌رسیدیم به حرم. اولین دیدار. اشکام بند نمی‌اومد. قبل دیدن ضریح. قبل رسیدن به شارع‌الرسول حتی. قبل همه‌چیز بدون شنیدن هیچ روضه‌ای و بدون دیدن هیچ محرک بیرونی‌ای که خاص و عحیب باشه، صرف دیدن اولین ماه در شهر نجف زار زدم. از فکر وصالت گریه‌م گرفت. انگار می‌دونستم این سفر جایزه‌ی تموم صبر کردن‌های من و تو بوده. من تنها بودم اما ماجرا این نیست. ماجرا اینه که من همه‌این سفر رو با تو به دست آوردم و برای همینه که تا ماه رو دیدم گریه‌م گرفت. یک شعر مدام و زیاد زیر لبم در تمام طول سفر تکرار می‌شد و از زبونم نمی‌افتاد و اگر از زبونم می‌افتاد از قلبم بیرون نمی رفت. «نبینمت که غریبی! بیا در آغوشم/ کدام خانه سزاوار توست جز وطنت؟». تمام طول سفر وقتی آروم آروم قدم برمی‌داشتم برای رسیدن به حرمتمدام می‌خوندمش. نبینمت که غریبی! آخ نبینمت که غریبی! بیا در آغوشم. آغوش امن. بعد یک سال و نیم. آغوش امن پدری. این چیزی بود که می‌خواستمش. تمام اون خستگی‌ها، تمام ضعف‌ها، تمام نتونستن‌ها، تمام غم‌ها و تمام فراق‌ها گویی با یک آغوش جبران شد. فردای اون روز که با خیال راحت‌تر نشستم روبه‌روی ایوون طلا و آفتاب روی دستم می‌تابید و ذره‌ای ازش به چشمم می‌خورد برای اولین بار با امام مفصل حرف زدم. چقدر این وصال شیرین بود. براش همه‌چیز رو گفتم. نه اون‌طور که به امام رضا می‌گفتم. اون طور که انسان برای پدرش تعریف می‌کنه. گفتم عاشق شدم اما نه اون‌طور که به امام رضا گفتم. هر بار غمی در صدام بود و اذیت بودم از گفتنش. بزرگی و عضمت این حریم امن الهی من رو گرفته بود. نواهای تهدمت والله ارکان‌الهدی. نورهای قرمز. روضه‌های عربی. دست‌های گرم انسان‌های عراقی. دوست پاکستانی. افطاری‌ها و غم‌های سنگین و متعالی. نجف به من یک آغوش گرم داد. یک اطمینانِ از بودن. یک گرمای پدرانه که می‌خواستمش. اما کاظمین. امان از کاظمین. این سفر یک نکته خیلی خوب دیگه داشت و اون دسترسی کم و محدود به اینترنت بود. حتی دسترسی کم‌تر به گوشی. در کاظمین اجازه بردن گوشی نداشتیم و من چقدر تجربه عجیبی داشتم اون‌جا. دل‌تنگ بودم. زیاد و کاظمین شبیه مشهد بود. در باب‌المراد رو که میومدم تو انگار که حرم امام رضا رو دوباره می‌دیدم. اون‌جا خی‌لی همه‌چیز امن و زیبا بود. موقع غروب. دیدن گنبدهای دوتایی کنار هم و بوی مشهد. بوی توامام غریب من. امام حرف‌های یواشکی. هیچ گوشی‌ای نبود که بتونم باهاش چیزی گوش بدم و برای اولین بار اون‌جا روضه خوندم. برای امام.شاید هم برای خودم. باهات حرف زدم. مفصل. و انقدر خالص بود همه‌چیز که از شدتش دلم می‌خواست گریه کنم. اشک‌هایی که بند نمی‌اومد و احساس آرامشی که جز مشهد نداشتمش. و سامرا. به قول تو بوی گل نرگس :)) سرداب. روضه‌ی خانم آزاد. «هرچی فراق تو غمگینه، غمگینه، عمگینه! خیال وصل تو؟ شیرینه شیرینه، شیرینه!» میزان نزدیکی به امام حاضر. صدای جیرجیرک‌های صبحگاهی. نماز‌های صبح. ماه‌های روشن و پررنگ و یاد تو. بین‌الحرمین؟ دوراهی عجیب این دنیا که دو سرش برده! حال بد زهرا در اون چند روز. نمازهای نزدیک ضریح. دعاهای زیر قبه. اشک‌های بلند، دل‌تنگی‌های فراوون. بلعیدن لحظه‌ها و خنکای حرم. انسان‌های روشن. خنده‌های آروم و حرف‌های یواشکی. این سفر روح من رو پاک کرد. هرچند که مدام حس می‌کردم تیکه‌تیکه‌م و هر تیکه‌ از من متعلق به آدماییه که دوسشون دارم و جاشون خالیه. هر چند به جای مامان و بابام نمازهای متعدد خوندم. هرچند جای تو کنار من خالی بود و توی قلبم بودی. هرچند فاطمه و زهرا ازم دور بودن و گرمای محبتشون رو از نزدیک نداشتم.اما این سفر به من خلوص دوباره داد. همون‌ چیزی که ماجده می‌گفت. حالا نوبت منه. باید زیارت رو با خودم کش بیارم تا توی خونه. این خلوص، این روشنی، این اتصال و این حجم از نور و پاکی روو باید نگه داشت.

  • آسو نویس

-429- این یه جنونیه که اختیاریه*

جمعه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۳۵ ب.ظ

همیشه این‌طور وقتا یاد حرف سوگل می‌افتم که بهم می‌گفت تو انقدر لطیفی که گاهی فکر می کنم دوستت بودن به طوری که بهت آسیب نزنه واقعا کار سختیه.

راست می‌گه. من حساسم. این حساسیت وسواس نیست، جنبه لوس‌بودن و احساساتی‌بودن بسیار به خودش نمی‌گیره. از حالت کنترل بیرون نمیاد، اما من واقعا و به شکل جدی همه‌چیز رو بسیارر عمیق حس می‌کنم. خی‌لی عمیق. آره یاد گرفتم مراقبت کنم و زیاد بروزش ندم. اندازه بروزش رو متوجه شدم، فهمیدم کجاها باید هایدش کنم و کجاها بریزمش بیرون اما هیچ‌چیزی از اون حس اصلی‌م کم نمی‌کنه. میزان شدت و عمق حس‌هام یک شوخی نیست، دروغ نیست، بازی و ادا هم نیست. واقعا و عمیقا حس‌ه. دیشب که ازم پرسیدی سر فلان ماجرا اذیت شدم یا نه. یک لحظه اومدم برم تو اون مودم و بگم معلومه که نه! برو بابا! اذیتِ چی؟ اما نگفتم. واقعیت رو بهت گفتم. گفتم راستش رو می‌گم و بله،کمی! و برات شرح دادم ماجرا رو. تو گفتی ممنون که انقدر با من خودتی و چیزی رو پنهان نمی‌کنی. می‌دونی راستشو بخوای واقعا همینه. من و تو یه روزایی انقدر خودمونو سرکوب کردیم و با خودمون تنهایی اورثینک کردیم و پیش رفتیم که واقعا و حقیقتا دلم نمیاد الآن این کار رو بکنم. حتی تو همین حالت الآنمونم که بخش‌هایی رو برای خودمون قفل کردیم و با این اوضاع داریم پیش می‌بریمش هم گاهی اذیت می‌شیم و اوضاع برامون راحت نیست. دلم نمیاد این بروز ساده کلامی رو هم از خودم و خودت بگیرم. الآن که می‌تونم برات توضیح بدم چرا اذیتم و چی اذیتم کرده دریغش نمی‌کنم از خودم و یاد اون شبی می‌افتم توی پارسال که گفتی خوبی؟ چطوری؟ و من داشتم از دوری‌ت و دل‌تنگیت می‌مردم و نمی‌تونستم چیزی بگم. اما دیگه نگفتم خوبم! و از این بهتر نمی‌شم. گفتم بذار برات آهنگ بفرستم. این هم خودش یک لول دیگه‌ای از رابطه ما بود. دیشب هم همین. به خاطر تمام روزایی که تنهایی غصه خوردیم، دلم نمی‌خواد دیگه تنهایی کاری کنم و تنهایی پیش ببرمش. می‌خوام تو هم باشی. تو هم بدونی و تو هم بمونی. رابطه واقعی هم همینه دیگه؟ مگه نه؟ که درخواست کنی دستتو بگیره. که بخوای همراهت بشه. که بگی از کجا دردت میاد و چیا خوشحالت می‌کنن.

درباره خودم به تازگی این رو دریافتم که وقتی چیزی رو عمیقا حس می‌کنم و بعد به مرحله بروز می‌رسه خی‌لی حس گرمی به وجود میاد. حس گرم و روشن. دقیقا با همین توصیف. وقتی عمیقا دل‌تنگم و می‌گم دل‌تنگم کلماتم گرم می‌شن. می‌سوزم خودم از شدت خلوصش. این برام خی‌لی جالبه. جالبه که وقتی خالصم و هیچ حرف و داستان دیگه‌ای پشت حرفم نیست این‌طوری می‌تونه حرفم شنیده بشه و گرماش حس بشه. من رو می‌سوزونه. درحالی‌که حس مال منه. تو رو چی؟ تو هم خلوصش رو حس می‌کنی؟

دیشب درباره حس‌هامون و زنده‌بودنش حرف زدیم. من تونستم کمی بروز بدم. خی‌لی وقته که حس می‌کنم کلماتم رو گم کردم و هیچ چیز اون‌طور که باید از درونم بیرون نمیاد. کلمات تکه‌تکه و منقطع‌ان. توصیفاتم در حال مرگ‌ن و دیشب انقدر از این ماجرا ترسیده بودم که با تو درباره‌ش حرف زدم و بهت گفتم نباید بذاریم که حس‌هامون بمیرن، چون می‌رن توی یه نقطه دور از دسترس و اون موقعی که باید تو دستامون باشن، نداریمشون. باهات حرف زدم و سعی کردم حس‌هات رو بیدار نگه دارم. فکر می‌کنم این روزا این وظیفه منه. این روزا که تو خی‌لی درگیر و شلوغی بار این ماجرا رو من برمی‌دارم. فدای سرت. به جای تموم روزای قبل که تو حواست بود و این تو بودی که من رو بلند می‌کردی. به جای تموم اون روزا که این حس رو در من متولد کردی، بهم زمان دادی، برای شنیدن حرفام صبر کردی و گذاشتی تصمیم بگیرم. به جای تموم اون روزا، من این بار وایمیستم. این وظیفه منه و منم خوب بلدمش. من بلدم حس‌هام رو دردسترس نگه دارم. بلدم اتمسفر فضامون رو گرم نگه دارم وقتی که تو سرت شلوغه و حس‌هات در دسترست نیستن. فقط بهم اعتماد کن. بشین کنارم و بذار باهات حرف بزنم و برات قصه بگم. قول می‌دم از افسانه‌هایی بگم که تهشون رسیدنه. از دیری و دوری بگم. باهات اشکی بشم، باهات آهنگ گوش کنم. روزای قبلمونو یادآوری کنم، خاطرات خوب و بدمون رو مرور کنم. باهات سکوت کنم و باهات پیش بیام. بذار تو سختیا، بشنومت. حتی اگه نتونم تو چشمات نگاه کنم. همیناست که ما رو نگه می‌داره. مطمئنم. بهت قول می‌دم. تا ته همون دالونای نوری که پایون ندارن. همیشه‌ی همیشه.

 

*اختیاریه- رستاک حلاج

  • آسو نویس

-428- اگر تو خسته بشی کی بجنگه؟

جمعه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۱، ۱۱:۴۳ ب.ظ

این روزها هم از اون روزاست که باید با تنهایی بگذره. از اون روزا که مفصل درش باید آدم دید. به غایت باید درس خوند و زیاد باید کار کرد اما همه این‌ها باید توی دلتنگی و در کم‌ترین حالت بروز بگذره. باید همه‌چیز رو بریزم تو خودم و اعتماد کنم که نیروی بزرگ‌تری وجود داره که تمام این دلتنگی‌ها رو ببینه. باید به روی خودم نیارم و به تو بگم حالم از این بهتر نمی‌شه. باید زورم رو برای دوستام نگه دارم و فعلا چیزی رو خرج خودم نکنم تا نوبت به خودم برسه. الآن نوبت من نیست و کار درست اینه که بلد باشم صبر کنم. اگر این هفته همه‌چیز خوب بگذره اوضاع بهتر می‌شه. امیدوارم بهتر بشه یعنی. دارم سعی می‌کنم به روتین زندگیم برگردم. مثل ماه‌رمضون‌های قبل. دارم کتاب‌خوندن رو شروع می‌کنم. سریال‌دیدن هم که کارکرد دفاعیمه و همیشه هست. حالم کمی بهتره. دارم سعی می‌کنم خودم رو دوباره پیدا کنم. کم‌تر آهنگ گوش می‌دم و کم‌تر خودم رو در معرض محرک‌های محیطی قرار می‌دم. همه چیز این‌طوری بهتره اما آدم نمی‌تونه به خودش دروغ بگه. چون هر آن ممکنه بهت حمله بشه. ویژگی دلتنگی هم همینه. هرکسی رو گول بزنی خودت رو نمی‌تونی گول بزنی. واسه‌ی همین وسط روتین زندگیت هم جایی رو برای گریه و رقت قلب خالی می‌ذاری. اگه این کار رو نکنی ممکنه در اشکت غوطه‌ور بشی و هیچ‌وقت ازش نجات پیدا نکنی. الآن هم دارم همین‌کار رو می‌کنم. بعد دو روز مهمون داشتن و معاشرت کردن، بعد کمی درس خوندن و کلاس شرکت کردن. بعد مدت‌ها با تو حرف نزدن انقدر دلتنگی دارم که باید تبدیل به اشک بشه. دلم برای خودم می‌سوزه اما نباید. نباید کسی بفهمه. باید این دو هفته رو بگذرونم و اگر اتفاقی که منتظرشم نیفته فرو خواهم ریخت و امیدوارم همه چیز خوب پیش بره. برای این دوستتون دعا کنید که اتفاق‌های خوبی براش بیفته. باید بیشتر دعا کنم و بیشتر امیدوار باشم. دل‌گیرم. تنهام و دل‌تنگم. امتحان و درس دارم. باید از خودم مراقبت کنم و دوستام هم تو شرایط خوبی نیستن. وقت خوبی برای افتادن نیست. نباید بیفتم. اگر من بیفتم کی دست دوستامو بگیره؟ فردا می‌رم دانشگاه و نرگس رو خواهم دید. امیدوارم حالش بهتر باشه. باید براش چیزی بنویسم.  یه چیزی که به روزهای پیش رو امیدوارش کنه حتی اگه خودم تو اوج ناامیدی و درد باشم. اون روز ساجده بهم گفت فاطمه یه چیز رقیق بگو و نمی‌تونستم بگمش. از دهنم هیچ کلمه‌ای بیرون نمیومد. باید یک روز مفصل درباره انی حس‌هام بنویسم. درباره این حجم از درونی‌شدنی که هیچیش به بروز نمی‌رسه جز یکی دو جای محدود. می‌ترسم هیچ وقت دیگه نتونم بروز پیدا کنم و نمی‌دونم چقدر این حالت در آینده هم مطلوبه. اما در حال حاضر میزان دوری‌ای که از آدما حس می‌کنم روی هزاره و نمی‌تونم زیاد باهاشون قاطی بشم و بهشون نزدیک بشم. نمی‌دونم. امیدوارم روزهای روشنی در انتظار همه‌مون باشه. همون‌طور که ماه رمضون قبلی شروع اتفاقات خوبی بود امیدوارم این ماه هم همین‌طور باشه. پس صبر می‌کنم خداجون. صبر و دعا و می‌دونم که تو مراقبمی. خی‌لی دوستت دارم و بوسه‌ی من برای تو.

  • آسو نویس

-427- توهم درد نداشتن

سه شنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۱۱ ب.ظ

باز خوب نیستم و این حال بد هر بار شکلش فرق می‌کنه تنها تفاوتش اینه که به شکل مختلفی بروز پیدا می‌کنه. گاهی با تمایل زیاد به حرف زدن، گاهی با تمایل به انزوا و سکوت، گاهی با خشم و گریه، گاهی با فان‌بودن بسیار. اما تو همه‌ش حالم خوب و نرمال نیست. روزایی رو از سر گذروندم که نمی‌گم غیرنرمال و بد بود. نه نبود واقعا. همه‌چیز طبیعی بود اما من باز یه حس غریبی داشتم که معمولا از تغییر به وجود میاد. زهرا رو توی دانشکده دیدم و خوب بود. احساس امنیت خوبی داشتم. فاطمه رو دیدم و برام شیرکاکاعو خرید. مهربانانه و دل‌گرم‌کننده بود. اما امروز دیگه نتونستم دووم بیارم . وسط ویدیوکال با زهرا عدالت‌فر درباره کارای مدرسه و طرح درس گریه‌م گرفت. وسط جدی‌ترین بحثامون گریه‌م گرفت و وای. همه‌چیز برام آشناست. این حس‌ها برام دور نیست. می‌شناسمشون. تکلیف زبانمو نوشتم اما نفرستادمش. نوشتم، اما، نفرستادمش. چون یک لحظه احساس کردم حالم خیلی بده و هیچ کاری از دستم برنمیاد که برای خودم بکنم پس گفتم که بذار این رو نفرستم. مثل همیشه زورم به خودم رسید و با خودم لج کردم. همیشه همینه. همیشه فاطمه خودشو تنبیه می‌کنه. آخ‌حس‌هام رو می‌شناسم این حس‌مم ازم دور نیست. شبیه اون روزیه که زهرا رو توی نهج‌البلاغه دیدم و چقدر احساس کردم حالم خوبه اما داشتم می‌مردم. شبیه اون سه‌شنبه‌ایه که کلاس مثنوی داشتم و انقدر گریه کرده بودم که تنگی نفس داشتم. شبیه اون چهارشنبه‌ایه که مثل دیوونه‌ها توی مدرسه می‌چرخیدم و تمام وقتی که منتظر اسنپ بودم قلبم تیر می‌کشید. حالم بده. حالم بده حالم بده و از این حال بد نمی‌شه با کسی حرف زد. غمگینم. دل‌تنگم. باز هم تب کردم. این تب برام آشناست. برخلاف قرار قبلی مجبورم فردا برم سر کلاس. زهرا کمکم کرد تا به طرح درس برسم. باید چیزهایی بخونم و بنویسم. باید نفس‌های عمیق بلند بکشم و خودم رو با سریال‌دیدن خفه کنم. باید حرف بزنم اما حرف‌زدن در این مقال نمی‌گنجه. باید مداوم حرف بزنم. باید سرکوب نکنم حس‌هام رو. اما کیه که به این بایدها توجه می‌کنه. بشری توی ویدیوکالش گفت قراره این آخر هفته بره مشهد. داداشم یه حرفی پروند که این آخر هفته می‌ره کربلا و ممکنه بتونه یه همراه ببره و منی که فکر می‌کردم دیگه فراموش کردم و ترمیم شدم تمام روز و شب رو بغضی و اشکی بودم. کل دیشب رو گریه کردم. صبح با گریه از خواب پاشدم. افطارم رو با چشم‌های اشکی کردم و زودتر اومدم که این‌جا چیزهایی رو بنویسم. باید بنویسم. مدام و مدام و مدام. انقدر که از دستام خون بیاد. باید انقدر بنویسم که دیگه این بغض از بین بره. باید انقدر بنویسم که نیازم به آغوش تامین بشه و حس نشه. باید انقدر بنویسم که حالت تهوع بگیرم و هوشیار نباشم. باید انقدر حواسم رو پرت کنم که تو یادم نیای. باید یادم بره. باید خودمو کنترل کنم. هیچ‌وقت نمی‌دونم توی چنین موقعیت‌هایی چی می‌خوام. نمی‌دونم دلم می‌خواد ببینمت یا ازت دور بشم. نمی‌دونم دلم می‌خواد باهام حرف بزنی یا دلم می‌خواد با هم دیگه سکوت کنیم؟ نمی‌دونم دلم می‌خواد بهم ادوایس بدی یا نه. وای من هیچی نمی‌دونم. فقط این درد رو حس می‌کنم و می‌دونم دردم دروغ نیست. می‌دونم دردم واقعیه اما حتی نمی‌دونم دلم می‌خواد باهات حرف بزنم یا نه. تو نمی‌تونی از این فاصله دور منو ببینی و بفهمیم و نباید حالتو بد کنم. اما نمی‌تونم. نمی‌دونم ازت چی بخوام. نمی‌دونم این مشکل هورمون‌هاست یا نه. اما هرچی هست درد داره. نمی‌دونم می‌شه چی کار کرد. نمی‌دونم دلم چی می‌خواد. نمی‌دونم با کی باید درباره این حس حرف بزنم. هیچ‌کس نیست که فکر کنم بفهمه چی می‌گم و دلم راضی بشه پیشش حرف بزنم. کاش یه ناشناسی وجود داشت که فقط حرفامو می‌شنید و دیگه هیچی نمی‌گفت. وای من دلم برای خودم می‌سوزه. تو این روزایی که دلم برای خودم می‌سوزه دیگه هیچی توانمو بهم برنمی‌گردونه. فاطمه در این نسخه‌ش ضعیف‌ترین نسخه‌شه. حالم بده. کاش بالا بیارم. کاش دستام خونی بود. کاش انقدر عمیق حس نمی‌کردم. کاش انقدر همه‌چیز عمیق نبود. کاش می‌‌تونستم این متن رو تموم کنم حتی. کاش کسی بران نامه می‌نوشت. کاش کسی باهام حرف می‌زد و ازم حرف نمی‌خواست. کاش همه‌چیز شبیه آغوش بود. کاش دریافت‌کننده بودم نه اون کسی که باید انرژی‌ای بذاره. کاش مثل قبل زهرا فقط دستامو می‌گرفت و ازم نمی‌خواست حرفی بزنم. کاش فقط اون آغوش امن رو حس می‌کردم. اما همه‌چیز خیلی دوره و همه‌چیز خیلی دیره.

  • آسو نویس