آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-32- برداشتِ سوم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ب.ظ

 

دیویدَم پاییز زرد بود،زمستان سرد بود و تابستان تلخ بود...یک تلخِ گس.نه از آن تلخ هایی که در کنار تلخی شان حسابی شیرین اند که نه هرگز اینطور نبود تلخی اش مثل ساعت سه عصرهای روز جمعه بود وقتی که ثانیه ها جلو نمی رفتند و تهوع امانم نمی داد. در تمام روزهایِ گرم و طاقت فرسای مرداد تو بودی که با نجواهایِ عاشقانه ات آرامم میکردی و به من امید می دادی...وقتی همه چیز به هم ریخته بود و من مدام سرگیجه های تهوع آور را تجربه میکردم تنها تو یک نفر بودی که آرامش چشمانت را در چشمانم تزریق میکردی و میگذاشتی در تمام روزهای سخت آرام باشم...
تو هر روز صبح طلوع می کردی و من هر روز صبح از دلهره ها و تشویش ها نجات می یافتم،
پلک هایم بی تو آرام نمی گرفتند و اشک هایم با دلهره جاری میشدند بعد لا به لای پیچ و خم های موهایم گم می شدند و گل هایِ صورتیِ بالش را سیراب میکردند...
هوا که تاریک میشد مچاله میشدم و قلبم به تپش می افتاد و منتظر میماند تا در را باز کنی ،تا آرام شود...رفیقِ روزهای تنهایی باش که اگر نباشی دنیایم دوام نمی آورد...
عاشقی هنوز هم هست دیویدم،هنوز هم کسانی هستند که معنی عشق را درک میکنند و با عشق سر میکنند...دورانِ عشق بازی برایِ من تمام نشده و نمیخواهم تمام شود،دنیایِ بی عشق دوام نمی آورد،اگر عشق نباشد هیچ آرامشی هم نیست،و تمام ثانیه به ثانیه ها و دقیقه ها برای عشق به حرکت در می آیند و حرکت میکنند و اگر عشق نباشد زمان هیچ وقت جلو نمی رود،دنیا برای همیشه روی یک نقطه می ایستد و مثل یک ضربان قلب مرده میشود،بدون هیچ بالا و پایینی،بدون کوچک ترین حرکتی...مثلِ یک خطِ راست...دنیا با عشق است که جریان پیدا میکند...جریانِ زندگیِ من همیشه باش و بگذار قلبم برای همیشه تسخیر شده باقی بماند،یک تسخیر همیشگی...

 

پ.ن : رفیقم کجایی؟کجایی تو بی من،تو بی من کجایی؟    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ سوم ...

  • آسو نویس

-31- دنیای من تویی

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۵:۳۶ ب.ظ

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا  جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدومی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

  • آسو نویس

-30- برداشت دوم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ

گفته بودم که چهارخانه های پیراهنَـت خانه ام شده است و من سال ها به انتظار تو در آن نشسته ام و خانه را بو میکشم...؟
روزی به تو گفته بودم که بیا...اما نیا...دیگر هیچ وقت پایت را به این سمت نگذار...من به انتظار خو گرفته ام...به خیره شدن به جاده و دریا و حرف زدن با بوته های خار بیابانی...هیچ وقت نیا که مبادا این همه احساس و عشق به انتظار کشیدن در وجودم ذره ای کم شود...
دیوید جانـَم هر روز که از خواب بیدار میشوم به تو سلام میکنم...آرام از تخت پایین می آیم که مبادا بیدار شوی...بعد برایت صبحانه آماده میکنم...برای سرکار رفتن صدایت میزنم...بوسه قبل از رفتن هم فراموشم نمی شود... آب پرتقال میگیرم،غر میزنم...با هم میرویم خرید...تو برایم گردنبد میخری و من هر روز با خیالت عاشق تر میشوم...
هنوز تصویر قبل از رفتنَـت را از یاد نبرده ام...لب هایـت...گرمای دستانـت...آغوش پر محبتـت...
خی لی وقت است که زمین خورده ام...از وقتی که رفته ای مدام زمین میخورم تا شاید تو باشی و کمکم کنی و فراموش میکنم که رفته ای...که نیستی ... که بغلم نمیکنی...
حالا هم که پاییز آمده است برایت شال گردن میبافم که مبادا سرما بخوری...
دیویدَم بعضی شب ها که با ستاره ها به تعریف مینشینیم من برایشان از تو میگویم...آن ها از من می پرسند که تو چه رنگی ای؟ و من میگویم سبزی...تو یک سبز ملایمی ... مگر به یک سبز ملایم نمی توان دل بست؟
قرارمان این نبود؟بود؟
صبر...صبر و مدام صبر و باالله که شهر بی تو مرا حبس می شود...
شهر بی تو دلگیر می شود...تاب ندارم و دگر تاب ندارم و باز هم تاب ندارم...
بیا و ببین که که آواز و تن صدایت در گوشم به پرواز در آمده است و مدام تکرار می شود...و من سکوت میکنم تا شاید صدایت واضح تر بیاید...چرا من را صدا نمیکنی؟ دلم برای آوای صدا کردن و هجی کردن خاص تمام حروف اسمم تنگ شده است...مدام صدایم کن مدام مرا بخوان که دلتنگم و دگر تاب ندارم
دیویدَم چشم هایت فراموشم نمی شود وقتی آنطور عاشقانه سیاهیِ چشمانت را به من دوختی و من در عاشقانه هایت به پرواز در آمدم،چشم هایت بالی بود برای پرواز در فراسوی چشمانت...
اصلا همه این ها به کنار...
بوسه ات را چه؟ چطور می توانم فراموش کنم،وقتی که جای بوسه ات شکوفه داده است ؟

 

پ.ن : تا ماهِ شب افروزم پشتِ این پرده ها نهان است...  [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ دوم ...

  • آسو نویس

-29- واکرده ام آغوش قل الله شهیدا

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۳ ب.ظ

سرش را از پنجره اتوبوس بیرون آورده بود و مدام فکر میکرد...یک قطره باران روی دستش چکید و به همراه آن قطره اشکی از چشمش سر خورد...قطره باران پایین آمد و از لای انگشتانش لیز خورد ...قطره اشک روی گونه دخترک روان شد...باران شدیدتر شد و اشک هایش دردناک تر...
وقتی از اتوبوس پیاده شد باران قطع شده بود اما اشک های دخترک به جای باران،می باریدند...کوله پشتی اش را روی دوشش انداخت و با دست راستش بند کوله پشتی را محکم تر گرفت و دوید...میانه ی راه باران دوباره شروع به باریدن کرد...دردهایشان مشترک بود انگار...هر دوی آنها از درد خسته شده بودند و بی توجه می باریدند...دخترک ایستاد و میان هق هق هایش نفسی تازه کرد و دنبال تکیه گاهی گشت...دستش را روی دیوار گذاشت به دیوار تکیه داد...کوله پشتی اش را روی پاهایش گذاشت...زیپ ژاکتش را بالا کشید و هق هق کرد...
باران شدیدتر شد...


دخترک زمزمه کرد : "یکی کمکم کنه،نفسم بالا نمیاد..." و کسی نبود که در آغوشش بگیرد...پاهایش سست شده بود ، کم کم از دیوار لیز خورد و روی زمین خیس پیاده رو کنار برگ های زرد و قرمز پاییزی نشست...مه بود و خورشیدی نبود که بی منت گرما ببخشد و نه تنها هوا سرد شده بود بلکه آدم ها هم، از یکدیگر سرد شده بودند...
دختر دیگر توان هق هق نداشت و بی صدا گریه می کرد...کمی آرام تر که شد سعی کرد از جایش بلند شود...دیوار دستانش را جلو آورد و دستان دخترک را گرفت...برگ ها کوله پشتی اش را برایش بلند کردند و روی دوشش انداختند...باد لباسش را تکاند و در آغوشش گرفت...او تنها کسی بود که فهمیده بود باد آغوش گرمی دارد...

پ.ن : تا حد زیادی واقعی...

  • آسو نویس

-28- بغلم کن

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

 

بیا و بغلم کن.عجیب تنها شده ام و من حالا یک غمگین شده ام...کسی را میخواهم بغلم کند...سفت و آرامش بخش و طولانی. یک بغل میخواهم پر از ستاره...بغلی میخواهم که آرامش رفته ام را به من برگرداند...
غمگین شده ام...مانند عصرهای پاییزی...البته عصرهای پاییزی بیشتر از اینکه غمگین باشند دل چسپند...عجیبند...همین امروز که به خانه برمیگشتم و لایه ای از برف روی ماشین ها را گرفته بود و هوا مه شده بود، راهم را طولانی کردم...کوچه پس کوچه ها را دور زدم...برگ ها را جمع کردم...بهشان لبخند زدم و بغلشان کردم....مه را نفس کشیدم تا پر از پاییز شدم و من حالا یک پاییز شده ام...

  • آسو نویس

-27- مرد گریه می کند پسرم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

اشک هایش که بر روی دریا چکید...موج های دریا در برابرش تسلیم شدند،آرام شدند و فروماندند.تندیس شده بود...مرد من گریه می کرد و آسمان به زمین آمده بود...مردِ من غمگین شده بود،نالان شده بود و بدتر از آن مضطرب شده بود.
مردها گریه می کنند،زار می زنند...وقتی سکوت میکنند ...مردها اشک می ریزنند و اشک هایشان میان تنهایی شان پنهان میماند...مردها کلافه میشوند وقتی دستشان را بین موهایشان می کشند و پایشان از پدال گاز کنار نمی رود...ماشین با بغض های مرد سرعت می گیرد...
و وای بر بغض هایی که تندیس ها را از پا در می آورند،بغض هایی که قلب را مچاله و کمر را خم می کند...
مردِ من بغض می کند،اشک می ریزد...میان واژه به واژه داستانش یا شاید هم در بین سطرهای شعرش...ممکن است اشک هایش را قافیه های عشق در بغل گرفته باشند...امکانش هست که کاغذهای به هم ریخته اش بغضش را نگه داشته باشند...
و مردها گریه می کنند،زار می زنند...

  • آسو نویس

-26- فیل و فنجان

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

 

قهوه را می نوشد و می نویسد بسم الله لبخند ... غم دوری مرا می کشد و چه چیزی عجیب تر از اینکه من تنهایم...تنهایی ام مانند پیله مرا در بر گرفته است و چند روزی است گریه می کنم...من یک فیلِ خاکستریِ غمگینم که وقتی به خودم آمدم ،دیدم کنار پنجره روی صندلی های کافه تنهایی نشسته ام و غزل می خوانم و اشک می ریزم...غزل خوش بخت است درست شبیه تو...فنجانِ جان وُ دل  بگذار این را بگویم که فقط آدم هایِ نابِ غزل دوست با تو عشق می کنند.همه آدم ها قهوه می خورند اما تعداد قابل توجهی شان عشق نمی کنند.چرا که هنگام غزل خواندن قهوه نمی نوشند...تو و غزل ناب هستیدو من ناب ترم چون من یک فیل خاکستری ام که عاشقت شده ام اما افسوس که ماه ها تلاش کرده ام تا این را بفهمی اما دیگر دیر شده است،خیلی دیر شده است؛چه بگویم که عادتم درد کشیدن است و درد را در درونم خفه کردن تا کس نفهمد که درونم چه میگذرد...حال م بد نیست،غم کم میخورم...نه که کم بخورم،نه؛ کم کم میخورم..گه گاهی حرف میزنم...مینویسم...فال میگیرم و در کافه تنهایی هایم شعر میگویم.خورشید هم نیست،خیلی وقت است که نیست...او هم در پیله تنهایی اش فرو رفته است و حالا باران و باد و برگ هستند که دست در دست هم آواز کنان می رقصند و در آسمان شهرمان به پرواز در می آیند...تازه میفهمم که زیر باران رفتن چه لذتی دارد...لذت خوردن یک هندوانه خنک روی قالیچه های قالی حیاط بابا بزرگ.همچون غزل های ناب خواندن و قهوه خوردن میانِ تو و با تو...و با تو بودن چه شور عجیبی دارد...وقتی لب هایم را نزدیکت می آورم و گرمای وجودت گرمم میکند...آه فنجان جان که اکنون می نویسم تا فردا روزی بخوانی و ببینی که چه بر سرم آمده است و من چقدر منتظر و خسته ام،چقدر ناگفته دارم و چه مقدار زیاد شناخته نشده ام...تو عطرِ یاسِ رازقی میدهی و مستم می کنی...بگذریم،بیا با هم صحبت کنیم،چه قدر گرد و خاک گرفته ای،چه قدر پیرتر شده ای و آه که چقدر ترک برداشته ای !
اکنون با بارش باران برایت می نویسم تا باران هم شاهد باشد که در دلم چه آشوبی بر پا شده است... اولین روز دیدارمان را یادت است.من یک فیل خاکستری تنها در میانه شلوغی کافه تو را دیدم و تو دل مرا از آن خودت کردی و من دیوانه وار عاشقت شدم،خواستم بیایم و بگویم که ...دستانم میلرزد و توانایی قلم گرفتن ندارد...ای کاش قلم خود توانا بود تا من را تبدیل به واژه کند و بنویسد... خدا را چه دیدی؟شاید روزی تو هم سرد شدی،بس که خیره ماندی به من!

کاش می فهمیدی که من بی تو غمگین ترین فیل دنیا ام- کاش نبودی- کاش نمی دیدمت - کاش نبودم  - کاش شروع نمی شد که اینگونه تمام شود...

پ.ن : دست نوشته های یک فیلِ تنها

  • آسو نویس

-25- مراقب اقتصادمان باشیم

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۲ ب.ظ

به هر حال یک بخشی از زندگی،بخش اقتصادی آن است.تا چه زمانی برویم در مغازه ای دل مان بخواهد لباسی را بخریم اما نتوانیم؟اقتصاد خیلی مهم است.وقتی جیبم خالی است نمی توانم بنشینم و در آرامش ایده پردازی کنم چون باید به این فکر کنم که غذا چه بخورم؟پول اجاره چه می شود و ...

|مجله ایده آل - بخشی از مصاحبه با سجاد افشاریان|

  • آسو نویس

-24- چه چیزی بهتر از بنده محبوب شدن... !

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

محبوب دل ها شدن قطعا برای همه ما آدم ها اتفاق دلچسبی است...آدم های معروف خیلی خوشبخت اند چون کسانی را دارند که خیلی دوستشان دارند و این آدم ها آدم های حرفه ای هستند....شما فرض کنید من یک آهنگساز حرفه ای بودم،آن وقت بدون شک حجم عظیمی از دوستانم را آهنگ ساز های حرفه ای پر میکردند یا حداقلش این بود که آدم هایی دور و برم زندگی میکردند که یک ربطی هر چند کوچک به آهنگ و موسیقی و ساز داشتند.ممکن بود میان این همه دوست حرفه ای من با یک نفرشان حسابی صمیمی بودم او هم از آنجا که عاشق من بوده است در روز تولدم آهنگ مخصوص خودم را هدیه می داد؛آهنگی که از خوبی های من گفته باشد.
یا فرض کنید اگر من خیاط حرفه ای بودم و خیاطی ام زبانزد همه بود...پس حتما با خیاط های حرفه ای دیگری هم در ارتباط بودم...آن وقت لازم نبود که خودم را بکشم تا لباس مورد علاقه ام را پیدا کنم یا اینکه زحمت دوختش را بکشم...دوست صمیمی ام سلیقه من را می دانست و با عشق برایم یک مانتو می دوخت که آستین هایش سه ربع باشد با طرح گل های ریز که پس زمینه مانتو یاسی باشد با گل های ریز صورتی و بنفش و قرمز...شاید هم من یک نقاش حرفه ای می شدم،نقاشی که تا به حال کلی نمایشگاه نقاشی زده بود و این قدر در مسابقات و جشنواره های مختلف تقدیر شده بود که یک کمد برای جوایزش کنار گذاشته بود.تصور کنید من نقاش میشدم و نه تنها از کارم لذت می بردم بلکه پولدار هم میشدم...مهم تر این که اطرافم پر می شد از دوستانِ نقاش که مدام برایم نقاشی می کشیدند و من را عاشق بودند.
فکرش را بکنید من یک عکاس حرفه ای بودم و اسم تمام دوربین های دنیا را می دانستم...لب تابم پر بود از عکس های خوبی که خودم گرفته بودمشان،همه افراد خانواده به من افتخار می کردند...اگر عکاس بودم مطمئنا لحظات نابی را ثبت می کردم...اگر عکاس بودم دوستانی را هم داشتم که عکاس بودند...و در نتیجه عکس های خوبی از خودم داشتم...عکس هایی متفاوت با دوربین های عجیب و گنده؛گوشی ام پر میشد از عکس هایم...در حالت گریه و خنده و شادی و ذوق و مهربانی و تولد و تمام حالت هایم عکس داشتم.

                                                                photo by : me    
خیال کنید من یک نویسنده بزرگ شوم و دوستانم هم نویسنده های معروفی باشند...آن وقت امکان دارد من حجم عظیمی نوشته درباره خودم و مهربانی هایم داشته باشم.ممکن است نویسنده های متفاوتی از من نوشته باشند و من پر از لبخند شوم.اما،نویسنده معروف بودن کمی تفاوت دارد،چون تو مطالبی در مجلات مختلف چاپ کرده ای...کمی حرفه ای ترش میشود فیلنامه های عجیب و فوق العاده ای نوشتی که فیلمش معروف شده است...اما کسی تو را نمی شناسد...همه کارگردان و بازیگران فیلم را می شناسند،آخرش این است که ممکن است آدم ها در تیتراژ فیلم اسمت را دیده باشند که تازه آن هم که چیزی نیست، تو معروف نمیشوی...در خیابان مردم روی سرت نمی ریزند که عکس بگیرند ؛چون موقع راه رفتن اسمت را که روی پیشانی ات حک نکرده اند...مردم چهره های معروف را میشناسند و نه نویسنده های معروف. نویسنده ها کمی غریب ترند در این معروفیت ها...
بازیگر بودن که قضیه ای کاملا جدا دارد...چون تو آن قدر معروف میشوی که تعداد فالوور هایت به یک میلیون میرسد...این یعنی یک میلیون نفر تو را دوست دارند...چه قدر هر روز حس خوب به تو تزریق میشود از اینکه این همه آدم دوستت دارند.البته که بازیگرها آدم های خوشبخت تری هستند،چون هم آهنگسازها ،هم خیاط ها و هم نقاش ها دور و برشان هستند...عکاس ها سر و دست میشکنند تا از بازیگرها عکس های نابی ثبت کنند...نویسنده ها تلاش میکنند متنشان را آن قدر قوی بنویسند تا کارگردان ها و بازیگرها متنشان را قبول کنند.
بازیگرها آدم های عجیبی هستند...معروف اند،محبوب اند،البته شکی هم نیست که زحمت میکشند...کم آدم هایی هستند که با پانزده،شانزده ساعت کار کم نیاورند...بازیگرها موجودات متفاوتی هستند که خیلی ها میشناسندشان،هم خیاط ها و هم عکاس و ها و هم نویسنده ها...آدم ها از هر قشری از جامعه که باشند میدانند که فلانی بازیگر است اما عده ی کمی هستند که نویسنده های معروف را میشناسند...عده ی کمی هستند که ارزش عکاس ها را میدانند...زحمت خیاط ها را ارج می نهند.
بازیگرها هم آدم های خاصی هستند و هم نیستند؛حس عجیبی باید باشد که در یک خیابان شلوغ که اگر تو راه بروی آدم حسابت نمیکنند بازیگر راه برود بزرگ میشود...ارزشمند میشود...حس عجیبی است که آدم های متفاوت در نقاط مختلف کشور تو را دوست بدارند. آهنگساز و خیاط و نقاش و عکاس و نویسنده وقتی معروف میشوند که یک دوست بازیگر داشته باشند،تنها کافی است دوست بازیگرشان یک عکس از خودش و یکی از این افراد بگذارد،اصلا هم لازم نیست کپشنی زیر این عکس وجود داشته باشد...مطمئن باشید معروف میشود...بدونِ شک. این محبوبیت و معروفیت و مشهور بودن اتفاقِ عجیبی است...از آن عجیب هایِ دلچسپ طوری...
من اعتراف میکنم مشهور بودن را دوست دارم،دلم میخواهد از اینکه اولین صفحه کتابشان را امضا کرده ام ذوق کنند.دوستانم افتخار کنند که دوستم هستند...همیشه دلم خواسته حرفه ام را آن قدر حیرت انگیز انجام بدهم که آدم ها لذت ببرند از بودن با من،قلبم دلش خواسته است که دور و بری هایم به من افتخار کنند...مثلِ چند وقت پیشِ خواهرزاده رامبد جوان ...آن قدر که دیگران بگویند کاش جایِ خواهرزاده او بودیم...

پ.ن : إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَنُ وُدًّا  (آیه نود و ششم از سوره مریم)  کسانی که ایمان آورده و عمل شایسته انجام دهند خداوند محبتشان را در دل دیگران می اندازد و آن ها را محبوبِ دل ها میکند

پ.ن : عکس مربوط است به دو هدیه دوست داشتنی از دو آدم دوست داشتنی تر...   :)
متنِ نوشته :
در خنده ها پیدایت کردم,
همپایم شدی
قدم به قدم
نه یکی پس ,
نه یکی پیش …
شدی رفیق ِ دل
از آن رفیق ها که می شود برایش حرف زد و به رفاقتش امید داشت
از آنها که گاه شبیه ِ من , تنها می شد
مثال من گریه میکرد
و نزدیک من می خندید
رفیقِ دلم سالروز پروانگیت مبارک

  • آسو نویس

-23- آن ها هم تغییر میکنند

دوشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ب.ظ

پارت یک:  بچه ای نبودم که اندازه قدم برایم مهم باشد،یک اصلی که در همه دبستان ها رعایت می شد به ترتیب قد ایستادن بود،یعنی اول مهر که میشد بچه ها سر اولین نفر صف ایستادن دعوا می کردند تا وقتی که معلم بیاید و قدهایشان را مقایسه کند و بعد یکی یکی شماره هایشان را مشخص کند،بهشان بگوید که باید شماره هایشان را گوشه مقنعه شان بدوزند تا یادشان نرود.من آن موقع ها شماره سه یا نهایتا چهار صف بودم...دختر قد بلندی نبودم و در نتیجه سر کلاس هم میزهای اول و دوم جایی بود که معلم هایم برایم تعیین می کردند،من در تمام شش سال دبستانم که به اضافه یک سال پیش دبستانی ام  جمعا هفت سال میشد طعم نشستن روی نیمکت آخر را نچشیدم...جدای اینکه هیچ وقت آن جا برای من نبود هیچ میل و علاقه ای نسبت به آن جا نداشتم،همه معلم ها هم یک خاصیت از کسانی که میز آخر مینشستند می دانستند که آن هم تنبل بودنشان بود.

پارتِ دوم : هفت سال دبستانم که تمام شد و وارد راهنمایی شدم هیچ کس سر جا دعوا نمیکرد،عجیب تر اینکه هیچ کس پاهایش را یک متر باز نمیکرد و داد نمیزد که این سه تا جائه و برایِ دوستم گرفتمش...این قدر همه مان در شوک محیط جدید و سال بالایی تر ها بودیم که نمیدانستیم باید چه کار کنیم.این شد که ما همینطور نامرتب در صف هایمان ایستادیم. با توجه به اینکه ما همه مان در مدرسه تازه وارد بودیم و سال بالایی ها مسخره مان میکردند(حق هم داشتند!) ما هم کم سوتی نمیدادیم و کم مسخره بازی در نمی آوردیم.حق هم داشتیم،وارد شدن به یک محیط جدید که طبعا قوانین جدیدی نیز به همراه دارد برای ما سخت و عجیب بود.وارد کلاس که شدیم منتظر بودیم که به ترتیب قد روی نیمکت ها بنشانندمان،هفته اول که گذشت و خبری نشد تازه فهمیدیم که ای بابا اینجا قوانین فرق میکند هرکس هرجایی نشسته که نشسته است وگرنه کسی نیست که به ترتیب قد مرتبمان کند. هفتم که بودیم من میز سوم مینشتسم..کلاسمان سه ردیف داشت که هر ردیف پنج نیمکت داشت؛ردیف کنار دیوار برای بچه های شلوغمان شده بود ردیف وسط درسخوان تر ها و ردیف کنار پنجره متوسط های رو به بالا.یک قانون عجیب دیگری که کلاسمان داشت این بود که ردیف کنار دیوار یک تیم بود و ردیف وسط و کنار ئنجره یک تیم جدا...ما کاملا با هم متفاوت بودیم،یعنی به هیچ وجه و در هیچ شرایطی در هیچ برنامه ای ردیف ما کنار دیواری ها با آن ها قاطی نمیشد،حالا هم که فکر میکنم دلیل خاصی نداشت ،این یک قانون نانوشته بود که در کلاس ما رعایت میشد.

پارتِ سوم :  آن دوره اولی هایی که ششم را تجربه میکردند ما بودیم و به خاطر همین بود که مدرسه مان تشکیل میشد از کلاس هفتمی ها و سوم راهنمایی ها...سوم راهنمایی ها هم که با ما مشکل داشتند ما هم سر به سرشان نمی گذاشتیم...بچه های فهیمی بودند نسبتا،سرشان به کار خودشان بود و ما هم سرمان به کار خودمان.

                                                         Isfahan - mordad 94   


پارتِ چهارم : سال هشتم مدرسه ،چرخ تقدیر یک جور دیگری چرخید و من توانستم طعم میز آخر نشستن را بچشم...تازه با دنیای میز آخری ها آشنا شدم...دو دنیای متفاوت جلویی ها و عقبی ها.این شد که من مستقر شدم در میز آخر...وارد دنیای بچه های عقب شدم که بر خلاف تصور معلم ها و بچه ها در دبستان نه تنها تنبل نبودند خیلی هم زرنگ و باهوش بودند.میز آخر دنیایِ عجیبی داشت،معلم نمیگفت بروی گچ بیاوری،مجبور نبودی در حلق معلم امتحان بدهی...معلم هیچ تسلط و سلطه ای نداشت...راحت بودی...حرف میزدی،چشمک بازی میکردی...میخوابیدی و درس میخواندی آخر سر هم به عنوان بچه های برتر کلاس به دفتر معرفی میشدی. آن سال مدرسه مان متشکل شد از هفتم ها و هشتم ها و ما باز هم به سال پایینی ها کار نداشتیم...تنها کاری که با آنها میکردیم این بود که در مراسمات مدرسه بهشان هیچ مسئولیتی نمیدادیم و البته آن ها هم از خجالتمان در آمدند و تمام مراسم ها را از یک جایی به بعد خودشان اجرا کردند و ما را راه ندادند.ما هم حرفی نزدیم...ما از آن سال بالایی ها و ارشد های خنگ و بدبخت بودیم که سیخ مینشستیم تا ببینیم چه قرار است و چه پیش می آید .آن قدر آرام و ساکت بودیم که مراسم اول مهر را خودشان برای خودشان اجرا کردند.

پارتِ پنجم : یک سال گذشت و امسال سال دومی است که ما ارشد مدرسه حساب میشویم و اولین سالی است که مدرسه دوباره به سه تا پایه تبدیل شده است...هفتمی ها و هشتمی ها و نهمی ها،با سه دنیای متفاوت،تازه عادت کرده بودیم به پاتوق هایمان،به معلم ها،به مدیر اخموی پارسالمان،حتی ناظم سال هفتممان...هفتمی های امسال مثل هفتمی های پارسال نیستند،آرام اند و متین،سر در گم اند.خجالت میکشند؛جلوی ما نهمی ها میترسند،درست مثل خودمان وقتی اولین بار نگاهمان به حیاط بزرگ مدرسه و با معلم های متفاوت افتاد.وقتی هر زنگ با یک معلم خاص سپری شد...وقتی هیچ معلمی به معلم دیگر کاری نداشت و تکلیف خودش را میداد و هیچ کس حق اعتراض نداشت که حالا فلان امتحان را هم داریم.هر معلم فکر میکرد درس خودش مهم ترین است.هفتمی های امسال همان قدر آرام اند که ما آرام بودیم..اما عوض میشوند،عادت میکنند...روزی میرسد که مثل ما هیچ کس حاضر نیست اول صف بایستد،هیچ کس قبول نمیکند که میز های اول را زودتر بگیرد.همه شان تغییر میکنند...کم کم دوست میشوند،اکیپ تشکیل می دهند،صدای خنده ها و دویدنشان در حیاط میپیچد...نم نم مقنعه هایشان را در مدرسه در می آورند و مدل موهای مختلف را امتحان میکنند...موضوع بحث هایشان عوض میشود...دغدغه های کوچکشان یک هو دغدغه های بزرگ تری می شود...عادت میکنند به معلم های متفاوت،به مسئولیت پذیر بودن.چه کسی باور میکند که ما همان هفتمی های دو سال پیش هستیم که خجالت میکشیدیم و سر در گم بودیم و آن وقت حالا،بعد از دو سال یک هفتمی که از کنارمان رد میشود ؛ مثل آدم بزرگ ها نگاهمان میکند و غبطه میخورد که دوست های زیاد داریم ولی عوض میشوند...هفتمی های امسال همان قدر آرام اند که ما آرام بودیم...

 

 

  • آسو نویس