آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

-416- آنچه هنوز در ادبیات موجود است

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۵۵ ب.ظ

روزهای بد و سختی رو گذروندم. دوباره افتادم. همچون یک مرده‌ی واقعی. چهار روز تمام عین مرده افتاده بودم و نمی‌تونستم از جام تکون بخورم و مرگ رو حس می‌کردم. میزان خستگیم زیاده و دلتنگی و نگرانیم بیشتر از همه‌چیزه. دریا دریا درس دارم و باید روزها رو بگذرونم. دو روز اول رو فاطمه زنده نگهم داشت. امتحان امروزم رو غزاله کمک کرد و روزهای آینده هم برنامه همینه. چهارشنبه باید برم سر کلاس و باید چیزهایی بخونم، خوندن چیزها داستانی نیست و انجامش می‌دم اما باید جلسه کنم با آدم‌های مدرسه و اصلا زور این کار رو ندارم. واقعا زور آدم دیدن ندارم. نمی دونم چی می‌خوام. نمی‌دونم چی خوشحالم می‌نه صرفا یه سری کار هست که باید تیک بخوره و خودم رو می‌کشونم که انجام بدم. ویس‌های معانی و بیان تموم نمی‌شه، هزار ساله دارم گوششون می‌دم. فایل‌های فضیلت رو تکمیل نکردم و مشق‌های زبان رو نفرستادم. دوباره توییتر نصب کردم و تا دوباره اعتیادم بهش برنگشته باید حذفش کنم. نگران، نگران و ناامید و خسته‌م. دلم می‌خواد استراحت کنم، اما برنامه‌ای توی روزهام برای این قصه نیست!نمی‌تونه باشه! دوباره امروز فهمیدم که ادبیات همچنان غمگینم می‌کنه. مسئله محتوا نیست. هر چیز مربوطی به ادبیات انگار من رو یاد اون روزهای المپیاد می‌اندازه و اشکیم می‌کنه. دلگیر و غمگین به همراه احساس ضعف. هیچ تجربه‌ای همین‌طور رد نمی‌شه! ما تو تجربه‌هامون می‌مونیم. مثل من که هیچ وقت مدالمو نگاه نکردم و از جلوی دست برش داشتم. این‌ها واقعا غمناکن و هر بار ازشون حرف می‌زنم گریه‌م می‌گیره. رنگ مدالم هنوز به من حس از دست دادن می‌ده. زندگی روزهای سختی رو نشون می‌ده اما به قول فاطمه. مهارت زندگی تو روزای سخت رو باید یاد بگیریم.

  • آسو نویس

-415- پس چی؟

جمعه, ۲۴ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۱۳ ب.ظ

دردش زیاده! زیاد . زیاد. به مثابه‌ی ورود به ترس‌ها. عمیق‌ترین ترس‌های وجودی.

امشب هم نشد حرف بزنم. این حتما خیره. مگه نه؟

  • آسو نویس

-414- خواسته

پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۰، ۰۵:۵۳ ب.ظ

امروز دلم دوست وبلاگی می‌خواست. دوستِ فهیمِ وبلاگی.گذشت اون دوران!

  • آسو نویس

-413- همه اسیرن. همه!

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۵۰ ب.ظ

تمام امروز رو داشتم فکر می‌کردم، کمی هم درس خوندم اما بیشتر از همه ذهنم درگیر بود. اول از همه نگران زهرا بودم به شدت. می‌خواست یه کاری انجام بده و مدت‌ها بود که ذهنش درگیر بود ولی نمی‌تونست اون کار رو بکنه. خیلی با هم سرش حرف زده بودیم. زیادِ زیاد و مسئله واقعا همون‌قدر نیاز به فکر کردن داشت. واقعا همون میزان درگیری و فکر کردن رو می‌خواست . آخرین باری که با هم سرش حرف زدیم دیدیم انجام دادن اون کار خیلی پیچیده‌ست و بندازتش عقب. دیشب من دوباره خیلی حالم بد بود. مثل تموم شب‌ها..و خوابم نمی‌برد. رفتم توی تلگرام و دیدم زهرا پیام داده که انجامش داده. با هم سرش حرف زدیم و کمی براش بیدار موندم و بعد خوابم برد. صبح پاشدم و بقیه حرف‌ها رو زدیم و تا غروب درگیر بودیم. بعدازظهر که باید منتظر جواب اون ماجرا می‌موند من خوابم برد اما به شدت نگران بودم و استرسش رو داشتم. خوابش رو دیدم و و از ترس از خواب پریدم و دیدم بهم پیام داده. شرایط واقعا راحت نیست برای هیچ‌کس. همه به نوعی اسیر و درگیر ماجرایی‌ن و این هم خنده‌داره و هم ترسناک. ماجرا که به نسبت تموم شد این جمله اومد توی ذهنم: داستانا تو اوج پیچیدگیشونه که ساده می‌شن. واقعا همینه. می‌دونم به زهرا راحت نگذشت. می‌دونم کل این۲۴ساعت قلبش اومد تو دهنش و می‌دونم که روزها درگیر ماجراست و نه تنها تموم نشده که شروع شده اما می‌دونین همین قدم‌هان که ما رو زنده نگه می‌دارن. با همه ترسناکی و غمگینیشون.

چند شب پیش باز کابوس دیدم و صبح دیدم لب‌م زخم شده. من واقعا خسته‌م از این خواب‌ها. از کابوس‌ها. از لذت هایی که صرفا توی خوابمن و به روم میارن چه چیزهایی مورد نیازمه اما ندارمشون و فعلا هم قرار نیست داشته باشمشون. همچنان که امروز همه‌چیز رو شل گرفته بودم یاد حرف پارسای دوره افتادم. اون بار که گفت چرا توقع داری احساساتی که خودت هم نمی‌فهمیشون و سختته بفهمیشون رو بقیه بفهمن. اون بار هم نوشتم که راست می‌گه ولی باز هم می‌گم راست می‌گه. حتی حس می‌کنم این روزا تازه دارم می‌فهمم من بلد نیستم از نیازهام حرف بزنم انقدر همیشه همه‌چیز رو خواستم تنهایی پیش ببرم که نمی‌تونم و بلد نیستم از نیازهام حرف بزنم.. هر بار از حس‌هام و خودم حرف می‌زنم حس می‌کنم دارم وقت آدما رو می‌گیرم و چقدر کارهای ارزشمندی می‌تونستن انجام بدن. نمی‌تونم از خودم راحت حرف بزنم و این اصلا خوب نیست. وقتی بقیه حرف می‌زنن عالی‌م. می‌تونم ساعت‌ها بشنومشون و حتی لحظه‌ای به این فکر نکنن که من اذیتم. این تواناییمه. بلدم به آدم‌ها حس مهم بودن بدم کمااینکه واقعا هم برام مهمن و دلم نمی‌خواد کسی این حس رو تجربه کنه و فکر کنه اضافه‌ست. اما خودم؟ در گرفتن این حس عاجزم.

باز دلم می‌خواد فرار کنم. فرار. فرارو فرار. اما هیچ‌وقت نمی‌شه فرار کرد. اصلا ادمی از کجا و از چی فرار کنه؟

حتی به این فکر کردم که اگر دفعه بعد خواستم باهات صحبت کنم از این چیزا برات بگم و بعد با خودم فکر کردم که چی؟ انگار بیان‌کردنش گفتن یه سری گزاره‌س و خب که چی؟ نباید درگیری روحی خودم رو به تو منتقل کنم. اما تقصیر منه. نباید یه‌طوری باشم که فکر کنم اضافه‌م چون تو اینو نمی‌گی اما من اگه زیاد روش تاکید کنم این اتفاق میفته.

وای من واقعا خسته و دلتنگ و دلگیر و اشکی‌م و حتی دیگه نمی‌تونم این رو بندازم تقصیر هورمون‌هام. این حس‌ها واقعیه. آستانه درد و تحملم رو می‌شناسم. می‌دونم این تهش نیست اما می‌دونم که الآن هم راحت نیستم. آه که قلب نحیف و کوچکم می‌خواد محبت ببینه اما خودش قول گرفته که اون آدم بهش محبت نکنه. آدمی چیه؟ موجود پیچیده‌ و اسیر! اسیرِ واقعی.

 

پ.ن : شما یه چیزی بگید. هر چی!

  • آسو نویس

-412- پیچیدگی حسی

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۰، ۱۰:۲۵ ق.ظ

بی‌تابم و هر بار تصمیم می‌گیرم این بی‌تابیم رو نشون ندم همه‌چیز بدتر می‌شه. چون جدا و عمیقا بی‌تابم و این خودش رو، توی تک‌تک رفتارهام نشون می‌ده. زهرا اون روز که دیدتم وقتی برگشتیم گفت دیدم که تو خیلی به خودت پیچیده بودی، من دیگه بهت نپیچیدم نه به خاطر اینکه حواسم نبود!به خاطر اینکه نمی‌خواستم اذیتت کنم. دلم به شدت بی‌تابه و اشکی‌م مدام. دلیل اشکی بودنم هم نه چیزیه و نه کسیه. همه اینا یک چیز درونیه. مشکلات درونی‌ایه که من باید حل‌شون کنم و واقعا زورش رو ندارم.. کاش یک روز که از خواب پامی‌شم احساس کنم زور حل‌کردنشونو دارم و شروعش کنم اما الآن واقعا نه! 

به شدت محبت‌پذیر شدم، برعکس ماه‌های قبل، این روزها جدا دلم محبت می‌خواد واقعا محبت‌های فیزیکی و کلامی. شب‌ها هم مدام همین خواب رو می‌بینم که توسط آدمایی که دوسشون دارم بغل می‌شم و سکوت می‌کنیم و گاد می‌فهمم اینا خوابن اما دلم می‌خواد توی همون حالت بمونم مدت‌های زیاد! نمی‌دونم چیه که انقدر این روزها اذیتم می‌کنه. دوریِ تو؟ ولی تو هستی. حضورت رو حس می‌کنم اما خب نه نیستی.

حرف زیادی ندارم. مد‌ت‌هاست که ندارم. حتی نمی‌تونم برای چیزی غر بزنم. خسته‌تر از اینم که غر بزنم. باید مودم رو بالا نگه دارم که از پس این روزها بربیام!وگرنه می‌میرم. من اگه این روزها تو رو ببینم چطور امتحاناتمو بگذرونم؟ می‌ترسم از دیدنت. تو اما هیجان داری؟ چیزی نمی‌گی! منتظرت می‌مونم اما. من می‌کشم کنار که این بار تو چیزی بگی ... همیشه میای و می‌گی و همیشه می‌فهمی من پیچیدم به خودم و دلتنگم اما تو هم نمی‌تونی کاری کنی چون به هم قول دادیم و این درد داره. گاهی نفس من رو می‌گیره. تو انقدر سر خودت رو شلوغ کردی که فکر نمی‌کنم بهت انقدر سخت بگذره اما من زورشو ندارم. نمی‌خوام اصلا انقدر سر خودم رو شلوغ کنم که نتونم به تو فکر کنم. حتی خودم هم نمی‌دونم چی می‌خوام. نمی‌دونم کدوم حرف‌زدن برای من مطلوبه و کدومش نه. دوست ندارم واقعا همین‌طوری حرف بزنم. دلم میخواد بیای و با هم حرف بزنیم. گاد. مستاصلم. من مدام در این رابطه بین زمین و هوام. زیباست ها! چون محبت تو، توش هست اما من واقعا خسته‌م و احساساتم پیچیده به هم. پیچیدگی احساسی دهن من رو سرویس می‌کنه، ذهنم رو قفل می‌کنه! نفسم رو می‌گیره و آره من دوباره وارد اون روزا شدم. دلم برات تنگ شده اما این‌طوری دیدنت شاید فقط همه‌چیو سخت‌تر کنه. آی دنت نو. واقعا نمی‌دونم.

  • آسو نویس

-411- آیا این کار هورمون‌هاست؟

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۴۳ ب.ظ

امروز یاد اون شب که نه، اون لحظه‌ای افتادم که آخرین بار هم دیگه رو دیدیم و قرار گذاشتیم تا یه مدت هم‌دیگه رو نبینیم. اون موقع و اون لحظه ناراحت نبودم اصلا، حالم خوب بود که پیشتم، می‌دونستم تصمیممون سخته اما اون موقع حالم خوب بود اما یه چیزی اذیتم می‌کرد و اون می‌دونی چی بود؟ فکر این‌که همه‌ی این سختیایی که کشیدیم تا به این نقطه برسیم، همه‌ی این خویشتن‌داری‌ها، همه‌ی این صبرها، همه‌ی این اشک‌ها و لبخندها دوباره قراره تکرار بشن دیوونه‌م می کرد.

می‌دونستم که حالم اون موقع خوبه اما فکر این‌که همه‌ی اون سختیا قراره دوباره تکرار بشن باعث می‌شد دلم بخواد بمیرم. اون ده روزی که همه‌چیز رو گذاشتیم کنار و می‌تونستیم راحت حرف بزنیم واقعا احساس می‌کردم پام رو گذاشتم توی رویا. احساس می‌کردم این بهشتیه که منتظرش بودم. انگار تازه تونستم بعد یک سال نفس عمیق بکشم، بعد یک‌سال تونستم آرامش رو حس کنم. واقعا می‌گم و دوباره روز دهم ما شروع کردیم به صبر کردن. این بار آگاهانه. نااراحت نبودم، پشیمون نبودم و نیستم. مطمئنم به تصمیمون. می‌دونم چقدرر برای جفتمون سخته. می‌دونم به معنای واقعی کلمه دهن‌سرویسیه و حتی می‌فهمم هر کدوممون شرایط رو به سمت فان پیش می‌بریم که کار رو برای دیگری سخت‌تر نکنیم. ما واقعا مدام داریم از هم مراقبت می‌کنیم اما راستش یه شبایی و یه روزایی فقط دلم می‌خواد بهت بگم دلم برات تنگ شده اما می‌دونی. نمی‌تونم اینو بگم. ما قول دادیم به هم و نمی‌خوام بزنم زیر قولمون.واقعا دوست ندارم بزنم زیر قولم.

سخته اما تو راست می‌گی هیچ چیز خوبی الکی چیز خوبی نشده و باید برای چیزهای خوب تلاش کرد. نمی‌خوام پا پس بکشم، مطمئنم به راهمون اما قصه اینه که دلم تنگ می‌شه و این چیزی نیست که بتونم انکارش کنم. واقعا این چیزی نیست که بشه بهش بی‌توجهی کرد. چون می‌‌دونی؟ خب اوکی من دلتنگیم رو تبدیل می‌کنم به درس خوندن، تبدیلش می‌کنم به غذا درست‌کردن، تبدیلش می‌کنم به کتاب خوندن و ورزش کردن... اما یه جایی این‌طوری می‌شم که گاد! این دلتنگیه و الآن فقط دلم می‌خواد تبدیلش کنم به کلمه و همین و همین تنها چیزیه که یه کم شرایط رو بهتر می‌کنه نه هیچ‌جیز دیگه‌ای. دلم برات تنگ شده به اندازه‌ی همه‌ این روزا، همه‌ی لحظه‌هایی که تو زندگیم بودی. دلم تنگ شده و دستات رو ندارم. قصه اینه.

  • آسو نویس

-410- مهر جنون خورده به پیشانی‌م

شنبه, ۴ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۵۹ ب.ظ

 

                                         

تو می‌گی کار بزرگ رو به فانِ بزرگ تبدیل کردی که روزهات بدون من راحت بگذره، من هم این‌طور وانمود می‌کنم.. نمی‌دونم تو واقعا این‌طوری هستی یا داری وانمود می‌کنی که فشار رابطه رو نندازی روی دوش من، نمی‌دونم تو هم روزهایی از دلتنگی دیوونه می‌شی یا نه. اما من واقعا یک شبایی از شدت دلتنگی حالت تهوع می‌گیرم و دلم می‌خواد بالا بیارم. گاهی وسط حرف زدن باهات هم دلم برات تنگ می‌شه و دلم می‌خواد که پیشت باشم. گاهی خودم حس می‌کنم که مودم تغییر می‌کنه اما مشکل تو نیستی. تو کاملی! مشکل دلتنگی منه و مشکل دوری از توعه. حالم خوبه، این رو بهت می‌گم که دیگه وسط همه سختیا نگران من نشی. حالم جدا خوبه، نه که دروغ بگم اما خب می‌دونی، واقعا دلم می‌خواد بتونم مدام باهات حرف بزنم و روزهام رو تعریف کنم، دلم می‌خواد شب‌هام رو با جمله‌های تو تموم کنم و صبحامو با حرفای تو شروع کنم. دلم می‌خواد قبل خواب مطمئن باشم که بهم فکر می‌کنی و صبحا رو با یاد من شروع می‌کنی. تو می‌گی لحظه‌ای فراموشم نمی‌کنی و مطئنم ازت، اما لذت شنیدنش چیز دیگه‌ایه که ما مجبوریم فعلا از هم دریغش کنیم. اون روز یه جایی نوشتم که دریغ کردن محبت از کسی که می‌دونی لایقشه سخت‌ترین کار دنیاست اما مجبوریم.

باز خواب و بیداریم تغییر کرده، زمان امتحان‌ها نزدیکه، کارهای مدرسه روز‌به‌روز بیشتر می‌شه، کارهایی که باید تنهایی پیش ببرمشون هم همین‌طور ولی حس می‌کنم زورم کمه، در عین اینکه زورم زیاده اما کمه.. نمی‌دونم اینا اثرات دلتنگیه یا چیزهای دیگه و می‌دونی چی خنده‌دار می‌کنه شرایط رو؟ این‌که فقط یک ماه و دوازده روز از دیدنت می‌گذره. این خیلی تایم کمیه! برای چیزی که ما مدنظرمونه این‌که تقریبا این یک ماه و نیم این‌طوری سخت گذشته واقعا مسخره‌ست. انگار شش ماهه ندیدمت. انگار هزاران ساله ندیدمت و کنارم نبودی. این اتفاق عجیبیه. برای تو هم همینه؟ نمی‌دونم! و واقعا هم مهم نیست. چون می‌دونی حرف‌زدن باهات هم تا یه حدیش خوبه، یعنی دلتنگیمو یه کم درمان می‌کنه و باز هم نسبت به تو عطش دارم.. دیگه حرف‌زدن هم عطشم رو نسبت به تو کم نمی‌کنه. باید دستاتو بگیرم و سکوت کنم. اما ممکنه؟ معلومه که نه!

من تب دارم؟ یا این تبِ درونیه که به روحم کشیده می‌شه؟ نمی‌دونم. فقط مطمئنم که تب دارم و حسابی داغ‌م.

 

پ.ن: عکس مربوط به دوم دی ماه. از بالا، خی‌لی بالا.

  • آسو نویس