آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-42- مرده و قولش!

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۲۹ ب.ظ

دزد : خیالت راحت شد دَر نرفتم؟

پلیس : نمیتونستی در بری!

دزد : میتونستمم در نمی رفتم،چون قول داده بودم؛مرده و قولِش ... !

                                                                                           /فوق سری-مهدی فخیم زاده/

  • آسو نویس

-41- دست به دست، سایه به سایه

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۲۹ ب.ظ

 

photo by : me

امروز به این رسیدم که عاشقِ کارهایِ تیمی و گروهی هستم،کارهایی که برایشان وقت گذاشته میشود...هزینه صرف می شود و زحمت کشیده می شود،من دیوانه آدم های حرفه ای در یک تیم هستم...کارهایی که وسط هایش دعوا میشود و یک سری قهر می کنند و بعد دوباره به روال عادی بر می گردند... از این کارهایِ پشتِ سرِ هم که باید مدام برایش از چیزهای دیگر بزنی تا کارِ خوبی برای ارائه داشته باشی.از استرس هایِ قبلِ ارائه لذت می برم،وقتی همه از استرس دورِ خود می پیچند و یک نفر بالا می ایستد و گلویش را بعد از تمام دعواها و لبخندها صاف می کند و با اعتماد به نفس و عشق به همه دلگرمی می دهد،آرام می شوم...از نفس هایِ عمیقی که پس از پایانِ کار کشیده می شود و لبخندهایی که از سرِ خوشحالی است و بغلِ آخرِ کار دیوانه میشوم... از کارهای مکمل خوشم می آید...از آدم هایی که همدیگر را کامل می کنند.این حس همدلی و همراهی و عشق به کار و حرفه ای بودن تمامِ آرزوی من است...یعنی یکی از بزرگ ترین آرزوهایم شاید کار کردن در پروژه ای باشد که چندماهی طول بکشد...برایش بی خوابی بکشم و دعوا شود و بخندیم و یک تیمِ حرفه ای پشتِ من باشد...

پ.ن : آهنگ مدارِ بنیامین دیوونه کننده است.

  • آسو نویس

-40- افزایش ظرفیت

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۹ ب.ظ

" خدایا از تو می خواهم که طبع ما را آنقدر بلند کنی که در برابر هیچ چیز جز خدا تسلیم نشویم. دنیا ما را نفریبد، خودخواهی ما را کور نکند. سیاهی گناه و فساد و تهمت و دروغ وغیبت ، قلب های ما را تیره و تار ننماید. خدایا! به ما آنقدر ظرفیت ده که در برابر پیروزی ها سرمست و مغرور نشویم. خدایا به من آنقدر توان ده که کوچکی و بیچارگی خویش را فراموش نکنم و در برابرعظمت تو خود را نبینم."

پ.ن : مناجات شهیدچمرانِ بزرگ

  • آسو نویس

-39- همه چی ممکنه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۹ ب.ظ

پ.ن : این یه اسکرین شات از یکی از پست های سال 1390 وبلاگ داداشمه.چقدر بچه بودم...و چقدر خوشحالم که هنوز همون عقیده ها رو دارم.

  • آسو نویس

-38- "تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت"

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

 

پاییزِ من،همدمِ من...حالا که داری بار و بندلیت را در چمدان میریزی و جمع میکنی من پشت در اتاقت،به ستون تکیه دادهع ام و اشک میریزم...تو اما آرامی...مثلِ همیشه...برگ های وجودت آرام آرام به تو می پیوندند و تو سوار بر باد می شوی و سالِ دیگر بر می گردی... زمستان جلوی دربِ خانه منتظر ایستاده است ، تا به محض رفتنِ تو،دانه دانه وجودش را مهمان خانه ام کند.اما این بار کمی زودتر از همیشه آمده است...

پاییزِ غم انگیزِ برگ ریزم این شبِ یلدا را با ما بمان...بگذار با هم فال حافظ بگیریم.زمستان قول داده است که چیزی نگوید...کمی بیشتر بمان.انارهایِ ظرف با تو قرارداد بسته اند... پاییزِ من،دلبرِ من...جانم به قربانت کجا می روی...جاده هایِ خیابان هنوزِ مستِ عاشقانه هایت هستند...قطره های باران بعد از رفتنِ تو افسرده میشوند و در کنج خانه شان می نشینند و منتظر میمانند که باز هم تو بیایی.

برخیز و میان همگان جلوه گری کن،نگذار فراموش شوی...بارِ دیگر ثابت کن که عاشقانه های زمستان به پایِ تو نمی رسند...نرو،به خاطرِ اشک هایم شب یلدا را با ما بمان...نگذار چشم هایم خیره در راه بماند،وقتی تمامِ وجودت را از خانه ام برداشته ای و در راه قدم می زنی...

نرو؛که تمامِ خاته بوی تو را گرفته است...که اگر بروی شب یلدایِمان، یلدا نمی شود...

 

پ.ن : شب یلدا اینجا قراره تغییراتی کنه :)

پ.ن : 
ای چهره ی تو در همه حالات... سه نقطه

لب بوق!دهن بوق!تمام سر و تن بوق!
اصلا چه بگویم که سراپات،سه نقطه

برخیز و میان همگان جلوه گری کن!
حال همه در حال تماشات...!
سه نقطه!!!

با دشمن خود یاری و با یار چو دشمن؛
ای آنکه تولا و تبرات سه نقطه...

آخر به زری،یا ضرری،یا که به زوری؛
می گیرم از آن گوشه ی لبهات... سه نقطه!..

چشم من و گیسوی تو...نه!چادر توخوب!
دست من و بازوی تو...نه!پات!سه نقطه...

"تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت"
این بخش خطرناک شده!کات!سه نقطه!

آخر چه بگویم که توان چاپ نمودن؟!
ای بر پدر کل ادارات سه نقطه...!

/هادی جمالی/

  • آسو نویس

-37- سایه ات را بردار

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

بعضی آدم ها وجودشان مایه عذاب است...آن وقت است که مرتب دعا دعا میکنی که اتفاقی تویِ خیابان نبینیشان.یک موقع مسیرتان با هم یکی نشود...وجودِ بعضی آدم ها باعث میشود آدم یادِ خاطرات بدش بیفتد...خاطراتی که سال ها سعی کرده است فراموششان کند.اما آدم های دیگری هستند که نه تنها خودشان مایه عذاب هستند بلکه سایه شان همیشه رویِ زندگی سنگینی میکند...چشمانت را میبندی سایه شان به ذهنت فشار می آورد و در خیابان ها همه را شبیه آن ها میبینی.این سایه ها بدتر از خودِ آن انسان ها است.میفهمید که؟

  • آسو نویس

-36- نه که دیگر گریه نکنم...نه

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۸ ب.ظ

 

بی تفاوت شده ام نسبت به آدم هایِ اطرافم...کسی می آید و سلام میکند جوابش را میدهم ، آن هم نه معمولی با ذوق...شاید یک لبخند هم ضمیمه اش کنم..بعد میگذارم شاد باشند با این لوتی بازی هایشان. دیگر کشیک نمیدهم... آلبوم هایِ عکس را یکی یکی ورق نمیزنم...اشک هایم خیلی وقت است چهره ات را از روی عکس خیس نکرده است،عکست را پس زمینه گوشی کرده ام...پس زمینه کامپیوتر...همه جا بوی تو را میدهد...من برایِ دیدنت بهانه میتراشم.هربار پایم را از در بیرون میگذارم،ب امید اینکه شاید در ایستگاه اتوبوسی،پای بلیط قطاری...شاید هم مثل من پیاده ... ببینمت.... ب قول ک عکس میگیرم تا شاید بینشان عکس تو بود...دیگر خیلی چیزها را بی تفاوتی میکنم...خیلی چیزها را زیاد اهمیت میدهم...کتاب هایم رامیخانم...زیر حرف هایِ مهم رمان ها،دیالوگ های زیبایش خط میکشم...
دیگر خیلی راحت گریه میکنم...نه که ترسیده و شکست خورده باشم ...آخر تو میگفتی ک آدم ها باید احساساتشان را بگویند.دیگر تند حرف نمیزنم،آهسته و شمرده شمرده میگویم که دوستت دارم...نه که دیگر شیطنت نکنم.ماجرا این است که من یگر راحت مچاله میشوم و دوباره زنده میشوم...هربار می ایستم و دوباره و دوباره...گرمای دستانت را بگو...وقتی بیشتر از پنج ثانیه در آغوشت میفشاری ام و من میمیرم...همین امروز که اسمم را زیر لب گفتی و من هنوز در جایِ خودم خشکم زده بود از اینهمه خوب ادا کردن هجاهایِ اسمم...تا ب حال ب این شدت ذوق نکرده بودم از شنیدن پنج حرف نامم...دیگر قلبم تند نمیزند نه که از دیدنت ب وجد نیایم ؛نه، بلکه اینقدر ضربان قلبم تند میزند که دیگر حسش نمیکنم...

پ.ن : نوشته هایِ قدیمی.

پ.ن :        آخر به زری،یا ضرری،یا که به زوری؛
                می گیرم از آن گوشه ی لبهات... سه نقطه      |هادیِ جمالی|

  • آسو نویس

-35-نمیخواهم احمقانه بمیرم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ

نباید اینطور احمقانه بمیرم،این تفکرات زمانی به سراغم آمد که از شدت سرفه صورتم قرمز شده بود و هیچ کسی هم نبود تا کمکم کند،همینطور که به احمقانه مردنم فکر می کردم سنگ قبرم را تصور می کردم که متن رویش شاید چیزی شبیه این باشد که امان از تمام هسته هایِ هلو.
میتوانم صدای اخبارگو با آن صدای متاثرش را تصور کنم،وقتی میگوید : متاسفانه خبری هم اکنون به دستِ ما رسید که از مرگ یک جوان 20 ساله خبر می دهد،و او با یک هسته هلو مرده است.احتمالا بعدش هم قرار است تیتر تمامِ روزنامه ها این شود که : وقتی هسته هلو دردسرساز می شود.همین جا بود که دیگر نفسم بالا نیامد و دیوار را چنگ زدم و احمقانه مردم.

  • آسو نویس

-34- دااالی دااالی دالی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ

فقط یه نفر بود که هرشب بهمون میگفت دوستتون دارم و خیلی قشنگین و از این جور حرفا...که اونم دیگه نیست

پ.ن : رامبد مثلا...

پ.ن : حالمون خوبه وقتی با هم دیگه می خندیم

  • آسو نویس

-33- برداشتِ چهارم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۷ ب.ظ

 

دیویدم عجله دارم،میخواهم این نامه را سریع تر برایـت بنویسم خیلی سریع تا وقتی که هنوز این حس شوق درونم خفه نشده است..امروز با کمال تعجب پستچی نامه ای برایم از طرف تو آورده بود،باورش برایِ من غیر ممکن است که تو،دست به قلم شده ای.راستی چرا تا به حال نگفته بودی که قلمت پر دارد و به پرواز در می آید؟
نامه ات بویِ خودت را می داد،بویِ صبح هایِ بارانی پاییز و برگ های زرد...کمی صبر کن،یادم باشد کلکسیون برگ های زردم را به همراه نامه برایـت پست کنم و بدهم همین آقای پستچی برایـت بیاورد...آقای پستچی مهربان است و حس خوبی را به من القا می کند،او اولین کسی است که نامه تو را برایِ من آورده است و این حاوی خبرهایِ خوبی است...
همین الان آرزو کردم که ای کاش میشد حس هایمان را ضمیمه نامه هایمان کنیم تا مخاطبمان بفهمد که چقدر احساس به همراه واژه ها برایش ارسال شده است...مخصوصا نامه یِ عاشق ها...بی شک که نامه ی عاشق ها پر از احساس است...کلکسیونی از تمام حس ها.ترس،اضطراب،نگرانی،تشویش و دوست داشتن،ذوق،مهربانی،دل تنگی... بدونِ شک نامه ی عاشق ها بیشتر از اینکه واژه باشد حس است...کاش میشد حس ها را به نامه ها ضمیمه کرد.

پ.ن : زندگی تو،عاشقی تو،باتو هواتو    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ چهارم ...

  • آسو نویس