آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-379- اگه حس‌ش کردی یعنی واقعیه

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۲ ق.ظ

امروز صبح احساس کردم داره پاییز می‌شه. نه که بدونم یا بفهمم، «حس» کردم. اولش برق شادی اومد تو چشمام. انگار پاییز همه‌چیز رو رازآلودتر می‌کنه و تحمل درد توش راحت‌تره اما بعد ترسیدم. غمگین شدم و گریه‌م گرفت. از فکر روزهای پارسال و حس‌های پارسالم گریه‌م گرفت. از قوی بودنم و از موضع بالا بودنم گریه‌م گرفت. یاد پیاده‌روی‌های بعدازظهر و آهنگ گوش کردنم افتادم، یاد غم بزرگ و تنهایی بزرگ و قوت بزرگم افتادم. چندین روزه دارم خیلی چیزا رو گوش نمی‌دم؟ خیلی حرفا رو نمی‌زنم، خیلی کارا رو نمی‌کنم که مبادا افسار این درد از دستم خارج بشه؟ با خودم گفتم پاییز رو چطور بگذرونم اگه این آهنگا رو گوش ندم؟ دلم برای خودم سوخت اما انگار مطمئن بودم این پاییز همه‌چیز رو عمیق‌تر می‌کنه و امیدوارم اون حسی که توش عمیق‌تر می‌شه دوست‌داشتن باشه.

چند روز پیش یک اتفاقی افتاد که برای بار هزارم بهم ثابت شد قصه‌ی من با راهکارهای آدما پیش نمی‌ره. قصه‌ی من با شهود خودم پیش می‌ره. اشتباهاتش هم تقصیر خودمه و کسی جز خودم نمی‌تونه پیش ببردش. نمی‌تونم دیگه حس‌هام رو تشخیص بدم. نمی‌تونم بفهمم حس‌م دلتنگیه یا عطش، نمی‌تونم بفهمم حس‌م خشمه یا غم یا محبت. حقیقتش اینه که دیگه براش تلاش هم نمی‌کنم. به طور افراطی کار می‌کنم که فکر نکنم و با این‌که آگاهم ممکنه یه جایی از پا بیفتم اما راه دیگه ای ندارم. حرف زدن و مشورت کردن راهی رو پیش نمی‌بره و تو هم اون کسی نیستی که آمادگی حرف‌شنیدن رو داشته باشی. همه بارش رو دوش منه و تو فکر می‌کنی این رابطه رو پیش می‌بری، اما همه سنگینیش رو دوش منه و تو حتی حق نمی‌دی که گاهی خسته بشم. من نمی‌تونم یک لحظه دستم رو ول کنم و مطمئن باشم تو این بار رو برمی‌داری.دلگیرم و به قول نرگس شکستنی اما باز هم منم. شاید بیست‌‌ویک‌سالگی همین شکلیه. آروم‌تر و پذیراتر.

امروز صبح احساس کردم تب کردم. از خواب پریدم و واقعا احساس تب داشتم. از خواب‌هایی که می‌بینم خسته‌م و هیچ کاری براشون از دستم برنمیاد. اون روز توی کانالی که فقط خودم توشم نوشتم که گاهی از شدت غم تب و لرز می‌کنم همون‌طور که از شادی و دلم تنگ شد برای سال‌های پیش این موقع که شادی این ماجرا بیشتر از غم‌ش بود با همه‌ی ترس و رازآلودیش. دلم تنگه، باید بپذیرم و پیش برم اما حتی یادم رفته پذیرش چه شکلیه، همون‌طور که عصیان رو بلد نیستم.

پاییز رو حس کردم. راه‌رفتن رو، مسیر رو و موندن رو. این پاییز همون پاییزیه که منتتظرش بودم؟

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی