-326- شما معجون طیالارض ندارین؟
«...اگه رفتی از این شهر، دست منو هم بگیر و ببر...»
- ۲ نظر
- ۲۹ دی ۹۹ ، ۰۰:۱۰
«...اگه رفتی از این شهر، دست منو هم بگیر و ببر...»
دیشب یاد حرف پارسا افتادم، یه شب بهم گفت فاطمه چرا فکر میکنی آدما وظیفه دارن احساساتی که خیلی سختن و خودتم نمیفهمیشون رو بفهمن؟ این حرفش مثل پتک خورد تو سرم، میگفت تو میگی توقع نداری آدما بفهمنت اما در حقیقت اینو ازشون میخوای و وقتی اینطوری نیستن به هم میریزی. نمیدونم شاید راست میگفت، شاید راست میگفت حال خوبت در قبال اینه که خودتو چیزی نبینی که قراره ازش نجات پیدا کنی. اما کیه که بتونه همه این کارا رو بکنه؟
سارا از هفته پیش که برام ماجراشو تعریف کرده لحظهای از ذهنم بیرون نمیره، هر کاری میکنم به یادشم، به جالش فکر میکنم. به صوتایی که برام شبهای جمعه میفرسته و قصههایی که تعریف میکنه، به صداش، به بغضش، به لحنش و به قوتش. به سارا فکر میکنم که گفت استخاره کرده که فلان چیز رو نگه داره یا نه ولی من حتی توی موقعیتی نیستم که چیزی دست من باشه و بتونم براش تصمیم بگیرم، چون این ما نیستیم که کشمکشامونو تعیین میکنیم ما فقط میفتیم توشون.
آدم خودخواهیم، به شدت آدم خودخواهیم، شایدم نیستم، شاید چیزایی که میخوام بدیهیترین حقم باشه اما نباید بخوامشون. شاید چیزایی رو میخوام که نباید، شاید الکی به هم میریزم، شاید هیچکس نمیتونه بفهمه حتی خودم. باید نذر کنم، باید چله بگیرم تا از این غم سرد نجات پیدا کنم، تا از این دوراهی بین حرف زدن و نزدن نجات پیدا کنم، تا بدونم بالاخره باید چیزی بگم یا نه، باید قدمی بردارم یا نه، باید متوقع باشم یا نه، باید حس دریافت کنم یا نه. که بدونم با خودم و این زندگی باید چی کار کنم.
حس میکنم دارم از دست میدم و نمیتونم نگه دارم. فقط میتونم دعا کنم که خدا برام نگه داره، چون من دستام زور نداره، قلبم ترسیده و دیگه حنی مثل قبل نمیتونه غیرخودخواهانه دعا کنه، نمیتونه بگه خیر رو پیش بیار و مصداقی دعا میکنه و اسم میبره و لیست می کنه.
آموخته داره میگه as well رو باید چطوری ترجمه کنیم و من دارم پوست انگشت کوچیکهی پام رو میکنم. هم زمان ناخنای دستم رو میجوم و سعی میکنم یه طوری از جا بکنمشون که بعدش تا چند روز انقدر درد بگیره که مجبور بشم ببندمشون. وقتی جایی از بدنم زخمه و مجبور میشم که دورشو ببندم احساس امنیت میکنم. مثل دستبند مشکی نازکی که همیشه توی دستم می اندازم و بهم حس امنیت میده زخمهام و بستنشون هم بهم حس امنیت میده. چون انگار بر خلاف زخمهای روحیم این توانایی رو در خودم میبینم که میتونم زخمای جسمیمو مدیریت کنم. انگشت کوچیکه پام زخم شده، انقدر که پوستش رو بد کندم داره ازش خون میاد و من دستم رو میذارم روی خون و حسش میکنم، همزمان کامنتای قبلی وبلاگ رو میخونم و گریه میکنم. آموخته داره ترجمه قیدها رو درس میده و من انقدر صداش رو بلند کردم که دیگه خودم هم چیزی نمیشنوم. از پاهام خون میره، همونطور که روحم خونریزی میکنه. سیل خون به زودی اتاقم رو برمیداره، خونی که از روح میره چه رنگیه؟
به شوخی به زهرا میگم دیگه برام این ماجرا و چیزایی شبیه این رو تعریف نکن، چون همینطوری هم از خودم بالا میارم، نمیخوام روایت زندگی آدمای موفق رو بشنوم. به شوخی میگم و زهرا فکر میکنه دارم میخندم،احتمالا نمی دونه من توی خون خودم دراز کشیدم و دارم باهاش حرف میزنم و التماسش میکنم که برام از موفقیت آدمهایی نگه که خیلی دوسشون دارم.
کلاس آموخته تموم شده و من نشستم روی تخت، روحم داره خونریزی می کنه و کاش میتونستم خونی که به این کلمات ضمیمه شده رو نشونتون بدم، کاش میتونستین سرمای بدنم رو وقتی ازم خون می ره احساس کنین. سرچ میکنم مازوخیسم به چه معنا است. فکر میکنم دچار مازوخیسم شدم، میل به این دارم که خودم رو از پا بندازم، میل به این دارم که هیچی نخورم، میل به خوردن چیزایی دارم که حسابی برام مضرن، شبها با همه خوراکیهای مضر مست میکنم و صبحها از دلدرد نمیتونم از تخت بلند شم و از این درد لذت میبرم. ته چاهم اما به قول فروغ هنوز دلم میخواد کسی دوستم داشته باشه اما الآن طوری توی خون غرق شدم که جواب آدمایی که خیلی دوسشون دارم رو هم با کلمات کوتاه میدم که فقط ولم کنن، فقط بیشتر از این سعی نکنن که کمکم کنن، که بهم نگن دوست داشتنیم و پر از نقاط قوت، که بهم نگن میخوان ببیننم و از گرفتن دستام و در آغوش گرفتنم خوشحال میشن. که بالاخره یه جایی بندازنم دور و بفهمن که بیمصرفتر از چیزیم که فکر میکنن.
قلبم ترک خورده، نور از ترکهای قلبم وارد میشه و چرکهای عفونی پسش میزنن. نور دست و پا میزنه که وارد بشه اما قلبم پر از ترکشهاییه که نور رو پس میزنن.من نظارهگرشونم، فقط میبینمشون و حتی دیگه دردی رو جز درد و سوزش گوشه انگشتام حس نمیکنم.
دنیا برای حسهام کوچیکه. حسهام چیزی فراتر از اونین که باید باشن و این یعنی این مریضی روزبهروز پیشرفت میکنه، دیگه نورهایی که توی خونه روشن میکنم تا از غم رها بشم هیچجا رو روشن نمیکنه، همهجا کدره، همهجا تاریکه، لحظاتی هم که عشق رو تجربه میکنم و قلبم آبی میشه انقدر کوتاهه که قلبم رو آبی نگه نمیداره، حس میکنم به زودی همهجا تیره میشه، انقدر تیره که حتی عشق هم نجاتش نمیده.
دلم میخواد پیام بدم و بگم فقط انقدر حرف بزن که خوابم ببره، که هیچی حس نکنم، که هیچی نشنوم، که این بار یکی دیگه باشه که انرژی میذاره، این بار دیگه من نباشم، چیزی از من به جا نمونه.اما باز این منم.این منم که حرف میزنم، این منم که توی خون غلت میزنم و طوری وانمود میکنم که وسط بهشت نشستم.
یه نشونه کوچیک، فقط یک نشونه کوچیک برام کافیه که دوباره تبدیل بشم به هیولای ترسناکی که افسردگی ازم میسازه.
و جاخالی دادن هم عملاً ممکن نیست، اونم وقتی که اون ترکش مشخصا می چرخه و میچرخه تا دقیقا توی سینهی تو فرو بیاد.
فکر میکنم که نیاز دارم توی حداقل یه چیزی بهترین باشم. تمرکز زیاد روی یک مسئله و رفتن تا ته تهش چیزیه که این روزا نیازمو ارضا میکنه. خیلی به این فکر میکنم که چی و چطوری. میبینم زور ندارم برای عمیقتر شدن اما چیزای کوچیکی هستن که این نیازم رو به روم میارن. مثل دیدن آدما. مثل دیدن حسهای خودم توی وجود آدمای دیگه. مثل ذهنگرایی بینظیری که ایدهها ازشون فوران میکنه و منی که این روزا سعی میکنم برای دوره درمان افسردگیم ازش فاصله بگیرم.
دلم ساپورت معنوی و روحی میخواد.دلم جلسههای هفتگی در جهت پیشبرد یک کار و ایده میخواد.دلم کار با گروه امن میخواد. دلم ارتباطهای تمیز و بدون ترس میخواد.ارتباطهایی که شاید ترسناکن اما یه چیزی ترستو میریزونه. اونوقتی که سر جای درستت ایستادی و مدام تواناییهات خودشونو بروز میدن. دلم آدم امن میخواد. امن امن امن.
بشین و از دست رفتههات رو تماشا کن، بشین و لذتهای نصفه و نیمه رو فراموش کن. چون تو به چیزی بزرگتر اعتقاد داری.
سارا مستقیم بعد از شنیدن ویسی که برای تبریک تولدش گرفته بودم و توش حسابی بغضم از صدام معلوم بود گفت فاطمه حدس میزنم گیر کردی، گفت نمیدونم گیر کردی به خودت یا گیر کردی توی یه رابطه. اما هرچی که هست پیشنهادم اینه که یه وقت بگیر و برو مشهد. بعد خودش بغض کرد و شروع کرد به حرف زدن، برام تعریف کرد و منتظر جواب از من نموند، گفت هفته پیش یه روزه رفته مشهد و وقتی که وسط یه رابطه ترسناک و عجیب بوده و نمیدونسته چی کار کنه به امام رضا گفته تو درستش کن، جزییات سفرشو بهم گفت و اینکه امام رضا چطوری بهش فهمونده که راه درست چیه و بهم گفت فاطمه تمومش کردم.گفت جاش درد میکنه و گفت که خیلی زخمیه و این از بغض توی صداش معلوم بود. تازه از داستان بیرون اومده بود و هنوز درد توی وجودش تازه بود. من؟ آمادهی فروریختن بودم و دوباره با ویس سارا گریه کردم، حسابی گریه کردم همونطور که الآن، همونطور که دیشب، همونطور که صبح وقتی از خواب بدار شدم، همونطور که به نرگس پیام میدادم، همونطور که وسط انیمیشن soul، همونطور که کارای دانشگاه و انجمن علمی رو پیگیری میکردم گریه کردم.
سارا به مثابهی یک آیه پرید تو زندگیم، سببساز اصلی امروز بهم گفت که تولد سارا رو بعد چند روز تبریک بگم و همون سببساز به سارا گفت که در جواب تبریکم قصه زندگیشو تعریف کنه. سببساز اصلی یادش بود که من دیروز تا آخر کلاهدوز رو با مترو اشتباه رفتم، چون روی این زمین نبودم و توی این دنیا زندگی نمیکردم، چون دریافت حسیم مثل آدمای عادی و معمولی نبود و یه چیز فراتر از اونی رو تجربه میکردم. سببساز اصلی یادش بود که تمام دیشب رو کابوس دیدم و صبح وقتی چشمامو باز کردم و یادم افتاد دیروز چه اتفاقی افتاده دوباره خزیدم زیرپتو و چشمام رو محکمتر بستم که چیزی رو به یاد نیارم.سببساز اصلی بلده تق اساسی داستان رو کجا به صدا دربیاره.
سارا گفت فاطمه وقتی ایمیل دادم و همهچی رو تموم کردم داشتم درد میکشیدم، سارا گفت فاطمه وقتی همهچی تموم شد پر از زخم بودم و الآن جای خالی این آدم رو تو زندگیم حس میکنم، سارا گفت فاطمه اگه راستشو بخوای بدونی راستش اینه که درد داشت و گریه کرد. توی ویسش سارا گریه کرد و من هم همراهش گریه کردم.
سارا گفت فاطمه من میدونم که درست زندگی کردن سخته و نمیشه و نباید توقع داشت وقتی که ما یه کار خوب و درستی انجام میدیم جهان برامون هدایا و معجزاتش رو رو کنه، نه تنها نباید منتظر معجزه باشیم بلکه میدونم که سختتر از این هم میشه.ولی ته دلم میگه کار درستی کردی.و من گریه کردم.سارا گفت و من گریه کردم.
قصهی سارا قصهی منه؟ نیست. قصهی من رو سارا میدونه؟ مطلقا نه.اما یه چیزی این وسط هست که قصهی ما رو به هم وصل میکنه و اون اینه که ما امروز داشتیم بابت چیزی به هم دلداری میدادیم که یک مفهوم ثابت بود، مفهوم وصل اما نه به هر قیمتی. امروز من و سارا از قصههامون حرف زدیم، از قصهای که هنوز انقدر بهش نزدیکیم که قابل روایت نیست و بدون اشک و آه رد نمیشه.
به سارا قول دادم از خودم و دلم مراقبت کنم، مثل چهارماه پیش. و باز گریه کردم، سر تموم کلاسای دانشگاه رفتم و گریه کردم، میکروفونم رو باز کردم و از استاد سوال پرسیدم و باز بعدش گریه کردم.برای از دسترفتههای بیبازگشت، برای قصههای به تعلیق دراومده، برای محبت، برای مراقبت از محبتهای نصفهو نیمه و کامل نشده.برای دردی که هست و کم نمیشه.
کاش میتونستم بگم همهچی تقصیر توعه، کاش میتونستم و مطمئن بودم از این بابت که هیچ جای این ماجرا به من ربطی نداره. اما همهچی روی دوش منه. همه اشتباها از طرف منه، همهی اشتباه رفتنا از منه، همهی عقب موندنا از منه، همهی جلورفتنا از منه.همهی انقباضهای روحی از منه، همه سوتفاهم ها از طرف منه، همهی فکرای مریض از منه، همه عفونتهای مغزی از منه، همهی کثیفی دنیا از ذهن منه، همهی نخواستنا از منه، خواستن چیزایی که نباید از منه، رفتن و رفتن و رفتن و یه هو فرار کردن از منه، گند یه چیزیو درآوردن از منه، زیادی عقب نشستن از منه، جوگیر شدن از منه، ترسیدن از منه، رها کردن از منه، گذشتن و رفتن پیوسته از منه، ذهنگرایی افراطی از منه، محبتهای نصفه نیمه از منه، تکیه دادن به جای اشتباه از منه، کلهخری از منه، پیچیده و مبهم بودن از منه، فکری که به سرانجام نمیرسه از منه، زمان از دست رفته از منه، کیفیتهای پایین اومده از منه، سطحی بودن از منه، بدقولی از منه، سگ سیاه افسردگی از منه، خسته شدن و ادامه ندادن از منه، قایم شدن از منه، گریه کردنهای بلند از منه، بغضهای فروخورده از منه، دستای بیجون و سیمانی از منه، نورهای خاموششده از منه، متن خوندن افراطی از منه، ۲۴ساعته آهنگ گوش کردن از منه، میل به حرف زدن از منه، میل به سکوت از منه، میل به انزوا از منه، ترس از دیده شودن از منه، ترس از مرکز توجه بودن از منه، عاشق توجه بودن از منه، امنیت از منه، ناامنی از منه، فرار از آدما و پناه بردن ازشون از منه، عاشق زیر بارون موندن و مریض شدن از منه، میل به گریه زیر برف از منه، میل به ضعف از منه، عاشق آدمای قوی بودن از منه، تمایل به دیدن زخم دیگران از منه، لمس کردن زخم آدمای افسرده از منه، اجازه ندیدن زخما از منه، باندپیچیهای هزارباره روی دردها از منه،شمعهای مرده از منه، مشاهده افراطی از منه، فراتر رفتن از منه، منتظر موندن از منه، زیرقول زدن از منه، فرار و برگشت از منه، تیکهپاره بودن همیشگی از منه، جمع نکردن تیکه های وجودی از منه، نظم نداشتن از منه، ترسناک بودن از منه، حرف از منه، بیعملی از منه، یادنگرفتن از منه، تجربه کردن زیاد از منه، راه بیراهه رفتن از منه، به راه بادیه رفتن از منه،اعتماد کردن از منه، بیاعتمادی هم از منه، مسیرهای بیمقصد از منه، شهودی بودن از منه، تشویش از منه، اضطراب از منه، رهروی پیوسته بودن از منه، خوندن و نفهمیدن از منه، حرف زدن بیوقفه از منه، میل به تجربه از منه، اشتباه از منه، انکار از منه، افتادن و پانشدن از منه، ناجی خواستن از منه، دونستن چیزای غیر مهم از منه، ندونستن چیزای مهم از منه، عقب موندن از همهچی از منه، ناکافی بودن از منه،میل به رشد از منه، پیدا نکردن مسیر از منه، گم شدن پیوسته از منه، گم کردن آگاهانه از منه، خواب از منه، اغما از منه، بستن چشما از منه، دویدن برای فرار از خود از منه،معمولی بودن از منه، آنرمال بودن از منه،آرامش نداشتن از منه، فریاد بیجا زدن از منه، صبوری بیاندازه از منه، خنده مستانه از منه، نشستن تو جایی که نباید از منه، راه رفتن وقتی باید بشینی از منه، ترمیم نکردن زحمها از منه،اونکه میشنوه و میترسه از منه، رهایی افراطی از منه، روح مریض از منه، زبان یادنگرفتن از منه، نداشتن از منه، داشتن بیهوده از منه، یه عالمه چیز به دردنخور رو نگه داشتن از منه، ترس از دست دادن از منه، باگ از منه، ناامیدی از منه، افسردگی از منه، پا روی زمین نذاشتن از منه، فرار از واقعیت از منه، نداشتن تمرکز از منه، جهان روی ابرا از منه، دوست نداشتن از منه، دوست داشتن از منه، دل از منه، آسیب زدن از منه، زیاد بروز دادن از منه، واکنش از منه، کنش از منه، قدم به قدم پیش نرفتن از منه، با کله رفتن تو ماجرا از منه،ساخت دراما از منه،گمد زدن از منه، ایگنور شدن از منه، تلاش بیهوده از منه،بیکاری از منه، بیهودگی از منه، غیر مفید بودن از منه، تاریکی از منه، شب بودن همیشگی بدون نور ماه از منه، میل به قوی بودن از منه، آشنایی به درد از منه، غریبگی از منه، آشنایی بعد از غریبگی از منه، بیدل از منه، بیداد از منه، خون از منه، زخم از منه، جراحت از منه، غذا نخوردن از منه، غذا خوردن برای اینکه فقط زنده بمونم از منه، میل به رنج از منه، مازوخیسم از منه، بخشش از منه، تنفر از منه، حسادت از منه، اسراف نعمتها از منه، جالب نبودن از منه،چسبیدن به یه گوشه از منه، عدم توکل از منه، دست و پا زدن بیجا از منه، آدمها از منه، ایده نداشتن از منه، ایده داشتن و ندیده شدن از منه، ناتوانی در نگهداشتن چیزها از منه، نگاه نکردن تو چشم آدما از منه، به در گفتن و توقع اینکه دیوار بشنوه از منه، دیدن گل رز کف دانشکده وقتی آدما پاشونو روش میذارن و نمی بیننش از منه.
اما هیچی از تو نیست.تو مقدسی. مثل همیشه، میل به دیگری از منه.
ضمیمه: آهنگ Only Lovers Left Alive
امروز خیلی به این فکر کردم. به اینکه من هیچوقت اندازه نبودم. همیشه یا کم بودم یا زیاد، هیچوقت توی هیچ قالبی جا نشدم. به جز اون ترم یک دانشگاه. این روزاهم بیشتر جا نمیشم. میگردم، آزمون و خطا میکنم که اندازهم رو پیدا کنم اما پیدا نمیکنم، شنبهها بعدازظهر ناکافیترینم و پنجشنبه صبحها زیادی کافیم. یه نمیدونم بزرگم که نمیخوام هیچی بهم آسیب بزنه، اما گاهی راه رو اشتباه میرم. اما یه حرفی از فاطمه خیلی تو گوشم مونده. چند روز پیش میگفت درسته کلهخری میکنم اما حداقلش اینه که بعدش پشیمون میشم. و من یاد یه شبی از خودم افتادم که نفسم بالا نمیومد از ترس، از اینکه به خودم میگفتم دیگه هیچ کاری شبیه به این نمیکنم و با قرص تونستم بخوابم. بعد به این فکر کردم که چه ذکری بگم؟ این رو از استاد چیتچیان یاد گرفتم. میگفت اسما الهی هر کدوم مربوط به یک بخشن، وقتی پارسال جوشن کبیر رو توضیح می داد میگفت هیچ صفتی نیست که توی جوشن نتونی پیداش بکنی، میگفت این صفات حکمت دارن، هر بار توی هر موقعیتی که هستین بگردین و صفت خدا رو که مربوط به اون شرایطه پیدا کنین و همون ذکر رو بگین. این روزا دلم میخواد به خدا بگم یا جبار! بسیار جبرانکننده و یاد این قسمت از دعای مشلول افتادم که میگه یا راد ما قد فات. ای خدای برگرداننده از دسترفتهها. به این جمله فکر کردم که داشتم قبلش با خودم میگفتم به اینکه کاش همهچیز جای جبران داشت. به حرف فاطمه که میگغت گذشتهت هیچوقت پاک نمیشه و بعد به خدایی که از همه این موقعیتا و ترسا بزرگتره. کافیه بهش اعتماد کنی و مدام گفتم یا راد ما قد فات! یا راد ما قد فات! یا راد ما قد فات. خدای از دسترفتههایی که ما فکر میکنیم بیبازگشتن اما تو برامون وصله پینهشون میکنی. خدای وصلکنندهی آبروها، وصلکنندهی دلها به هم، خدایی که میتونی غمها رو رفع کنی و جاشون رضایت بشونی، خدایی که پارسال چنین روزایی تو دارالعباده دلم رو آروم کرد. دلی رو که فکر نمیکردم هیچوقت آروم بشه. فکر کنم باز نیاز دارم به همون روز، یک سال گذشته، یک سال گذشته و من الآن تو شرایطیم که هیچجوره فکرشم نمیکردم باشم، پارسال اصلا نمی تونستم به چنین روزایی فکر کنم، پارسال فقط آرامش میخواستم. کاش باز هم میشد. کاش باز هم میشد نشست تو حرم امام رضا، کاش باز هم میشد اونطوری پریشون بود اما نه تو این شهر و پشت گوشی، تو اون حرم، تو اون حیاط، اونجا که انگار ارتباطت از همهجا قطع بود و ایمان داشتی که یه اتفاقی برای حال بدت میفته و تبدیل به حال خوب میشه. کاش واقعا مثل پارسال قلبم آروم میشد.
الآن که اینو گفتم یاد حرف ماجده افتادم. یکی از سحرای ماهرمضون داشت میگفت امام حاضر نداشتن چقدر سخته و ماجرای جوونی رو تعریف میکرد که زمان پیامبر توی مسجد بلند شده و حرف زده و پیامبر دستشو گذاشته روی قلبش که آروم بشه و آروم شده و من بعدش باز فکر کردم فکر کردم و فکر کردم که چقدر نیاز دارم به این حالت و با خودم اینطوری تصور کردم که پارسال اینطوری شده که آروم شدم، با خودم تصور کردم که امام دستشو گذاشته روی قلبم و گفته دست و پا نزن. سپردیش به من؟ اگه سپردیش به من دردت چیه؟ برو و به زندگیت برس، فقط انگار من گاهی یادم رفت توی این یه سال که من این ماجرا رو سپرده بودم و باز گاهی توش سرک میکشیدم و دستکاریش میکردم.
ترسیدم و بدجوری هم ترسیدم اما چون نباید بترسم به روی خودم نمیارم. نمیخوام باور کنم توی چه موقعیت ترسناکیم. امروز دو بار احساس ایگنور شدن بهم دست داد. احساس اینکه دیده نمیشم.به این فکر کردم حتی امروز که اگر کسی بخواد خوشحالم کنه چی کار میتونه بکنه و به این فکر کردم که چقدر دلم میخواد یه رواندرمانگر ببینتم، با آزمون و خطا از پس خودم براومدم و این سالها رو گذروندم اما الآن دیگه وقت و زورشو ندارم.کمک میخوام.
دیده نشدن.این چیزیه که من رو اذیت میکنه. واقعا یه موقعایی حس میکنم دیده نمیشم بعد به این فکر میکنم که چی شد که اینطوری شد. چی باعث شد فلان آدم دیده بشه و تو نه. چی پشت این داستان بود و میبینی هیچی!میبینی همه قدمای شما دو تا از لحاظ مادی شبیه هم بوده و بعد به خودم میگم همهچی این چیزی نیست که تو میبینی. این آدما اخلاص دارن، تقوا دارن و برای همینه که راهشون پیش میره و زندگی من این روزا به گند کشیده شده. پر از باگ، پر از باگ و پر از باگ. پر از تیکههای ناجور که نمیخوام برای هیچکس ازشون بگم حتی خودم هم نمیخوام ازشون باخبر باشم.
دنبال یه جایی میگردم که خودم رو چند ساعت بندازم توش. چند روز حتی. یه جایی شبیه مشهد که هیچجایی شبیه مشهد نیست واقعا. به کارای مونده رو زمین فکر میکنم. به ددلاینای پیش روم. به محتوایی که قراره از این من تیکهپاره بیرون بیاد.به من!به من فکر میکنم. به خودم میگم یه جوری تا آخر امتحانا دووم بیار، یه جوری فقط دووم بیار. اما کی میدونه زورم میرسه یا نه؟
توکل ندارم. اخلاص ندارم. واجباتم نصفه و نیمهس و ترک محرماتم تقریبا صفر. چطور توفع دارم زندگیم خوب جلو بره؟ تو سیستم اعتقادی من هر کدوم از اینا یه بخش زندگیتو میسازن، اگه نشون ندادی شایستگیت رو اشتباه میشه! وای فک کنم اشتباه شده. وای که فک کنم اشتباه شده. پس باز بگو فاطمه. این بار طولانیتر بگو، بلندتر بگو، بگو یا راد ما قد فات. ای خدای برگرداننده از دسترفتهها. فاطمه این تنها دستاویزته. فاطمه ازش بخواه که خودت زورت نمی رسه فاطمه ازش بخواه که خودت زورت نمیرسه. فاطمه ازش بخواه که خودت زورت نمیرسه. و بعد بگو. این بار باز بگو خدای امام رضا اینه. و یاد امام رضا بیفت که معتقدی رئوفه که همیشه با اسم یا رئوف صداش میکنی.و رئفت نوعی از رحمته که هیچگونه غمی رو برای دیگری نمیپسنده. و کاش گریه کنی فاطمه. کاش اجازه بده همهچی فرو بریزه و سعی نکنی هیچی رو نگه داری. همونطور که گفتی. همونطور که میدونی.فاطمه تو یه بار نشستی و دیدی که دادههات دارن از بین میرن.فاطمه اینا چرته. باز داری هذیون میگی. حقیقتش اینه که هیچکس جز خود خدا نمیتونه شرایطت رو جمع و جور کنه. اینقدر همه چیو به هم ریختی و گند زدی که هیچکس جز خودش نمی تونه درستش کنه. پس بگو زمزمه کن یا راد ما قد فات. برای چیزایی که از دست دادی و نباید از دست می دادی. برای چیزایی که بروز دادی و نباید بروز میدادی.برای خودت. برای ذاتت، برای این جمله که خدا میگه من بندههام رو دوست دارم. برای اهمیتی که به روحت میدی و یه جاهایی ناخواسته بهش آسیب میزنی. فاطمه خدا رو یادت بیار، توکل رو پررنگ کن تو زندگیت. آخ فاطمه که ما چقدر با هم غریبهایم. آخ که ما چقدر با هم غریبهایم. آخ که ترست تو رو به کجاها میبره. آخ که نمیفهمی یه جاهایی فقط باید بگذری نه اینکه ریاکشن نشون بدی.آخ که تو چقدر بندهی طفلکیای هستی.
ولی من آدم دعام!خدایا من آدم دعام. من آدم حرف زدنم. آدمی که تو میخوای آدم حرف زدنه. آدمی که مدام دعا کنه و من دعا میکنم من برای عزیزترین آدمام دعا میکنم چون دعا ارزشمندترین چیز توی زندگیمه. هر کس برام عزیزتر باشه. هر کس رو بیشتر دوست داشته باشم براش دعا میکنم. امشب هم باز به همون سیستم پیش می رم. غمم باز بزرگ شده. ترسم اومده رو. کمک کن اشتباه نرم. جاده خاکیم رو تو صاف کن. تو جاده رو مرتب کن. من آدم اشتباه کردنم. آدم اشتباه رفتنم. کمک میخوام. کمکم کن به دست بیارم از دسترفتهها. کمکم کن به اسمت قسم به جبار بودنت.
یادت نره که من با چه اسمی صدات زدم. بهت گفتم یا راد ما قد قات!
نیاز دارم که یه مدت خیلی طولانی آروم باشم. دنبال آرامشی میگردم که تمرکزم رو به هم نریزه، دو هفته شد که این احساس رو دارم اما هر آن منتظر فروپاشیم. نشونههای افسردگی رو هنوز میبینم.هر اتفاقی که میفته و توی اون اتفاق چیزی داره که ممکنه من رو به هم بریزه، در برابرش مقاومت میکنم و مقاومتم دو مدل داره. گاهی این مدلیم که خب فاطمه وقت نداری برای اینکه بابتش ناراحت باشی. اگه ناراحت باشی نمی تونی همهی مسئولیتایی که قبولشون کردی رو انجام بدی اما یه مورد دیگه هست و اونم اینه که نشونههاش رو ایگنور میکنم. با اینکه یه صدایی ته ذهنم میگه این اتفاق اونیه که باید بری توی تاریکی خودت رو حبس کنی و دیگه ادامه ندی و افسردگی رو بغل کنی اما ایگنورش میکنم و باز ادامه می دم. آرومم و دارم کمکم جلو میرم. هنوز دارم کارایی رو انجام میدم که اون یه ماه افسردگی عقبم انداخت. برای همین آروم بودن دو هفتهای جواب نیست برام. نیاز به آرامش و درمان طولانیمدتی دارم. نمیدونم تا کجا میتونم این گارد رو نگه دارم، تا کجا میتونم قوی باشم. تا کجا می تونم در حال ترمیم باشم.
دنبال نشونههایی میگردم که تمرکزم رو زیاد بکنن، آدمای جدیدی رو این روزا باهاشون در ارتباطم و دارم بهشون توجه میکنم تا ببینم چی باعث این ویژگیهاشون میشه. رعنا برام خیلی جالبه. آدمی که سعی میکنه از حاشیهها دور باشه، دقت میکنه به دور و برش و دست و پای الکی نمیزنه. کم حرف میزنه و دقیق. متمرکزه، میدونه چی میخواد و در جهت اون کار انجام میده. رعنا به شدت مرتبه و ذهن مرتبی داره و همهی اینا از نظم زیادش سرچشمه میگیره.
کاش آروم بودنم مداوم باشه، کاش بتونم حداقل یک ماه تمام آرامشم رو حفظ کنم و نذارم چیزی به همم بریزه. آروم بودن چیزیه که برای تمرکز نیازش دارم و نظم چیزیه که در ادامهی همهی اینا بهم میرسه.
من فقط و فقط راه و ذهن روشن میخوام، فرصت میخوام که همهچیو مرتب کنم.