-36- نه که دیگر گریه نکنم...نه
بی
تفاوت شده ام نسبت به آدم هایِ اطرافم...کسی می آید و سلام میکند جوابش را
میدهم ، آن هم نه معمولی با ذوق...شاید یک لبخند هم ضمیمه اش کنم..بعد
میگذارم شاد باشند با این لوتی بازی هایشان. دیگر کشیک نمیدهم... آلبوم
هایِ عکس را یکی یکی ورق نمیزنم...اشک هایم خیلی وقت است چهره ات را از روی
عکس خیس نکرده است،عکست را پس زمینه گوشی کرده ام...پس زمینه
کامپیوتر...همه جا بوی تو را میدهد...من برایِ دیدنت بهانه میتراشم.هربار
پایم را از در بیرون میگذارم،ب امید اینکه شاید در ایستگاه اتوبوسی،پای
بلیط قطاری...شاید هم مثل من پیاده ... ببینمت.... ب قول ک عکس میگیرم تا
شاید بینشان عکس تو بود...دیگر خیلی چیزها را بی تفاوتی میکنم...خیلی چیزها
را زیاد اهمیت میدهم...کتاب هایم رامیخانم...زیر حرف هایِ مهم رمان
ها،دیالوگ های زیبایش خط میکشم...
دیگر خیلی راحت گریه میکنم...نه که ترسیده و شکست خورده باشم ...آخر تو
میگفتی ک آدم ها باید احساساتشان را بگویند.دیگر تند حرف نمیزنم،آهسته و
شمرده شمرده میگویم که دوستت دارم...نه که دیگر شیطنت نکنم.ماجرا این است
که من یگر راحت مچاله میشوم و دوباره زنده میشوم...هربار می ایستم و دوباره
و دوباره...گرمای دستانت را بگو...وقتی بیشتر از پنج ثانیه در آغوشت
میفشاری ام و من میمیرم...همین امروز که اسمم را زیر لب گفتی و من هنوز در
جایِ خودم خشکم زده بود از اینهمه خوب ادا کردن هجاهایِ اسمم...تا ب حال ب
این شدت ذوق نکرده بودم از شنیدن پنج حرف نامم...دیگر قلبم تند نمیزند نه
که از دیدنت ب وجد نیایم ؛نه، بلکه اینقدر ضربان قلبم تند میزند که دیگر
حسش نمیکنم...
پ.ن : نوشته هایِ قدیمی.
پ.ن : آخر به زری،یا ضرری،یا که به زوری؛
می گیرم از آن گوشه ی لبهات... سه نقطه |هادیِ جمالی|
- ۹۶/۰۲/۰۵