آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-52- آدم های دوره ای

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۹ ب.ظ

آفتاب در آمده بود و من هنوز نخوابیده بودم...ساعت ها به این فکر می کردم که دوست داشتن چیست؟چرا این قدر سریع عاشق می شویم و کسی را دوست می داریم...این حس دوست داشتن برای من در یک لحظه ایجاد می شود...در حد چند ثانیه...با دیدن لبخند کسی...شنیدن صدای خواننده ای...نوشته ای از یک نویسنده...من عاشق می شوم...عاشق انسان هایی که هیچ وقت با آنها ملاقات نداشته ام و از آن به بعد هم نخواهم داشت...عاشق آدم هایی که  دوره ای هستند..عاشق ریتم آهنگ ها...دیوانه باهوش بودن آدم ها و فهمیده بودنشان...

من به محض دیدنِ رفتارِ مناسب آدمی در یک موقعیت عاشقش می شوم و ساعت ها و روزها با فکر او میخابم...همینقدر یک هویی...

پ.ن : می شود برای این آهنگ مرد؟      بیست و نه هفت [دانلودانه]
  • آسو نویس

-51- دلا هوایی دیار طوسِ امشب

پنجشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۳:۲۹ ب.ظ

از وقتی پایم را از قطار پایین گذاشته ام بغض امانم نداده است،مدام تحمل کرده ام،لبخند زده ام...به یاد خاطرات سفر خندیده ام...اما همین که داخل خانه شدم،پا به پای روضه جواد مقدم اشک ریخته ام...تمام ساعت های امشب بغض دارم...آشوبم...برای جدایی از حرم...جدایی از معشوقم...به یاد تمام روزهایی که حال خوبی داشتم...حرم پناهم بود...مرا در خود آرام می کرد...نمی گذاشت بترسم...نگران نبودم...آشوب را تجربه نمی کردم...اما حالا...بیست و چهار ساعت است که از پناهگاهم دورم...مدام حالت تهوع دارم...آرام نمی گیرم...دور خانه راه می روم و یاد پیاده روی های شبانگاهه حرم می افتم...سرم را به دیوار تکیه میدهم و یاد تکیه دادن به دیوارهای حرم می افتم...مداحی گوش می دهم....روضه های حرم را تجربه می کنم...اینجا خفه است...چیزی ندارد که بتوان آرام شد...هیچ کس نیست پناهم بدهد یا آغوشش را برایِ منِ دیوانه باز کند...اینجا غریبم...من در شهر خودم غریبم...تنهاترینم...هیچ وقت تا این اندازه احساس بی کسی و تنهایی نکرده ام...آب میبینم،آب های خنک سقاخانه هوس میکنم...تسبیح میبینم صلوات های در راه حرم را دلم میخواهد...آرام قدم بر میدارم به یاد ساعت های دیشب که برای دور شدن از حرم آرام قدم برمیداشتم تا شاید هنوز راهی برای برگشت باشد...هر چند قدم برمیگشتم و دوباره قدم بر میداشتم تا وقتی که دیگر چیزی از گنبد معلوم نبود...وقتی صلوات خاصه امام رضا در گوشم زمزمه شد و قطار در خلسه ای عمیق فرو رفت...شبی که آدم های قطار زودتر از شب های دیگر خوابیدند...این ساعت ها عجیب آشوبم...امشب هوای نفس کشیدن ندارم...

پ.ن : بعدها به این پست عکس اضافه می شود

پ.ن :  دلا هوایی دیار طوسِ امشب [دانلودانه]

  • آسو نویس

-50- تو سخت گمشده‌ای در تاریخ دلم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

همسرِ شهید بابایی (الهام حمیدی) :‌آخه عباس من از دستِ تو چیکار کنم؟

شهید بابایی (شهاب حسینی) : به خدا پناه ببر بالام جان :)

                                                             /شوقِ پرواز - یدالله صمدی/

پ.ن : عنوان از حسام الدین شفیعیان

  • آسو نویس

-49- رازِ مگو، بگو بشه

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

کاش میشد کمی شعر بگذاریم رویِ طاقچه دلمان...تا هروقت غم کمی از گوشه دلمان به سمتِ قلبمان پایش را فراتر گذاشت و تمامِ توانش را برایِ محاصره کردنِ قلبمان به کار برد...بتوانیم به سمت بیرون هلش دهیم...
شعرمان آن قدر توان داشته باشد که ماهیچه هایِ قلبمان را از فشار غم ها آزاد کند...کاش کمی شعر داشته باشیم برایِ روزهایی که هیچ چیز بر طبقِ مراد و خواسته ما نیست و همه چیز دست به دستِ هم میدهند تا دریچه قلبت تنگ شود و هر بار حس مردن کنی...برایِ‌روزهایی که آفتاب پشتِ کوه ها گیر کرده است و ستاره هایِ شبمان بی رونق است و غم ها در پسِ تاریکی غم ها فرو رفته است و کم کم دارد با او یکی می شود...وقت هایی که زمان می گذرد و با گذشتن هر ثانیه فشار قلبت بیشتر می شود...شب هایی که که دیگر نه ماه توان شنیدن دارد و نه تو توان گفتن...دیگر هیچ کس نیست...ما مانده ایم و غم هایی که هر لحظه تعدادشان بیشتر می شود و نیروهایِ عظیمی از خاطره ها که به سمتت هجوم می آورند...
شب هایی که خواب رفته است و خیال ندارد به این زودی برگردد ..بعضیﺍشک ها ﻫﺴﺘﻨﺪ... بی ﺩﻟﯿﻞ ، بی ﺑﻬﺎﻧﻪ ، یک ﺩﻓﻌﻪ ای ، ﻧﺼﻒ ﺷﺒﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ می ﮐﻨﻨد شب هایی که خاطره آدم هایی به یادت می آید که همه چیزشان قشنگ هست...حتی اخم هایشان...مهربانی هایشان...روزهایی که حالت را خوب کرده اند...کسانی که انرژیشان نه تنها از کلماتشان بلکه از وجودشان پراکنده می شود...کسانی که با یادآوری چهره شان لبخند به صورتت می نشیند و دلت برایِ‌ وجودشان تنگ می شود... می گویم کاش کمی شعر داشته باشیم برایِ روزهایی که چیزی جز شعر آراممان نمی کند...

پ.ن :‌ عنوان از آهنگ بنیامین

پ.ن : دلم میخواد بنویسم...نمیشه،نمیشه...حالم از این نتونستن داره به هم میخوره

پ.ن : چه حرف ها که درونم نگفته می ماند
خوشا به حال شماها که شاعری بلدید...   /رضا احسانپور/

پ.ن : دوست دارم این متنو گسترش بدم...شاید توانِ‌نوشتنم برگرده کاملش کنم

  • آسو نویس

-48- دردها از سر و کولمان بالا می رود

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۲ ب.ظ

 

دنیایِ بی شعر را تصور کنید دنیا بدون بویِ خاکِ باران خورده...بدون یادآوری عشق...بدونِ محبت...بدونِ دست هایی که پشتمان بزنند و بگویند :«رویِ بودنمان حساب کن»...بدونِ چرخشِ محبت ها...دنیایِ بدونِ ماهی گلی...دنیایی بدون لمسِ پوستِ گرمِ نوزادهای تازه به دنیا آمده...
گفته بود شب می روی بیمارستان پهلویش بمانی؟گفته بودم می روم چه توی خانه چه توی بیمارستان،شب ها هیچ کجا خبری از خواب نیست اما خب دروغ گفته بودم...ترکیب بوی الکل و خون حالم را به هم می زد و میخواستم هزاران بار بالا بیاورم.از ساعتِ یازدهِ شب رویِ یک صندلی سفت، پشت به پنجره تکیه داده بودم...باد می آمد...پرستار آمده بود و مریض ها را چک کرده بود،مسکن هایشان را داده بود،سرم هایشان را زده بود و رفته بود...از اتاقِ بغلی صدای گریه نوزادی می آمد...نا امیدی را می توانستی در چهره بیماران به وضوح ببینی...گوشی را دستم گرفته بودم و خودم را سرگرم گوشی نشان می دادم.برایِ منی که تنها دلیلم برای انتخاب نکردن تجربی در دبیرستان طاقتِ دیدنِ دردِ بقیه را نداشتن بود...بیمارستان جایِ غمگینی محسوب می شد...

همراه مریضِ اتاقِ بغلی صدایم کرد و گفت می توانی چند دقیقه کنارِ مریضِ ما بمانی؟سرم را به نشانه تایید تکان دادم...خانومِ رویِ تخت خوابیده به گمانم هیچ وقت نخندیده بود...هیچ وقت خط افقی لب هایش که به دو طرف صورتش کشیده شده بود منحنی نشده بود...چشم هایش هیچ برقِ شادی نداشتند...از درد به خود می پیچید و جهان هنوز هم مستطیل بود...هر چه می گذشت به خط هایی که از این سر ‌به آن سرِ مستطیلِ جهان کشیده شده بود بیشتر ایمان می آوردم...خط هایِ چروکی که رویِ پیشانی بیمار کشیده شده بود، مستطیل بودن جهان را ثابت می کرد...گالیله سال ها ما را گول زده بود..
می گویند اگر جهان مستطیل بود و خنده ام می گیرد...جهانِ ما همین حالا هم مستطیل است....پر از خط هایی که آدم ها رویِ هم می کشند تا از این کنج به آن کنج برسند...صورتِ خط خطی و زشتِ دنیا را دیده اید؟دنیا همین حالا هم مستطیل است...چند صد سال گالیله گولمان زده است...

به اتاقِ خودمان برگشتم...حسی را تجربه کرده بودم که توی این چند سال هیچ وقت لمسش نکرده بودم...پرستار را صدا زدم که برایِ تزریقِ خون بیاید...قطره های خون مدام می دویدند و یک به یک سقوط می کردند در رگ های مادری که مادر نبود...مریض هایِ دیگر یک به یک بیدار می شدند و من هنوز رویِ صندلی نشسته بودم و به دنیایِ پیشِ رویم فکر می کردم، دنیایی بدون لمسِ پوستِ گرمِ نوزادهای تازه به دنیا آمده... به دروغِ بزرگ و کثیفی فکر می کردم که گالیله تمامِ این سال ها به ما گفته بود...

پ.ن : بخش هایی از وبلاگ دیگری ک با چند تا جمله و ایده از من ترکیب شده...اسم وبلاگ و آدرسش رو یادم نمیاد...چشمم اتفاقی بهش افتاده بود...

پ.ن :‌بهم قالب هدیه بدین :-غر

  • آسو نویس

-47- راه نشانم بده

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

صدایم را خوب شنیده بودی،نه؟ صدایِ التماس هایم،صدایِ روزهایی که قبل از طلوعِ خورشید دعایِ عهد میخوانم و به چهل نرسیده دعوتم کردی...

  • آسو نویس

-46- چیزی بگو...

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

 

در تمام مدتی که اسکرین شات هایِ وبلاگِ قبلیم را میخواندم گریه می کردم...برایِ‌تمامِ روزهایِ خوبم...برای تمام امیدها و تلـاش هایم...روزهایی که بی وقفه برای درست شدنم تلاش می کردم...قلبم گرفت از تمامِ بی عرضگی الانم...شاید باورتان نشود اما چهره روزهایِ پارسالم حالم را از منِ الانم بد کرد....دلم برایِ روزهای قشنگمان تنگ شد!

روزهای عاشق بودنم...روزهای مهربان بودنم و تلاش کردنم...روزهای نوشتنم...روزهایی که اینقدر داستان ها می بافتم که صبر می کردم دو سه روزی بگذرد تا بعد مطلبم را انتشار بدهم...روزهایی که زنگِ انشایی بود که برایش هر هفته بنویسم...زنگِ انشا خوب بود...من همکارشان شدم...مطلب ها را انتشار دادم و تلاش کردم...لینک زن خوب بود.اما همه شان رفتند...دیگر هیچ کس برایِ نوشتن تلاش نمی کند وقت نمی گذارد....احساس میکنم داریم در یک دریا غرق می شویم و هر بار و با هر موج یک دور نفس کم می آوریم...داریم میمیریم از کم نوشتن...دوست هایم نیستند...دیگر کسی نیست که تشویقم کند...که انرژی مثبت بدهد...آدم هایِ زندگیم کم شده اند...دیگر هیچ کس شبیهِ خودش نیست...
دوستانِ وبلاگیم را دل تنگ شده ام...تمامِ آدم هایی که برایم نظر می گذاشتند و من با آن ها معاشرت می کردم...زمان هایی بودکه من شادتر از این بودم...الان هم شاد هستم...خیلی شاد هستم اما این شاد بودن آن شاد بودن نیست...سعی در شاد بودن متفاوت است با شاد بودنِ درونی...
آخ که دیگر هیچ کس نیست...همه رفته اند...هر کدام از ما بلاگفایی ها در یک جزیره فرود آمده ایم،و سعی می کنیم کشتی سوخته مان را دوباره راه بیندازیم اما بدونِ‌هم نمی توانیم...این هم خصوصیت بلاگفایی ها بود...بدونِ هم دوام نمی آوردند...اما روزی رسیده بود که باید خودشان زندگی می کردند...اما نمی توانستند...تنهایی آدم را از پا در می آورد..

حس میکنم وسط یک جزیره ناشناس ایستاده ام و مرغان دریایی پرواز می کنند...و صدایِ‌فریادهایم به هیچ کجا نمی رسد و من باز هم بلندتر فریاد میزنم...

پ.ن : کامنت گذاشته بودم برایِ کسی...حالم خوب بود...امیدهای زیادی داشتم...راستی دیویدم آدم ها به چه امیدی زندگی می کنند؟

پ.ن : نوشتنیها مسیرِ من بود...بهترینم بود...قشنگ ترین دورانِ‌ نوشتنم نوشتنیها بود...آخ که دیگر نیستی و من نیستم وما در هم گم شده ایم [هق هق]

  • آسو نویس

-45- برداشتِ ششم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ

 

امروز که پس از مدت ها حالم بد بود تو هم پس از مدت ها صدایم کردی...پس از مدت ها من در حال مرگ بودم...پس از مدت ها تو حالت با من خوب بود...پس از مدت ها دلم پر از بغض و چشمانم پر از اشک بود و تو پس از مدت ها میخواستی با من حرف بزنی.

دلم عجیب گرفته بود و با تمام وجودم حست می کردم...من پس از مدت ها حست می کردم...تک تک اجزای صورتت را به یاد می آوردم و وقتی لب هایت را برای حرف زدن تکان دادی من هیچ صدایی از تو به گوشم نمی رسید فقط تو را می دیدم و لب هایت که تکان میخورد...نمی دانم چه می خواستی بگویی٬

شاید میخواستی بگویی دلت برایم تنگ شده است یا اینکه قلبت پس از مدت ها درد می کند...شاید میخواستی یادآوری کنی که متن هایی که اخیرا خوانده ای هنوز هم همان هایی هستند که بودند...

نمی دانم فقط میدانم که آن لحظه تنها کاری که به ذهنم می رسید برای انجام دادن بغل کردن تو بود...دلم برای آغوشت که هیچ وقت نچشیده بودم تنگ شده بود...برای تنِ صدایت...برای خنده هایِ میانِ کلامت...تو اما نبودی.تو دل تنگ نبودی...تو دل تنگ مسخره بازی هایِ من نبودی...دل تنگ اشک ها و خنده هایمان نبودی...دل تنگ هیچ چیز نبودی...گفته بودی که یاد گرفته ای هیچ وقت برای کسی دل تنگ نشوی...مدام برایمان یادآوری می کردی که آدم ها، برایِ رابطه کوتاه اند...همه دنبالِ رابطه هایِ راحت اند...اگر حس کنند رابطه ها پر هزینه و وقت بر است نابودش می کنند...

چه قدر حرف دارم و چه قدر همه چیز ترسناک و سیاه شده است.دیوید جان ترسم از این است که روزی عاشقانه هایمان ته بکشد...یک روز صبح بیدار شویم و ببینیم هیچ حسی نسبت به هم نداریم..تو موهای من را بو نکنی ...و من آغوشت را نفس نکشم.میترسم روزی باشد که برایم گل نخری و من آن را در آب نگذارم...می ترسم ریشه تمامِ گل هایِ یاسمان خشک شود...
می ترسم از فکر کردن به روزی که برایِ هم نامه ننویسیم...یادداشتی رویِ یخچال نباشد که زیرش نوشته باشد هنوز هم دوستت دارم...قلبم می ایستد از تحمل روزهایی که هیچ کس در دنیا کاری را با عشق انجام ندهد....مردم مجبور شوند که ماشینی زندگی کنند...با هم بودن برایشان عادی شود...می ترسم از اینکه آخرین بازدید تلگرامت مالِ چندماه پیش باشد و این یعنی خی لی چیزها...یعنی روزی بوده است که من برایت عاشقانه ننوشته ام...و تو برایم قلب نفرستاده ای

این ها ترس دارند دیویدم...البته چیز های زیادی هستند که ترس دارند...این که گل هایِ خانه مان بدونِ آب بمانند...شمعدانی هایمان گل ندهند و کاکتوسمان رشد نکند...مطمئن باش ترس دارد وقتی کتاب هایِ کتابخانه مان خاک بگیرند و تو برایم عاشقانه آرام نخوانی و من شبی را بدونِ یادآوری عشق بخوابم...دیویدِ جان و دلم دنیا ترس دارد...و بدان که زمین برای رنج است...در زمینی که ما زندگی می کنیم رنج های بسیار زیادی است و ما میانِ رنج ها رشد پیدا می کنیم ولی این را هم بدان که انسان چیزی جز سعی و تلاشش نیست...بدان که دست هایمان که در دستِ هم باشد دنیا را خواهیم ساخت حتی اگر دنیا را غم برداشته باشد...

دلبرم،دیویدم،تمامِ من...بعضی غم ها هستند که درد دارند...دردشان تا تهِ جانت نفوذ میکنند،و برای همیشه گوشه ای از قلبت را از آنِ خود میکنند اما غم هایی وجود دارند که مانند شکلاتِ تلخ هستند...غم هایی که درد دارند،تلخ اند اما انسان را در تکاپو می اندازند..."غم اگر نبود هنرمندی وجود نمی داشت. این غم است که بزرگترین شاهکارهای جهانی را خلق می کند که بر دل می نشیند."این غم ها خوب اند...غم هایی که باعثِ رشدِ انسان بشوند غم هایِ خوبی هستند...اما اگر غم تو را از پا بیاندازد و تو را نابود کند غم نیست...غم ها باید انسان ها را نجات بدهند...در هر غمی روزنه امیدی هست...فقط باید صدایش کرد...
مهربانَم...هیچ وقت نا امید نشو...تا وقتی که هنوز هم کسانی را داری که دلشان برایت تنگ شود و نگرانت بشوند یعنی هنوز امیدی هست...نا امید نشو و دعا کن...دعا نجات بخشِ تمامِ گره ها است...میدانی دیویدم وقتی که دعا میکنی یعنی امید داری...من هنوز هم دوستت دارم و میگویم که تو میتوانی...تو یک قهرمانی...قهرمانِ تمام عاشقانه هایِ من...قهرمانِ آغوش ها...قهرمانِ آرزوها...تو برای من قهرمانی...برایِ خودت هم همینطور...بگذار قهرمانی هایت را رو کنم...حرف هایت معجزه اند...واژه هایِ کلماتت اشک هایم را جاری می کنند و چه معجزه ای قشنگ تر از اینکه حرف هایت اشک هایم را بی تاب کنند...اشک هایی که سراسر عشق اند...اشک هایی که از وجودِ غم ها است...اما یادت نرود که غمِ ما از نوعِ شکلات تلخ است...غم های ما باعثِ رشدمان می شود... تا وقتی که دست هایمان در دست هم باشد و امید داشته باشیم ریشه های یاسمان خشک نمی شود...به تو قول می دهم!

پ.ن : نگو خاطره،خاطراتم عذابه...    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ ششم ...

پ.ن : قسمت داخل "" از کتاب کاغذهای خط خطی

پ.ن :

 روسری گلدارم را

اتو که می کشم

بوی گل می پیچد تو اتاق

کاش می شد

عکست را اتو بکشم

                                                 |هما احمدیان| 

  • آسو نویس

-44- نشد نشد نشد،برو برو برو

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ

باورم نمی شد که بعد از این همه رهایی از او،دوباره دل بسته اش شده ام،عاشقِ چشمانش...نمی خواستم...همین تازگی ها بود که لذت رهایی را تجربه می کردم و خوشحال بودم،نمی خواهم...دوستش نداشتم...دوستش نداشتم یا دوست نداشتم که دوستش داشته باشم؟کدام؟کدامشان درست است؟

چشمانِ او یا قصدِ من؟

نمی خواستم لحنِ صدایت عاشقم کند!اما واژه به واژه کلمه هایت دیوانه ام کرد...!...برووو...نیا...دور شو...نمی خواهم بغلت کنم...

  • آسو نویس

-43- برداشتِ پنجم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ب.ظ

 

مهربانَم،سلام... میخواهم قربان صدقه ات بروم...وقتی دستگیره در را با دستانت فشردی نفسم در سینه حبس شد و عشق در رگ هایم جریان پیدا کرد...وجودم  تو را کم آورده بود.وقتی تو نبودی تمامِ خانه مان سرد شده بود،هیچ احساسی نبود که به آن دل خوش کنم،انگیزه ها از خانه مان رفته بودند.اما امروز که قامتت در چهارچوبِ در سبز شد چشمانم برق زدند و از شدتِ خوشحالی به سمتت دویدم و باز هم گرمای آغوشت را تنفس کردم...چه کسی فهمید که ریه هایم عطرِ تو را کم داشتند.دلم عجیب برایت تنگ شده بود...از فرط دل تنگی نامه هایت را برایِ خودم می خواندم و کلمه به کلمه آن را نفس می کشیدم و در تعجب میماندم که وقتی این قدر مهربانانه می نویسی چرا بیشتر نمی نویسی...دلبرم نامه هایِ تو برایِ من پر از احساسند در حرف حرفِ کلمه ها تو را می شود پیدا کرد...با تو عشق جریان پیدا می کند...بیشتر برایم بنویس و مهم تر اینکه بمان،برایِ همیشه پیشِ من باش که درست کنار شانه هایم جایِ تو خالی است...

 

پ.ن : نشد با شاخه ها بغل کنم تو رو...    [دانلودانه...]

پ.ن : مجموعه داستان ها با مجموعه عکس ها،برداشتِ پنجم ...

  • آسو نویس