-160- دستبردار از این در وطنِ خویش غریب
دیدی یهجایی خسته میشی؟خودت از خودت؟از حال خودت؟از گفتوگوهای درونیت،از تضادهای درونیت..دیدی شجاعت و جسارتت رو از دست میدی؟جسارتمو از دست دادم..جسارتی که یه سال بود بهدستش آورده بودم و با چنگ و دندون نگهش داشته بودم..جسارتی که از ترسهای بینش نمیترسیدم..شجاعتم رفته..اما آرومم..به اندازه تمام یک سال پریشونی و آشفته بودن آرومم..تهدلم انقدر آرامش داره که حالم ازش به هم میخوره..دلم میخواد شور داشته باشه ..انقدر نسبت به همهچیز بیتفاوت نباشه.هرکاری میکنم که حالم خوب بشه..داوطلبانه میرم جلوش وایمیستم و ازش میخوام حرف بزنیم..محکومم میکنه میگه کمالگرایی نابودت میکنه..میگه تو دشمن خودتی، میگه چرا بهتر نمیشی؟میگه فکر کردی این چهارسال کل زندگی توئه؟نه نیست..دعوام میکنه..رسما دعوام میکنه..سرزنشم میکنه..ناراحت نمیشم..عجیبه..مبینا بهش میگه فاطمه از اول المپیاد همینقدر پریشون بود و از نظر عاطفی حساس شده..میگه حساسه،لطیفه و کمالگرا است و کمالگراها خودشونو نابود میکنن..میگه باید توقعتو بیاری پایین..میگم نمیتونم..میفهمی نمیتونم یعنی چی؟بهم حق نمیده..بهم حق نمیده که قوی نباشم.فقط وقتی داشت وسایلشو جمع میکرد که بره گفت فاطمه میخوای موفق باشی؟این شعار رو بذار سرلوحهی زندگیت..این قانون رو بذار که از زمانحالت لذت ببری..خسته شدم از حرف زدن با آدما..خسته شدم از درونگرایی که احاطهم کرده..خستهم از بیهیجان بودن..خستهم از نتونستن برای ابراز محبتکردن..خستهم از خودم..از گریههام ..از حالِ بدم..خستهم که لیلی بهم محبت کنه..نمیخوام..میخوام قوی باشم اما نمیتونم..شجاعتم رفته.دوباره عادتای قبل از این یکسال برگشته بهم..نمیتونم تو چشم آدما نگاه کنم چیزی که درمانش کرده بودم..موقع حرف زدنم هول میشم..چیزی که برای تغییر دادنش یکسال تلاش کردم..اعتماد بهنفسم کاملا از بینرفته..دقیقا زمانی که همهی کسایی که نمیشناسنم فکر میکنن ..من تو اوج اعتماد بهنفسیم ..انقدر فکر میکنن که وقتی ورودی جدید باهام حرف زد و من باهاش مهربون برخورد کردم تعجب کرد..گفت وای من فکر کردم خودتو میگیری..نمیدونست چقدر منِ جدید عوض شده..نمیدونست من چقدر حرف میزدم..چقدر ارتباط برقرار میکردم..نمیدونست من چی بودم و چی شدم...بهخاطر حالِ درونگراییم سرکلاس بلند حرف نمیزنم و وقتی معلم یهسوال میپرسه و من جواب میدم نمیشنوه..این مسئله سر کلاسای ادبیات بیشتر نمود پیدا میکنه..سر زنگ آقای قاضی یه بیت رو خواست معنی کنیم و هیجکس نمیتونست درست معنیش کنه و قاضی گفت فقط یهنفر تونسته تو کلاسقبلی و من معنیشو میدونستم اما دستمو نمیتونستم بلند کنم..میترسیدم..برای سحر و لیلی معنی رو گفتم و وقتی قاضی معنیش کرد دقیقا همونی بود که میگفتم..فرداش این مسئله سرِ چندتا چیز دیگه هم اتفاق افتاد و فاطمه و ساحل و سوگل بهم تاختند که اگه دفعهی بعد بلند نگی نظرتو ما داد میزنیم فاطمه میخواد حرف بزنه..انقدر وضعیتم روی اعصاب شده!مبینا حواسش به همهچی هست..به همهچی..هرکاری از دستش برمیاد برام میکنه..و من نمیتونم بهش بگم چقدر دوثش دارم..نمیتونم قربونصدقهش برم..یادم رفته چطوری ابراز محبت میکردم..یادم رفته بیپروا بودنو..و نمیخوام اینطوری باشم.سوگل میگه وقتی خودت از خودت راضی نیستی مدام فکر میکنی دیگران هم تو رو اونطوری میبینن..فکر میکنی ازت ناراضین همهچیو به خودت میگیری و ناراحت میشی..واسه همینه که وقتی سحر به شوخی میگه اضافهای ناراحت میشی و جلوش میزنی زیرگریه..شونههام رو میگیره تو دستش و میگه تو همون قدر خفنی برای ما دوستات که برای اون ورودی جدید خفنی.قلبم شاد نمیشه..قلبم دیگه از هیچی شاد نمیشه..خاکستری شده..خوشحالیا رو نمیبینه.به مدرسی میگم همه این چیزایی که شما میگین رو من به دیگران میگم اما نمیتونم عملیش کنم..سخته..میزنم تو سر خودم و میگه باید قوی باشی.
غزاله این روزا تنها کسیه که من رو یاد قبل میاندازه..شده خاطرههات رو یادت نیاد؟شده فکر کنی مال تو نیستن؟شده خودتو روحی تصور کنی که هیچی نمیفهمه؟آره.این روزا همینه.
از درونگراییم خسته شدم..فقط میدونم که بلد نیستم چیکار کنم تا حالم خوب بشه..نذر کردم..نذر کردم که حالم خوب بشه..نذر کردم زندگیم رنگوبو بگیره و از خاکستری بودن دربیاد.
درس میخونم..انقدر دارم درس میخونم که فکر نکنم..اجازه ندم فکر کنم..فکر کردن تا وقتی چیزی رو حل نکنه به چه دردی میخوره؟یادآوری روزای قبل چقدر میتونه مفید باشه مگه؟
مهتاب به مدرسی گفته بچهها به من تبریک نگفتن..نه مرحله یک نه مرحله دو و نه طلا..و گفته ناراحتم..قلبم درد گرفت..قلبم یهلحظه فشرده شد..اون روز رو یادمه..روزی که ما داشتیم با قلبامون گریه میکردیم و نگران بودیم برگشت گفت برام مهم نیست قبول بشم..من از ادبیات خوشم نمیاد و کاش قبول نشم.یادمه اون روز که سحر گریه کرد و گفت مهتاب اومده مدرسه و کیک خریده برا دوستاش و ما رو دیده و سلام نکرده ..یادمه همهی اینا رو..چقدر با ما مهربون برخورد کرده که توقع تبریک داشته؟و هزاران مسائلی که تو هروی با سحر و لیلی زیردرختا ازشون حرف زدیم و فقط غصه خوردیم..نمیفهمن اینا رو..آدما از بیرون نگاه میکنن به همهچی.
فرهنگ برام مثل قدیم نیست..توش غم داره..دیواراش غم داره..آدماش غم دارن..یه غبار کثیف رو همهچیزش نشسته..و زورشو ندارم کنار بزنم این غبارها رو.
نذر کردم که خدا خوشحالم کنه
شبیه شعر قاصدک اخوان:
قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
- ۹۷/۰۷/۱۵