-385- موج دریادیده را بستن به ساحل مشکل است*
خانم حیدرزاده و زهرا گیر داده بودن که مثل همیشه نیستی. غمگینی. بودم، شبش رو با گریه خوابیده بودم و خیلی دیر و صبح رو با گریهی زیاد شروع کرده بودم، انقدر که تو اسنپ هم ساعت هشت صبح گریه کردم، غمگین بودم. واقعا بودم اما وقتی نمیتونم دربارهش حرف بزنم چه فایدهای داره تاکید اونها؟ چیزی نگفتم. حرفی نزدم. خانم حیدرزاده گفت از ما ناراحتی؟ راست میگی. حق داری. خستهت کردیم و گفتم اینطوری نگین توروخدا، از شما ناراحت نیستم. وقتی این حرفا رو بهم میزدن ساجده نشسته بود اون طرف میز و میخندید و نگام میکرد. ساجده رو یک ماهه باهاش آشنا شدم، از طرف مدرسه. انسان جالبیه، دوسش دارم، شفافیتش و دغدغههاش رو میفهمم. یکی دو ساعت گذشت، جلسه اون روز برگزار شد، خانم حیدرزاده و زهرا رفتن یه جای دیگه تا درباره مسائل دیگه حرف بزنن و من اومدم از ساجده قیچی بگیرم که ساجده بهم گفت بگو چرا ناراحتی؟ همونطوری که پشت میز وایستاده بودم بهش گفتم تمام دیشب سعی کردم از دردم برای یه آدمی حرف بزنم و بهش بفهمونم که مشکلم اونه ولی نفهمیده، بهش گفتم حرفزدن از دردم برای اون آدم شبیه این بوده که زخمت دهن باز کنه و بگه چته؟ و تو نتونی خود زخمو نشون بدی که داره ازش خونریزی میکنه. بهش گفتم هزارتا دلیل هست که دلم بخواد بمونم، همونطورکه هزارتا دلیل هست که دلم بخواد برم و نمیدونم کار عقلانی چیه؟ ساجده خندید و گفت کار عقلانی همیشه موندن کامل، یا رفتن کامل نیست. گاهی فقط باید به خودت اجازه بدی غمگین شی و کنار بکشی و من چشمام برق زد که تو یک دقیقه فهمید بهم چی میگذره. اون روز هم تو باغ کتاب بعد اختتامیه برنامه بچهها ساجده بهم گفت این روزها خیلی رقیقی. دوسش دارم. دوسش دارم که میفهمه، امیدوارم آدم نزدیکتری بشه بهم در زندگی. اطمینان و مهربونی و شیطنتش رو دوست دارم و بهم حس خوبی میده.
تا میام به ثبات برسم چیزی به همم میریزه و من مطمئنم که زور تحمل این همه تنش رو ندارم.. به صورت افراطی کار میکنم، افراطی سریال میبینم و افراطی محبت میکنم که شاید مغزم از بدبختیای خودم کنار بکشه اما هزارتا مسئله هست که بارش روی شونهی منه و امروز دیگه واقعا فهمیدم کسی نیست که بتونم بار این غم رو بذارم روی دوشش. از نبودن آدمها ناراحت نشدم، حتی از نبودن تو هم به هم نریختم. انگار قبول کردم واقعا تنهام و خب همینه که هست. قوی بودن برای من اینطوری تعریف شده.
چشمام غم زیادی رو حمل میکنن. امروز سلفیای که تو اسنپ در راه برگشت از خودم گرفتم که داشته باشم رو نگاه کردم و یک لحظه دیدم خودم رو و چشمام رو و غمگین شدم. راستش رنج زیبا و مقدسیه. چشمام رو زیباتر کرده اما هرچی که هست غمه و سنگینی میکنه. هالهی اشکی که همیشه دور چشممه هرچند حاکی از یه قصهی پشت پردهست و قشنگه، هرچند که یه راز رو روایت میکنه اما سنگینه. شاید دیگه نتونم پلکامو باز نگه دارم. شاید باید قلبم احساس گرمای بیشتری کنه که بتونه ادامه بده. اما حتی نمیدونه چه چیزی خوشحالش میکنه.
پ.ن: آره عزیز دلم، منم نمیدونم ارزش داره یا نه، ولی نمیتونم نجنگم براش. همهی زندگی من همین بوده. پر از چیزهایی که آدمها گفتن ارزش نداره و نجنگ و من فکر میکردم باید بجنگم. آدما هنوز هم مسخرهم میکنن بابت انتخابام، هنوز هم من اونی نیستم که پذیرفته بشم، هنوز من اونیم که همه فکر میکنن اشتباه رفته، از روزی که اومدم علوم انسانی گرفته تا روزی که المپیاد دادم، تا روزی که مدال گرفتم، تا روزی که گفتم میخوام انسانشناسی بخونم، تا روزی که گفتم حقوق و روانشناسی و فرهنگیان نمیخوام، تا خود امروز که حتی کار میکنم آدما طعنههاشونو میزنن، مطمئنم مسیرم درسته، مطمئنم این مسیریه که دوسش دارم، مطمئنم که این راه برام رشد میاره. طعنههاشون اذیتم میکنه اما نمیذارم منو از مسیرم دور کنن.. حتی اگه همه دنیا جمع بشه و نخواد من کار کنم، من انجامش میدم. از هیچ کدوم اون تلاشها پشیمون نیستم. تو هم امیدوارم از همون چیزایی باشی که از تلاش براشش پشیمون نشم.
*جان عاشق در تن خاکی چه سان گیرد قرار؟
موج دریا دیده را بستن به ساحل مشکل است
صائب تبریزی
- ۰۰/۰۶/۱۸
احساس انحصارطلبیم فعال شد. ساجدهٔ جدید. 🤧
شوخی میکنما، خیر باشه برات. قلبم بهت.
مراقبت کن.