آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۱۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

-389- اگه می‌خوای بمونی باید یاد بگیری بری

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۱ ق.ظ

دارم ریسک می‌کنم. دارم به معنای واقعی کلمه ریسک می‌کنم. نمی‌دونم می‌ارزه یا نه، نمی‌دونم درسته یا نه، نمی‌دونم چی می‌شه، اما دارم بر اساس یک نیروی شهودی ریسک می‌کنم. امیدوارم جواب بده. امیدوارم راه درستی باشه. اگه همه‌چیز خوب پیش بره اتفاقای بهتری میفته، امیدوارم اشتباه نکرده باشم. امیدوارم این همون مسیر درستی باشه که مال منه، شبیه نصیحت‌های دیگران نیست. دو شبه از خواب می‌پرم باز،انقدر که خواب‌های آشفته می‌بینم. کارهای مدرسه تقریبا تموم شده، دو هفته‌ی فشرده‌ی سختی بود. هشت صبح تا شش بعدازظهر مستمر مدرسه بودن کار راحتی نبود، برای منی که به شدت اشکی بودم و هر چیز کوچیکی می‌تونست اشکمو دربیاره راحت نبود اما همون تلاش مداوم برای تمرکز کردن و دیدن آدم‌ها من رو زنده نگه داشت و نذاشت بفهمم سختی دل‌تنگی و غمی که رو پلکم سنگینی می‌کنه رو. چهارشنبه که کارها تموم شد با بچه‌ها رفتیم کافه و حرف زدیم. احساس بهتری پیدا کردم. بعد مدت‌ها از ته دلم خندیدم و احساس کردم چیزهای بزرگ‌تری توی زندگی وجود داره. اون شب که اومدم خونه احساس پوچی می‌کردم. اتمام هر پروژه همین حس رو بهم می‌ده. پرسه‌ی بچه‌ها تموم شده بود، چیستا تموم شده بود و حالا ما اون‌قدری که اون دو هفته کار کردیم قرار نبود کار کنیم. می‌تونستیم استراحت کنیم اما من غمگین بودم. یک هفته‌ست باهاش حرف نزدم، دلم تنگ می‌شه، حضورش توی زندگیم دائمی شده، بودنش بهم قوت قلب می‌ده اما شاید نیازه این دوری. که من هم بفهمم می‌خوام چی کار کنم. امیدوارم اون هم به همین چیزها فکر کنه. امیدوارم اون هم کمی مستاصل بشه و احساس کنه چیزی داره فرق می‌کنه، البته واقعا همینه. تجربه نشون داده وقتی من انقدر به هم‌ریخته‌م اون طرف هم اتفاقی در جریانه. اون روزایی که من این‌جا شب و روز نداشتم، اون روزایی که من بیشتر از همیشه احساس تیکه‌پاره بودن می‌کردم درحالی‌که هیچ اتفاقی نیفتاده بود این آدم مشهد بود و وقتی بعدش برام تعریف کرد فهمیدم چی بوده که من انقدر ناآروم بودم. حس‌هام قویه، خودشم گفت. می‌فهمم تغییرات درونی آدمایی رو که دوسشون دارم رو. حالا هم همینه. اگر من ناآرومم، اگر صبرم لبریزه یعنی اون‌طرف هم چیزهایی در جریانه و راستش این کمی حالم رو بهتر می‌کنه. صبرم بیشتر می‌شه و دلم می‌خواد عصیان کنم. این روزها که بگذره، مطمئنم اتفاق‌های بهتری میفته، الآن که کمی همه‌چیز خلوت‌تر و آروم‌تره وقتشه من تکلیفمو با خودم مشخص‌تر کنم و اگر اون ادعا می‌کنه من باید مراقب خودم باشم و هرکسی یک تایم خلوتی رو نیاز داره پس منم می‌خوام انجامش بدم. انقدری آروم هستم که فکر ناآرومی تو اذیتم نکنه. پس الآن وقتشه. وقت اینه که کنار بکشم ببینم دنیا برامون چه خوابی دیده. آدمایی که مال همن یه روزی به هم برمی‌گردن دیگه؟

این روز و شب‌ها چقدر شبیه ماه‌رمضونه برام. چقدر شبیه شب‌های قدره. ناآرومیم شبیه اون‌روزاست همون‌طورکه امیدواریم هم. این کارهای انجمن رو که تحویل بدم تا دوشنبه همه‌چیز بهتر هم می‌شه. واقعا می‌تونم برم تو حالت آرامش و فکر‌کردن. باید این کار رو بکنم. منم مثل تو منتظر پاییزم.. منتظرم تغییر فصل چیزهایی رو درون من و تو هم تغییر بده. منم بلدم صبر کنم. بلدم کنار بکشم و بلدم آدما رو بترسونم. امیدوارم کمی ترسیده باشی. برای یک لحظه هم اگر بترسی خوبه. حتی اگه به زبون نیاری، حتی اگه حرفی نزنی. برای منم سخته، باور کن برای منم خیلی سخته چیزی رو به روی خودم نیارم، برای منم سخته همه بپرسن چته و من نتونم توضیح بدم. جونم درمیاد تا عادی جلوه کنم اما یه هو وسط کافه با دیدن یک چیز می‌زنم زیر گریه و خب دیگه آدم تا کجا می‌تونه وانمود کنه؟ آدم تا کجا می‌تونه بگه خوبم. تا کجا می‌تونه بگه اتفاقی نیفتاده. این‌ها رو که دارم می‌گم یاد پارسال میفتم که زهرا باهام حرف می‌زد. چقدر دلم تنگ شده برای حرف‌زدناش. برای وقتایی که بهم می‌گفت حق دارم. حتی وقتی چیزی نمی‌دونست. دلم برای چشماش تنگ می‌شه. اون روز توی کافه به هستی می‌گفتم می‌شه بغلم کنی و واقعا احساس کردم وقتی دستشو گرفتم آروم‌تر شدم. محبت‌های لمس‌گونه، گرفتن دست‌ها، بغل‌کردن‌های درسکوت، محبت‌های آروم و یواش رو دوست دارم. مراقبت‌هایی که کلمه نمی‌شن اما می‌تونی دریافتشون کنی. اما باید بپذیرم اگر چیزهایی رو دائمی می‌خوام باید موقتا ازشون کنار بکشم. هنوز انقدری کار دارم که بتونم صبر کنم. هنوز بلدم صبر کنم و هنوز بلدم چیزهایی رو به روی خودم نیارم. 

 

پ.ن: نوش جونم که برات دلتنگم، نگران من نباش.

 

  • آسو نویس

-388- تو هم ز روی کرامت.

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۵۴ ق.ظ

 

کاش چیزهای بیشتری برای گرمای قلب وجود داشت و کارهای کم‌تری برای تحویل‌دادن و محبت‌ها درست دریافت می‌شد. کاش همه‌چیز خلوص داشت. کاش من اونی بودم که باید و کاش وقتی که باید از خوشحالی بمیرم از غم مچاله نمی‌شدم توی تخت و کاش واقعا همون‌طور که ساجده گفت من شبیه اون جوونه بودم. کاش واقعا یه جوونه سبز تازه بودم، همون‌طور که دیده می‌شم. همون‌طور که بارها بهم گفتن . کاش ماجده به جای بودن توی قطار مشهد دوباره برمی‌گشت توی اون آشپزخونه‌ی مدرسه و خاطره تعریف می‌کرد و من قلبم روشن می‌شد.

 

پ.ن: دیروز توی کافه حیاط شماره ۶۵ ساجده این رو از توی لیمونادش دراورد و گفت این شبیه فاطمه نیست؟ و زهرا گفت نه شبیه فاطمه نیست. شبیه آسوعه! 

ضمیمه: آهنگ i was here - he and his friends

  • آسو نویس

-387- جامانده از حرف‌های روشن ماجده

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۰ ب.ظ

اگر چینش‌ها و شباهت‌ها رو اتفاقی درنظر نگیریم و مبنای قرارگرفتن هر چیزی رو در جهان بر  اساس نظمی بدونیم، می‌تونیم کلمه‌هایی که ریشه‌های مشترک سه‌حرفی اما جابه‌جا دارند رو مرتبط با هم ببینیم، عرب‌زبان‌ها بهش می‌گن اشتقاق کبیر.به این صورت که اگر بگیم کلمه‌ی «مال» از سه حرف م ا ل ساخته شده و ساختار حروف «امل» هم شبیه به همین کلمه اما با چینشی متفاوته اشتقاق کبیر اتفاق افتاده و به نوعی قرابت معنایی و نوعی شباهت در ریشه و معنا براش محتمله، اگه این‌طوری به زبان نگاه کنیم احتمالا دیگه نمی‌تونیم مال به  معنای دارایی و امل به معنای آرزو رو با الم که در معنای درد و رنجه جدا ببینیم انگار که به نوعی این سه مفهوم در هم آمیخته‌اند. 

 

پ.ن: سحر ماه‌رمضان ۱۴۰۰ ماجده محمدی برامون می‌گفت.

  • آسو نویس

-386- بودن.

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۳۶ ق.ظ

«یه جا تسلیم عشق بودن، همه دیوونگیت می‌شه/ چه دنیایی به من دادی، به من که دل نمی‌دادم.»

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۶
  • آسو نویس

-385- موج دریادیده را بستن به ساحل مشکل است*

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ب.ظ

 

                                        

خانم حیدرزاده و زهرا گیر داده بودن که مثل همیشه نیستی. غمگینی. بودم، شبش رو با گریه خوابیده بودم و خیلی دیر و صبح رو با گریه‌ی زیاد شروع کرده بودم، انقدر که تو اسنپ هم ساعت هشت صبح گریه کردم، غمگین بودم. واقعا بودم اما وقتی نمی‌تونم درباره‌ش حرف بزنم چه فایده‌ای داره تاکید اون‌ها؟ چیزی نگفتم. حرفی نزدم. خانم حیدرزاده گفت از ما ناراحتی؟ راست می‌گی. حق داری. خسته‌ت کردیم و گفتم اینطوری نگین توروخدا، از شما ناراحت نیستم. وقتی این حرفا رو بهم می‌زدن ساجده نشسته بود اون طرف میز و می‌خندید و نگام می‌کرد. ساجده رو یک ماهه باهاش آشنا شدم، از طرف مدرسه. انسان جالبیه، دوسش دارم، شفافیتش و دغدغه‌هاش رو می‌فهمم. یکی دو ساعت گذشت، جلسه اون روز برگزار شد، خانم حیدرزاده و زهرا رفتن یه جای دیگه تا درباره مسائل دیگه حرف بزنن و من اومدم از ساجده قیچی بگیرم که ساجده بهم گفت بگو چرا ناراحتی؟ همون‌طوری که پشت میز وایستاده بودم بهش گفتم تمام دیشب سعی کردم از دردم برای یه آدمی حرف بزنم و بهش بفهمونم که مشکلم اونه ولی نفهمیده، بهش گفتم حرف‌زدن از دردم برای اون آدم شبیه این بوده که زخمت دهن باز کنه و بگه چته؟ و تو نتونی خود زخمو نشون بدی که داره ازش خونریزی می‌کنه. بهش گفتم هزارتا دلیل هست که دلم بخواد بمونم، همون‌طورکه هزارتا دلیل هست که دلم بخواد برم و نمی‌دونم کار عقلانی چیه؟ ساجده خندید و گفت کار عقلانی همیشه موندن کامل، یا رفتن کامل نیست. گاهی فقط باید به خودت اجازه بدی غمگین شی و کنار بکشی و من چشمام برق زد که تو یک دقیقه فهمید بهم چی می‌گذره. اون روز هم تو باغ کتاب بعد اختتامیه برنامه بچه‌ها ساجده بهم گفت این روزها خیلی رقیقی. دوسش دارم. دوسش دارم که می‌فهمه، امیدوارم آدم نزدیک‌تری بشه بهم در زندگی. اطمینان و مهربونی و شیطنتش رو دوست دارم و بهم حس خوبی می‌ده.

تا میام به ثبات برسم چیزی به همم می‌ریزه و من مطمئنم که زور تحمل این همه تنش رو ندارم.. به صورت افراطی کار می‌کنم، افراطی سریال می‌بینم و افراطی محبت می‌کنم که شاید مغزم از بدبختیای خودم کنار بکشه اما هزارتا مسئله هست که بارش روی شونه‌ی منه و امروز دیگه واقعا فهمیدم کسی نیست که بتونم بار این غم رو بذارم روی دوشش. از نبودن آدم‌ها ناراحت نشدم، حتی از نبودن تو هم به هم نریختم. انگار قبول کردم واقعا تنهام و خب همینه که هست. قوی بودن برای من این‌طوری تعریف شده. 

چشمام غم زیادی رو حمل می‌کنن. امروز سلفی‌ای که تو اسنپ در راه برگشت از خودم گرفتم که داشته باشم رو نگاه کردم و یک لحظه دیدم خودم رو و چشمام رو و غمگین شدم. راستش رنج زیبا و مقدسیه. چشمام رو زیباتر کرده اما هرچی که هست غمه و سنگینی می‌کنه. هاله‌ی اشکی که همیشه دور چشممه هرچند حاکی از یه قصه‌ی پشت پرده‌ست و قشنگه، هرچند که یه راز رو روایت می‌کنه اما سنگینه. شاید دیگه نتونم پلکامو باز نگه دارم. شاید باید قلبم احساس گرمای بیشتری کنه که بتونه ادامه بده. اما حتی نمی‌دونه چه چیزی خوشحالش می‌کنه.

 

پ.ن: آره عزیز دلم، منم نمی‌دونم ارزش داره یا نه، ولی نمی‌تونم نجنگم براش. همه‌ی زندگی من همین بوده. پر از چیزهایی که آدم‌ها گفتن ارزش نداره و نجنگ و من فکر می‌کردم باید بجنگم. آدما هنوز هم مسخره‌م می‌کنن بابت انتخابام، هنوز هم من اونی نیستم که پذیرفته بشم، هنوز من اونی‌م که همه فکر می‌کنن اشتباه رفته، از روزی که اومدم علوم انسانی گرفته تا روزی که المپیاد دادم، تا روزی که مدال گرفتم، تا روزی که گفتم می‌خوام انسان‌شناسی بخونم، تا روزی که گفتم حقوق و روانشناسی و فرهنگیان نمی‌خوام، تا خود امروز که حتی کار می‌کنم آدما طعنه‌هاشونو می‌زنن، مطمئنم مسیرم درسته، مطمئنم این مسیریه که دوسش دارم، مطمئنم که این راه برام رشد میاره. طعنه‌هاشون اذیتم می‌کنه اما نمی‌ذارم منو از مسیرم دور کنن.. حتی اگه همه دنیا جمع بشه و نخواد من کار کنم، من انجامش می‌دم. از هیچ کدوم اون تلاش‌ها پشیمون نیستم. تو هم امیدوارم از همون چیزایی باشی که از تلاش براشش پشیمون نشم.

 

 

*جان عاشق در تن خاکی چه سان گیرد قرار؟

موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
 

صائب تبریزی

  • آسو نویس

-384- تجربه‌های نو!

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۲۹ ب.ظ

امروز از شدت غمی که روی چشمام سنگینی می‌کرد احساس‌کردم نمی‌تونم چشمامو باز نگه دارم.

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۲۹
  • آسو نویس

-383- روز ششم: مجرد و خوشحال

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۰۲ ب.ظ

آزادی، آزادی، آزادی. همیشه با فاطمه درباره‌ش حرف می‌زنیم که تا جوونیم باید چیزهایی رو تجربه کنیم که بعدا حسرتش رو نخوریم. یه روزایی واقعا با همین مود می‌ریم و تو خیابونا می‌چرخیم. انگار واقعا همینه. جز با تنهایی لذت‌بردن نمی‌شه از جمع لذت برد. گاهی واقعا لذت استقلال‌داشتن بهم می‌چسبه، لذت این‌که خودم و خودمم. اراده می‌کنم کاری انجام بدم یا اراده می‌کنم از چیزی کنار بکشم. لذت نظرداشتن و هرکاری کردن. اما می‌دونین این از تنهایی لذت بردن نیازمند بستریه که تو رو بپذیره، این‌جا توی خونه‌مون و توی شهرمون، ارتباطاتم و آدمای دورم من رو این‌طوری می‌پذیرن، تحسینم می‌کنن اما وقتی تهران نیستم این منِ آزاد پذیرفته نمی‌شه و من خیلی جدی به هم می‌‌ریزم، هربار رفتن و دور شدن از این شهر از من هزارتا جون می‌گیره چون اون‌جا من رو نمی‌پذیرن، کسی چیزی نمی‌گه اما من می ‌فهمم و واقعا خسته‌م، زور و توان توضیح ندارم. نمی‌تونم این فشار رو دیگه بپذیرم. انقدر خودم بدبختی دارم که بخوام بهش فکر کنم که این یکی چیزی نیست که دلم بخواد داشته باشمش پس دوری می‌کنم. 

  • آسو نویس

-382- این قوزک پا، دیگه نای رفتن نداره

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ب.ظ

واقعا خسته‌تر از اونم که بتونم این تنش‌های عاطفی رو تحمل کنم و هیچ‌جا هم جز پیش خودت نمی‌شه ازش حرف زد و تو هم انگار طرف من نیستی.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۱۳:۵۶
  • آسو نویس

-381- روز پنجم: پدر و مادرت

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۷ ق.ظ

 

گاهی از خودم خجالت می‌کشم وقتی می‌خوام چیزایی که ندارم و دلم می‌خواد داشته باشم رو به اونا نسبت می‌دم. از خودم خجالت می‌کشم که برای چیزهایی تلاش نمی‌کنم و غصه می‌خورم که اگه اونا فلان‌جا برام این کار رو کرده بودن من به اون موقعیت می‌رسیدم و غصه می‌خورم که گاهی اونی نیستم مه لایقشن.

بیشترین حس تکرارشونده‌م دربارشون همینه. همین‌که شاید هیچ‌وقت برای هم کافی نیستیم. این‌که هنوز نمی‌تونیم اون مدلی که باید با هم معاشرت کنیم و این‌که من هم تلاشی نمی‌کنم و گاهی ایگنور می‌کنم اذیتم می‌کنه. 

باید آدم بهتری می‌بودم در هر صورت و همون طور که تفاوت‌های آدمای دورم رو می‌پذیرم تفاوت‌های خانواده‌م رو هم بپذیرم اما انگار مغزم این طرف مدل دیگه‌ای کار می‌کنه. این‌جا برام سخته بپذیرم که اونا با من متفاوتن.

اما می‌دونی، در نهایت همیشه چی دربارشون خوشحالم می‌کنه، این‌که وقتی مشکل رو مطرح می‌کنم و واقعاااااا توی چاله افتادم دنبال مقصر نمی‌گردن، این‌که همیشه بهم اعتماد می‌کنن رو واقعا دوست دارم. وقتی تو چشم‌هاشون می‌بینم که تفاوت‌هام رو، سرکشیام رو و بداخلاقیامو می‌پذیرن و باهاش راه میان قلبم پروانه‌ای می‌شه و دلم می‌خواد باز تلاش کنم و کم نیارم. مهم‌ترین دلیل تلاشم خیلی وقتا برق شادی چشم اوناست.

  • آسو نویس

-380- روز چهارم: مکان‌هایی که دوست داری ببینی

شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۰۱ ب.ظ

بیشتر از این‌که دلم بخواد مکان‌های خاصی رو ببینم به این فکر می‌کنم که با کی دوست دارم اونا رو ببینم. من هیچ‌وقت بلد نبودم تنهایی خوش بگذرونم. لحظات محدودی بودن که احساس کردم چیزی در من اتفاق افتاده و تنها بودم اما تنهایی انتخاب همیشگیم نیست. واسه‌ی همین انگار دلم خواست برم دنبال متروکه‌ها، دنبال جاهایی که هیچ‌کس ازشون خبر نداره و یه هو تو مسیرت پیداشون می‌کنی. کوچه‌های تنگ و باریک و تصاویر ناآشنای آشنا. توی هر جا که باشم. یه جایی توی شمال، یه جایی توی جنوب، حتی بیرون از این مرز. احتمالا دلم می‌خواد برم و کنجی رو پیدا کنم که بتونم شخصی‌سازیش کنم و بگم این‌جا همون جاییه که مال منه و بعد اون مکان رو مثل یه راز با خودم حمل کنم. 

  • آسو نویس