آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

-160- دست‌بردار از این در وطنِ خویش غریب

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۱۲ ب.ظ

دیدی یه‌جایی خسته‌ می‌شی؟خودت از خودت؟از حال خودت؟از گفت‌و‌گوهای درونیت،از تضادهای درونیت..دیدی شجاعت و جسارتت رو از دست می‌دی؟جسارتمو از دست دادم..جسارتی که یه سال بود به‌دستش آورده بودم و با چنگ و دندون نگهش داشته بودم..جسارتی که از ترس‌های بینش نمی‌ترسیدم‌..شجاعتم رفته..اما آرومم..به اندازه تمام یک سال پریشونی و آشفته بودن آرومم..ته‌دلم انقدر آرامش داره که حالم ازش به هم می‌خوره..دلم می‌خواد شور داشته باشه ..انقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت نباشه.هرکاری می‌کنم که حالم خوب بشه..داوطلبانه می‌رم جلوش وایمیستم و ازش می‌خوام حرف بزنیم..محکومم می‌کنه می‌گه کمال‌گرایی نابودت می‌کنه..می‌گه تو دشمن خودتی، می‌گه چرا بهتر نمی‌شی؟می‌گه فکر کردی این چهارسال کل زندگی توئه؟نه نیست..دعوام می‌کنه..رسما دعوام می‌کنه..سرزنشم می‌کنه..ناراحت نمی‌شم..عجیبه..مبینا بهش می‌گه فاطمه از اول المپیاد همین‌قدر پریشون بود و از نظر عاطفی حساس شده..می‌گه حساسه،لطیفه و کمال‌گرا است و کمال‌گراها خودشونو نابود می‌کنن..می‌گه باید توقعتو بیاری پایین..می‌گم نمی‌تونم..می‌فهمی نمی‌تونم یعنی چی؟بهم حق نمی‌ده..بهم حق نمی‌ده که قوی نباشم.فقط وقتی داشت وسایلشو جمع می‌کرد که بره گفت فاطمه می‌خوای موفق باشی؟این شعار رو بذار سرلوحه‌ی زندگیت..این قانون رو بذار که از زمان‌حالت لذت ببری..خسته شدم از حرف زدن با آدما..خسته شدم از درون‌گرایی که احاطه‌م کرده..خسته‌م از بی‌هیجان بودن..خسته‌م از نتونستن برای ابراز محبت‌کردن..خسته‌م از خودم..از گریه‌هام ..از حالِ بدم..خسته‌م که لیلی بهم محبت کنه..نمی‌خوام..می‌خوام قوی باشم اما نمی‌تونم..شجاعتم رفته.دوباره عادتای قبل از این یک‌سال برگشته بهم..نمی‌تونم تو چشم آدما نگاه کنم چیزی که درمانش کرده بودم..موقع حرف زدنم هول می‌شم..چیزی که برای تغییر دادنش یک‌سال تلاش کردم..اعتماد به‌نفسم کاملا از بین‌رفته..دقیقا زمانی که همه‌ی کسایی که نمی‌شناسنم فکر  می‌کنن ..من تو اوج اعتماد به‌نفسی‌م ..انقدر فکر می‌کنن که وقتی ورودی جدید باهام حرف زد و من باهاش مهربون برخورد کردم تعجب کرد..گفت وای من فکر کردم خودتو می‌گیری..نمی‌دونست چقدر منِ جدید عوض شده..نمی‌دونست من چقدر حرف می‌زدم..چقدر ارتباط برقرار می‌کردم..نمی‌دونست من چی بودم و چی شدم...به‌خاطر حالِ درون‌گرایی‌م سرکلاس بلند حرف نمی‌زنم و وقتی معلم یه‌سوال می‌پرسه و من جواب می‌دم نمی‌شنوه..این مسئله سر کلاسای ادبیات بیشتر نمود پیدا می‌کنه..سر زنگ آقای قاضی یه بیت رو خواست معنی کنیم و هیج‌کس نمی‌تونست درست معنیش کنه و قاضی گفت فقط یه‌نفر تونسته تو کلاس‌قبلی و من معنیشو می‌دونستم اما دستمو نمی‌تونستم بلند کنم..می‌ترسیدم..برای سحر و لیلی معنی رو گفتم و وقتی قاضی معنیش کرد دقیقا همونی بود که می‌گفتم..فرداش این مسئله سرِ چندتا چیز دیگه هم اتفاق افتاد و فاطمه و ساحل و سوگل بهم تاختند که اگه دفعه‌ی بعد بلند نگی نظرتو ما داد می‌زنیم فاطمه می‌خواد حرف بزنه..انقدر وضعیتم روی اعصاب شده!مبینا حواسش به همه‌چی هست..به همه‌چی..هرکاری از دستش برمیاد برام می‌کنه..و من نمی‌تونم بهش بگم چقدر دوثش دارم..نمی‌تونم قربون‌صدقه‌ش برم..یادم رفته چطوری ابراز محبت می‌کردم..یادم رفته بی‌پروا بودنو..و نمی‌خوام این‌طوری باشم.سوگل می‌گه وقتی خودت از خودت راضی نیستی مدام فکر می‌کنی دیگران هم تو رو اون‌طوری می‌بینن..فکر می‌کنی ازت ناراضی‌ن همه‌چیو به خودت می‌گیری و ناراحت می‌شی..واسه همینه که وقتی سحر به شوخی می‌گه اضافه‌ای ناراحت می‌شی و جلوش می‌زنی زیرگریه..شونه‌هام رو می‌گیره تو دستش و می‌گه تو همون قدر خفنی برای ما دوستات که برای اون ورودی جدید خفنی.قلبم شاد نمی‌شه..قلبم دیگه از هیچی شاد نمی‌شه..خاکستری شده..خوشحالیا رو نمی‌بینه.به مدرسی می‌گم همه این چیزایی که شما می‌گین رو من به دیگران می‌گم اما نمی‌تونم عملیش کنم..سخته..می‌زنم تو سر خودم و می‌گه باید قوی باشی.

غزاله این روزا تنها کسیه که من رو یاد قبل می‌اندازه..شده خاطره‌هات رو یادت نیاد؟شده فکر کنی مال تو نیستن؟شده خودتو روحی تصور کنی که هیچی نمی‌فهمه؟آره.این روزا همینه.
از درون‌گرایی‌م خسته شدم..فقط می‌دونم که بلد نیستم چی‌کار کنم تا حالم خوب بشه..نذر کردم..نذر کردم که حالم خوب بشه..نذر کردم زندگیم رنگ‌وبو بگیره و از خاکستری بودن دربیاد.
درس می‌خونم..انقدر دارم درس می‌خونم که فکر نکنم..اجازه ندم فکر کنم..فکر کردن تا وقتی چیزی رو حل نکنه به چه دردی می‌خوره؟یادآوری روزای قبل چقدر می‌تونه مفید باشه مگه؟
مهتاب به مدرسی گفته بچه‌ها به من تبریک نگفتن..نه مرحله یک نه مرحله دو و نه طلا..و گفته ناراحتم..قلبم درد گرفت..قلبم یه‌لحظه فشرده شد..اون روز رو یادمه..روزی که ما داشتیم با قلبامون گریه می‌کردیم و نگران بودیم برگشت گفت برام مهم نیست قبول بشم..من از ادبیات خوشم نمیاد و کاش قبول نشم.یادمه اون روز که سحر گریه کرد و گفت مهتاب اومده مدرسه و کیک خریده برا دوستاش و ما رو دیده  و سلام نکرده ..یادمه همه‌ی اینا رو..چقدر با ما مهربون برخورد کرده که توقع تبریک داشته؟و هزاران مسائلی که تو هروی با سحر و لیلی زیردرختا ازشون حرف زدیم و فقط غصه خوردیم..نمی‌فهمن اینا رو..آدما از بیرون نگاه می‌کنن به همه‌چی.
فرهنگ برام مثل قدیم نیست..توش غم داره..دیواراش غم داره..آدماش غم دارن..یه غبار کثیف رو همه‌چیزش نشسته..و زورشو ندارم کنار بزنم این غبارها رو.

نذر کردم که خدا خوشحالم کنه
شبیه شعر قاصدک اخوان:

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی

 

انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

 

قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب

 

قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی

 

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

 

قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند 

  • آسو نویس

-159- appreciation

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۶ ب.ظ

صبحا غزاله بغلم می‌کنه و بوسم می‌کنه، کیمیا قربون‌صدقم می‌ره و بهم حق می‌ده وسط کلاس بغض کنم، سوگل می‌گه اگه بخوام می‌تونه به حرفام گوش کنه، لیلی حواسش به جزوه‌ها و درسای عقب‌مونده‌م هست، سحر هرچند دقیقه یه‌بار بهم لبخند می‌زنه..خدایا شکرت بابتِ بودنشون.

+صدای جابری می‌پیچه تو گوشم اون وقتی که فریاد می‌زنه، می‌دونم کنکور احمقانه است اما برای دو چیز،استقلال اقتصادی و شان اجتماعی باید درس بخونید، فلش‌کارتاشو می‌ذارم جلوم و هزاربار تکرار می‌کنم.

appreciation  درک قدر یا بهای چیزی

appreciation  درک قدر یا بهای چیزی

appreciation  درک قدر یا بهای چیزی

...                              ...

  • آسو نویس
آینده را می‌بینم..وقتی پیر شده‌ایم..چهره‌هایمان تغییر کرده است اما هنوز آشناییم..از دور می‌شناسمتان.به سمتتان می‌دوم..پوشش‌هایتان تغییر کرده است..سر و صورتتان..موهایتان ریخته است.اما باز هم خودتانید..دستمان را به هم می‌دهیم و می‌چرخیم و می‌خندیم و شعر می‌خوانیم. اما چهره‌ی او تغییر کرده است‌از همیشه پیرتر است..دیگر همان انسان خنده‌روی قدیمی نیست..درست نمی‌شنود..درست نمی‌خندد و حتی ما را به یاد نمی‌آورد.میم در آغوشش می‌گیرد و محکم در بغل می‌فشاردش.عکس‌العملی نشان نمی‌دهد..گریه‌م می‌گیرد و چیزی نمی‌گویم تنها به چین‌و‌چروک صورتش خیره می‌شوم..کاف عوض شده است..بزرگ شده است..لباسش تغییر کرده است..به حلقه در دستش خیره میشوم..با کسی ازدواج کرده است که مطمئنم دوستش ندارد..و میم هم حلقه‌ای در دستش است..آرام است اما خوشحال نیست..کمرش خم شده است.ژاکت قهوه‌ای پوشیده است و بغلم می‌کند و من ممانعت نمی‌کنم...خی‌لی دلتنگ شده‌م..دلم برای بوی تنش تنگ شده است و در آغوشش اشک می‌ریزم..از شور و شوق همه‌مان کاسته شده است..هیچ‌کدام همان آدم‌های قبلی نیستیم..آرزوهایمان را دنبال کرده‌ایم ولی خوشحال نیستیم..حلقه‌ی میم نشان می‌دهد جبر زندگی همه ما را احاطه کرده است و یاد داده است "همیشه اونجوری که ما می‌خوایم پیش نمی‌ره"
پ.ن : کابوس‌هایی که می‌بینم.
پ.ن : خواب دیدم نیستی/تعبیر آمد می‌رسی
هرچه‌ من دیوانه بودم/ابن‌سیرین بیشتر
|امیرعلی‌سلیمانی|
پ.ن : چیزی که در رابطه‌م با او هرگز از آن خسته نمی‌شدم، شناختن‌ش بود. همواره کنار زدن لایه‌های سطحی و تماشای لایه‌های عمیق‌ترش برایم لذت‌بخش بود. انگار که دلم می‌خواست تا ابد در مرحله‌ی "آشنایی" قفل شویم و من بارها و بارها بشناسم‌ش. بارها از سطح به عمق نفوذ کنم و هر بار جزئیات جدیدی درباره‌ی او کشف کنم.
|کانال فاوانیا|
  • آسو نویس

-157- بخش درون‌گرایِ قویِ وجودم

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۳۴ ب.ظ


-دوره یه خواب شیرین و یه کابوسِ عظیم بود که الآن ازش چندتا چهره‌ی لغزان و صداهای مبهم تو ذهنمه-

این آهنگ مال دوره است
مال ترسه
مال عشقه
مال ناامیدیِ محضه
وقتی گوش می‌دم قلبم تند می‌زنه
آشوب می‌شه
یاد متروی شلوغ تئاترشهر میفته
یاد تو میفته
که وجود نداری
که قراره نباشی
دارم گریه می‌کنم
چون این آهنگ مال دوره است
مال وقتیه که من نبودم
مال وقتیه که خودم از خودم ناامید شدم
مال وقتیه که می‌ترسم از یادآوریش
درباره‌ش حرف نمی‌زنم
ازش دوری می‌کنم
مال وقتیه که بلاکم کرد
مال وقتیه که نفهمیدم چرا
مال وقتیه که پی‌ام می‌ده و جواب می‌دم
مال وقتیه که بهم پی‌ام می‌ده و سین نمی‌کنم
می‌ترسم
دوره المپیاد ادبی
ازت می‌ترسم
در عین حال که دوستت دارم
خی‌لی ازت می‌ترسم
همون‌قدر که از تو می‌ترسم فروغ
از عشق پاکی که اخوان دنبالش بود
از آیدای شاملو
من می‌ترسم
از روزهای پیش روم می‌ترسم
از گذشته‌م می‌ترسم
از روابطم می‌ترسم
از کنکور می‌ترسم
از هرچیزی که منو از علایقم دور کنه
هر چیزی که نذاره من خودم باشم می‌ترسم
تو نیستی
تو قرار نیست باشی
هر روز با خودم کلنجار می‌رم
که واقعا می‌خوامت؟
یا نه
تو رو می‌خوام؟
یا از لج نبودن اون می‌خوام تو باشی
هیچ‌کدوم
شبا خواب می‌بینم
باورت می‌شه؟
هر شب خوابتو می‌بینم و نمیتونم حرف بزنم
نمی‌فهمی
چون دوستم نداری
چون دوستت دارم
می‌ترسم
از متروی تئاترشهر می‌ترسم
از خروجی سه می‌ترسم
از آدما
از تو
بیشتر از همه
از خودم
می‌ترسم

پ.ن : آهنگِ نگاه کن از پالت

پ.ن : سی‌و‌یکم‌شهریور‌نود‌و‌هفت.که یادم بمونه بغضِ امشب رو.یادم بمونه چرا بغض کردم.یادم بمونه چرا گریه کردم.یادم بمونه باهاش حرف نزدم.یادم بمونه قراره چی بشه.یادم بمونه هیچ‌کس بابت من مسئول نیست.یادم بره بدیا رو.نگه‌دارم خوبیا رو.

پ.ن : لیلی یه دفترچه بهم هدیه داده..دلم نمیومد توش چیزی بنویسم.اما حالا.از امشب.قراره بشه پناهِ دلتنگیام.

  • آسو نویس

-156- بیماری‌ای به نام تغییر در مرجع ضمیر

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ق.ظ

بابا.

چه احساسی صحیح و چه احساسی غلط است؟آیا باید به حواشی توجه کرد؟آیا همیشه باید در برابر حرف‌ها جوابی در آستین داشت؟آیا باید به قضاوت‌های آدم‌ها اهمیت بدهیم؟

بابا جان..کاش می‌توانستم..کاش جسارتش را داشتم.کاش می‌توانستم مثل لام حرفم را بزنم و به قضاوت دیگران فکر نکنن..کاش دوباره رودر‌رو شویم.چه چیزی را چه کسی می‌داند؟و در واقع این راز سر به‌مهر تا چه زمانی مهر و موم شده باقی می‌ماند.

جواب ب را ندادم چون از درگیر حواشی شدن متنفرم..جنبه برون‌گرایی وجودم می‌گوید فریاد بزن..بلند بگو و جنبه درون‌گرایی‌م که این روزها قوی‌تر است جلوی زبانم را می‌گیرد که حرف نزنم و بگذارم تا قضاوتمان کنند وقتی هیچ‌کس از صداقت میان ما خبر ندارد بگذار تا پیش خودشان حرف بزنند.

باباجان دیگر نسبت به احساسات درونی‌م مطمئن نیستم..به آن‌ها اعتماد نمی‌کنم..همه‌شان را پس می‌زنم یا انقدر دوری می‌کنم تا همه‌‌چیز فراموش شود..

حتی خودم هم درست نمی‌دانم برای چه و با که لج می‌کنم، با او؟با الف؟با خودم؟کسی چه می‌داند.

و فقط کاش کمی مطمئن‌تر و با جسارت‌تر برای تو قدم برمی‌داشتم

  • آسو نویس

-155- چی‌شد که این‌طوری شد

پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۰۵ ب.ظ

خستگی‌ای که در این یک سال به سمتم نیامده بود در قلبم ته‌نشین شده است..بدنم درد می‌کند..درست نمی‌توانم راه بروم..احساس می‌کنم چیزی مرا از حرکت‌کردن باز می‌دارد که آیا نامش شکست است؟
برنز شدم..رو‌به‌روی اسمم نوشته بودند برنز و این تمام حقیقت بود..چیزی عوض نمی‌شد..گریه نکردم..می‌خواستم بگویم قوی‌ام..می‌خواستم بگویم احساس ضعف نمی‌کنم..اما به یک ساعت نرسید که گریه کردم..انقدر گریه کردم که اشک‌هایم تمام شد..از یک جایی به بعد اشک نبود..درد بود..احساس ضعف بود..احساس بدِ خودم نبودن به قلبم فشار می‌آورد.
هیچ‌چیزی در دنیا بدتر از این نیست که با خودتان احساس غریبگی کنید..خودتان را باور نکنید..نتوانید تمام خودتان را ارائه دهید..هیچ احساسی بدتر از درگیری با خود و تمامیت وجودیتان نیست.. غمی که کشیدم از همین بود..درست مثل همان روز که نوگل گریه می‌کرد در حالی که در لیست از طلاهای اول بود..گریه می‌کرد چون می‌گفت من خودم نیستم..این تمام من نیست..می‌بینید تمام انسان‌‌ها از مشکلاتشان با خودشان رنج می‌برند.
غمگین بودم احساس شرمندگی می‌کردم نسبت به همه‌ی کسانی که کمکم کرده بودند اما این چیزی بود که شد.اشکان لایو گذاشته بود،لحظه‌ای که لایو را باز کردم در حال گفتن این جمله بود : "هر کاری رو که می‌خواین انجام بدین یه‌طوری انجام بدین که دیگه بهتر از اون نشه انجامش داد" این بود..این تمام چیزی است که من در زندگی‌ام می‌خواهم و انگار بلد نیستم..میانش کم می‌آورم..از اتفاقات تاثیر می‌پذیرم.
روز اول غمگین بودم..به‌قدری غمگین بودم که با هر پیام محبت‌آمیز گریه می‌کردم..احساس ترحم داشتم و من انسان سختی در پذیرفتن کمک هستم.
اما حالا خودم را پذیرفته‌ام..ضعف‌هایم را شناخته‌ام و در جهت اصلاحشان قدم برمی‌دارم..امسال را می‌گذاریم برای اصلاحات رفتاری و شناختی..
کاش فراموش نکنم حالِ بدی که تجربه کردم چقدر دردناک بود..یادم نرود روزهایی انقدر گریه کردم که انسان‌ها در مترو دورم جمع شدند..کاش فراموش نکنم چقدر از نداشتن تمرکز رنج برده‌ام..کاش فراموش نکنم از نشناختن خودم حالم به هم می‌خورر.
فقط کاش فراموش نکنم و از این درد یاد بگیرم.
از روزهای هفده‌سالگی‌ام تجربه‌ها را نگه دارم و زشتی‌ها را دور بریزم.


الآن جایی ایستاده‌ام که پارسال آرزویم بود..روزها همین‌قدر سریع می‌گذرند..

  • موافقین ۴ مخالفین ۰
  • ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۵
  • آسو نویس

-154- کلافِ سردرگم

دوشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۵۲ ب.ظ

بابا لنگ‌درازِ من!فکر می‌کردم تمام این حرف‌ها در داستان‌های عاشقانه است‌‌فکر می‌کردم زندگی و فرآیند دوست‌داشتن چیزی پیچیده‌تر از این‌ها است‌..انسان باید کاری بکند تا عشق را تجربه کند اما نبود..زندگی اجتماعی پیچیده نبود..دوست داشتن و عاشق شدن به‌قدری ساده و شبیه داستان‌ها بود که باورم نمی‌شد.
من او را دوست دارم و او دیگری را و دیگری منتظر یک سلام از یک نفر دیگر..چرخه‌ی بدون اعتدال اما واقعی.
این را می‌نویسم که ثبت کنم در روزهای هجده‌سالگی‌ام چیزهایی از روابط فهمیدم که بابتشان خوشحالم..خوشحالم که با آدم‌هایی یک ماه و نیم زندگی کردم که به من فهماندند همه‌چیز شبیه داستان‌ها است حتی دیالوگ‌های بدون برنامه‌ریزی.

+فقط جهت ثبت

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۲
  • آسو نویس

-153- آیا همیشه برای جبران وقت هست؟

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۲۲ ق.ظ

لیست خرید در دستش بود، تمام فروشگاه‌های شهر را گشته بود اما نتوانسته بود همه‌ی وسایل را پیدا کند..هرچقدر تماس می‌گرفت کسی پاسخگو نبود و همان جمله‌ی تکراری در گوشش می‌پیچید"مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد،لطفا بعدا تماس بگیرید"در ذهنش آن‌ روز را مرور کرد..همه‌چیز برخلاف همیشه خوب پیش رفته بود و این موضوع دل او را به زندگی گرم می‌کرد..نگران شد..پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از ورود ممنوع به داخل کوچه پیچید کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد،همه‌چیز مثل قبل بود لیست خرید را روی میز انداخت و نوشته‌ای که روی صفحه کامپیوتر چسبانده شده بود توجهش را جلب کرد..آن را برداشت و زمزمه کرد :《ببین من رفتم که یه زندگی تازه رو شروع کنم..این زندگی خیلی وقت بود که هیچ تازگی‌ای برای ما نداشت..شاید بهتر بود زودتر این کار رو می‌کردم..خدافظ》به صفحه روشن کامپیوتر خیره شد،شاید هنوز هم راهی برای جبران باقی مانده باشد، روی صفحه نوشته شده بود : 《ساعت حرکت قطار ۲۲:۳۰》

ضمیمه : زمانی می‌رسد که انسان دیگر قادر نیست بگوید : 《جبران می‌کنم》

چقدر خوب است که انسان،قبل از رسیدن به زمان تاسف‌انگیز،چیزی برای جبران‌کردن،باقی نگذاشته باشد

|نادرابراهیمی-آتش بدون دود|

  • آسو نویس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۹
  • آسو نویس

-151- روزنوشت

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۴ ب.ظ

خب منطقیه.
چرا باید ازشون توقع همچین کاری رو داشته باشم؟وقتی من حتی خودم نبودم..انقدر که خودم خودمو باور نمی‌کنم.پس چطوری می‌شه از بقیه توقع باور کردن داشت؟حتی بیشتر از چیزی که باید بودن.بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی.فاطمه تو نبودی.تا همینجاشم زیاده.بفهم اینو.بفهم که وقتی چیزی که می‌خوای دریافت نمی‌کنه تقصیر خودتم هست..چرا باید توجه کنه وقتی چیزی برای ارائه نداری.
نگاه کن دور و برتو..ببین کسی که الآ کنارت نشسته و داره غصه می‌خوره اگه تو به جاش بودی چی کار می‌کردی.اگه اون جای تو بود چی.
پس رها کن.
قبول کن.
بپذیر.
اگه هیچ کس هم نمونه منطقیه.
فقط یه چیزیو می‌دونیم که شاید دلت نخواد درباره‌ش حرف بزنی.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۴۴
  • آسو نویس