آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-320- تو قصه‌ت چیه؟

سه شنبه, ۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ب.ظ

سارا مستقیم بعد از شنیدن ویسی که برای تبریک تولدش گرفته بودم و توش حسابی بغضم از صدام معلوم بود گفت فاطمه حدس می‌زنم گیر کردی، گفت نمی‌دونم گیر کردی به خودت یا گیر کردی توی یه رابطه. اما هرچی که هست پیشنهادم اینه که یه وقت بگیر و برو مشهد. بعد خودش بغض کرد و شروع کرد به حرف زدن، برام تعریف کرد و منتظر جواب از من نموند، گفت هفته پیش یه روزه رفته مشهد و وقتی که وسط یه رابطه ترسناک و عجیب بوده و نمی‌دونسته چی کار کنه به امام رضا گفته تو درستش کن، جزییات سفرشو بهم گفت و این‌که امام رضا چطوری بهش فهمونده که راه درست چیه و بهم گفت فاطمه تمومش کردم.گفت جاش درد می‌کنه و گفت که خیلی زخمیه و این از بغض توی صداش معلوم بود. تازه از داستان بیرون اومده بود و هنوز درد توی وجودش تازه بود. من؟ آماده‌ی فروریختن بودم و دوباره با ویس سارا گریه کردم، حسابی گریه کردم همون‌طور که الآن، همون‌طور که دیشب، همون‌طور که صبح وقتی از خواب بدار شدم، همون‌طور که به نرگس پیام می‌دادم، همون‌طور که وسط انیمیشن soul، همون‌طور که کارای دانشگاه و انجمن علمی رو پیگیری می‌کردم گریه کردم.

سارا به مثابه‌ی یک آیه پرید تو زندگیم، سبب‌ساز اصلی امروز بهم گفت که تولد سارا رو بعد چند روز تبریک بگم و همون سبب‌ساز به سارا گفت که در جواب تبریکم قصه زندگیشو تعریف کنه. سبب‌ساز اصلی یادش بود که من دیروز تا آخر کلاهدوز رو با مترو اشتباه رفتم، چون روی این زمین نبودم و توی این دنیا زندگی نمی‌کردم، چون دریافت حسی‌م مثل آدمای عادی و معمولی نبود و یه چیز فراتر از اونی رو تجربه می‌‌کردم. سبب‌ساز اصلی یادش بود که تمام دیشب رو کابوس دیدم و صبح وقتی چشمامو باز کردم و یادم افتاد دیروز چه اتفاقی افتاده دوباره خزیدم زیرپتو و چشمام رو محکم‌تر بستم که چیزی رو به یاد نیارم.سبب‌ساز اصلی بلده تق اساسی داستان رو کجا به صدا دربیاره.

سارا گفت فاطمه وقتی ایمیل دادم و همه‌چی رو تموم کردم داشتم درد می‌کشیدم، سارا گفت فاطمه وقتی همه‌چی تموم شد پر از زخم بودم و الآن جای خالی این آدم رو تو زندگیم حس می‌کنم، سارا گفت فاطمه اگه راستشو بخوای بدونی راستش اینه که درد داشت و گریه کرد. توی ویسش سارا گریه کرد و من هم همراهش گریه کردم.

سارا گفت فاطمه من می‌دونم که درست زندگی کردن سخته و نمیشه و نباید توقع داشت وقتی که ما یه کار خوب و درستی انجام می‌دیم جهان برامون هدایا و معجزاتش رو رو کنه، نه تنها نباید منتظر معجزه باشیم بلکه می‌دونم که سخت‌تر از این هم می‌شه.ولی ته دلم می‌گه کار درستی کردی.و من گریه کردم.سارا گفت و من گریه کردم.

قصه‌ی سارا قصه‌ی منه؟ نیست. قصه‌ی من رو سارا می‌دونه؟ مطلقا نه.اما یه چیزی این وسط هست که قصه‌ی ما رو به هم وصل می‌کنه و اون اینه که ما امروز داشتیم بابت چیزی به هم دلداری می‌دادیم که یک مفهوم ثابت بود، مفهوم وصل اما نه به هر قیمتی. امروز من و سارا از قصه‌هامون حرف زدیم، از قصه‌ای که هنوز انقدر بهش نزدیکیم که قابل روایت نیست و بدون اشک و آه رد نمی‌شه.

به سارا قول دادم از خودم و دلم مراقبت کنم، مثل چهارماه پیش. و باز گریه کردم، سر تموم کلاسای دانشگاه رفتم و گریه کردم، میکروفونم رو باز کردم و از استاد سوال پرسیدم و باز بعدش گریه کردم.برای از دست‌رفته‌های بی‌بازگشت، برای قصه‌های به تعلیق دراومده، برای محبت، برای مراقبت از محبت‌های نصفه‌و نیمه و کامل نشده.برای دردی که هست و کم نمی‌شه.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی