آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-378- روز سوم: یه خاطره

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۴۸ ب.ظ

حال محمدجواد خوب نبود، من قرار بود زهرا رو ببینم، زهرا گفت بگیم محمدجواد هم بیاد؟ گفتم سختش نیست؟ گفت نه خودش گفته همو ببینیم و به فاطمه هم بگو. جلوی کافه وی با محمدجواد وایستاده بودیم و حرف می‌زدیم تا زهرا بیاد. من از حال بد نمی تونستم روی پام وایستم، زهرا که اومد رفتیم و توی کافه نشستیم. سفارش دادیم و نصف چیزایی که می‌خواستیم رو نداشتن، زهرا باهاشون دعوا کرد. سه تایی حرف زدیم. از فیلم‌ها و کتابا گفتیم و من از کتاب محمدجواد عکس گرفتم. می‌خواست بره کلاس زبان. من و زهرا موندیم توی کافه. با لپ‌تاپ من وارد کلاس نظریه شدیم، زائری حرف می‌زد و همزمان تو کافه آهنگ پلی می‌شد. سرمو گذاشته بودم روی میز، با دستم صدای کلاس زائری رو کم کردم و زهرا گفت حالا تو بگو و من بهش گفتم نمی‌دونم چطوری دلش میاد انقدر اذیتم کنه و گریه کردم. همون‌طوری گریه کردم. زهرا دستمو گرفت و گفت نمی‌خواد اذیتت کنه اما شاید راهی جز این نداره. بهش گفتم هرچی که هست من دارم اذیت می‌شم. هرچی احتمال وجود داشت رو برام گذاشت روی میز. گفت کاش می‌تونست بره حرف بزنه و بگه که من اذیتم و در عین حال گفت فاطمه این قصه مختص خودته. من گریه کردم و بغضمو قورت دادم. زهرا شروع کرد کارنوشت انواری رو نوشتن و من با دستم روی میز با آهنگ ضرب گرفته بودم و برای خودم با آهنگ می‌خوندم. دفترمو دراوردم برنامه‌ی امتحانی رو نوشتیم و قرار گذاشتیم با هم درس بخونیم. دو روز قبل تولد امام رضا بود. گفتم زهرا من تا تولد امام رضا صبر می‌کنم. گفت قبوله و تو چشماش نگرانیش رو برای خودم دیدم. تا پردیس مرکزی تو گرما پیاده اومدیم و حرف زدیم. بهش گفتم یادته اومدیم بلوار کشاورز و بارون گرفت؟ گفت یادمه که حرف زدیم. یک ربع پنج بود و پنج دانشگاه رو می‌بستن. گفتیم می‌خوایم نماز بخونیم. اجازه دادن بریم تو.. نور از سقف مسجد دانشگاه می‌تابید رو صورتمون. نمازمو که خوندم کف نمازخونه دراز کشیدیم. من ازش فیلم گرفتم. درباره خودمون حرف زدیم و روزهایی که پیش رومونه. دم متروی انقلاب تو آینه عکس گرفتیم و زهرا گفت مطمئن باش خوب می‌گذره. سه روز بعد، یعنی درست یک روز بعد از تولد امام رضا اون چیزی که منتظرش بودیم اتفاق افتاد.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی