آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-396- فکت

شنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۸ ق.ظ

 

تا خنده‌هاتو تو جغرافیای عشق، فرمانروا کنی.

  • آسو نویس

-395- البته دل‌تنگی هم هست

جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۴ ق.ظ

که شاید همه‌چیز تو ذهنته. اما این از ارزشش کم می‌کنه؟

  • آسو نویس

-394- دلم، دلم، دل، پاره پاره‌م.

چهارشنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۲ ب.ظ

آدم فکر می‌کنه توی کتابا و فیلما برای این‌که بتونن داستان رو کش بدن همه‌چیز رو سخت می‌کنن. آدم فکر می‌کنه همه‌ی این تعلیق‌ها، همه‌ی این ندونم‌ها مال تو داستانه و نویسنده می‌خواد یه طوری وانمود کنه که هیچی در قطعیت کامل نیست چون برای هیچ‌کس باورپذیر نیست این‌طور زندگی در تعلیق جواب و قابل‌تحمل باشه و چطور ممکنه کسی در چنین درامایی باشه و بتونه درس بخونه یا کار کنه، یا بخنده و زندگی کنه. اما حقیقت اینه که زندگی واقعی همینه، پر از چالش. پر از دلتنگی و قوت و ضعف‌های بی‌پایان. واقعیت زندگی همینه. لحظه‌ای تماما امید و لحظه‌ای تماما شک. اما پایان رنجی که می‌بریم امید هست؟ سحر گفته بود.

  • آسو نویس

-393- جای تو خالی. جات خالی.

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۳۶ ب.ظ

جای تو خالی عزیز دلم. جای تو پیش من خیلی خالی.

 

دلم تنگ می‌شه. تحمل می‌کنم. دلتنگی دستشو می‌ذاره رو گلوم. می‌ره تو چشمام. میاد توی سینه‌م، قلبم رو زخمی می‌کنه و بعد خنجرش رو می‌کشه تا توی ریه‌م و بعد آروم میاد توی دستام. تبدیل به ضعف می‌شه و من دیگه جونی برای نفس‌کشیدن ندارم. مضطرب و کلافه می‌شم. بداخلاق می‌شم. مضطرب می‌شم. خشمگین می‌شم و گریه‌م می‌گیره. من دلم برات تنگ می‌شه و دیگه چیزی ازم باقی نمی‌مونه.

 

پ.ن: جای تو خالی. جات خالی. هرجا که هستی، با بالی که می‌سازی با رویاهات، پرواز کن با رویاهات.

|آهنگ جای تو خالی-او و دوستانش|

 

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

 

سجّاد سامانی

  • آسو نویس

-392- تو می‌شنوی؟

شنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۱ ق.ظ

 

امشب گریه کردم. چون یادم افتاد دو شب پیش خواب دیدم دارم دوباره می‌رم مشهد و یادم افتاد هفته‌ی پیش مشهد بودم و قلبم اکلیلی بود. چون یادم افتاد تو این شهر غریب خیلی تنهام و کسی رو ندارم. چون یادم افتاد واقعا دوری درد زیادیه. چون یادم افتاد پاییز شده و این یعنی دوباره زندگی‌کردن توی تعلیق. چون یادم افتاد اون روزی که رفتم مدرسه و داشتم از درد روحی بالا می‌آوردم ساجده ازم پرسید چی شده و من گفتم نتونستم حرفم و منظورم رو برسونم و یادم افتاد قطعا فردا هم همین‌شکلی‌م چون حرفم فهمیده نمی‌شه. هیچ‌وقت این‌طوری قاصر‌بودن کلمات رو حس نکرده بودم. قلبم سرده، در عین حال که گرمه. امروز چیزهایی نوشتم برای خودم که نمی‌دونم چی بودن اما واقعی بودن. شاید هیچ‌وقت هم برنگردم و بخونمشون. خدایا من این‌جا توی اتاقم، ته این شهر بزرگ، خیلی احساس تنهایی می‌کنم. خیلی احساس غربت می‌کنم و هیچی این غربت رو در من از بین نمی‌بره. خدایا دلم برای امام رضا تنگ شده، دلم برای نشستن تو صحن گوهرشاد و تلاش برای تعریف‌کردن تنگ شده و نمی‌دونم باید چی کار کنم. خدایا، من واقعا احساس غربت و بیگانگی دارم. تو می‌شنوی؟ دوباره خودم رو تا خرخره توی کار غرق کنم که درد روحیم خودش رو نشون نده؟ خدایا، انقباض روحیم رو می‌بینی. اشک‌هامو هم می‌بینی. ممنونم که آدمای مهربون رو دورم گذاشتی که کم‌تر دردم بگیره اما همه‌شون یه تسکین موقتی‌ن. من از تو درمان می‌خوام.

 

پ.ن: تو غربتِ خونه، جز منِ دیوونه، کی غصه‌ی تو رو خورد؟

/حسین صفا/

 

من فکر می‌کردم این چیزا مال تو قصه‌ها و فیلماست. فکر می‌کردم مگه ممکنه حس عمیقی رو تجربه کرد و وانمود کرد که این‌طور نیست؟ اما انگار واقعاً قصه‌ی ماهاست که داستان کتاب‌ها و فیلم‌ها می‌شه.

  • آسو نویس

-391- «عطش»

پنجشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۷:۴۱ ب.ظ

تو جایزه‌ی کدوم کار خوبی منی؟ خدا تو رو برای من ساخته که تیکه‌به‌تیکه‌ی من رو می‌شناسی بدون این‌که حرفی بزنم؟

دیدنت، امنیتی که باهات دارم، چیزی که از خودم بروز می‌دم و ترسای عمیق درونی‌ای که از من با دیدنت بیرون می‌ره شبیه معجزه‌ که نه، خود معجزه‌ست. 

  • آسو نویس

-390- نگفته‌ها رو می‌دونی

شنبه, ۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۰ ق.ظ

الآن که تو آسمونیم و داریم پرواز می‌کنیم، من از زیارت سیر نشدم، احساس می‌کنم اون‌قدری که باید به گنبد از گوهرشاد زل نزدم، اون‌قدری که باید جلوی ضریحت واینستادم و زیارت‌نامه نخوندم. اون‌قدری که باید دور سرت نگشتم و اون‌قدری که باید باهات دردودل نکردم. وقتی توی هواپیما موقع ورود به مشهد ای حرمت ملجا درماندگان رو پخش کردن اشک تو چشمم جمع شد و تبدیل به اشک نشد. وقتی از در باب‌الجواد وارد حرم شدم و چشمم به اذن دخول افتاد انقدر که اون لحظه رو تصور کرده بودم و حالا واقعی شده بود گریه‌م گرفته بود.اولین بار که تو صحن گوهرشاد نشستم حالم طوری بود که انگار تو همه‌چیز رو می‌دونی. تموم این سه روز همین بود، من نتونستم برات تعریف کنم چون انگار انقدر تو همه‌چیو می‌دونستی که من از تو دور نبودم. منتظر این بودم. منتظر بودم که زبونم به گفتن باز نشه. فقط اون روز صبح توی صحن انقلاب خیلی گریه کردم. واقعاً احساس غربت کردم و شکایت آدما رو بهت کردم. من خیلی دوستت دارم امام رضا. انقدر که وقتی دیدمت یادم رفت چی می‌خوام و زبونم به گفتن باز نشد. مراقبم باش. مثل اون چند روزی که دعوتم کردی. مثل زیبایی اون شب و اون سحر.

  • آسو نویس

-389- اگه می‌خوای بمونی باید یاد بگیری بری

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۱ ق.ظ

دارم ریسک می‌کنم. دارم به معنای واقعی کلمه ریسک می‌کنم. نمی‌دونم می‌ارزه یا نه، نمی‌دونم درسته یا نه، نمی‌دونم چی می‌شه، اما دارم بر اساس یک نیروی شهودی ریسک می‌کنم. امیدوارم جواب بده. امیدوارم راه درستی باشه. اگه همه‌چیز خوب پیش بره اتفاقای بهتری میفته، امیدوارم اشتباه نکرده باشم. امیدوارم این همون مسیر درستی باشه که مال منه، شبیه نصیحت‌های دیگران نیست. دو شبه از خواب می‌پرم باز،انقدر که خواب‌های آشفته می‌بینم. کارهای مدرسه تقریبا تموم شده، دو هفته‌ی فشرده‌ی سختی بود. هشت صبح تا شش بعدازظهر مستمر مدرسه بودن کار راحتی نبود، برای منی که به شدت اشکی بودم و هر چیز کوچیکی می‌تونست اشکمو دربیاره راحت نبود اما همون تلاش مداوم برای تمرکز کردن و دیدن آدم‌ها من رو زنده نگه داشت و نذاشت بفهمم سختی دل‌تنگی و غمی که رو پلکم سنگینی می‌کنه رو. چهارشنبه که کارها تموم شد با بچه‌ها رفتیم کافه و حرف زدیم. احساس بهتری پیدا کردم. بعد مدت‌ها از ته دلم خندیدم و احساس کردم چیزهای بزرگ‌تری توی زندگی وجود داره. اون شب که اومدم خونه احساس پوچی می‌کردم. اتمام هر پروژه همین حس رو بهم می‌ده. پرسه‌ی بچه‌ها تموم شده بود، چیستا تموم شده بود و حالا ما اون‌قدری که اون دو هفته کار کردیم قرار نبود کار کنیم. می‌تونستیم استراحت کنیم اما من غمگین بودم. یک هفته‌ست باهاش حرف نزدم، دلم تنگ می‌شه، حضورش توی زندگیم دائمی شده، بودنش بهم قوت قلب می‌ده اما شاید نیازه این دوری. که من هم بفهمم می‌خوام چی کار کنم. امیدوارم اون هم به همین چیزها فکر کنه. امیدوارم اون هم کمی مستاصل بشه و احساس کنه چیزی داره فرق می‌کنه، البته واقعا همینه. تجربه نشون داده وقتی من انقدر به هم‌ریخته‌م اون طرف هم اتفاقی در جریانه. اون روزایی که من این‌جا شب و روز نداشتم، اون روزایی که من بیشتر از همیشه احساس تیکه‌پاره بودن می‌کردم درحالی‌که هیچ اتفاقی نیفتاده بود این آدم مشهد بود و وقتی بعدش برام تعریف کرد فهمیدم چی بوده که من انقدر ناآروم بودم. حس‌هام قویه، خودشم گفت. می‌فهمم تغییرات درونی آدمایی رو که دوسشون دارم رو. حالا هم همینه. اگر من ناآرومم، اگر صبرم لبریزه یعنی اون‌طرف هم چیزهایی در جریانه و راستش این کمی حالم رو بهتر می‌کنه. صبرم بیشتر می‌شه و دلم می‌خواد عصیان کنم. این روزها که بگذره، مطمئنم اتفاق‌های بهتری میفته، الآن که کمی همه‌چیز خلوت‌تر و آروم‌تره وقتشه من تکلیفمو با خودم مشخص‌تر کنم و اگر اون ادعا می‌کنه من باید مراقب خودم باشم و هرکسی یک تایم خلوتی رو نیاز داره پس منم می‌خوام انجامش بدم. انقدری آروم هستم که فکر ناآرومی تو اذیتم نکنه. پس الآن وقتشه. وقت اینه که کنار بکشم ببینم دنیا برامون چه خوابی دیده. آدمایی که مال همن یه روزی به هم برمی‌گردن دیگه؟

این روز و شب‌ها چقدر شبیه ماه‌رمضونه برام. چقدر شبیه شب‌های قدره. ناآرومیم شبیه اون‌روزاست همون‌طورکه امیدواریم هم. این کارهای انجمن رو که تحویل بدم تا دوشنبه همه‌چیز بهتر هم می‌شه. واقعا می‌تونم برم تو حالت آرامش و فکر‌کردن. باید این کار رو بکنم. منم مثل تو منتظر پاییزم.. منتظرم تغییر فصل چیزهایی رو درون من و تو هم تغییر بده. منم بلدم صبر کنم. بلدم کنار بکشم و بلدم آدما رو بترسونم. امیدوارم کمی ترسیده باشی. برای یک لحظه هم اگر بترسی خوبه. حتی اگه به زبون نیاری، حتی اگه حرفی نزنی. برای منم سخته، باور کن برای منم خیلی سخته چیزی رو به روی خودم نیارم، برای منم سخته همه بپرسن چته و من نتونم توضیح بدم. جونم درمیاد تا عادی جلوه کنم اما یه هو وسط کافه با دیدن یک چیز می‌زنم زیر گریه و خب دیگه آدم تا کجا می‌تونه وانمود کنه؟ آدم تا کجا می‌تونه بگه خوبم. تا کجا می‌تونه بگه اتفاقی نیفتاده. این‌ها رو که دارم می‌گم یاد پارسال میفتم که زهرا باهام حرف می‌زد. چقدر دلم تنگ شده برای حرف‌زدناش. برای وقتایی که بهم می‌گفت حق دارم. حتی وقتی چیزی نمی‌دونست. دلم برای چشماش تنگ می‌شه. اون روز توی کافه به هستی می‌گفتم می‌شه بغلم کنی و واقعا احساس کردم وقتی دستشو گرفتم آروم‌تر شدم. محبت‌های لمس‌گونه، گرفتن دست‌ها، بغل‌کردن‌های درسکوت، محبت‌های آروم و یواش رو دوست دارم. مراقبت‌هایی که کلمه نمی‌شن اما می‌تونی دریافتشون کنی. اما باید بپذیرم اگر چیزهایی رو دائمی می‌خوام باید موقتا ازشون کنار بکشم. هنوز انقدری کار دارم که بتونم صبر کنم. هنوز بلدم صبر کنم و هنوز بلدم چیزهایی رو به روی خودم نیارم. 

 

پ.ن: نوش جونم که برات دلتنگم، نگران من نباش.

 

  • آسو نویس

-388- تو هم ز روی کرامت.

پنجشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۵۴ ق.ظ

 

کاش چیزهای بیشتری برای گرمای قلب وجود داشت و کارهای کم‌تری برای تحویل‌دادن و محبت‌ها درست دریافت می‌شد. کاش همه‌چیز خلوص داشت. کاش من اونی بودم که باید و کاش وقتی که باید از خوشحالی بمیرم از غم مچاله نمی‌شدم توی تخت و کاش واقعا همون‌طور که ساجده گفت من شبیه اون جوونه بودم. کاش واقعا یه جوونه سبز تازه بودم، همون‌طور که دیده می‌شم. همون‌طور که بارها بهم گفتن . کاش ماجده به جای بودن توی قطار مشهد دوباره برمی‌گشت توی اون آشپزخونه‌ی مدرسه و خاطره تعریف می‌کرد و من قلبم روشن می‌شد.

 

پ.ن: دیروز توی کافه حیاط شماره ۶۵ ساجده این رو از توی لیمونادش دراورد و گفت این شبیه فاطمه نیست؟ و زهرا گفت نه شبیه فاطمه نیست. شبیه آسوعه! 

ضمیمه: آهنگ i was here - he and his friends

  • آسو نویس

-387- جامانده از حرف‌های روشن ماجده

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۰ ب.ظ

اگر چینش‌ها و شباهت‌ها رو اتفاقی درنظر نگیریم و مبنای قرارگرفتن هر چیزی رو در جهان بر  اساس نظمی بدونیم، می‌تونیم کلمه‌هایی که ریشه‌های مشترک سه‌حرفی اما جابه‌جا دارند رو مرتبط با هم ببینیم، عرب‌زبان‌ها بهش می‌گن اشتقاق کبیر.به این صورت که اگر بگیم کلمه‌ی «مال» از سه حرف م ا ل ساخته شده و ساختار حروف «امل» هم شبیه به همین کلمه اما با چینشی متفاوته اشتقاق کبیر اتفاق افتاده و به نوعی قرابت معنایی و نوعی شباهت در ریشه و معنا براش محتمله، اگه این‌طوری به زبان نگاه کنیم احتمالا دیگه نمی‌تونیم مال به  معنای دارایی و امل به معنای آرزو رو با الم که در معنای درد و رنجه جدا ببینیم انگار که به نوعی این سه مفهوم در هم آمیخته‌اند. 

 

پ.ن: سحر ماه‌رمضان ۱۴۰۰ ماجده محمدی برامون می‌گفت.

  • آسو نویس