-406- برای تو، بهترین امانتدار دنیا
- ۲۲ آبان ۰۰ ، ۱۹:۰۸
اون روزی که دیوارامون پنجره شد، با همه روزای دیگه فرق میکرد.
لذتِ شنیدن دوسِت دارم از زبونِ تو انقدر عمیق بود که نمیتونم بگم شبیه چیزی بود. اما مست شدم. با شنیدنش، دوستداشتنت هزارباره در من حلول کرد و روشن شدم. روشنتر از همیشه.
- هشتِ هشت.
«...نفسات نبض منه، بازم چشمات مسته زیاد...»
رفتم سر کلاس. هفت و ۵۵دقیقهی صبح. آنتنها قطع بود و اینترنتم وصل نمیشد. نرگس پشت میز نشسته بود و لیست حضور و غیاب رو چک میکرد، برنامهی صبحگاه شروع شده بود. من صبح خودم رو به زور به مدرسه رسونده بودم، سردرد بسیار و یک حالتی از خماری. سرجمع دو ساعت خوابیده بودم، خوابی که هزار بار وسطش پریده بودم و به کلاس صبح فکر کرده بودم که طرح درسش آماده نیست. به تو فکر کردم.
کولهم رو برداشتم و رفتم سر کلاس. ستایش از بچههای عزیز کلاس صد و یکه. دیدمش و خوشحال شدم اما همچنان احساس تنگی نفس میکردم. سرفیس رو وصل کردم و به خانم اسودی گفتم اینترنت مدرسه رو به لپتاپم وصل کنه. بسمالله گفتم و مطمئن بودم سر کلاس حالم بهتر میشه. قرار بود درباره توجه و تمرکز با بچهها حرف بزنیم. نفس عمیق کشیدم و شروع کردم. ازشون پرسیدم چه چیزهایی باعث میشه که به چیزی توجه کنن. وقتی باهاشون حرف میزنم و سر کلاسم همهچیز بهتره و دردش کمتره، حتی گاهی چیزای خاکستری هم سر کلاس زیبان. به تو فکر کردم. دیدن محبتشون و چشمایی که برق میزنه، روحهای آرومی که گاهی آشفته میشه. ایستادن کنارشون، نشستن روی میز و دیدن زیباییاشون قلبم رو گرم میکنه.
براشون از تمرکز گفتم، از توجه یه فلش کشیدم به سمت تمرکز و گفتم به توجهی که مستمر و مداوم باشه میگن تمرکز و سرم کنار تخته گیج رفت، اما کسی متوجه نشد، به تو فکر کردم. کلاس که تموم شد آنا اومد کنارم وایستاد و گفت خانم من نمیفهمم، چرا تو جهان همهچیز انقدر به هم مربوط میشه؟ چشمام واقعا نمیدید ولی بهش گفتم سوال مهم منم همینه. نمیدونم چرا ولی جالبیش هم به همینه.به تو فکر کردم. مگه نه آنا؟ سرفیس رو جمع نکردم، رفتم و کنار میز نرگس وایستادم و بهش تکیه دادم و گفتم نرگس خیلی خستهم و نرگس گفت میری سر کلاس حالت بهتر میشه. راست میگفت. باز هم به تو فکر کردم. خانم حیدرزاده و زهرا رو توی این فاصله دیدم و یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم پیش ۱۰۲ایا.
کلاسشون بهتر از قبل پیش رفت، بهشون گفتم گرایشهاتونه که مدل توجهتون رو میسازه و سوال آخری که بهش رسیدیم این بود: آیا جنسیت ما روی نوع توجهمون تاثیرگذاره؟ باز به تو فکر کردم. کلاس دوم تموم شد و من انقدر احساس تنگی نفس داشتم که رفتم و توی بالکن اتاق مشاوره وایستادم و سعی کردم آروم و ریتمیک نفس بکشم. مثل دو سال پیش وقتی که دچار اضطراب میشدم و نفسم بالا نمیومد. دکتر بهم یاد داده بود نفسهام رو بشمرم. تا ده میشمردم و یک بازدم و دوباره. چندین بار این کار رو تکرار میکردم و دفعه آخر نفسم میومد بالا و دوباره از اول. سه بار نفسهام رو شمردم، نفسم برگشت.
از اتاق اومدم بیرون و وسایلمو جمع کردم و رفتم پیش زهرا و خانم حیدرزاده نشستم تا کلاس بعدی شروع بشه. توی کلاس آخر آدم بهتری بودم. با بچهها شوخی کردیم. زهرا مدام میپرسید خانم چرا به نتیجه نمیرسیم. خیلی ازمون سوال میپرسین، مغزمون درد گرفت و من گفتم زهرا از الآن دنبال نتیجه نباش، چون چیزهای زیادی توی جهان هستند که لزوما به نتیجه خاصی نمیرسند و باید با تعلیق بسازی و اگه دنبال نتیجه باشی اذیت میشی و به تو فکر کردم. روی تخته نوشتم کانونِ توجه و به این فکر کردم که چندین روزه؟ چندین ماهه که تو مرکز توجه منی؟ چندمین باره که وسط تمام روزها و کارهام به تو فکر میکنم؟
کلاس این بچهها تموم شد. احساس ضعف شدید داشتم، رفتم توی نمازخونه و نماز خوندم و آخر نماز به تو فکر کردم. تمام مدتی که منتظر اسنپ بودم، قلبم تیر میکشید. فکر میکردم حالم بهتر شده اما دلتنگی تو اینطوریه، هست، هست، هست و تماما هست اما در یک لحظه اوج میگیره، انگار از سطح قلبم میره توی عمق قلبم، چیزی رو خنجر میزنه، ازم خون میاد و به شدت درد میگیره، نفسم دوباره بالا نمیومد. توی اسنپ به تو فکر کردم، مثل همیشه، مثل آسمان به ستاره، مثل ستاره به شب و مثل دریا به ادامهی خویش.
پ.ن: این صبوریای که دارم دعای کیه در حقم؟ دعای کیه که من هنوز میتونم صبر کنم و حتی شوخی کنم؟ دمش گرم.
شبها از دلتنگیت میمیرم و این معجزهی خداست که دوباره صبحها از خواب بلندم میکنه. انگار که جونم واقعاً از بدنم خارج میشه و صبح نصفهجون از خواب پا میشم. «دیر کردی، نیمهی عاشقترم را باد برد.» آره همین.
*
شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد
خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد
آه ای گنجشکهای مضطرب شرمنده ام
لانه ی بر شاخه هــــای لاغرم را باد برد
من بلوطی پیــر بـودم پای یک کـــوه بلند
نیمم آتش سوخت ، نیم دیگرم را باد برد
از غزلهایم فقط خاکستری مانده بـه جا
بیت های روشن و شعله ورم را باد برد
با همین نیمه، همین معمولی ساده بساز
دیــــر کردی، نیمـه ی عاشق ترم را باد برد
بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت
وا نشد بدتر از آن بـــال و پـرم را بـــاد بـرد
آسمون قرمزه، همرنگ آتیشه،
تموم غصه ها انگار تو دلم جا میشه.
[ فــاصــلــه ]
تو بارون بودی. من؟ تو بودم و تو، من بودی و انگار هیچ فاصلهای بین این سه مفهوم نبود. انگار من و تو بارون هرسهمون تبدیل به چیزی واحد شده بودیم. دلم؟ دلِ تو بود و چشمات، بخشی از من بود. دستم؟ حسی نداشت. دست تو اما؟ گرم بود. حرفامون؟ زیاد بود اما «کلام در آغاز همیشه نامطمئن است». ترس؟ از بین رفته بود و قلبم آروم بود درحالیکه از شدت حسهای دریافتی می تونستم کنار بکشم. اما تو سبز بودی. یک سبزِ آروم و ملایم که میشه بهش اعتماد کرد. تو نگاه کردی. تمام مدت چشم برنداشتی. همهچیو دیدی و برام گفتی. من اما سرم پایین بود و حس میکردم. تو با چشمات و من با قلبم. تو ازم نظر خواستی و من بهت گفتم میفهممت. ازم پرسیدی چی بشه بهتر میشه همهچی و من تو دلم گفتم اگر تو باشی و به زبون گفتم وقتی پیشتم احساس امنیت میکنم. بارون بود. شدید و بیوقفه و ممتد. من ترسیده بودم و خیس شده بودم اما دلم نمیخواست کنار بکشم و تو مدام زیر گوشم میگفتی که چقدر همهچیز خوبه و لحظهای شک نکردی. من میخواستم بریم زیر سقف وایستیم که بارون خیسمون نکنه و تو گفتی بشینیم روی نیمکت و حرف بزنیم. من با اینکه ترسیده بودم و اگر تنها بودم حتما کنار میکشیدم بهت اعتماد کردم و کنارت نشستم و برای اولین بار جرئت کردم سرم رو بیارم بالا و نگات کنم و بهت نزدیک بشم. لحظههای با تو صدا داره. شبیه خودت که صدا داری و ازت نور ساطع میشه اما اون روز و اون لحظه زمان برای لحظهای متوقف شد و صدای اون آهنگ همهی این فاصله رو پر کرد. نه که تو سرم رو بیاری بالا و من رو از ترسهام نجات بدی که هیچوقت انقدر مستقیم این کار رو نمیکنی. تو باهام حرف زدی و بهم اطمینان دادی که همهچیز با همین ترسناکیش و تعلیقش زیباست و من تونستم آروم آروم سرم رو بیارم بالا و چقدر همهچیز شورانگیزتر بود. چه ترس باشکوهی. چقدر دیدن بارون، خیسشدن زیرش. سرعت آدمها برای پیداکردن سقف درحالیکه من کنار تو بودم زیبا و باشکوه بود. چقدر زمزمههات دلگرمکننده بود هر بار که اسممو صدا زدی. شاملو راست میگفت «چه مومنانه نام مرا آواز میکنی.»
[ نِـــگــاه ]
تو گفتی از خودت نبودن بیزاری و من کنارت نشسته بودم و داشتم سعی میکردم کتاب بخونم. تو پرسیدی نظر تو چیه؟ و من گفتم عاشق اینکه خودتی شدم و اگر تو، تو نبودی من هرگز اینجا کنارت نبودم. نزدیکم بودی. خیلی نزدیک. فاصلهمون اندازهی یه کف دست هم نبود و من حتی نمیترسیدم ازت. اطمینان از حرفات موج میزد. من سکوت کرده بودم که صدای تو رو بشنوم. شنیدن قصههای تو، لذتبخشترین کاریه که تو زندگیم میتونم بکنم، وقتی از دیالکتیک ذهنیت میگی دلم میخواد ذهنت رو ببوسم انقدر که این مقدمهچینیات برای هر تصمیم زیبا و دقیقه و بهت گفتم. شور و خوشحالیم رو از تصمیمهات نشون دادم. تو نزدیک بودی اما نمیتونستم لمست کنم. «همیشه فاصلهای هست.» اما ناآروم نبودم. اطمینانِ تو ترس من رو از بین برده بود. تو جابهجا شدی و وسط حرفات سکوت کردی. من داشتم کتابمو میخوندم و سرم رو بالا نمیآوردم. همونطوری گفتمت صدات رو میشنوم. حرف بزن و تو انگار که داری بدیهیترین حرف دنیا رو میزنی گفتی منم دارم نگاهت میکنم و همهچیز عالیه. من باز سرم رو بالا نیاوردم اما قلبم پروانهای شد. چرخش و رقص پروانهها رو تو قلبم احساس کردم.
[ تــقــســیــم ]
تو برام صبر کردی. همونطور که من برات صبر کردم. تو برام حرف زدی، همونطور که من برات حرف زدم. لحظههای سادهی زیبا ساختیم. از هیچ، یک درامای بزرگ ساخته شد، چون من و تو دو طرف داستان بودیم. نه من و توی قبل این داستان. من و تویی که یه روزی با هم به این تصمیم رسیدیم که معجزهها ساختین و جفتمون بدون اینکه ازش حرف بزنیم تلاش کردیم که بسازیمش. یه جاهایی من خسته شدم و تو دستمو گرفتی یه جاهایی تو ناآروم شدی و من قلبت رو گرم کردم. کی بیشتر تو این قصه سختی کشید؟ نمیدونم و مهم هم نیست. چون ما دیگه از هم جدا نیستیم. هرگز لحظهای فکر نکردم تو دیگریای هستی و من قراره تو رو به عنوان دیگری قبول کنم. تو بخشی از من هم نبودی. تو خود من بودی. تکتک سلولهای بدنم آمیخته شده بود با تو. تو گفتی فلانجا، فلانچیز رو دیدی و با خودت گفتی ای بابا فاطمه اینجا هم که هست و من گفتم تو هم همهجا هستی. دیگه هیچی تنهایی بهم خوش نمیگذره و یاد اون شبی افتاادم که بهت گفتم عشق اون چیزیه که دلت میخواد همهی اتفاقای خوبت و بدت رو باهاش شریک شی و تو گفتی این دقیقترین تعریفیه که شنیدی.
[ گـــام ]
«به کجا لیلی من پرسیدم،به کجا پرسیدم، به کجا آخر از این باغ کجا لیلی من؟»
اولین باری که همدیگه رو دیدیم و گفتی لحظههای ما با هم صدا دارن، این رو فرستادی. هر بار ازت دور میشم. وقتی تو تاریکی هوا گم میشم، تازه دور و برمون برام روشن میشه. تا قبل اون انگار که یک صحنهی تاریک همهجا رو فرا گرفته و نور فقط روی من و توعه. انگار جهان وایمیسته و من و تو میشیم مرکز جهانِ خودمون. سیارهی خودمون. وقتی که ازت دور میشم و جهان تازه برام روشن میشه این صدا، صدای براهنی میپیچه تو گوشم. «گام برداشتی و دور شدی، چشم بگشادم و دیدم کس نیست». میبینی، لحظهها با تو کیفیت دیگهای پیدا میکنن. من آدم آرومتر و صبورتری میشم و تو آدم مطمئنتری میشی.
[ اتــصــال ]
من به تو وصلم. تو هم به من. اتصال روح چیزی فراتر از اتصال جسمه. کمااینکه انگار هرچقدر فاصله روح کمتر میشه، جسم هم خودش رو به دیگری نزدیک میکنه. انگار لمس، چیزی جدانشدنی از اتصاله و دیگه نمیتونه دوری رو تحمل کنه. برای همینه که حدس میزنم دستای تو گرمه. چشمای تو روشنه و قلبت داغه.
پ.ن: این بار شما برام حرف بزنید. یه چیزی بگید هرچی.
*
گام برداشتی از گام درون باغ
غنچهها پرده دریدند زپرده، سرمست
وشکوفان گشتند
خارها حتا
ناگهان گل کردند
تا به چشمان تو گویند، سلام
رنگها گام تورا تهنیتی خواندند
جشن چشمان تو شد آغاز
چشمه اندام تو را در خود شست
دست سودی تو به گیسوی بلند بید
گیسوی سبز و بلند
واژگون از ته آب افشان شد
چشمه بالید به خود، رقصان شد
بازگشتی و به من گفتی: «مجنون! برویم؟»
«به کجا لیلی من؟» پرسیدم
«به کجا؟» پرسیدم
«به کجا؟ آخر از این باغ کجا، لیلی من؟»
گام برداشتی دور شدی...
| رضا براهنی |
میگه عشق مثل بلوغه. اگر برای بچه ۷ساله ساعتها درباره بلوغ حرف بزنید نمیفهمه. باید بالغ بشه تا بفهمه. عشق رو با توضیح نمیشه دریافت... مثل درده. جز با تجربه نمیفهمه. همهی کلاس مثنوی امروز درباره عشقه. انواع عشق و معناهای اون. پر از شعره. من؟ تمام دیشب خواشو دیدم. انقدر خواب عجیبی بود که از خواب پریدم و فهمیدم تب دارم. میتونستم بیدار بمونم بعدش، میتونستم گریه کنم، میتونستم چیزی بنویسم اما نه. تلاش کردم که بخوابم. شبیه همون چیزی که چاووشی میگفت: «بدون قصه و بوسه، تلاش کن که بخوابی».
نمیدونم چرا فکر میکنم حرف زدن حالم رو بهتر میکنه، درحالیکه واقعا فقط به همم میریزه و من رو به فروپاشی روانی میکشونه. دیروز زهرا رو دیدم و با هم وسط پارک نشستیم و چای خوردیم. بعدش هم کلی تو بوستان نهجالبلاغه راه رفتیم و خندیدیم و حرف زدیم. روی تاب نشستیم و حرفای فلسفی زدیم و من جدی پیش این آدم حس امنیت میکنم. صبحش دانشکده بود و برام از اتفاقات اونروز گفت و من خوشحال از اینکه یکی رو دارم که برام حرف بزنه. عزیز منه این آدم. حالم خیلی بده، به شدت دلتنگم. فیه مافیه توی کتابخونهم بهم چشمک میزنه. شهبازی سر کلاسهای مثنوی به شدت دست میذاره روی حسهام و دلم میخواد وسط خوندن ادبیات، از درد روحی بمیرم. شنیدن حرفهاش اذیتم میکنه. میگه عشق یک موقعیت مرزی و رستاخیزگونه است. این چهاردهمین ویژگی عشقه، ما رو به خودمون همونطور که هست نشون میده. یعنی موقعیتی که ما رو از توهمات نجات میده. ما منهای دروغینی داریم و یک من راستین. «زین دو هزاران من و ما زین عجبا من چه منم». اما موقعیتهایی در زندگی هستند که ما رو از توهمهامون نسبت خودمون بیرون میارن. این ویژگی عشقه. دیشب انقدر آدم دلتنگی بودم که برای اینکه کار اشتباهی نکنم اینترنت رو خاموش کردم و خوابیدم که مبادا چیزی بگم و حرفی بزنم که وقتی عقلم اومد سر جاش پشیمون بشم. باز شهبازی میگه عشق تجربهی رستاخیزگونه است چون ویژگی این کار اینه که بالای وجود ما رو میإره زیر، زیر رو میاره بالا و زیر و رو میکنه. دارم بالا میارم. از شدت دلتنگی حالت تهوع دارم. فیلسوفان اگزیستانسیالست میگن در زندگی ما موقعیتهایی وجود داره که ما رو به خودمون نشون می ده. مرگ، رنج، تنهایی و عشق. عشق مثل مستیه. خیام میگه اگر کسی پنج رطل شراب بخوره همه آنچه در دل داره میگه. پس عشق بد رو به خوب تبدیل نمیکنه. بلکه هر آنچه هست را رو میکنه. دیروز اتفاقا درباره این با زهرا حرف زدیم. که عشق واقعا ما رو عوض میکنه؟ اگه عشق از این موقعیتهای مستگونه باشه پس میتونه ما رو به ذات وجودیمون نزدیک کنه.
امروز خیلی آدم سمیایم. منفی و غمگین. یه لیست نوشتم از کارهایی که باید توی این هفته بکنم، یه کار جدید رو توی مدرسه قبول کردم. چون دارم با کار خودم رو خفه میکنم. اگر نکنم، بیشتر دلتنگت میشم و نمیخوام. دلتنگی رو نمیخوام. دیروز وسط همهی بدبختیام بهت فکر کردم و دلم مچاله شد و سرم گیج رفت و نتونستم ادامه بدم. فکر کنم خیلی تو مهارکردن این عشق خوب نیستم. شهبازی این رو هم به عنوان ویژگی عشق میگه، مهارناپذیری. نمیدونم، گاهی بهت شک میکنم، گاهی محبتهات رو یادم میره، اما هر بار یاد چشمهای روشنت میافتم قلبم گرم میشه. اما راستشو بخوای، موقتیه. گرمای وجودت تا وقتی که قطعی نباشه دلم رو تمام مدت گرم نمیکنه. دیروز وقتی داشتم از ماه خوشگل و کامل شب عکس میگرفتم برای زهرا تعریف کردم و گفتم که اگر تو بودی زودتر از من ماه رو میدیدی و عکس بهتری میگرفتی. جات همهجا خالیه. خیلی وقتا جات خالیه، درست کنار من.سر این کلاس مثنوی تمام مدت قلبم درد میکنه. تا الآن بالای پونصدبار شهبازی از کلمه عشق استفاده کرده و من دارم دیوونه میشم. جزوهی این جلسه رو غزاله تایپ میکنه اما من سر کلاس هستم و حاضر نیستم بیام بیرون. دیشب خوابتو دیدم. توی خوابم هم به شدت زیبا بودی. زیبا، زیبا، زیبا و امن. وقتی حالم خیلی بده منزوی میخونم. نه که من بخونمش، خودش میاد جلو. دیروز هزار بار شعر ماه و پلنگ منزوی رو خوندم برای خودم.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود/ و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود/ پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد/ که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود/ گل شکفته! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت/ شروع وسوسهای در من به نام دیدن و چیدن بود/ من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری/ که هر دو باورمان زآغاز به یکدگر نرسیدن بود/ اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما/ بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود/ شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من/ فریبکار دغلپیشه بهانهاش نشنیدن بود/ چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم/ تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
منزوی شاعر محبوبمه، باید بیشتر ازش شعر بخونم. یک بار که هنوز توییترم رو حذف نکرده بودم، نوشتم که باید از تغییر میل و ذائفهم نسبت به شعر بنویسم. انگار که میلم به شعرخوندن زیاد شده، این درحالیه که اصلا در گذشته چنین نبود. من آدم شعرخونی نبودم. اما الآن، بدنم کمبود شعر رو حس میکنه. ترکیبها و عباراتش جونم رو زیاد میکنه. خوب شد توییترم رو حذف کردم. آرامش روانیم بیشتر شد. اما وای که حب چه چیز عجیبیه. حالم هنوز خوبه، با همهی حالت تهوعی که دارم و دلتنگیای که نفسم رو میبره هنوز زور دارم. باید تا حالم خوبه کارام رو انجام بدم، ممکنه به زودی از پا بیفتم. کاش دوباره برم مشهد. کاش دوباره برم مشهد. کاش این بار آدم بهتری باشم و بیشتر دور امام رضا بگردم که تنهاییم رو حس کنه. شهبازی هنوز داره حرف میزنه الآن درباره عشق موجودات به خدا حرف میزنه. انگار که همه موجودات عاشقن. دلم بیتابه. امروز بیشتر از روزهای قبل. کاش باهام حرف میزدی و کاش من هم باهات حرف میزدم.
*عکس: بوستان نهجالبلاغه، غروب ۲۶مهرماه.
ای کاش نویسنده بودم، کاش کلمات تو مشتم بودن.
«هنوزم اون شبای گریهی مستی رو یادم هست.»
خیلی چیزها یادمه، یادمه شبها چطور دچار حملهی تاریخ و کلمه میشم. یادمه که چطور باید به خودم بپیچم تا خوابم ببره، اگر که ببره! ، میفهمم که صبحها که پامیشم انگار که شب قبل تماما کابوس بوده. شبها تب درونی دارم، اگر باهات قبلش حرف زده باشم یا نزده باشم توی حالم فرقی ایجاد نمیکنه. فقط داغم، خیلی تب دارم. تبی که از بیرون احساس نمیشه، یک داغی درونیه. تبِ عشق که میگن اینه؟ اون چیزی که میگن عاشق تب و تاب داره لابد همینیه که من دارم تجربهش میکنم. شبها دچار حملههای کلمات میشم. اگر باهات حرف بزنم دردش کمتر میشه اما همچنان هست. دلم تنگ میشه، همونطور که تو. دلم بی تاب میشه، همونطور که تو. اما ما چیزی به زبون نمیاریم؟ درستتر اینه که همهچیز رو یه طوری میگیم اما هیچی رو مستقیم نه. بیشترین وقتیه که انقدر از استعاره استفاده میکنم. تا اطلاع ثانوی از هرچی آرایهی ادبیه متنفرم. من، مدال برنز دوره ۳۱ المپیاد ادبی، از ادبیات و استعاره و آرایه و کنایه و مجاز متنفرم. دلم گاهی کلمات ساده و بدون تکلف میخواد. بدون اینکه مجبور باشم یه طوری بگم دوستت دارم بدون اینکه از کلمهش استفاده کنم. دلم میخواد بتونم ساده بگم که دوستت دارم به جای اینکه کلی مقدمه بچینم که چقدر آدم دقیقی هستی. دلم میخواد ساده بشنوم که دوستم داری به جای اینکه برام هزارتا موقعیت رو توصیف کنی که توشون یاد من افتادی و با خودت گفتی کاش منم اونجا بودم. دلم میخواد یه بار که تو چشمهات نگاه کردم و گفتم مراقب خودت باش چشمامو ازت ندزدم، دلم میخواد وقتی میخوای محبتتو ابراز کنی مجبور نشی آخر جملههات رو بخوری، چون هنوز به مرحلهی اعتراف نرسیدیم. من خستهم. خیلی خستهم از تموم این تنشهای عاطفی. از این درامای زیبا که گاهی نفسم رو ازم میگیره. تو که بهترین پیونددهنده قلب منی، باهام حرف بزن. دردآشنا، همزبان. خودت گفتی پیدا کردن همزبان همه چیو برات راحتتر کرده. بذار درداتو ببوسم تا نوبت به خندهها برسه.
پ.ن:
«میان آغاز و پایان»
کسی که به دورها نگاه میکند
از رفتن باز میماند، بر جای خود میایستد و
نگاه میکند؛ -نمیبیند.
همیشه کلام در آغاز، نامطمئن است.
و بعد این تویی که قادر نیستی از آن دست بکشی.
شاید میان آغاز و پایان، هنوز جایی برای معجزه باشد
در فراسوی معناهای سنگینبار، خانههای سر در هم فرو برده،
تیرکهای تلگراف،
در فراسوی دستورالعمل های قانونی، کارِ روزمزدها،
در چشمانداز گلدانهای پر از گیاه خشکیدهی کنار پله ها
یا صورتک های ملالآور مقوایی تباه شده از آفتاب
که بیرون
بر دیوار مغازهی خرده فروشی حومهی شهر
آویزانند.
|یانیس ریتسوس|