-383- روز ششم: مجرد و خوشحال
آزادی، آزادی، آزادی. همیشه با فاطمه دربارهش حرف میزنیم که تا جوونیم باید چیزهایی رو تجربه کنیم که بعدا حسرتش رو نخوریم. یه روزایی واقعا با همین مود میریم و تو خیابونا میچرخیم. انگار واقعا همینه. جز با تنهایی لذتبردن نمیشه از جمع لذت برد. گاهی واقعا لذت استقلالداشتن بهم میچسبه، لذت اینکه خودم و خودمم. اراده میکنم کاری انجام بدم یا اراده میکنم از چیزی کنار بکشم. لذت نظرداشتن و هرکاری کردن. اما میدونین این از تنهایی لذت بردن نیازمند بستریه که تو رو بپذیره، اینجا توی خونهمون و توی شهرمون، ارتباطاتم و آدمای دورم من رو اینطوری میپذیرن، تحسینم میکنن اما وقتی تهران نیستم این منِ آزاد پذیرفته نمیشه و من خیلی جدی به هم میریزم، هربار رفتن و دور شدن از این شهر از من هزارتا جون میگیره چون اونجا من رو نمیپذیرن، کسی چیزی نمیگه اما من می فهمم و واقعا خستهم، زور و توان توضیح ندارم. نمیتونم این فشار رو دیگه بپذیرم. انقدر خودم بدبختی دارم که بخوام بهش فکر کنم که این یکی چیزی نیست که دلم بخواد داشته باشمش پس دوری میکنم.
- ۰۰/۰۶/۱۴