آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

آســـو

تا افق را نظاره خواهم کرد

هوا که آرام شد به خوشحالی هایمان فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دنیا جای عجیبی است،هیچ چیز قابل پیش بینی نیست و در عین حال همه چیز قابل پیش بینی است.
مدام میدوی و میدوی و گاهی میرسی و گاهی هم نمیرسی...در بین راه زمین میخوری و بلندت میکنند...امیدوار میشوی و ناامید میشوی...پر و خالی میشوی...
با آدم هایی روبه رو میشوی...که هیچ کدامشان شبیه هم نیستند و دقیقا شبیه هم هستند،دنیا مکان عجیبی است...پر از تعادل است و تعادلی ندارد...

بایگانی
نویسندگان

۴۴۲ مطلب توسط «آسو نویس» ثبت شده است

170- سنت یا تجدد

شنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ب.ظ

《... من می‌دونم اگه به خودم اولین قدمشو اجازه بدم تا ته اون بازی باید برم..می‌خوام شبیه تو باشم..می‌خوام بدونم قراره تو دانشگاه چی‌کار کنم..آدمای دیگه بدونن باید باهام چطوری رفتار کنن و این رو به هر قیمتی که شده انجامش می‌دم..این‌طوری حداقل مطمئنم این منم..چیزی که می‌خوام باشم..
می‌گه نترس..بالاخره کسی که شبیهت باشه پیدا می‌شه...》
با این‌که از حال و روزش خبر دارم و می‌دونم جمله‌ی آخرش یه دروغه برای توجیه‌کردن اما باورش می‌کنم.

من همیشه باورش می‌کنم.

  • آسو نویس

-169- سلسله‌ مباحثِ روان‌شناسی-بخش اول

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۰۶:۴۸ ب.ظ

از زمانی که کسی شما رو می‌بینه به مدت چهار دقیقه فرصت دارید تا کاری کنید طرف مقابل از شما خوشش بیاد..این چهار دقیقه اگه عملی نشه باید ۷۲ساعت بگذره تا دوباره اون احساس منفی از بین بره و فرد بتونه به دوست‌داشتن شما فکر کنه.
هر انسان 《اورا》ی خاص خودش رو داره که با اورای افرادی منطبق و با اورای افراد دیگه غیر منطبقه، همین باعث می‌شه شما کسی رو ببینی اما در وهله‌ی اول ازش متنفر بشی.
توی اون چهار دقیقه چند تا سرفصل وجود داره که با انجام دادنش و شناختنش می‌شه توجه طرف مقابل رو جلب کرد.پنجاه و پنج‌درصد زبان بدن،هفت درصد محتوا،و سی‌و هشت درصد روش بیان شما است.
برای ارتقای هر کدوم از اینا راه‌حلایی وجود داره که بعدا ذکر می‌شه.
اما چی باعث ایجاد و حفظ رابطه می‌شه؟
اغلب مردم فکر می‌کنند باید کاری انجام بدهند که دیگران دوستشان داشته باشند اما حقیقت اینه که اگه ما بتونیم کاری رو انجام بدیم که دیگران نسبت به خودشون حس خوبی داشته باشند قطعا اون‌ها ما رو دوست‌خواهند داشت.چون وقتی کسی نسبت به خودش احساس خوبی داشته باشه می‌تونه به دیگران حس خوب القا بکنه.
حالا چی باعث می‌شه که ما بتونیم با طرف مقابلمون حرف بزنیم؟این‌که مستمع خوبی باشیم.همین‌که فرد بتونه حرفاشو بزنه باعث می‌شه نیاز مهم بودنش برطرف بشه و در رفع نیاز احساس بهتری وجود داره، برای همینه که کمک‌کردن احساس خی‌لی خوبی به شما می‌ده.طرف مقابل باید احساس کنه برای یکی مهمه،شاید بپرسید اصلا چی‌کار کنیم که طرف حرف بزنه؟ جواب اینه که آدما حرفشونو می‌‌زنند این ماییم که نمی‌شنویم..این ماییم که زیرک نیستیم و در این مستمع بودن باید صادق و راستگو باشیم..چون شاید شما وانمود کنید و طرف مقابل از شما خوشش بیاد اما اگه یه روزی بفهمه همش ساختگی بوده از شما متنفر می‌شه و این خی‌لی دردناکه..با طرف مقابل صادق باشید و به حرفاش دقت کنید..به چشماش نگاه کنید..این خی‌لی نکته‌ی مهمیه.
نشون بدید که آدما رو دوست دارید و این دوست داشتن ارزشش از دوست‌داشته شدن چندین مرتبه بالاتره..احساس خوبی که در رفع نیاز هست در نیازمندی وجود نداره.

پ.ن :آقای مهدی‌زاده به ربع آخر جلسه‌هاش رو برامون حرف می‌زنه و این دفعه درباره‌ی روابط شروع به حرف‌زدن کرده، تصمیم گرفتم همه‌ی حرفاشو جمع کنم این‌جا، حرفایی که برای همه‌مون یه تلنگره..یه تلنگر برای بهتر زندگی‌کردن.

  • آسو نویس

-168- احساسِ تعلق

شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷، ۰۴:۲۴ ب.ظ



هر روز صبح خوشحال میومدی..چون خودت بودی..دنبال چیزای کوچیک خوشحال‌کننده می‌گشتی..به خودت و آدمای اطرافت اهمیت می‌دادی اما منو نمی‌دیدی..تو هیچ‌وقت منو نمی‌دیدی.شاید گفتنش هیچ‌وقت درست نباشه‌‌..شاید درست‌تر این باشه که ما با هم حرف می‌زدیم..دیالوگ برقرار می‌کردیم اما جفتمون همه‌چیز رو به چشمِ یک بازی می دیدیم..انگار اتفاقات دورمون رو باور نمی‌کردیم.
من می‌دیدمت.من حواسم به حرف‌زدنت بود..به نگاه کردنت..وقتی دستاتو می‌زدی زیرچونه‌ت و فکر می‌کردی وقتی با خودکار روی کاغذ خط‌های نامنظم می‌کشیدی..من حواسم به چشمات بود وقتی بلندبلند می‌خندیدی.
فکر می‌کنم یادم رفته اما حقیقت اینه که خوابتو می‌بینم..شبا نفسم از یادآوری خاطرات می‌گیره و یاد خنده‌هات می‌افتم می‌خندم..به شوخیایی که می‌کردی، به نظرای متفاوتی که می‌دادی فکر می‌کنم و می‌بینم چقدر دوستت داشتم.به اون  روز فکر می‌کنم که نشستیم یه گوشه و حرف زدیم..من مرکز توجه نبودم..اما می‌دیدمت..از تماشا کردنت لذت می‌بردم.
من شور و شوقتو می‌فهمیدم..با تموم وجودم می‌فهمیدم که چقدر از اتفاقات دورت خوشحال و هیجان‌زده‌ای..می‌فهمیدم و می‌تونستم کاری کنم که خوشحال‌تر باشی اما نمی‌تونستم .. چون تو نمی‌خواستی و من به خودم اجازه نمی‌دادم تا وقتی ازم نخوای وارد حریمت بشم..چون منم مثل تو دست داشتم تجربه کنم و متوجه حال خوب تجربه کردن چیزای جدید بودم..من نگاهتو یادم مونده وقتی دستاتو تو هم گره زده بوی و به توجیهاتم فکر می‌کردی..یادمه داشتم چرت و پرت می‌گفتم و سعی می‌کردم منطقی به‌نظر بیام..یادمه به روم نیاوردی..اما همون‌قدر که تو توی دریافت نگاه تیز بودی منم تیز بودم..من می‌فهمم..ببین من خی‌لی چیزا رو می‌فهمم..زودتر از بقیه اما به‌روی خودم نمی‌آرم..خودمو می‌زنم به خنگ بودن به نفهمیدن..که ناراحت نشم .اما از دست تو ناراحت نمی‌شدم..بهت حق می‌دادم..من همیشه بهت حق می‌دادم حتی وقتی که دلم برات میسوخت و دلم می‌خواست بکشمت کنار و بگم به‌خدا  داری اشتباه می‌کنی..من می‌شناسم این آدما‌ رو ..اما اجازه نمی‌دادم وارد حریمت بشم..تا وقتی که نخوای کنار وایمیستم و نگات می‌کنم.
ببین من یادم می‌مونه وقتی متن می‌فرستی و تحلیل می‌کنی..یادم می‌مونه قدرت نوشتن رو..یادم می‌مونه اون کلمه یعنی‌چی.
و یادم می‌مونه چیا دوست داری و چیا خوشحالت می‌کنه.
نمی‌دونم یه‌روز به درد می‌خوره همه‌ی این دونستانا ..همه‌ی این خنده‌هایی که تو می‌کنی و انرژیایی که سرشار از تازگی و طراوتن نمی‌دونم فقط هر کجا که باشم..هر کجای این دنیا که وایستاده باشم..و هر زمان از این زمان ازلی ابدی باشه..دلم نمی‌خواد طراوت و تازگیت از بین بره..نمی‌خوام درگیر عادت بشی..نمی‌خوام از عشق کناره‌گیری کنی..چون انقدر این حس مقدس و پاکه که نباید این‌طوری بشه...حداقل درباره‌ی تو 
از آشنایی با تو..از حرف‌های فلسفی تو..خوشحالم و این طراوتِ تو من رو یاد سال‌های پیش خودم می‌اندازه و من رو برای آینده سرپا نگه می‌داره..چون قطعا دلم نمی‌خواد وقتی دوباره می‌بینمت تبدیل شده باشم به یه آدم منزوی و گوشه‌گیر که حاضر نیست برای چیزی تلاش کنه..
انرژی درونِ تو منو به حرکت وادار می‌کنه..و از این حقیقتی که ناخواسته نشونم دادی ممنونم.

پ.ن : یک نیم رخت الست منکم ببعید/یک نیم دگر ان عذابی لشدید

بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت/من مات من العشق فقد مات شهید

-ابوسعید ابوالخیر-

پ.ن : دلم طراوت می‌خواد..یه‌چیزی که حسای مرده رو بریزه دور و شروع به رد کردن بکنه

  • آسو نویس

-167- چشم، آیینه‌ی روح

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۳۷ ب.ظ

شبیه وارد شدن به بازی‌ای می‌مونه که قواعدشو بلد نیستی، فقط سعی می‌کنی صحیح‌ترین کار رو توی لحظه انجام بدی اما این‌که اون‌کار واقعا صحیحه یا نه کسی چه می‌دونه؟
این‌که اون بیرون چه شرایطی تو رو احاطه کرده ،چندنفر گیرت انداختن وسط یه محاصره و مدام می‌زننت و تو فقط می‌تونی از خودت دفاع کنی.
اما درست همون وقته که دورت حصار می‌کشی،از دنیای آدما دور می‌شی و سعی می‌کنی با چیزی که درونته زندگی کنی..دیگه هیچی عمیقا خوشحال یا ناراحتت نمی‌کنه،نمی‌تونی ساعت‌ها به چیزی فکر کنی و غرق لذت بشی.
کاری رو انجام می‌دی که حق مسلمته اما آدما به خودشون اجازه می‌دن مسخرت کنن،آرزوهاتو به بازی بگیرند و از حرفات جاهایی رو که دوست دارند بکشن بیرون و همون رو تا چندین روز به روت بیارند..چون تو دورت حصار کشیدی و دیگه نمی‌تونی از تله‌ی خودت بیرون بیای.
و توی این مرحله دیگه هیچ حرفی رو باور نمی‌کنی ..هیچ شوخی‌ای برات یه شوخی ساده نیست..هیچ به‌خدا با تو نبودمی قسم راست نیست و هیچ دوثت دارمی قابل اعتماد نیست.چون تو دورت حصار کشیدی نمی‌خوای کسی رو وارد این محدوده بکنی..حتی اگه دیگران هم بخوان تو نمی‌تونی..چون ترسیدی..چون آدما ترسوندنت.
وقتی خودتو دوست نداری همه‌ی محبتا به چشمت دروغین میاد..فکر می‌کنی همه‌ی تعریفا از تو یه شوخیِ مسخره است برای از سر باز کردن.
درونت نمی‌خواد باور کنه این حصار باید یه‌جایی بشکنه..اصلا به‌فرض باور کنه..کیه که بتونه این حصار رو بشکونه؟

تهش چی می‌شه؟تبدیل می‌شین به یه آدم منفرد که نمی‌ذاره هیچ‌کس به محدوده‌ی امنش تجاوز کنه،تهش می‌شه یه جوجه‌‌ای که زیر بارون پرای کوچیکش خیس شده اما حاضر نیست رو به هیچ‌کس بزنه و انقدر زیر بارون می‌مونه تا سرما گرمای قلبشو منجمد کنه..
"تو چشم آدمایی که دوستتون ندارن مستقیم نگاه نکنید چون چشم آیینه‌ی روحه"

پ.ن : زندگی در لای رگ‌هایم فسرد

ای همه گل‌های از سرما کبود

|از سرما کبود-آیدا شاه قاسمی|

  • آسو نویس

-166- برشی از زندگی

جمعه, ۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۵:۱۹ ب.ظ

یک.صبر کن ببینم..تو! خنده‌هات نوسان داره..با شوخیام می‌خندی اما یه‌چیزی دوباره فکرتو مشغول می‌کنه می‌ری تو خودت.‌..اشتباه می‌کنم؟

دلشاد انقدر ریزبینه که همه‌ی اینا رو می‌فهمه.

دو.اگه ادبیات خوندین استاد دانشگاه بشین..یا حداقل یه‌چیزی بشین که هیچ‌ربطی به کنکور نداشته باشه..من الآن از کنکور و مشتقاتش متنفرم..دوتایی با لیلی به هم دیگه نگاه می‌کنیم و می‌گیم چقدر قاضی رو دوست داریم و تایید می‌کنیم چقدر آدم تواناییه و چقدر شبیه آرزوهاش نشده اما همون‌قدر تلاش می‌کنه تا تو زندگیش خوشحال باشه..می‌گم لیلی قاضی می‌تونست خودشو مثل من نبخشه اما داره لذت می‌بره...کاش کمال‌گرایی‌م رو ازم بگیرن و شبیه قاضی خوشحال باشم.
سه.فاطمه اگه زیاد بمونی تو لاک‌خودت مهدی‌زاده می‌فهمه و میاد باهات حرف می‌زنه چون حال دانش‌آموزاش براش مهمه
چهار.وسط راهرو با سری حرف می‌زنیم..زنگ خورده و معلما دونه‌دونه دارن می‌رن خونه..اون می‌فهمه حالم رو و خدافظی می‌کنه و بهم لبخند می‌زنه..تو نگاهش می‌خونم که دوباره خوشحالی رو از چشمام خونده.
پنج.ساحل می‌گه فاطمه تو اوایل که اومدی فلان آدما نسبت بهت گارد داشتن و ازت متنفر بودن تا الآن که حالت اوکی نشده بود بهت نگفتم اما از امروز بدون که رفتاراتو مدیریت کنی.می‌گم چرا؟می‌گه به‌خاطر مدالت.
شش.وسط راهرو نشاط لبخند گنده تحویلم می‌ده و می‌گه بابا مردم هنوزم مهربونن..ناراحت نباش از حرفاشون.
هفت.مولودجون بین کلاسای المپیادیای دهم میاد توی حیاط پیشمون می‌گه احساس می‌کنم خوشحال نیستین بچه‌های من و ما مثل همیشه می‌خندیم و می‌گیم این چیزی نیست که می‌خوایم.
هشت.وسط حرفامون سری می‌گه چهره‌هاتون خی‌لی خسته است و فاجو می‌گه خب اون موقع‌ها که هشت‌شب برمی‌گشتیم خونه ادبیات می‌خوندیم ولی حالا..
نه.ببین به خودت اجازه نده بیای مدرسه و تو هم مثل بقیه بچه‌ها بگی درس نخوندم.چون تو فرق داری با همه.
ده.دلمان برای هرچیز کوچک چقدر تنگ است.


  • آسو نویس

-165- مرثیه‌ای برای عشق

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۳۱ ب.ظ

《همه‌ی آدما دنبال لیلی‌ن فقط بعضیا راه رو اشتباه میرن》*

سیمین به جلال نوشته بود عشق من از نوع عشقی معنوی و روحانی است و این چیزی است که آمریکایی‌های سرد و بی‌روح متوجه نمی‌شوند.
جلال برای من نمونه‌ی مرد شرقی است که میان تجدد و سنت گیر افتاده است در حقیقت زندگی خانوادگی و دوران کودکی او باعث شده است از سنت کناره‌گیری کند و از آن متنفر شود ،در یکی از نامه‌هایش برای سیمین به‌طور کامل شرح می‌دهد که چرا از سنت بدش می‌آید و چرا از کسانی که اسم روحانیت را یدک می‌کشند متنفر است.با این‌حال گویی که جلال به دنبال عشق پاکی می‌گردد که به او آرامش دهد..کسی که بتواند تلاطم روحی او رااز بین ببرد و این عشق را در سیمین پیدا می‌کند و اما سیمین نمونه‌ی زن روشنفکر ایرانی کسی که برای شخصیت خودش احترام قائل است و موج روشنفکری و فمینیسم او را هم تحت سلطه درمی‌آورد..او کسی است که می‌خواهد درست زندگی کند خارج از چهارجوب‌هایی که برای زن‌ها در نظر گرفته شده است..ویکتوریا دانشور در مصاحبه‌ای که درباره‌ی آشنایی جلال و سیمین انجام می‌دهد ذکر می‌کند 《خانم سیمین در منزل کار نمی‌کرد و البته حیف هم بود.. روزهای اول زندگی‌شان غذای حاضری می‌خوردند..چند روز که گذشت آقای آل‌احمد دیدند این‌طور نمی‌شود و کلفت گرفتند و تا آخرین روزها هم خانم سیمین دست به سیاه و سفید نزد》این نمونه‌ی زنی در دهه‌ی سی و چهل است و دوره‌ای که مردسالاری غلبه دارد و موج روشنفکری و مشروطه‌خواهی همه‌ی کشور را درگیر کرده است.
سیمین یک‌سال برای تحصیل به آمریکا سفر می‌کند و ریز به ریز جزییاتش را برای جلال می‌نویسد..از دردهای عادت‌ماهیانه‌ش بگیر تا روند تحصیلاتش‌.از تجدد و تحولات صنعتی آمریکا..طرز کار آسانسور و پله‌برقی را می‌نویسد و مدام ذکر می‌کند که دلش برای کشورش ایران می‌سوزد..برای آرامشی که ایرانیان هیچ‌گاه نداشتند..برای زن‌هایی که حقشان از زندگی ادا نشده است..و حتی مادر جلال را مصداق کامل زن‌ایرانی می‌داند که دردها را درون خود جای می‌دهد و دم برنمی‌آورد.
اما سیمین همان‌قدر که به تجدد روی آورده است نسبت به آن نقد دادد..او از زن‌های آمریکایی متنفر شده است و می‌گوید من به وحدت اعتقاد دارم به وحدتِ عشق..و این‌جا زن‌ها از وابستگی به یک مرد می‌ترسند و برای همین است که با کوچک‌ترین اشاره‌ای از مردها به سمت آن‌ها هجوم می‌برند اما من از ارزان بودن می‌ترسم..از قابل دسترس بودن می‌ترسم و جلال این‌که من به مردهای دیگر نگاه نمی‌کنم برای همین است‌‌من نمی‌توانم بیشتر از یک‌نفر را دوست داشته باشم.سیمین در نامه‌هایش بارها به خدایی قسم می‌خورد که خودش قبول دارد و جلال قبولش ندارد..حتی گاهی با جلال دعوا می‌کند که باید به عقاید میلیون‌ها آدم احترام گذاشت و از او می‌خواهد به خدا اعتقاد داشته باشد زیرا فقط او است که می‌تواند به آن‌ها کمک کند.
در این یک‌سال زندگی در آمریکا سیمین قسم می‌خورد که خیانتی به زندگی زناشویی‌شان نکرده است و این دلیلی محکم دارد، چه دلیلی بالاتر از عشقی که بین آن دو در جریان است؟
اما شخصیت جلال..شخصیتی تندخو..زودجوش..عصبانی‌‌ و تلگرافی‌نویس.در نگاه سیمین کسی که با نویسنده بودنش برای او معنا دارد..سیمین در مقاله‌ی شوهر من جلال پس از مرگ او می‌نویسد که زندگی با یک هنرمند برای مردم این تصور را به وجود می‌آورد که همسرانشان تنها او را به عنوان یک مرد می‌شناسند اما من این‌طور نیستم من جلال آل احمد را مردی نویسنده می‌دانم و در سفر آمریکا به این رسیدم که در عشق نباید افراد را تغییر داد بلکه باید او را همان‌طور که هست دوست داشت.از این رو جلال را مردی نویسنده می‌داند و کسی که با تمام احساسات خشن و عصبانیتش گاهی بسیار رمانتیک است.سیمین تاکید می‌کند که گاهی جلال شروع می‌کرد به داد زدن و دعوا کردن و من از قصد دعوا را ادامه می‌دادم چون می‌دانستم جلال بعد از این‌که فریادهایش را بزند با کلمات محبت‌آمیز برمی‌گردد و قربان‌صدقه‌م می‌رود.
با همه‌ی این اوصاف..با ریزبینی در نامه‌های سیمین و جلال من هم به دنبال تعریفی از عشق پاک بودم..عشقی که اخوان آن را در عشق به میهن یافت..نامه‌ی آخر را که خواندم..مطمئن شدم..این همان عشقی است که من دنبالش می‌گردم..عشقی که طرف مقابل را همان‌طور که هست دوست بداریم..تاکیدهای سیمین بر این‌که خانه‌مان هرچقدر محقر هم باشد بودن من کنار تو مهم است..خانه‌ای که در نقشه‌های رد‌و‌بدل شده در نامه‌های این زوج از فضای فیزیکی آن خی‌لی بحث نمی‌شود این سخنان جلال درباره آجرهای قرمز و عشقی  که باعث بالا رفتن خانه می‌شود در نامه پررنگ می‌شود..این عشق برای هردوی آن‌ها مهم‌تر از فقر و بی‌پولی است که در زندگی دارند.
عشق شاید همین تفاوت‌هایی است که سیمین و جلال را از هم متمایز می‌کند و به گفته خودشان تکمیل می‌شوند..شخصیتی ریزبین،نکته‌سنج،صبور،محکم و استوار ،با بارقه‌هایی از روشنفکری و از آن طرف شخصیتی تندخو،سریع و گاهی رمانتیک با نظمی مثال‌زدنی و جسارتی که سیمین همیشه به آن غبطه می‌خورد.
نامه‌های سیمین و جلال تمام شد و در جست‌جوهای اسم این زوج به نامه‌ای از سیمین برخورد کردم که در سال ۴۱ نوشته شده‌بود؛ یعنی حدود هفت سال پیش از مرگ مرموز جلال..نامه‌ای که نمونه‌ی شخصیت محکم سیمین است..و قلبم به یک‌باره از تمام چیزهای ساخته شده فرو می‌ریزد..هیلدا..زنی به نام هیلدا‌. [کلیک‌کنید]

بعد از خواندن نامه‌ی استوار سیمین و ستایش شخصیت او که باز هم در عین مضطرب بودن آرامش و صلابت خود را حفظ کرده است به یاد حرف‌های کسی افتادم..
《محبت هیچ انسانی در زمین پاسخ داده نمی‌شه..عشق یعنی کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی..در ادبیات فارسی می‌گن گر از برت برانی گر نزد خود بخوانی رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد..آیا برای ما این‌گونه است؟؟رو کن به هر که خواهی؟خیر این‌طور نیست.‌.غلط می‌کنی به هر کس که می‌خواهی رو کنی..ما تبعات عشق را می‌خواهیم اما لوازمش را رعایت نمی‌کنیم..عشق یعنی محبت زیاد که اگر در آن چیزی مختل شود تبدیل به نفرت شود..این فیلمایی هم که می‌سازن و مشهورترینش تایتانیکه و موفق می‌شه و پر از مفهوم عشقه..برای اینه که آخرش سر یکی رو می‌کنن تو آب..یکی می‌میره که این عشق باقی بمونه..وگرنه این نوع عشق در دنیا پاسخ داده نمی‌شه》
با خودم فکر می‌کنم عشقی که چهارده‌سال سیمین و جلال به یک‌دیگر داشتند چرا در یک سال دوری شدت گرفت؟شاید دوری بود که این معنا را برای آ‌ن‌ها عمیق‌تر کرد..و بعد در اواخر‌..جلال که به اروپا سفر کرد و با هیلدا آشنا شد همه‌چیز تغییر کرد.شاید قضیه این‌جا است که وقتی انسان‌ها از یک‌دیگر دور می‌شوند تنها خوبی‌های یک‌دیگر را به یاد می‌سپارند و به خاطرات چنگ می‌زنند و همین نکته باعث این می‌شود که به یک‌دیگر از همیه نزدیک‌تر باشند اما وقتی رابطه به روزهای واقعی خود کشیده می‌شود ماجرا فرق می‌کند.
البته سیمین این قضیه را نوعی دیگر برداشت می‌کند که در نامه‌اش به جلال کاملا مشخص است و حتی از نظر او سهمش را از عشق دریافت کرده است و همین تا ابدیت برای او کافی است.
آیا واقعا عشق تمام‌شدنی است؟و آیا قلب انسان توانایی تحمل این
حجم از محبت را ندارد؟
یقینی که داشتم دوباره به تردید بدل می‌شود..
*دیالوگ فیلمی بود که اسمش رو فراموش کردم
  • آسو نویس

-164- اون همیشه می‌شنوه

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۴۷ ب.ظ
تمام هفته را سپری می‌کنم تا پنج‌شنبه‌ها را لمس کنم..پنج‌شنبه‌ها روز امیدواریِ من است..روزی که دلم می‌خواهد با تمام وجودم بخندم و شاد باشم..انرژی و انگیزه‌هایم هر هفته پنج‌شنبه تمدید می‌شود..روزهای اولِ مدرسه که حالم بد بود و نسبت به همه‌ی جهان گارد گرفته بودم نمی‌توانستم بخندم..همه‌چیز در نظر من زشت و سیاه می‌آمد..شوخی‌های هیچ‌کس به دلم نمی‌نشست و نمی‌توانستم درست بخندم..و گاهی حتی از شوخی‌هایشان حالت تهوع می‌گرفتم..از این همه جبری که من را در بر گرفته بود حالم بد می‌شد..هربار که می‌خواستم با معلمی صحبت کنم تا درس‌های عقب‌افتاده را جبران کنم بغض می‌کردم..هربار این صحبت را به تعویق می‌انداختم که جلوی آن‌ها ضعف نشان ندهم.
پنج‌شنبه‌ی اولی که با قاضی کلاس داشتیم همین بودم..استادی که قرار بود ادبیات درس دهد بزرگ‌ترین غول بود..کسی که مطمئنا قرار بود بارها با او بحثم شود و دعوا کنم.
پنج‌شنبه‌ی اول سر زنگ ادبیات انقدر انرژی داشتم که خودم باورم نشد..خودم را کنترل کردم..به خودم گفتم نخند..نباید بخندی..شرایطتت بدتر از این‌ها است..چرا خنده‌ات می‌گیرد..خودت راجمع کن..اما نمی‌توانستم..زنگ قاضی تنها زنگی بود که برای اولین بار با وزن زدن خندیدم..گاردی که گرفته بودم کمی سست‌تر از قبل شد..زنگ بعد دلشاد با آن هیبتش وارد کلاس شد و این‌بار بلندتر خندیدم..چیزی ته دلم خی‌لی وقت بود تکان نخورده بود..شور و شوقی که ماه‌ها بود از بین رفته بود با حرف‌های دلشاد جان گرفت..وقتی گفت رزق و روزی که فقط چیزای مادی نیست..آدمایی که سرراهت قرار می‌گیرند رزق تو محسوب می‌شوند..جنبه‌ی دینی قلبم ماه‌ها بود خاموش شده بود..از داشته‌هایم راضی نبودم و نه تنها با خودم بلکه با خدا هم دعوا می‌کردم..همه‌چیز را فراموش کرده بودم..یادم رفته بود من با چه‌کسی معامله کرده بودم..یادم رفته بود که در بهشت‌ثامن نشستم و به ستون تکیه دادم و سه‌ساعت حرف زدم..یادم رفته‌بود از مشهد زنگ زدم و ثبت‌نام کردم..یادم رفت قبل مرحله‌ی یک زنگ زدم مشهد و یک‌دل‌سیر گریه کردم..یادم رفته‌بود که به چه‌ کسی قول دادم تا هدفم چیزدیگری باشد..من قول داده‌ بودم که برای او درس بخوانم..درس بخوانم تا مفید واقع شوم..تا یک‌قدم در راهِ او بردارم..کاری که از دست من برمی‌آمد درس‌خواندن بود..مدال‌ها که مشخص شد فراموش کردم..واقعا تف بر منی که انقدر فراموش‌کارم..تف بر منی که هدفم را فراموش کردم.یادم رفت روز اعتکاف برای ریحانه حرف زدم و بعد قبولی زنگ زد و گفت فاطمه یادت نره با کی معامله کردی..یادت نره زحمتاتو از بین ببری..اجرتو از بین نبر و ناشکری نکن.باور نکردم..قلبم سیاه و چرک شده بود.دلشاد بخش مطمئن و قوی وجودم را فعال کرد..به‌طوری که دوباره بعد کلاسش گریه کردم..اما این‌بار گریه‌م ترس نداشت..ناشکری نداشت..فقط دلش برای چیزی که بود تنگ شده بود.آن روز که تمام شد گفتم فقط یک‌جلسه بود..اما هر پنج‌شنبه که با حرف‌های قاضی..با نگاه‌های قاضی به راهم مطمئن‌تر می‌شوم می‌فهمم یک‌بار نبود..وقتی سوال جواب می‌دهم و قاضی با رضایت نگاهم می‌کند خوشحاال می‌شوم..از اعماق قلبم شاد می‌شوم که می‌توانم دستم را بزنم زیرچانه‌م و یک‌ربع تمام به حرف‌های جدی دلشاد گوش کنم..با قلبم لبخند میزنم وقتی من و لیلی و سحر سر تست‌های ادبیات می‌توانیم حرف بزنیم و دلگرم باشیم..خاطرات را مرور کنیم و نگران نشویم..زنگ ساعت قاضی ساعت کلاس‌های المپیاد است..شش‌ونیم که می‌شود..باران که می‌گیرد..سرم را می‌گذارم روی شانه‌ی لیلی و دستانش را می‌گیرم و می‌گویم:《 می‌بینی اخوان می‌خونه برامون؟می‌شنوی؟》
《..به دشخواری فرو می‌برد بغضی را که قوت‌غالبش آن بود..》
دستم را محکم‌تر فشار می‌دهد و می‌گوید می‌شنوم.
پنج‌شنبه‌هایِ مطبوعِ دلپذیر!
  • آسو نویس

-163- از این‌جا مونده و از اون‌جا رونده

پنجشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۰۳ ق.ظ

بابالنگ‌درازِ عزیز،تا تکلیفم با خودم مشخص می‌شود یک‌نفر می‌آید و همه‌چیز را به‌هم می‌ریزد و این دو جنبه مثبت و منفی دارد،جنبه‌ منفی‌ش آن‌جایی است که خانواده‌م مدام توی گوشم می‌خوانند که درس بخوان و من روی این جمله حساس شده‌م، حالم از این جمله به‌هم می‌خورد از این‌که خانواده‌م دردم را نمی‌دانند و نمی‌خواهند هم بدانند.

جنبه‌ی مثبتش آن‌جا است که تصمیم می‌گیرم درس بخوانم و یک‌هو پارسا پیام می‌دهد و حرف می‌زنیم و تاکید می‌کند :" ببین امسال سال مهمیه، سعی کن برای خودت باشی." و من دوباره هوایی می‌شوم..کتاب‌های نخوانده،جلسات شرکت‌نکرده..تحلیل‌های نخوانده.

جواب می‌دهم "می‌فهمم" و دوباره درگیری‌های درونی‌م پا می‌گیرند.

کتابِ نامه‌های جلال به سیمین این‌طرف میز و جزوه‌های ریاضی آن‌طرف‌تر

از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده منم.

  • آسو نویس

-162- شیخ‌ما ابوسعید ابوالخیر

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۱ ب.ظ

《کنارت یاد گرفتم برم دنبالِ آرزوهام و این چیز کمی نیست.برآورده‌شدن آرزوها رو باور دارم و می‌دونم که تو هم داری.حتی اگر هم برآورده نشن مهم نیست.الفبای موضوع رو شیخ ما،قدس‌الله روحه العزیز گفته : در راه نگار کشته باید گشتن》

غزاله تو پست تولدم اینو نوشته‌بود.الآن می‌فهمم

  • آسو نویس

-161- رازِ سرّی

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۶:۳۶ ب.ظ

هیچی، هیچییی مثل دیدن آقای سری تو کتابخونه و دوباره جمع شدنمون دورِ هم نمی‌تونست حالمو خوب کنه و انرژی رو بریزه تو وجودم، خی‌لی وقت بود این‌طوری واقعی و از ته‌دل نخندیده بودم.

حتی خودمون هم بعد اون دیدار عوض شدیم، وقتی بحث پارسال پیش میاد همه ناخودآگاه مهربون می‌شیم و اون بعد خوشگلمونو نشون هم‌دیگه می‌دیم.


  • آسو نویس