-150- خودت گفتی
چشمامو میبندم به یه چیز فکر میکنم.چشماتو ببند و به یه چیز فکر کن.
چشمامو باز میکنم و نگات میکنم.چشماتو باز کن و نگام کن.
- ۱ نظر
- ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۳۲
چشمامو میبندم به یه چیز فکر میکنم.چشماتو ببند و به یه چیز فکر کن.
چشمامو باز میکنم و نگات میکنم.چشماتو باز کن و نگام کن.
بابا جان نمیتوانم باور کنم که دیدمش،درست کنارم ایستاده بود..با آن فاصلهی کم..چرا چیزی نگفتم؟حتی به او سلام هم نکردم..فقط نگاهش کردم..نگاهم نکرد..شاید حتی نشناختم..ولی چند ثانیه..درست چند ثانیه احساس کردم نفسم بالا نمیآید..کاملا قفل شدم.هیچ صدایی نشنیدم..جالب اینجا است که نگاهش کردم..درست و اساسی..و او عکسالعملی نشان نداد احتمالا اصلا متوجه نشده بود.
آن دفعهای که فلانی را صدا زدم و مجبور بودم در نزدیکترین فاصله در گوشش چیزی را زمزمه کنم اینطور نشدم..اعتماد به نفسم روی مرز صد بود حتی زمانی که نشنید مفرد خطابش کردم و گفتم "بابا بیا جلوتر"اما نفسم قطع نشد..
"تو نمیفهمی..تو نمیبینی..انقدر نگاه نمیکنی که فکر نمیکنم چیزی رو به یاد بیاری.."
بابای من
بیا منطقی باشیم..اگر در آن لحظه آخر که فلانی از من پرسید چه شد و همه برگشتند و نگاهم کردند تا توضیح بدهم، اگر او هم در آن جمع وجود داشت انقدر راحت حرف میزدم؟کسی چه میداند؟چرا انقدر راحت به آنها واکنش نشان میدهم؟چرا به فلانی میخندم و در مقابل او ساکت میشم..چرا وقتی خواستم آن روز را تعریف کنم گفتم کاش او نبود.هر کسی بود جز او؟چرا گفتم کاش فلانی بود تا راحت سلام میکردم و میخندیدم و حرف میزدم؟چرا نسبت به او انقدر لالم؟
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
-نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود-
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
پ.ن : کی میدونه؟هیچکس نمیدونه.
-هر بار خواستم بگویم دوستت دارم گفتم سلام
خیلی وقت است آنطور که باید به تو سلام نکردهام، نمیدانم چرا نمیشود از پشت تلفن مثل همیشه سلام کرد-
هر وقت دلتنگت شدم به تو سلام کردم..از اتاق که بیرون آمدم،به تو که پیام دادم،وقتی غذا میخوردیم، روزهایی بود که من روزی چهار یا پنج بار به تو سلام میکردم.
لباست را که مرتب میکردی و همزمان حرف میزدی در دلم به تو سلام میکردم..وقتی بلند بلند میخندیدی و از خنده چشمانت خط میشد به تو سلام میکردم.
خیلی وقت است آنطور که باید به تو سلام نکردهام.دلم برای بودنت هر روز تنگ میشود..امروز که ایستادی و ایستادم تا حرف بزنیم و دستانت میلرزید..من به وضوح دیدم که کنترل دستهایت را از دست دادهای..حرف نزدم ..سکوت کردم..برای مدت زیادی سکوت کردم..آرام لبخند زدم..خودم را مشغول نشان دادم تا لرزش دستهایت تمام شود..اما نشد..وانمود کردی که میخواهی دستانت را در جیبهایت پنهان کنی..چیزی نگفتم.حتی لبخند هم نزدم تنها به تو سلام کردم.
سلامی به بلندای آفتاب..تا افقهای دور..تا زمان بی کرانه..
من تنها به تو سلام کردم..هر بار که نگاهت به جایی دوخته شد خواستم بیایم و چیزی بگویم..خواستم بگویم نگاه تو و آفتاب چقدر شبیه به یکدیگرند، خواستم بگویم چشمهایت وقتی میخندند زیباتر میشوند..اما من فقط سلام کردم.
آخرین باری که قرارمان را به من یادآوری کردی هیچ نگفتم و فقط ساعتهای متمادی همهچیز را تکرار کردم..بارها همهچیز را با لحن خودت تکرار کردم، صدایت در گوشم میپیچید..به خودم قول دادم که این بار جلو بیایم و بگویم دوثت....سلام !
جلویم را گرفتی..همیشه نگاهم را در همان اولین لحظه دریافت میکنی و این منم که نگاهم را قطع نمیکنم..زل میزنم..به انتهای چشمهات..به کرانهای که ندارد..به دریای شور انگیز چشمانت.
من شرمندهات شدم..هیچوقت نفهمیدی چرا نگاهم را از تو دزدیدم..نفهمیدی که من کدام جمله را خواندم..کدام حرف را شنیدم..کدام تصویر را دیدم اما از آن لحظه به بعد نگاهت نکردم..صدایت را شنیدم..قلبم محکم به تپش درآمد..لبهایم خشک شد..گرمم شد..حالم عوض شد..اما نگاهت نکردم..آرزو کردم که فقط بتوانم یک بار دیگر با افتخار به چشمانت خیره شوم..مثل همان روزهای قبل..نگاهت کنم و مطمئن باشم همان چیزی هستم که باید باشم..اما نشد..اینطور نبود..تو خود واقعیت بودی و من نسخه بدل از خودم.نسخهبدلی که خودش نمیداند چه میخواهد..تشنهاین است که رو به رویت بنشیند و ساعتها حرف بزند اما خودش به خودش اعتمادی ندارد و به خودش قول داده است تا وقتی به این درجه نرسد نگاهت نکند..من حتی سلام کردن به تو را هم از خودم دریغ کردهام..حق حرف زدن نمیدهم..حق نگاه کردنت را ندارم..من خودم را کنارِ تو زندانی کردهام..
به تو سلام نمیکنم،به چهرهی جدیدت عادت ندارم..به تویِ جدید احساس خوبی ندارم و حقیقتش اینکه به خودم حس خوبی ندارم.. به چه نیاز دارم؟ به یک سلامِ پر از لبخند و سربلندانه به تو.
به تو سلام نمیکنم چون به اندازهی تو خودم نیستم..به اندازهی تو به خودم نزدیک نیستم، من حتی نمیتوانم برای پیدا کردن خودم از تو کمک بگیرم ، وقتی از خودم میترسم چگونه با تو احساس آرامش کنم؟
با خودم میگویم این بار جلو میروم و میگویم دوثتش دارم..بلند و محکم..درست برعکس خودش..بدون لرزش دستها..رو به روی چشمانش میایستم و به لبخندش خیره میشوم و میگویم دوثتت دارم.
اما در آخر
دستانم میلرزد و میگویم سلام!
پ.ن : میگفت دو جملهی اول رو از یه دیوارنوشته عربی وام گرفته و این صوبتا..
پ.ن : نکته اینجا است که کسی کاری از دستش برنمیاد
پ.ن : متن ترکیبی از گذشته، حال و آینده،تخیل،واقعیت و شنیدهها است
پ.ن : اتوبوسی که از ناشناختهترین جای ولیعصر اون روز من رو کشوند به اونجا،دلم حال اون روز رو میخواد
پ.ن : یعنی معنی عنوان چی میتونه باشه؟
کلیدواژهها : چطور بود؟/خسته/هجوم/دیدن/رویبرگردانی/اعتراض/افتضاح/آخرین/نگاه/لبخند/ناامید/بودن/ذات/اعتماد/میشه/خودم/نمیخوای عادت کنی/اتافخواب/غذا/موهاش/کتاب/اعتماد
بابایِ من
روز به روز مطمئنتر میشوم که این نگاه ریزبینانه به نوعی مشکل روانشناختی مربوط میشود..وگرنه چطور میتوانم عضلات کنار چشمش، که موقع بلند خندیدن جمع میشود را فراموش نکنم؟
هیچچیز اونقدر ساده نیست..به نظر من همهچیز پیچیده است..همه آدما پیچیدهان هیچکس شصیت سادهای نداره..به نظرم حرفای آدما همشون پیچیدهن باید ساعتها بهشون فکر کرد..لحظهها پیچیدهان..اگر احساس کنم چیزی ساده است شک میکنم،انقدر خودمو میزنم به اینطرف و اونطرف تا کنهِ ماجرا رو پیدا کنم.
هیچچیز اونقدر ساده نیست که بشه با یه نگاه ساده ازش رد شد..هیچ چیز انقدر ساده نیست که بشه با یه حرف ساده و ببخشید گفتن تمومش کرد..هیچی انقدر ساده نیست که اثرش رو توی قلبت باقی نذاره.
تنها چیزی که ساده است شمایین.تنها چیزی که این روزا خودمو بهش وصل میکنم شمایین..من سخت شدم جزوی از شما اما بالاخره شدم..پیچیدگیا رو رد کردم..شبا تنهایی گریه کردم..روزا تنهایی تلاش کردم.اما یه روزی..چشمامو باز کردم و دیدم یه جای قلبم عجیب محکمه..خیالش تخته..دیدم شما اونجایین..دیدم تا حالا هیچکس اونجا نبوده..هیچکس اون حفرهخالی رو برام پر نکرده..دیدم متفاوتین..قلبم محکمتر شد..گفتم وابسته نمیشم،گفتم هی! تا اینجاشو تنها اومدی بقیهش هم تنها میری..نتونستم..نذاشتین..همراهم کردین..سوار یه موج شدیم..موجی که شاید بشه بهش گفت محبت..تنها زنجیری که با همه تفاوتا ما رو به هم وصل میکنه محبته.انقدر ته دلم رو محکم کردین که به جای ترسیدن آروم بودم..در مقابله با اون آدم مثل گذشته نترسیدم..مطمئن بودم آدمایی هستن که پشتمن ..ما زندگی کردیم..اون زندگی نکرد..اون تجربه نکرد.شما تو یک سال اخیر کاری کردین که من روز تولدم بگم به درک که اون همه آدم رفتن فقط خوشحالم که شما رو دارم..شما روز به روز محبت رو توی دلم قویتر کردین.اون روز که جلوی در دانشکده همهی مرزا رو کنار گذاشتم و جیغ زدم با دیدنتون..همون قسمت قلبم تندتر زد..خیالش جمع شد.شما میدونین که من چندتا آدم رو از دست دادم..شما میدونین که چقدر غصه خوردم..چقدر تلاش کردم که برشون گردونم و آخر سر غزاله تو برگشتی بهم گفتی《 فاطمه رها کن..اگه کسی رفته شاید باید میرفته..به کسایی که الآن داریشون نگاه کن》 همش به خاطر قبول شدنم بود..میدونین که چقدر حرف نزدم.هر روز صبح اومدم مدرسه و گفتم خیلی قویام..اما شما فهمیدین..هیچی نگفتین.اما اون چهارشنبهای که یه لیلی خوشحال با یه دستهگل دیدم..یه حالات و مقامات میم امید با یه عالمه یادداشت از غزاله دیدم..بغل کیمیا رو داشتم..حرصدادنای سحر رو دیدم..و وای مولودجون..بهترین و مهربونترین معلم المپیاد دنیایی که به خاطر من پاشدی اومدی دانشکده.امسال محدوده امنم رو شناختم محدودهای که آدمای توش انگشتشمارن اما واقعیان.همین کافیه.
دوستی ادعا نیست..دوستی رفتاره..دوستی روشه..دوستی حرف نیست..دوستی یعنی پلاتو رو زودتر تعطیل کنی که برسی دانشکده..دوستی یعنی نصفهشب زنگ بزنی تو گوشم جیغ جیغ کنی..حتی به نظرم دوستی یعنی اینکه کل سال تو سختیا و خوشیای طرف باشی و روز تولدش رو تبریک نگی..مهم نیست..واقعا مهم نیست..مهم جریان دوستیه.همینه که آدما رو سرپا نگه میداره.قلبشون رو آروم میکنه.
من قلبم آروم شد .. تو این روزایی که انقدر شلوغم و نمیتونم خودم خودمو پیدا کنم..تو این روزایی که دارم تجربه میکنم کی مونده برام؟شماها موندین.
شماهایین که من رو از ترس تموم شدن نجات دادین..بهم گفتین در لحظه باش..به تهش فکر نکن..به قبلش فکر نکن..مهم ماییم..مهم در لحظهی ما است..
شما..شما چهارنفر من رو با ابعاد جدیدی از خودم آشنا کردین که هیچوقت نشناخته بودمشون..دوستتون دارم.مثل همیشه.
خوشحالکنندهترین آدمایین.
اولینها رو با ما تجربه کنین :)
-عطیه،نیکتا..اینکه پاشدین اون همه راه اومدین و گوش کردین به حرفام..نتونستم نشون بدم چقدر خوشحال شدم..من انقدر فشارای عجیب و غریبی رو تجربه کردم که به همه آدما شکاک شدم..از همه میترسم..دیگه درست و حسابی خوشحال نمیشم..از ته قلبم ذوق نمیکنم..من دیگه نمیتونم اعتماد کنم عطیه..من چشمم ترسیده..و شماها جزو معدود آدمایی هستین که هر چند وقت یه بار بهم نشون میدین اشتباه میکنم..بهم نشون میدین که الکی ناراحت میشم که فلانی چرا فلان کار رو کرد..شما از معدود آدمایی هستین که جلوشون خودِ واقعیمو نشون میدم..حتی اگه خسته باشم..حتی اگه غمگین باشم خودمو سانسور نمیکنم..
عطیه تو واقعا خوشحالکنندهای تا ابد..حتی اگه من انفدر خنگ باشم تو واکنشام..و بلد نباشم نشون بدم خوشحال شدم..
و تو نیکتا..تو برای همیشه عجیب میمونی برام..تو واقعیای..خیلی واقعیتر از چیزی که فکرشو بکنی..تو همیشه حواست هست..وقتی من حواسم نیست که کجام و باید چی کار کنم تو یادم میاری..تو یادم میاری فاطمه کیه و باید کجا باشه..تویی که دعوام میکنی..تویی که عصبانی میشی حرص میخوری و این مراقبت کردنات..حواست بودنات دلمو گرم میکنه.
-قدرتونو میدونم آدمای کم اما با کیفیت-
مرداد۹۷
دلم میخواد یه نفر بیاد از فضای دوره و آدما و کتابا بکشتم بیرون و بهم بگه مهم نیست که المپیاد چیه..مهم نیست که بهت مدال میدن یا نه..مهم نیست که مرحله دو قبول شدی یا چی..مهم خودتی..و من خودتو..بدون این انتصابای الکی دوست دارم
-کاش حداقل انقدر گیج نبودم و میتونستم بنویسم-
+عنوان از اخوان
+کدواژه : رحیمی-معاصر-اخوان-مکان مناسب-بیضایی-نوجوون-راه-سوسولبازی-سلفی-خویشکاری-شفیعی-مقابله در برابر زیبایی-هنر-آخرین جلسه
قبل اینکه شمع هفدهسالگیمو فوت کنم آرزو کردم "خویشکاریم" رو پیدا کنم.
...
میدونی بابالنگدراز بحث یه شب و دوشب نیست..اگه قبول کنم این حس رو..بدبختی رو تا یه عمر تو ذهنم نشوندم.
این متن رو بعد از دیدن فیلم بخونید چون تقریبا همه چیز رو مشخص میکنه
اونجایی که مرتضی میزنه به گاوِ وسطِ جاده و با دستای خونی مینا رو صدا میزنه که بیاد بیرون و بهش میگه میخوام بکشمش که راحت بشه داره زجرکش میشه..همون موقع یه وانت از راه میرسه..مینا میره دنبال کمک..راننده وانت در جواب مرتضی که میگه چاقو داری بکشیمش؟ میگه زنده میمونه..بهش یه ذره آب بده و پاشو ببند..مینا میره کنار رودخونه و دستاشو میشوره..از کل فیلم کنعان و تحلیلاش این جا جاییه که قلبمو منقلب میکنه و حس میکنم قلب مینا منقلب میشه..اونجا است که فکر میکنه رفتن شاید بهترین راه نیست..شاید باید موند و ترمیم کرد این زخمهایی که ریشه زده به قلبِ زندگیمون..شاید باید موند و فرصت داد..زخمی بودن رو درمان کرد..باید شستشو داد زخما رو با حرفزدن، با باور کردن جملهی "من هنوز عاشقتم مینا"
مرتضی..تلاشش برای موندن مینا..ترسِ از دست دادن کسی که هم خودش میدونه نباید بره و هم اینکه مدام بهش یادآوری میکنن نباید بذاری بره اما بلد نیستمرتضی منیه که میدونه باید مینا رو نگهداره اما بلدش نیست.نمیدونه چطوری بچسبونه به هم زخمهای کهنهای که ازشون خبر نداره..که عشقش بعد دهسال زندگی هنوز نابود نشده..هنوز هست..هنوز نفس میکشه..هنوز زور داره..هنوز انقدر زور داره که گریههای نصفهشبِ مینا رو آروم کنه.
مینا هم منم..کسی که دیگه عشقی براش نمونده..احساس سرخوردگی میکنه..احساس میکنه همهی حسای خوبش از بین رفته..دیگه کسی نیست که بخوادش..و در واقع دیگه دلش نمیخواد کسی دوستش داشته باشه..مینا منم..کسی که ترحمش هنوز هست اما عشقش دیگه نیست..شاید دیگه از بین رفته و خودشم میترسه از نبودِ هیچ عشقی تو زندگیش..و برای همین فرار میکنه از مرتضی..از حرف زدن باهاش..از اینکه بگه دردش چیه.
آخرین سکانس فیلم دیگه مرتضی دست میکشه از عشقش..میدونه هنوز مینا رو دوست داره اما نمیتونه کسی رو که نمیخواد بمونه رو به زور نگه داره و در جواب درخواست مینا که میگه میخوام بمونم.بمونم؟ جوابی نمیده و فیلم تموم میشه..
جفت این دو روحِ متناقض لحظات زندگیِ این روزایِ منن..درست مثل مینا نمیدونم چرا..اما دلم نمیخواد کسی وجود داشته باشه..درست مثل مینا تلاش میکنم برای حرفنزدن و فرار کردن از زخمایی که هنوز رد و نشونی ازشون پیدا نیست..دستوپا میزنم تو زندگیای که باید بسازمش اما زورشو ندارم..و در عین حال من درست مثل مرتضیام که تغییر کرده، بعد دهسال زندگی مشترک و استادیِ دانشگاه و عشقِ تو دلش یههو فهمیده مینا میخواد رهاش کنه و بره و هم میخواد مقاوم باشه هم میخواد ترحم کنه..هم نمیخواد عشقش نادیده گرفته بشه..
مرتضی دلش میخواد مینا بمونه اما نمیخواد قلبش مال اون نباشه..اون روحِ مینا رو میخواد..پس میگه :"بهخدا که منم همینو میخوام اما این راهش نیست"
موسیقیِ متنِ فیلمِ کنعان [دانلود]
پ.ن : به سانِ رود
که در نشیبِ دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امیدِ هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
/سایه/