-386- بودن.
«یه جا تسلیم عشق بودن، همه دیوونگیت میشه/ چه دنیایی به من دادی، به من که دل نمیدادم.»
- ۲۲ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۳۶
«یه جا تسلیم عشق بودن، همه دیوونگیت میشه/ چه دنیایی به من دادی، به من که دل نمیدادم.»
خانم حیدرزاده و زهرا گیر داده بودن که مثل همیشه نیستی. غمگینی. بودم، شبش رو با گریه خوابیده بودم و خیلی دیر و صبح رو با گریهی زیاد شروع کرده بودم، انقدر که تو اسنپ هم ساعت هشت صبح گریه کردم، غمگین بودم. واقعا بودم اما وقتی نمیتونم دربارهش حرف بزنم چه فایدهای داره تاکید اونها؟ چیزی نگفتم. حرفی نزدم. خانم حیدرزاده گفت از ما ناراحتی؟ راست میگی. حق داری. خستهت کردیم و گفتم اینطوری نگین توروخدا، از شما ناراحت نیستم. وقتی این حرفا رو بهم میزدن ساجده نشسته بود اون طرف میز و میخندید و نگام میکرد. ساجده رو یک ماهه باهاش آشنا شدم، از طرف مدرسه. انسان جالبیه، دوسش دارم، شفافیتش و دغدغههاش رو میفهمم. یکی دو ساعت گذشت، جلسه اون روز برگزار شد، خانم حیدرزاده و زهرا رفتن یه جای دیگه تا درباره مسائل دیگه حرف بزنن و من اومدم از ساجده قیچی بگیرم که ساجده بهم گفت بگو چرا ناراحتی؟ همونطوری که پشت میز وایستاده بودم بهش گفتم تمام دیشب سعی کردم از دردم برای یه آدمی حرف بزنم و بهش بفهمونم که مشکلم اونه ولی نفهمیده، بهش گفتم حرفزدن از دردم برای اون آدم شبیه این بوده که زخمت دهن باز کنه و بگه چته؟ و تو نتونی خود زخمو نشون بدی که داره ازش خونریزی میکنه. بهش گفتم هزارتا دلیل هست که دلم بخواد بمونم، همونطورکه هزارتا دلیل هست که دلم بخواد برم و نمیدونم کار عقلانی چیه؟ ساجده خندید و گفت کار عقلانی همیشه موندن کامل، یا رفتن کامل نیست. گاهی فقط باید به خودت اجازه بدی غمگین شی و کنار بکشی و من چشمام برق زد که تو یک دقیقه فهمید بهم چی میگذره. اون روز هم تو باغ کتاب بعد اختتامیه برنامه بچهها ساجده بهم گفت این روزها خیلی رقیقی. دوسش دارم. دوسش دارم که میفهمه، امیدوارم آدم نزدیکتری بشه بهم در زندگی. اطمینان و مهربونی و شیطنتش رو دوست دارم و بهم حس خوبی میده.
تا میام به ثبات برسم چیزی به همم میریزه و من مطمئنم که زور تحمل این همه تنش رو ندارم.. به صورت افراطی کار میکنم، افراطی سریال میبینم و افراطی محبت میکنم که شاید مغزم از بدبختیای خودم کنار بکشه اما هزارتا مسئله هست که بارش روی شونهی منه و امروز دیگه واقعا فهمیدم کسی نیست که بتونم بار این غم رو بذارم روی دوشش. از نبودن آدمها ناراحت نشدم، حتی از نبودن تو هم به هم نریختم. انگار قبول کردم واقعا تنهام و خب همینه که هست. قوی بودن برای من اینطوری تعریف شده.
چشمام غم زیادی رو حمل میکنن. امروز سلفیای که تو اسنپ در راه برگشت از خودم گرفتم که داشته باشم رو نگاه کردم و یک لحظه دیدم خودم رو و چشمام رو و غمگین شدم. راستش رنج زیبا و مقدسیه. چشمام رو زیباتر کرده اما هرچی که هست غمه و سنگینی میکنه. هالهی اشکی که همیشه دور چشممه هرچند حاکی از یه قصهی پشت پردهست و قشنگه، هرچند که یه راز رو روایت میکنه اما سنگینه. شاید دیگه نتونم پلکامو باز نگه دارم. شاید باید قلبم احساس گرمای بیشتری کنه که بتونه ادامه بده. اما حتی نمیدونه چه چیزی خوشحالش میکنه.
پ.ن: آره عزیز دلم، منم نمیدونم ارزش داره یا نه، ولی نمیتونم نجنگم براش. همهی زندگی من همین بوده. پر از چیزهایی که آدمها گفتن ارزش نداره و نجنگ و من فکر میکردم باید بجنگم. آدما هنوز هم مسخرهم میکنن بابت انتخابام، هنوز هم من اونی نیستم که پذیرفته بشم، هنوز من اونیم که همه فکر میکنن اشتباه رفته، از روزی که اومدم علوم انسانی گرفته تا روزی که المپیاد دادم، تا روزی که مدال گرفتم، تا روزی که گفتم میخوام انسانشناسی بخونم، تا روزی که گفتم حقوق و روانشناسی و فرهنگیان نمیخوام، تا خود امروز که حتی کار میکنم آدما طعنههاشونو میزنن، مطمئنم مسیرم درسته، مطمئنم این مسیریه که دوسش دارم، مطمئنم که این راه برام رشد میاره. طعنههاشون اذیتم میکنه اما نمیذارم منو از مسیرم دور کنن.. حتی اگه همه دنیا جمع بشه و نخواد من کار کنم، من انجامش میدم. از هیچ کدوم اون تلاشها پشیمون نیستم. تو هم امیدوارم از همون چیزایی باشی که از تلاش براشش پشیمون نشم.
*جان عاشق در تن خاکی چه سان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
صائب تبریزی
امروز از شدت غمی که روی چشمام سنگینی میکرد احساسکردم نمیتونم چشمامو باز نگه دارم.
آزادی، آزادی، آزادی. همیشه با فاطمه دربارهش حرف میزنیم که تا جوونیم باید چیزهایی رو تجربه کنیم که بعدا حسرتش رو نخوریم. یه روزایی واقعا با همین مود میریم و تو خیابونا میچرخیم. انگار واقعا همینه. جز با تنهایی لذتبردن نمیشه از جمع لذت برد. گاهی واقعا لذت استقلالداشتن بهم میچسبه، لذت اینکه خودم و خودمم. اراده میکنم کاری انجام بدم یا اراده میکنم از چیزی کنار بکشم. لذت نظرداشتن و هرکاری کردن. اما میدونین این از تنهایی لذت بردن نیازمند بستریه که تو رو بپذیره، اینجا توی خونهمون و توی شهرمون، ارتباطاتم و آدمای دورم من رو اینطوری میپذیرن، تحسینم میکنن اما وقتی تهران نیستم این منِ آزاد پذیرفته نمیشه و من خیلی جدی به هم میریزم، هربار رفتن و دور شدن از این شهر از من هزارتا جون میگیره چون اونجا من رو نمیپذیرن، کسی چیزی نمیگه اما من می فهمم و واقعا خستهم، زور و توان توضیح ندارم. نمیتونم این فشار رو دیگه بپذیرم. انقدر خودم بدبختی دارم که بخوام بهش فکر کنم که این یکی چیزی نیست که دلم بخواد داشته باشمش پس دوری میکنم.
واقعا خستهتر از اونم که بتونم این تنشهای عاطفی رو تحمل کنم و هیچجا هم جز پیش خودت نمیشه ازش حرف زد و تو هم انگار طرف من نیستی.
گاهی از خودم خجالت میکشم وقتی میخوام چیزایی که ندارم و دلم میخواد داشته باشم رو به اونا نسبت میدم. از خودم خجالت میکشم که برای چیزهایی تلاش نمیکنم و غصه میخورم که اگه اونا فلانجا برام این کار رو کرده بودن من به اون موقعیت میرسیدم و غصه میخورم که گاهی اونی نیستم مه لایقشن.
بیشترین حس تکرارشوندهم دربارشون همینه. همینکه شاید هیچوقت برای هم کافی نیستیم. اینکه هنوز نمیتونیم اون مدلی که باید با هم معاشرت کنیم و اینکه من هم تلاشی نمیکنم و گاهی ایگنور میکنم اذیتم میکنه.
باید آدم بهتری میبودم در هر صورت و همون طور که تفاوتهای آدمای دورم رو میپذیرم تفاوتهای خانوادهم رو هم بپذیرم اما انگار مغزم این طرف مدل دیگهای کار میکنه. اینجا برام سخته بپذیرم که اونا با من متفاوتن.
اما میدونی، در نهایت همیشه چی دربارشون خوشحالم میکنه، اینکه وقتی مشکل رو مطرح میکنم و واقعاااااا توی چاله افتادم دنبال مقصر نمیگردن، اینکه همیشه بهم اعتماد میکنن رو واقعا دوست دارم. وقتی تو چشمهاشون میبینم که تفاوتهام رو، سرکشیام رو و بداخلاقیامو میپذیرن و باهاش راه میان قلبم پروانهای میشه و دلم میخواد باز تلاش کنم و کم نیارم. مهمترین دلیل تلاشم خیلی وقتا برق شادی چشم اوناست.
بیشتر از اینکه دلم بخواد مکانهای خاصی رو ببینم به این فکر میکنم که با کی دوست دارم اونا رو ببینم. من هیچوقت بلد نبودم تنهایی خوش بگذرونم. لحظات محدودی بودن که احساس کردم چیزی در من اتفاق افتاده و تنها بودم اما تنهایی انتخاب همیشگیم نیست. واسهی همین انگار دلم خواست برم دنبال متروکهها، دنبال جاهایی که هیچکس ازشون خبر نداره و یه هو تو مسیرت پیداشون میکنی. کوچههای تنگ و باریک و تصاویر ناآشنای آشنا. توی هر جا که باشم. یه جایی توی شمال، یه جایی توی جنوب، حتی بیرون از این مرز. احتمالا دلم میخواد برم و کنجی رو پیدا کنم که بتونم شخصیسازیش کنم و بگم اینجا همون جاییه که مال منه و بعد اون مکان رو مثل یه راز با خودم حمل کنم.
امروز صبح احساس کردم داره پاییز میشه. نه که بدونم یا بفهمم، «حس» کردم. اولش برق شادی اومد تو چشمام. انگار پاییز همهچیز رو رازآلودتر میکنه و تحمل درد توش راحتتره اما بعد ترسیدم. غمگین شدم و گریهم گرفت. از فکر روزهای پارسال و حسهای پارسالم گریهم گرفت. از قوی بودنم و از موضع بالا بودنم گریهم گرفت. یاد پیادهرویهای بعدازظهر و آهنگ گوش کردنم افتادم، یاد غم بزرگ و تنهایی بزرگ و قوت بزرگم افتادم. چندین روزه دارم خیلی چیزا رو گوش نمیدم؟ خیلی حرفا رو نمیزنم، خیلی کارا رو نمیکنم که مبادا افسار این درد از دستم خارج بشه؟ با خودم گفتم پاییز رو چطور بگذرونم اگه این آهنگا رو گوش ندم؟ دلم برای خودم سوخت اما انگار مطمئن بودم این پاییز همهچیز رو عمیقتر میکنه و امیدوارم اون حسی که توش عمیقتر میشه دوستداشتن باشه.
چند روز پیش یک اتفاقی افتاد که برای بار هزارم بهم ثابت شد قصهی من با راهکارهای آدما پیش نمیره. قصهی من با شهود خودم پیش میره. اشتباهاتش هم تقصیر خودمه و کسی جز خودم نمیتونه پیش ببردش. نمیتونم دیگه حسهام رو تشخیص بدم. نمیتونم بفهمم حسم دلتنگیه یا عطش، نمیتونم بفهمم حسم خشمه یا غم یا محبت. حقیقتش اینه که دیگه براش تلاش هم نمیکنم. به طور افراطی کار میکنم که فکر نکنم و با اینکه آگاهم ممکنه یه جایی از پا بیفتم اما راه دیگه ای ندارم. حرف زدن و مشورت کردن راهی رو پیش نمیبره و تو هم اون کسی نیستی که آمادگی حرفشنیدن رو داشته باشی. همه بارش رو دوش منه و تو فکر میکنی این رابطه رو پیش میبری، اما همه سنگینیش رو دوش منه و تو حتی حق نمیدی که گاهی خسته بشم. من نمیتونم یک لحظه دستم رو ول کنم و مطمئن باشم تو این بار رو برمیداری.دلگیرم و به قول نرگس شکستنی اما باز هم منم. شاید بیستویکسالگی همین شکلیه. آرومتر و پذیراتر.
امروز صبح احساس کردم تب کردم. از خواب پریدم و واقعا احساس تب داشتم. از خوابهایی که میبینم خستهم و هیچ کاری براشون از دستم برنمیاد. اون روز توی کانالی که فقط خودم توشم نوشتم که گاهی از شدت غم تب و لرز میکنم همونطور که از شادی و دلم تنگ شد برای سالهای پیش این موقع که شادی این ماجرا بیشتر از غمش بود با همهی ترس و رازآلودیش. دلم تنگه، باید بپذیرم و پیش برم اما حتی یادم رفته پذیرش چه شکلیه، همونطور که عصیان رو بلد نیستم.
پاییز رو حس کردم. راهرفتن رو، مسیر رو و موندن رو. این پاییز همون پاییزیه که منتتظرش بودم؟
حال محمدجواد خوب نبود، من قرار بود زهرا رو ببینم، زهرا گفت بگیم محمدجواد هم بیاد؟ گفتم سختش نیست؟ گفت نه خودش گفته همو ببینیم و به فاطمه هم بگو. جلوی کافه وی با محمدجواد وایستاده بودیم و حرف میزدیم تا زهرا بیاد. من از حال بد نمی تونستم روی پام وایستم، زهرا که اومد رفتیم و توی کافه نشستیم. سفارش دادیم و نصف چیزایی که میخواستیم رو نداشتن، زهرا باهاشون دعوا کرد. سه تایی حرف زدیم. از فیلمها و کتابا گفتیم و من از کتاب محمدجواد عکس گرفتم. میخواست بره کلاس زبان. من و زهرا موندیم توی کافه. با لپتاپ من وارد کلاس نظریه شدیم، زائری حرف میزد و همزمان تو کافه آهنگ پلی میشد. سرمو گذاشته بودم روی میز، با دستم صدای کلاس زائری رو کم کردم و زهرا گفت حالا تو بگو و من بهش گفتم نمیدونم چطوری دلش میاد انقدر اذیتم کنه و گریه کردم. همونطوری گریه کردم. زهرا دستمو گرفت و گفت نمیخواد اذیتت کنه اما شاید راهی جز این نداره. بهش گفتم هرچی که هست من دارم اذیت میشم. هرچی احتمال وجود داشت رو برام گذاشت روی میز. گفت کاش میتونست بره حرف بزنه و بگه که من اذیتم و در عین حال گفت فاطمه این قصه مختص خودته. من گریه کردم و بغضمو قورت دادم. زهرا شروع کرد کارنوشت انواری رو نوشتن و من با دستم روی میز با آهنگ ضرب گرفته بودم و برای خودم با آهنگ میخوندم. دفترمو دراوردم برنامهی امتحانی رو نوشتیم و قرار گذاشتیم با هم درس بخونیم. دو روز قبل تولد امام رضا بود. گفتم زهرا من تا تولد امام رضا صبر میکنم. گفت قبوله و تو چشماش نگرانیش رو برای خودم دیدم. تا پردیس مرکزی تو گرما پیاده اومدیم و حرف زدیم. بهش گفتم یادته اومدیم بلوار کشاورز و بارون گرفت؟ گفت یادمه که حرف زدیم. یک ربع پنج بود و پنج دانشگاه رو میبستن. گفتیم میخوایم نماز بخونیم. اجازه دادن بریم تو.. نور از سقف مسجد دانشگاه میتابید رو صورتمون. نمازمو که خوندم کف نمازخونه دراز کشیدیم. من ازش فیلم گرفتم. درباره خودمون حرف زدیم و روزهایی که پیش رومونه. دم متروی انقلاب تو آینه عکس گرفتیم و زهرا گفت مطمئن باش خوب میگذره. سه روز بعد، یعنی درست یک روز بعد از تولد امام رضا اون چیزی که منتظرش بودیم اتفاق افتاد.
فک کنم هر چیزی مربوط به تو خوشحالم میکنه، دیدن اینکه دیده میشی، دیدن اینکه آدما ازت خوب میگن، دیدن اینکه میبینم خوشحالی، دیدن خندههات و موفقشدنت. انگار واقعا صد تا جون از خوشحالیت بهم اضافه میشه و این شکل دیگهای از خوشحالیه و میدونی کی این بیشتر خوشحالم میکنه؟ وقتی خوشحالیتو با من درمیون میذاری و بهم اعتماد میکنی.
محبت دیدن خوشحالم میکنه، دیدن اینکه کسی میفهمه در حال تلاشم، وقتی کاری میکنم که خوب پیش میره. وقتی پیش فاطمهم، وقتی زهرا دستامو میگیره، وقتی به اون روز فکر میکنم. وقتی وسط غمگین بودن و ترسان بودن یادم میافته خداست که همهچیز رو سر جاشون میچینه و هیچ چیزی در این جهان گم نمیشه. برق شادی تو چشم بچههای مدرسه. وقتی دوربین و میکروفونشونو باز میکنن و میگن سر کلاس بهشون خوش گذشته و دلشون تنگ میشه. وقتایی که هنوز فکر میکنم ایده دارم. اون روزایی که میشینم توی مقبره و از گریه نفسم بالا نمیاد و با اشک برمیگردم خونه. اون روزایی که میرم و سرچ میکنم پخش زنده حرم امام رضا و گریهم میگیره هم خوشحالم. وقتی احساس میکنم آدما به خاطر خودم دوستم دارن خوشحالم، وقتی کسی بهم میگه کارتو پرفکت انجام دادی خوشحال میشم. وقتی کسی جزییات کوچیکی که برام مهمه رو یادش میمونه خوشحالم. امروز که فاطمه یادش بود کشمش دوست ندارم خوشحال بودم. بازی با بچهها قلبمو گرم میکنه. اون چند روز که مهمون داشتیم و تونستم مهمونامونو بخندونم وقتی ته دلم پر از غم بود خوشحال بودم. وقتی تکلیفم با خودم روشنه و آرومم و دست و پا نمیزنم خوشحالم. هر بار که قلبم یادش میاد خداست که ربه خوشحالترین آدم دنیا میشم.