آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

-324- عشق هم آبی نیست

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

آموخته داره می‌گه as well رو باید چطوری ترجمه کنیم و من دارم پوست انگشت کوچیکه‌ی پام رو می‌کنم. هم زمان ناخنای دستم رو می‌جوم و سعی میکنم یه طوری از جا بکنمشون که بعدش تا چند روز انقدر درد بگیره که مجبور بشم ببندمشون. وقتی جایی از بدنم زخمه و مجبور می‌شم که دورشو ببندم احساس امنیت می‌کنم. مثل دستبند مشکی نازکی که همیشه توی دستم می اندازم و بهم حس امنیت می‌ده زخم‌هام و بستنشون هم بهم حس امنیت می‌ده. چون انگار بر خلاف زخم‌های روحیم این توانایی رو در خودم می‌بینم که میتونم زخمای جسمیمو مدیریت کنم. انگشت کوچیکه پام زخم شده، انقدر که پوستش رو بد کندم داره ازش خون میاد و من دستم رو می‌ذارم روی خون و حس‌ش می‌کنم، هم‌زمان کامنتای قبلی وبلاگ رو می‌خونم و گریه می‌کنم. آموخته داره ترجمه قیدها رو درس می‌ده و من انقدر صداش رو بلند کردم که دیگه خودم هم چیزی نمی‌شنوم. از پاهام خون می‌ره، همون‌طور که روحم خونریزی می‌کنه. سیل خون به زودی اتاقم رو برمی‌داره، خونی که از روح می‌ره چه رنگیه؟

به شوخی به زهرا می‌گم دیگه برام این ماجرا و چیزایی شبیه این رو تعریف نکن، چون همین‌طوری هم از خودم بالا میارم، نمی‌خوام روایت زندگی آدمای موفق رو بشنوم. به شوخی می‌گم و زهرا فکر می‌کنه دارم می‌خندم،احتمالا نمی دونه من توی خون خودم دراز کشیدم و دارم باهاش حرف می‌زنم و التماسش می‌کنم که برام از موفقیت آدم‌هایی نگه که خیلی دوسشون دارم.

کلاس آموخته تموم شده و من نشستم روی تخت، روحم داره خونریزی می کنه و کاش می‌تونستم خونی که به این کلمات ضمیمه شده رو نشونتون بدم، کاش می‌تونستین سرمای بدنم رو وقتی ازم خون می ره احساس کنین. سرچ می‌کنم مازوخیسم به چه معنا است. فکر می‌کنم دچار مازوخیسم شدم، میل به این دارم که خودم رو از پا بندازم، میل به این دارم که هیچی نخورم، میل به خوردن چیزایی دارم که حسابی برام مضرن، شب‌ها با همه خوراکی‌های مضر مست می‌کنم و صبح‌ها از دل‌درد نمی‌تونم از تخت بلند شم و از این درد لذت می‌برم. ته چاهم اما به قول فروغ هنوز دلم می‌خواد کسی دوستم داشته باشه اما الآن طوری توی خون غرق شدم که جواب آدمایی که خیلی دوسشون دارم رو هم با کلمات کوتاه می‌دم که فقط ولم کنن، فقط بیشتر از این سعی نکنن که کمکم کنن، که بهم نگن دوست داشتنی‌م و پر از نقاط قوت، که بهم نگن می‌خوان ببیننم و از گرفتن دستام و در آغوش گرفتنم خوشحال می‌شن. که بالاخره یه جایی بندازنم دور و بفهمن که بی‌مصرف‌تر از چیزی‌م که فکر می‌کنن.

قلبم ترک خورده، نور از ترک‌های قلبم وارد می‌شه و چرک‌های عفونی پس‌ش می‌زنن. نور دست و پا می‌زنه که وارد بشه اما قلبم پر از ترکش‌هاییه که نور رو پس می‌زنن.من نظاره‌گرشونم، فقط می‌بینمشون و حتی دیگه دردی رو جز درد و سوزش گوشه انگشتام حس نمی‌کنم.

دنیا برای حس‌هام کوچیکه. حس‌هام چیزی فراتر از اونی‌ن که باید باشن و این یعنی این مریضی روز‌به‌روز پیشرفت می‌کنه، دیگه نورهایی که توی خونه روشن می‌کنم تا از غم رها بشم هیچ‌جا رو روشن نمی‌کنه، همه‌جا کدره، همه‌جا تاریکه، لحظاتی هم که عشق رو تجربه می‌کنم و قلبم آبی می‌شه انقدر کوتاهه که قلبم رو آبی نگه نمی‌داره، حس می‌کنم به زودی همه‌جا تیره می‌شه، انقدر تیره که حتی عشق هم نجاتش نمی‌ده.

دلم می‌خواد پیام بدم و بگم فقط انقدر حرف بزن که خوابم ببره، که هیچی حس نکنم، که هیچی نشنوم، که این بار یکی دیگه باشه که انرژی می‌ذاره، این بار دیگه من نباشم، چیزی از من به جا نمونه.اما باز این منم.این منم که حرف می‌زنم، این منم که توی خون غلت می‌زنم و طوری وانمود می‌کنم که وسط بهشت نشستم.

  • آسو نویس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی