-437- که ایزد در بیابانت دهد باز
دوباره پنیکهای شبانهم شروع شده. دو شبه که نصفه شب از خواب میپرم و میبینم که درد دارم. حالم حسابی بد میشه و دیگه نای خوابیدن دوباره ندارم اما از شدت ضعف و حال بد دوباره خوابم میبره. خوابهای عجیبی میبینم، خواب آدمایی که مدتهاست ندیدمشون. آدمهای ترسناک، آدمهای عجیب و گاهی آدمهایی که دوسشون دارم. روزهای جالبی نیست. زورم دوباره کم شده. انگار پیاماس به جای روزهای قبل به روزهای بعد شیفت پیدا کرده و من حالا دچارشم. غمگینم و کویر کلمهم. دیشب با تو هم نتونستم حرف بزنم. تو خوشحال و های بودی و من با این که نشون نمیدادم اما هیچ کلمهای از زبونم بیرون نمیاومد. به گمونم فهمیدی و زودتر خداحافظی کردی. حالم از خودم بد شد که نمی تونم با تو هم حرف بزنم .
غمگینم. دچار بحران شغلی و وجودی شدم. نمیدونم. حس میکنم تواناییهایی در من هست که به ظهور نمیرسه. حس میکنم این ویژگیهای درونی در کارهای بزرگتری میتونن خودشونو نشون بدن و منجر به رشد بشن اما حالا صرفا بیکار موندن و یا دارن روی کارهای کوچیک اعمال میشن. چند روز پیش داشتم برای چندمین بار حرفای سعید فرجی عزیزم رو گوش میدادم. این مرد الهامبخش. عکاس و انسان خوب و شایسته و داشت از تجربههای کاریش میگفت. اینکه یک جایی کاری انجام داده و بعد آدمی دیدتش و برای پروژه بزرگتری بهش پیشنهاد کار داده و این چرخه مدام تکرار شده. من خیلی به این معتقدم. به اینکه اگر کار کوچیکی هم انجام میدی انقدر خوب انجامش بده که اگر یه نفر فقط همون یه کار رو دید بتونه بهت استناد کنه. این رویه رو مدتهاست دارم پیش میگیرم. واقعا براش تلاش میکنم اما فکر میکنم فایدهای نداره. نمیخوام غر بزنم اما دلم میخواد دربارهش حرف بزنم. دلم میخواد درباره این ماجرا حرف بزنم که حس میکنم تواناییهایی در من هست که ممکنه بمیرن. حس میکنم سرعت زندگیم خیلی کند شده و دیگه به اندازه قبل به دست نمیآرم و این اذیتم میکنه. میترسم خیلی این روند طول بکشه. دلم میخواد تو همین سن چیزهایی رو به دست بیارم. ترس دیگهم هم اینه که اگر تمرکز کنم روی کارهای به خصوصی اون وجوه دیگه شخصیتیم ناپیدا بمونه و مجبور شم خودم رو تقلیل بدم اما از طرفی هم حرفای سارا میاد تو ذهنم. سارا میگفت مقادیری خرکاری نیازه. اما کی مرزش رو تعیین میکنه؟
در کل وضعیت حال حاضرم بد نیست اما نگرانی آینده من رو لحظهای رها نمیکنه و گاهی تا خرخره من رو میگیره.
گفتم سارا. سارا رو دیدم. سارای عزیزتر از جونم رو. چقدر من این انسان رو دوست دارم. انگار از تو داستانها دراومده که من رو به جهان امیدوار نگه داره. سارا واقعا و حقیقتا فرشتهس. کارهای عجیبی نمیکنه و روابط خاصی هم با هم نداریم اما وقتی به این فکر میکنم که انسانی مثل سارا در جهان وجود داره خوشحال میشم. خوشحال میشم که سارا وجود داره و باهام حرف میزنه و ازم تعریف میکنه. خوشحال میشم که سارا من رو اون شکلی میبینه. آه. نزدیک بود با هم همکار بشیم اما خب نشد. دلم براش زیاد تنگ میشه. مثل یه خواهر بزرگتر. خواهر عزیز و بزرگ و مهربون و ساپورتیو.
اومدم خونه داداشم اینا. دو شبه خوابهای بد میبینم و امروز که از خواب پاشدم دیگه کله نداشتم. گفتم از خونه میزنم بیرون. داداشم اینا مسافرتن و من اومدم و اینجا موندم. کمی درس میخونم، کمی کار انجام میدم. گاهی کتاب و گاهی آهنگ و گاهی هم صرفا راه میرم. دارم روزم رو صرفا میگذرونم. اما بهتر از توی جمع بودنه. مدام وسط کارهام گریهم میگیره. امروز دوباره توی آینه خودم رو نگاه کردم. به چشمهام که توش دوست داشتن تو هست. به چشمهام که توش ترس و ناامنی هست. به چشمهام که توش خستگی و نیاز به آغوشه. کی میدونه من انقدر به لمس و آغوش و دستهای گرم احتیاج دارم؟ به کی گفتم؟ به هیچکس. اما روزها در تبش میسوزم و شبها خوابش رو میبینم. دیدن هر لمس و آغوشی من رو تا مرز جنون میبره. چون جاش در زندگیم خالیه. اینطور وقتا چشمهام رو میبندم و میرم تو غارم.
دعای عرفه دیروز خیلی طول کشید، انقدر که وسط مراسم خودم شروع کردم به دعا خوندن. دلم میخواست بیشتر گریه کنم. بیشتر التماس کنم اما راستش میترسم. میترسم تو غمم غرق بشم. میترسم بیفتم و نتونم از جام بلند شم. میترسم بیفتم و کسی نباشه که دستم رو بگیره و بلندم کنه. فاطمه مریضه. کرونا گرفته. حسابی مریضه و نگرانشم و نمیخوام باری روی دوشش بندازم. زهرا هست اما دوره و دلم نمیاد باری رو بندازم رو دوشش. هر بار یاد حال بد پارسالم میافتم و میزان نگرانیش دلم نمیخواد دیگه تا اون حد اذیتش کنم. اما ممکنه به زودی بیفتم. فقط بهش آلارم دادم. اون روز که رفتیم بیرون بهش گفتم من نشونههای ضعف در خودم میبینم. بهش گفتم اگه گفتم حالم خوبه تو باور نکن و فیریکی بزن روم. بهش گفتم مراقبم باش اگر افتادم. حالمو بپرس و ولم نکن. ترسیده بودم از نشونههای روحی و روانیم و نیاز داشتم یکی مراقبت کنه ازم. برای همین آلارمشو دادم. همین الآن به قدری گریه کردم که نفسم بالا نمیاد. از ترس گریه کردم. از حرفهای نگفته گریه کردم. یک رگی توی گلوم که احتمالا به خاطر بغضهای طولانیه درد میکنه. نمیتونم دردم رو به کسی بگم.
من فقط خیلی خستهم و نیاز به محبت، مراقبت، نفسهای عمیق، تعریفکردن و آغوشهای زیاد دارم. نیاز دارم آدما دوستم بدارن و بهم محبت کنن. محبتهای مستقیم و طولانی. انگار که باطریم خالی شده. انگار تمام این مدت داشتم همهچیر رو در دجله میانداختم و حالا منتظرم خدای دجله بهم برش گردونه.
- ۰۱/۰۴/۱۹
این نگرانی از آیندهی فرسوده کننده. انگار ذهنت مدام با یه ارتش بزرگ و قوی در جنگه =((