آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

-171- به احساس معصوم من تکیه کن

پنجشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۷، ۰۸:۵۶ ب.ظ

من به تو تکیه می‌کنم..به حرفات..به حسی که از من دریافت نمی‌کنی اما من مثل همیشه،مثل قبل می‌شنوم.تنها چیزی که برام از قبل مونده..از فاطمه‌ای که در گذشته بود همینه..که هنوز خوب می‌بینه، خوب می‌شنوه..به دور و اطرافش دقت می‌کنه.
حالا من بگم که فراموش می‌کنم..بگم نمی‌بینم ..بگم همه‌چیز رو می‌ذارم برای روزهای بعد اما حقیقت چیزیه که من از اون فرار می‌کنم حقیقتی واضح که من هنوزم خوب می‌بینم و می‌شنوم..هنوزم لحظه هایی رو دارم که دستامو بزنم زیرچونه‌م و مستقیم به چشمای آدمایی نگاه کنم که دوستشون دارم.هنوزم معتقدم چشمای آدما مهم‌ترین بخش وجودشونه..دریچه‌ی روحشون.
انگار من خودمو از یه‌جایی به بعد جا گذاشتم..دیگه چیزی از خودم برای خودم باقی نذاشتم و این تکه‌ها داره تو وجود آدمای دورم به‌وجود میاد..چون من فقط وانمود کردم که دیگه مثل قبل نیستم..من وانمود کردم از همه‌چی کنده شدم اما در واقع دارم با نهادینه‌های ذهنم زندگی می‌کنم اون‌جایی که تو طعم‌گیلاس می‌گه :《... آقا زندگی ما رو یه توت نجات داد..رفته بودم خودکشی کنم که دیدم بالای سرم دستم به یه چیز نرم می‌خوره..دیدم یه توته..کندم و خوردمش..خیلی خوشمزه بود..صدای بچه‌های مدرسه‌ای اومد که می‌گفتن درختو تکون بده توتا بریزن پایین من از دیدن کیف کردن اونا خوشحال می‌شدم..حواسم که اومد سرجاش دیدم صبح شده..طناب دار رو کندم و چندتا توت هم برای خانمم برداشتم وقتی دیدم اونم می‌خوره و خوشش میاد خوشحال شدم..همه‌چیز خوب نشد اما من طرز تفکرمو عوض کردم..رفته بودم خودکشی کنم اما زندگی منو یه توت نجات داد..》

-چیزی که بیشتر از همه اذیتم می‌کنه اینه که از خودم فرار می‌کنم..نمی‌تونم فرار نکنم وقتی هیچ‌چیز ثابتی برای تکیه‌کردن ندارم.

-دلم خی‌لی برای خودم تنگ شده‌..خی‌لی دلم برای خودم تنگ شده...خی‌لی دلم تنگ شده...خی‌لی دلم ..دلم..چیزی از دلم باقی مونده؟

-عنوان از آهنگ همیشه یکی هست محمد معتمدی-

  • آسو نویس

170- سنت یا تجدد

شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ب.ظ

《... من می‌دونم اگه به خودم اولین قدمشو اجازه بدم تا ته اون بازی باید برم..می‌خوام شبیه تو باشم..می‌خوام بدونم قراره تو دانشگاه چی‌کار کنم..آدمای دیگه بدونن باید باهام چطوری رفتار کنن و این رو به هر قیمتی که شده انجامش می‌دم..این‌طوری حداقل مطمئنم این منم..چیزی که می‌خوام باشم..
می‌گه نترس..بالاخره کسی که شبیهت باشه پیدا می‌شه...》
با این‌که از حال و روزش خبر دارم و می‌دونم جمله‌ی آخرش یه دروغه برای توجیه‌کردن اما باورش می‌کنم.

من همیشه باورش می‌کنم.

  • آسو نویس