-392- تو میشنوی؟
امشب گریه کردم. چون یادم افتاد دو شب پیش خواب دیدم دارم دوباره میرم مشهد و یادم افتاد هفتهی پیش مشهد بودم و قلبم اکلیلی بود. چون یادم افتاد تو این شهر غریب خیلی تنهام و کسی رو ندارم. چون یادم افتاد واقعا دوری درد زیادیه. چون یادم افتاد پاییز شده و این یعنی دوباره زندگیکردن توی تعلیق. چون یادم افتاد اون روزی که رفتم مدرسه و داشتم از درد روحی بالا میآوردم ساجده ازم پرسید چی شده و من گفتم نتونستم حرفم و منظورم رو برسونم و یادم افتاد قطعا فردا هم همینشکلیم چون حرفم فهمیده نمیشه. هیچوقت اینطوری قاصربودن کلمات رو حس نکرده بودم. قلبم سرده، در عین حال که گرمه. امروز چیزهایی نوشتم برای خودم که نمیدونم چی بودن اما واقعی بودن. شاید هیچوقت هم برنگردم و بخونمشون. خدایا من اینجا توی اتاقم، ته این شهر بزرگ، خیلی احساس تنهایی میکنم. خیلی احساس غربت میکنم و هیچی این غربت رو در من از بین نمیبره. خدایا دلم برای امام رضا تنگ شده، دلم برای نشستن تو صحن گوهرشاد و تلاش برای تعریفکردن تنگ شده و نمیدونم باید چی کار کنم. خدایا، من واقعا احساس غربت و بیگانگی دارم. تو میشنوی؟ دوباره خودم رو تا خرخره توی کار غرق کنم که درد روحیم خودش رو نشون نده؟ خدایا، انقباض روحیم رو میبینی. اشکهامو هم میبینی. ممنونم که آدمای مهربون رو دورم گذاشتی که کمتر دردم بگیره اما همهشون یه تسکین موقتین. من از تو درمان میخوام.
پ.ن: تو غربتِ خونه، جز منِ دیوونه، کی غصهی تو رو خورد؟
/حسین صفا/
من فکر میکردم این چیزا مال تو قصهها و فیلماست. فکر میکردم مگه ممکنه حس عمیقی رو تجربه کرد و وانمود کرد که اینطور نیست؟ اما انگار واقعاً قصهی ماهاست که داستان کتابها و فیلمها میشه.
- ۰۰/۰۷/۱۰